eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
496 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو روز تا انتشار دوباره 😎 شما با انتشار این کلیپ، رسانه ما باشید... دوستانتون رو دعوت کنید...
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 39 راست می‌گوید؛ چرا حواسم نبود؟ می‌نویسم: زخم دست حامد خوب می‌شود. پیش چشمم، زخم جوش می‌خورد و می‌شود مثل اولش! حامد متعجب به دستش خیره می‌شود: این معرکه ست! ممنون مامان! دوباره برمی‌گردم پیش محدثه و زهرا. نگاهشان به من است: خب چکار کنیم؟ ای بابا! چرا همه وقتی می‌خواهند تکلیفشان را بدانند به من نگاه می‌کنند؟ یک لحظه هول می‌شوم؛ اما سعی می‌کنم مغزم را جمع و جور کنم و جواب بدهم: خب، همه‌مون فهمیدیم این شخصیت‌های منفی، درواقع ابعاد منفی خودمونن. نمی‌تونیم یه شبه کامل نابودشون کنیم، ولی باید یه طوری محدودشون کنیم که دیگه برامون دردسر درست نکنن. محدثه می‌پرسد: چطوری یعنی؟ توی اتاق قدم می‌زنم و بلند فکر می‌کنم: ببین، این شخصیت‌های منفی خیلی هم بی‌مصرف نیستن. اتفاقاً برای نوشتن رمان بهشون نیاز داریم. بالاخره رمان نیاز به شخصیت منفی و خاکستری هم داره دیگه! تازه با استفاده از اونا، می‌تونیم شخصیت‌های باورپذیرتری بسازیم. زهرا می‌گوید: می‌شه زندانی‌شون کنیم. و محدثه هم حرفش را تکمیل می‌کند: زندانی‌شون می‌کنیم و هر وقت لازمشون داشتیم ازشون استفاده می‌کنیم. دو دستم را به هم می‌کوبم: آفرین، عالیه. پس یه زندان رو خلق کنید، با نوشتن. یه زندان که شخصیت‌های منفی رو جا بدید توش و اختیارات شخصیت‌های منفی رو محدود کنید به داستان‌ها. محدثه فلشش را در دستش فشار می‌دهد و بلاتکلیف به ما نگاه می‌کند: خب من چکار کنم؟ فایل روی فلشه، کامپیوتر پایگاه هم که... نگاه هرسه نفرمان می‌چرخد به سمت کامپیوتر قدیمی پایگاه که مانیتورش خرد شده و دل و روده کیسش بیرون ریخته. به زهرا اشاره می‌کنم: زهرا تو شروع کن به نوشتن، ما یه فکری می‌کنیم. زهرا می‌نشیند روی زمین و دفترش را مقابلش می‌گذارد. نگاهی به اطراف می‌اندازم؛ باید یک کامپیوتری، لپ‌تاپی چیزی دست و پا کنیم. چراغی در ذهنم روشن می‌شود؛ نوشتن! می‌توانم بنویسم که یکی از شخصیت‌ها لپ‌تاپش این‌جاست؛ مثلا بشری! بشری که می‌بیند دارم نگاهش می‌کنم، فکرم را می‌خواند. انگشتش را در هوا تکان می‌دهد: حواست باشه من مثل خودتم، ابداً فلش به لپ‌تاپم نمی‌زنم، چون ویروسی می‌شه! اونم فلش خانم صدرزاده که توی همه کامپیوترها بوده! راست می‌گوید ها؛ اما الان چاره‌ای نداریم. می‌نالم: بشری همین یه بار! خب مگه آنتی‌ویروس نداری؟ -دارم ولی معلوم نیست بتونه همه ویروس‌های فلشش رو بشناسه که! گردن کج می‌کنم: بشری! خواهش می‌کنم! لب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و می‌گوید: باشه! ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 40 شروع می‌کنم به نوشتن: لپ‌تاپ بشری توی دستانش است... به بشری نگاه می‌کنم که لپ‌تاپش را گذاشته روی پایش و در آن را باز کرده. به محدثه می‌گوید: فلش رو بده، اول باید یه دور ویروس‌کُشی‌ش کنم. از این سرعت و اثر نوشتن به وجد می‌آیم و زیر لب می‌گویم: خدایا نوکرتم! محدثه کنار بشری می‌نشیند. خب این هم حل شد؛ می‌ماند خودم. یاد حاج حسین و عباس می‌افتم؛ باید نجاتشان بدهم. می‌نویسم: زخم پای عباس کاملاً خوب شد و عباس و حاج حسین توانستند از دست بهزاد فرار کنند. نفس راحتی می‌کشم. هنوز شروع به نوشتن نکرده‌ام که صدای کوبیده شدن در حیاط می‌آید و من را از جا می‌پراند. جلوتر از همه می‌دوم به حیاط و از حامد می‌پرسم: چه خبره؟ حامد انگشتش را روی بینی‌اش می‌گذارد که یعنی ساکت! دوباره در حیاط کوبیده می‌شود و پشت سرش، صدای فریاد بهزاد: من می‌دونم اون‌جایی خانم شکیبا! می‌دونم فراری دادن عباس و حاج حسین هم کار تو بود! بیا بیرون ببینم! چرا قایم شدی؟ حامد آرام می‌گوید: برید زیرزمین، ما سرش رو گرم می‌کنیم تا بنویسید. راه دیگری ندارم. تنها راه غلبه‌ام همین است. نورا دستم را می‌کشد و می‌دویم به سمت پله‌ها. بشری و محدثه هنوز پشت لپ‌تاپ نشسته‌اند و محدثه تندتند دارد تایپ می‌کند. صدای ناآشنای مردی می‌آید: آهای خانم صدرزاده! اگه نیای بیرون، خودت و همه کسایی که اون تو هستن رو به آتیش می‌کشم! محدثه مضطربانه بیرون را نگاه می‌کند. فکر کنم شخصیت رمان محدثه باشد. به محدثه نهیب می‌زنم: بنویس، زود باش! هنوز حرفم تمام نشده که صدای جیغ صدای ستاره را می‌شنوم: بیا بیرون، بیا رودررو مبارزه کن اگه جرات داری! و صدای شکستن شیشه می‌آید. این‌ها قسم خورده‌اند شیشه سالم در این پایگاه باقی نگذارند! دیگر طاقت نمی‌آورم به زیرزمین فرار کنم. همان‌جا در پله‌های ایوان می‌ایستم و داد می‌زنم: باشه! اگه دنبال مبارزه‌اید من این‌جام! حامد و حاج کاظم برمی‌گردند به سمتم: برو پایین! سرم را تکان می‌دهم و به زهرا که سعی دارد من را همراه خودش ببرد می‌گویم: شماها برید پایین. من میام. نترس چیزیم نمی‌شه! بعد صدایم را بلند می‌کنم: من انقدر ترسو نیستم که از دست شماها قایم بشم؛ ولی شماها سال‌ها توی وجود من قایم شدین! شما حق ندارین به من دستور بدین، شما صاحب اختیار من نیستین! ضربه محکمی به در پایگاه می‌خورد و سنگی پرت می‌کنند که با یکی از شیشه‌های طبقه بالا برخورد می‌کند. صدای شکستن شیشه باز هم در حیاط می‌پیچد و باران خرده‌شیشه را می‌بینم که در حیاط باریدن می‌گیرد. حامد و حاج کاظم تنها هستند. می‌نویسم: عباس و حاج حسین می‌آیند این‌جا، کمک ما. سر که بلند می‌کنم، عباس و حاج حسین در حیاط ایستاده‌اند. عباس برمی‌گردد به سمت من، لبخند می‌زند و به پایش اشاره می‌کند: ممنون مامان، از اولشم بهتر شد. تنها به لبخندی بسنده می‌کنم و دوباره شروع می‌کنم به نوشتن. در ذهنم یک زندان تجسم می‌کنم؛ یک زندان با سلول‌های نه چندان کوچک، روشن و تمیز. هرچه در ذهنم است را می‌نویسم. در نوشتارم، تمام راه‌های فرار از زندان را مسدود می‌کنم. صدای برخورد سنگ با شیشه‌های طبقه بالا و دیوارهای پایگاه گوشم را پر کرده است. صدای داد و فریاد می‌آید؛ اما نمی‌فهمم چه می‌گویند. صدای شکستن چیزی در حیاط می‌آید و حاج کاظم داد می‌زند: آتیش! ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو روز تا انتشار دوباره 😎 شما با انتشار این کلیپ، رسانه ما باشید... دوستانتون رو دعوت کنید... eitaa.com/istadegi
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت نوزدهم نمی‌دانم فاطمه چه می‌کند که دست حامد خوب می‌شود. زیر لب خداراشکری می‌گویم. -خب چیکار کنیم؟ من و زهرا هم زمان با هم این حرف را می‌زنیم، فاطمه انگار کلافه است. نگاهمان می‌کند و می‌گوید: -خب، همه‌مون فهمیدیم این شخصیت‌های منفی، در واقع ابعاد منفی خود پمونن. نمی‌تونیم یه شبه کامل نابودشون کنیم، ولی باید یه طوری محدودشون کنیم که دیگه برامون دردسر درست نکنن. درست حرفش را نمی‌فهمم اما راست می‌گوید. نمی‌دانم چطور می‌شود کاری را که فاطمه می‌گوید را انجام بدهیم، برای همین می‌گویم: -چطوری یعنی؟ فاطمه کمی قدم می‌زند و می‌گوید: -ببین، این شخصیت‌های منفی خیلی هم بی‌مصرف نیستن. اتفاقاً برای نوشتن رمان بهشون نیاز داریم. بالاخره رمان نیاز به شخصیت منفی و خاکستری هم داره دیگه! تازه با استفاده از اونا، می‌تونیم شخصیت‌های باورپذیرتری بسازیم. یکم که حرف می‌زنیم به این نتیجه می‌رسیم که برای شخصیت های منفی‌مان یک زندانی خلق کنیم. از روی میز فلش را برمی‌دارم و در دستم میفشارمش اما نمی‌دانم من چطور زندان را بسازم، فاطمه و زهرا هر دو دفتر و قلمی دارند، اما من نه! -خب من چکار کنم؟ فایل روی فلشه، کامپیوتر پایگاه هم که... به اینجای حرفم که می‌رسد همه مان به کامپیوتر تیکه تیکه شده نگاه می‌کنیم. زهرا شروع می‌کند به نوشتن. فاطمه هم به دنبال راهی برای من می‌گردد نمی‌دانم چرا یک دفعه بشری به حرف می آید و هر دو بر سر فلش من بحث می‌کنند. واقعا دیگر خسته شده ام. نمی‌دانم فاطمه چه کاری انجام می‌دهد که همه اتفاقات سریع می افتد و لپ تابی در دستان بشری می آید. -فلش رابده، اول باید یه دور ویروس کشی‌ش کنم. فلش رابه دستش می‌دهم و کنارش می ایستم بقیه هم با یکدیگر مشغول حرف شده اند که ناگهان صدای کوبیده شدن در می آید باز هم ضربان قلبم بالا می رود. حس بدی دارم، تنها تکیه گاه های من حامد و حاج کاظم هستند. انگار آنها آشنا ترین آشناهستند. حامد دستش را به علامت سکوت بالا می آورد از استرس صدایی نمی شنوم اما متوجه می‌شوم که باید به زیر زمین برویم. بیخیال می‌شوم و بشری را کنار می‌زنم و شروع مشغول تایپ می‌شوم. حداقل نباید بگذارم شخصیت های منفیه من پایشان به اینجا باز شود. اما انگار دیر عمل کرده ام چون صدایشان از بیرون می آید که قصد آتش کشیدن پایگاه را دارند. استرس همه وجودم را فرا گرفته است اما با نهیب فاطمه باز شروع می‌کنم به نوشتن. دستانم می‌لرزد. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت بیست و یکم چشمم را باز و بسته می‌کنم تا سوزش آن کمتر شود و واضح ببینم. به صورت سیدعلی نگاه می‌کنم. صورتش زخمی است. گیج شده‌ام. می‌پرسم: چه اتفاقی افتاد؟ مجید می‌گوید: ببین مامان، موقعی که شما رسیدید به نزدیکی‌های میدون، همون موقع برطبق داستان اصلی برای سیدعلی یه اتفاقی می‌افته و توسط آشوب گرا مورد حمله قرار میگیره. چون ما وارد دنیای واقعیت شدیم، داستان هم اتفاق افتاده. ولی چون ما کنار شماییم آن اتفاقات برای ما به صورت مشابه اتفاق افتاد. گیج نگاهش می‌کنم. _راستش گیج تر شدم. میشه تو توضیح بدی سیدعلی؟ سیدعلی که موقع توضیح دادن مجید حواسش نبود نگاهی می‌کند و می‌گوید: مجید مثل آدم نمی‌تونی توضیح بدی؟ باید حتما بپیچونی؟ مجید می‌آید بزند پس سر سیدعلی که می‌پرم جلویش و می‌گویم: با این همه زخم تو دیگه نزنش. به اندازه کافی صورتش داغون شده. سیدعلی سرش را پایین می‌اندازد. مجید لب ورمی‌چیند و مثل پسربچه هایی که قهر کرده اند می‌گوید: دستت دردنکنه مامانی. منو دوست نداری اون پسرتو دوست داری. حالا خوبه من نجاتتون دادما. لبخندی می‌زنم و می‌گویم: این چه حرفیه. ممنون که نجاتم دادی. اگه اون موقع بهم نگفته بودی شاهین قطعا دفتر رو ازم گرفته بود. _دستت دردنکنه مجید. حالا بزارید توضیح بدم چی‌شد. ببینید من چون کنار شما بودم وقتی زمان وقوع داستان رسید، چون من کنار شما بودم اون اتفاق برای من می‌افتاد ولی من کنارشما بودم. ساده اش اینکه اتفاق برای گذشته من افتاد. ولی تاثیرش تو حال من بود. مغزم سوت می‌کشد. می‌پرسم: مثلا مثل اون داستانه که سفر در زمان کرد و اتفاقی که برای خودش افتاد رو دید؟ مجید دستانش را به هم می‌زند و می‌گوید: آفرین. دقیقا مثل همون داستان با این تفاوت که ما سفر در زمان نداشتیم. تاره متوجه ماجرا می‌شوم. نگاهی به ساعت روی مچم می‌اندازم. باطری اش خوابیده است. می‌پرسم: راستی ساعت چنده. باید سریع بریم پایگاه. ممکنه سروکله شاهین دوباره پیدا بشه. سیدعلی می‌گوید: پس راه بیوفتید بریم. به طرف پایگاه حرکت می‌کنیم. می‌پرسم: مجید تو چجوری فهمیدی ما کجاییم و اومدی؟ نگاه عاقل اندر سفیهی به من می‌کند و می‌گوید: مامان حواست کجاست. خودت تو ذهنت آوردی من بیام منم اومدم. خب چون من ساخته ذهن خودتم پس فکرتو می‌تونم بخونم البته اگه بخوای. سیدعلی می‌پرسد: مامان ببخشید خانم اروند شاهین چی ازتون می‌خواست؟ _خودمم نمی‌دونم. تنها چیزی که فهمیدم این بود که یه ویژگی خوب بهش اضافه کنم. مجید با تمسخر می‌خندد و می‌گوید: فکر کردین. هدفش چیز دیگس. می‌خواد دفتر رو گیر بیاره تا مارو حذف کنه. اون وقت کل داستان میشه به نفع خودش مخصوصا با وجود این همه نفوذی تو دولت. آه می‌کشم. _یعنی تو وجود من همچین آدم خائنی هست؟ _تو وجود هر آدمی خوبی و بدی هست. مهم اینه که به کدوم فرصت ظهور بدیم.(فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا) سیدعلی درست می‌گوید. همه ما بدی و خوبی هایی داریم. هرکدام را پرورش دهیم بر وجودمان حاکم می‌شود. می‌پرسم: خب من الان چه جوری می‌تونم جلوی شاهینو بگیرم؟ مجید می‌گوید: کاری نداره مامان. کافیه تو دفتر بنویسی شاهین نمی‌تونه به طرف پایگاه بیاد و به ما آسیب بزنه. فکر خوبی است. گوشه‌ای می‌ایستم و دفترم را از کیفم در می‌آورم. با خودکار می‌نویسم: شاهین نمی‌تواند به طرف پایگاه بیاید و به ما آسیب بزند. دفتر را داخل کیف می‌گذارم. _خب بریم دیگه. عارفه نگران میشه. مسافت کوتاهی را می‌رویم تا به پایگاه می‌رسیم. در می‌زنم. صدایی می‌پرسد: کیه؟ مجید جواب می‌دهد: دادا منم مجید. _مجید کیه؟ می‌گویم: اروندم. درو باز کن. در باز می‌شود. احمدی است. باهمان سر و صورت داغون که یک باند دور سرش پیچیده شده است. همان لحظه نورا سر می‌رسد و می‌گوید: سلام. شاهین چی‌شد؟ چپ چپ نگاهش می‌کنم. _راستی خیالتون راحت. من آقای احمدی و عارفه خانم رو توجیه کردم. همه چی رو می‌دونن. شاهین چی‌شد؟ همه وارد پایگاه می‌شویم. می‌گویم: به خیر گذشت. دیگه نمی‌تونه بیاد. ناگهان نگاه نورا به سیدعلی می‌افتد. با دست به صورتش می‌زند و می‌گوید: خاک بر سرم. چی‌شده؟ چرا صورتتون خونیه؟ سیدعلی سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: خوبم چیزی نیست. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
سلام من زهرا اروند هستم. بله واقعا دوستان صمیمی هستیم. ان شاءالله همیشه این جور بمونیم. 🌹 ___________ سلام بله.
سلام رشته بنده علوم تربیتی هست. گاهی از نکاتی که یاد گرفتم استفاده می‌کنم. ولی ارتباط زیادی به داستانم نداره.اما مطالبی که در رابطه با آموزش و تربیت یاد می‌گیرم در هر عرصه‌ای مفید و کاربردی است.🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام لینک متن سخنرانی: (در زمین دشمن بازی نکنید) https://www.google.com/amp/s/farsi.khamenei.ir/amp-content%3fid=4122 (حرف من را از خودم بشنوید) https://www.google.com/amp/s/farsi.khamenei.ir/amp-content%3fid=30255
سلام بله، البته کانال چندتا ادمین دیگه هم داره.
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 41 به حیاط نگاهی می‌اندازم؛ زمین آتش گرفته است. احتمالاً کوکتل مولوتوف انداخته‌اند. عباس داد می‌زند: پس چی شد؟ بنویس دیگه، الان آتیشمون می‌زنن! سریع و بدخط می‌نویسم: شخصیت‌های منفی همه در زندان ذهنم محدود می‌شوند. هیچ کاری خارج از محدوده داستان نمی‌توانند انجام دهند. و نام شخصیت‌های منفی را یکی‌یکی می‌نویسم. سر و صداها می‌خوابد. دیگر صدای بهزاد و ستاره را نمی‌شنوم. دستان بشری را روی شانه‌هایم حس می‌کنم. برمی‌گردم به سمتش. لبخند می‌زند: عالی بود مامان. تموم شد! با بی‌حالی لبخند می‌زنم و دستش را می‌فشارم. سر می‌چرخانم به سمت حیاط؛ حامد دارد با کپسول آتش‌نشانی، آتش را خاموش می‌کند. به محدثه نگاه می‌کنم که فایل رمانش را می‌بندد و نفس راحتی می‌کشد. هردو با خستگی می‌خندیم. عباس می‌آید داخل اتاق و دفتر فیروزه‌ای رنگی که در دستش است را به من نشان می‌دهد: این جلوی در افتاده بود! *** ساعت شش و نیم صبح است. محدثه، عارفه و زهرا را عازم خانه‌هاشان کرده‌ام و حالا شخصیت‌های داستانم دارند من را برمی‌گردانند خانه. هوا هنوز گرگ و میش است. خیابان‌ها آرام و خلوت‌اند؛ اما جای زخم‌های دیشب هنوز هست. اتوبوس‌های سوخته، چراغ‌های راهنمایی شکسته، شیشه‌های خرد شده... همه هستند و نشان می‌دهند دیشب اصفهان در تب می‌سوخته. از سویی خوشحالم و از سویی دلم گرفته. هزینه‌ای که مردم دادند، از هزینه بنزین خیلی سنگین‌تر بود. امنیت و آرامش را به هیچ قیمتی نمی‌شود خرید. عباس مقابل خانه‌مان ترمز می‌زند. حس می‌کنم سال‌هاست خانه را ندیده‌ام. چقدر دلم برایش تنگ شده بود! قبل از پیاده شدن، دوباره برمی‌گردم به سمت بشری و حاج حسین: ممنونم که بهم کمک کردین. اگه شما نبودین... حاج حسین لبخند می‌زند: ما هم درواقع خودِ توایم. کاری نکردیم. -بازم ممنون... خیلی خوشحال شدم که دیدمتون. دست بشری را می‌گیرم و ادامه می‌دهم: مخصوصاً تو رو. خیلی دلم برات تنگ می‌شه. بشری دستم را نوازش می‌کند: منم همین‌طور. امیدوارم بازم همدیگه رو ببینیم. لبخند کج و کوله‌ای می‌زنم که بغضم را بپوشاند و در ماشین را باز می‌کنم. باز هم به بشری و حاج حسین و عباس نگاه می‌کنم. عباس می‌گوید: صبر می‌کنیم تا بری داخل. و لبخند می‌زند. پیاده می‌شوم و دوباره از پشت سرم صدای عباس را می‌شنوم: مامان! -بله؟ -اگه بازم کمک لازم داشتی، روی ما حساب کن! ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 42 (قسمت آخر) تشکری می‌پرانم و کلیدم را از کیفم در می‌آورم. امروز شهر را تعطیل کرده‌اند و احتمالاً اهل خانه خوابند؛ نمی‌خواهم بیدارشان کنم. درحالی که کلید را در قفل می‌چرخانم، نگاهی به ماشین می‌اندازم. حاج حسین برایم دست تکان می‌دهد. چشمم به یک ماشین می‌خورد که مقابل خانه پارک شده. ابوالفضل و یک مرد دیگر از ماشین پیاده می‌شوند و می‌آیند به سمت من. ابوالفضل می‌گوید: مامان... صبر کن! اخم می‌کنم: شما این‌جا چکار می‌کنین؟ -دیشب تا حالا این‌جاییم برای حفاظت از خانواده‌تون. -ممنون... ابوالفضل به مرد دیگری که همراهش است اشاره می‌کند: اینم کمیله. همون که هنوز ننوشتیش. کمیل مودبانه سلام می‌کند: خیلی دلم می‌خواست ببینمتون مامان. حوصله حرف زدن ندارم؛ اما می‌گویم: ممنون، لطف دارید. می‌خندد: ببخشید، می‌دونم خسته‌اید. ان‌شاءالله توی رفیق دوباره هم رو می‌بینیم. سرم را تکان می‌دهم و کلمه «رفیق» را زیر لب تکرار می‌کنم؛ چه عنوان قشنگی! ابوالفضل می‌گوید: ما دیگه می‌تونیم بریم؟ شانه بالا می‌اندازم و در را باز می‌کنم: نمی‌دونم، مافوق شما حاج حسینه نه من! باز هم یک لبخندِ ساختگی که اندوهم را پشت آن قایم کرده‌ام، وارد خانه می‌شوم. ماشین پدر را در پارکینگ می‌بینم و این یعنی هنوز خوابند. پله‌ها را دوتا یکی بالا می‌روم و قدم به خانه می‌گذارم؛ تازه یادم می‌افتد چه شب سختی را گذرانده‌ام و چقدر به آرامش این‌جا نیاز داشتم. در را آرام می‌بندم تا سر و صدایی بلند نشود. رادیو به عادت همیشگی‌اش سر ساعت شش صبح روشن شده و مجری برنامه سلام اصفهان، دارد مثل همیشه پرانرژی به اصفهان و مردمش سلام می‌کند. پاورچین پاورچین به اتاقم می‌روم. خیلی خسته‌ام؛ اما خوابم نمی‌آید. لپ‌تاپ را باز می‌کنم و یک فایل وُرد جدید می‌سازم؛ همزمان، پنجره اتاق را باز می‌کنم تا هوای باران‌خورده صبح را مهمان اتاق کنم. از پنجره، نگاهی به کوچه می‌اندازم. شخصیت‌های داستانم هنوز همان‌جا ایستاده‌اند؛ انگار منتظر بودند دوباره از پنجره نگاهشان کنم. برایشان دست تکان می‌دهم. عباس، کمیل، ابوالفضل و حاج حسین به صف می‌ایستند و احترام نظامی می‌گذارند و بشری برایم دست تکان می‌دهد. می‌دانم که این پایان نیست؛ آغاز راه است و ما حالاحالاها با هم کار داریم. ابتدای فایل ورد تایپ می‌کنم: بسم الله قاصم الجبارین... ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
عزیزان، ممنونم که تا پایان داستان همراه ما بودید. خوشحال میشم نظرات و برداشتی که از رمان داشتید رو برام بفرستید.🌿🙂 https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
سلام ممنونم از لطف همه شما عزیزان🙂🌿 خیر، داستان حذف نمی‌شه. ____________ سوال مهم: پیام داستان چی بود؟ منتظریم... https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
سلام نظرات شما عزیزان. الحمدلله پیام داستان به خوبی منتقل شده. بله، آبان ۹۸ هنوز نوشتن رفیق و شاخه زیتون رو به طور جدی شروع نکرده بودم و فقط روی ایده و پی‌رنگش فکر می‌کردم. نظر شما چیه؟ https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh