سلام
معلومه که نه.
یکی از ویژگیهای مردم آمریکا(به ویژه جامعه سنتی) و مردم انگلستان، خرافاتی بودنشونه.
توی آمریکا بعضی شهرها هست که داستانهای ترسناک دربارهش زیاده مثل نیواورلئان. ولی هیچ کدوم واقعی نیستند بلکه برخاسته از خرافاتند.
و جالبتر از اون، مردمش یاد گرفتند از این طریق صنعت توریسم و گردشگری شون رو بچرخونند.
اینطوری که یه خونه درب و داغون پیدا میکنند و چندتا قصه ترسناک براش سر هم میکنند... و بعد توریستهای زیادی هستند که حاضرن پول بدند و برن توی این خونهها یکم بچرخند و هیجان کنند!
این عروسک آنابل هم داستانش همونه. برای این که فیلمش بهتر بفروشه میگن واقعیه.
چون این رو نمیفهمند که هیچ چیزی قدرتش بیشتر و خارج سلطه قدرت خدا نیست.
#پاسخگویی_فرات
سلام
این یه مقایسه بیمعنیه.
نماز، یک واجب شرعی هست و اول وقت خوندنش مستحب موکد.
ولی داشتن ۴ همسر، نه واجبه و نه مستحب. پس مقایسه این دوتا اصلا معنی نداره.
۴همسر داشتن تحت شرایط خیلی خاص و با شرط و شروط خاصی، مجاز هست؛ اما به این معنا نیست که همه مردها اجازه داشته باشند بیشتر از یک همسر داشته باشند.(اتفاقا خیلی وقتها آقایون نمیتونن شرایط چندهمسری رو رعایت کنند و در نتیجه اجازه ندارند که ازدواج مجدد بکنن).
حضرت آقا هم فرمودند حتی شوخیِ تعدد زوجات هم اشتباهه... و خدا یکی، یار یکی.(نقل به مضمون).
#پاسخگویی_فرات
سلام همراهان عزیز کانال
متاسفانه امشب بنده جایی هستم که امکان انتشار قسمتهای جدید رو ندارم(چون قسمتهای جدید باید از فایل اصلی به ایتا کپی بشن و بنده دسترسی به فایل ندارم.)
با عرض پوزش و شرمندگی بسیار...
سلام
خیلی ممنونم از این که وقت گذاشتید برای قلم بنده.
و ممنونم که نظرتون رو فرستادید.
لطف دارید، امیدوارم از رمانهای بعدی هم لذت ببرید.
#پاسخگویی_فرات
سلام
بله، سعی شده برای نوشتن رمان تا حد ممکن از مستندات و خاطرات شهدا استفاده بشه.
ممنونم از لطف شما🌿
#پاسخگویی_فرات
سلام
مسافر دمشق رو کامل نخوندم؛ تا یک جایی خواندم و به نظرم جذابیت لازم رو نداشت. ادامه ندادم.
کتابهای آقای قنبری به لحاظ محتوا خیلی خوب هستند اما یکم داستانپردازی و قلم ضعیفی دارند. با این وجود بخاطر محتوای خوبشون توصیه میکنم مطالعه کنید.
#پاسخگویی_فرات
سلام
لطف دارید.
بله درسته، شاخه زیتون نیاز به یک بازنویسی اساسی داره. چون بعضی از قسمتهاش به اندازه کافی پردازش نشده.
#پاسخگویی_فرات
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 287
مطهره کنارم نشسته است. آرام در گوش سلما لالایی میخواند. چقدر صدایش قشنگ است!
هیچوقت برایم آواز نخوانده بود؛ یعنی دو ماه و بیست و سه روز فرصت کمی بود برای این که بفهمم مطهره صدای قشنگی برای لالایی خواندن دارد.
دستان سلما که به لباسم چنگ زدهاند، کمکم شل میشوند و چشمانش روی هم میافتد.
باز هم این سوال در مغزم جرقه میزند که: سلما مگر مطهره را میبیند؟
مسیر تقریباً یک ساعته تا الشولا را وقتی به پایان میرسانیم که خورشید به وسط آسمان رسیده و دارند اذان ظهر را میگویند.
الشولا یک شهر بسیار کوچک و نه چندان سرسبز دقیقاً وسط بیابان است و در دل افسوس میخورم که ای کاش میشد سلما را به جای بهتری، مثلا تدمر، حمص یا دمشق میرساندم؛ اما زمان زیادی ندارم و باید زود برگردم.
سلما را که در خواب معصومتر به نظر میرسد(و البته کمی سنگینتر هم شده است)، در آغوش میگیرم. با کمی پرس و جو، او را به بیمارستان صحراییای میرسانم که بچههای خودمان در الشولا احداث کردهاند.
در نتیجه عملیات آزادسازی دیرالزور، بیمارستان هم شلوغ است و پر از مجروحان نظامی.
میتوانم سلما را بگذارم همینجا و بروم پی کارم؛ اما مطمئنم اگر بیدار بشود و خودش را تنها میان اینهمه غریبه ببیند، بینهایت وحشتزده خواهد شد.
از بیمارستان بیرون میزنم و بلاتکلیف در خیابان میایستم؛ جایی که مانع عبور امدادگرها و مجروحان نباشم. آفتاب چشمم را میزند.
حالا علاوهبر جایی برای سپردن سلما، دنبال جایی هستم که بتوانم نماز ظهرم را بخوانم.
برای رهایی از حس بلاتکلیفی، شروع به قدم زدن در امتداد همان خیابان میکنم و با دقت، اطراف را از نظر میگذرانم.
شهر نیمهجان است؛ کسانی هستند که در آن زندگی کنند اما باز هم شبیه یک منطقه جنگی ست.
سلما بالاخره از سر و صدای اطرافش و تکانهای گاه و بیگاه آغوش من حین قدم زدن، بیدار میشود و اول از همه، با دقت به من و اطرافش نگاه میکند که مطمئن شود من کنارش هستم.
بعد طبق عادت قبلیاش، چنگ میزند به پیراهنم و آن را محکم میگیرد.
خیلی از بیمارستان صحرایی دور نشدهایم که علامت و سایهبان هلال احمر را سردر یک خانه میبینم.
یک خانه حیاطدار نسبتاً بزرگ که با سایر خانههای فقیرانه اینجا تفاوت دارد.
در خانه باز است و همان وقت، یک زن درحالی که دست کودکش را گرفته از آن بیرون میآید.
احتمالاً خانه محل خدمات درمانی و غذایی به مردم شهر و آوارگان شهرهای دیگر است.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 288
هنوز مردد مقابل در خانه ایستادهام که زن دیگری، نوزاد به بغل و بیتوجه به من وارد خانه میشود.
نکند فقط برای پذیرش خانمهاست و ورود آقایان ممنوع باشد؟!
کمی خم میشوم و صدایم را بالا میبرم:
- یا الله... یا الله...
و به امید این که کسی صدایم را شنیده باشد، اندکی منتظر میمانم.
وقتی جوابی نمیگیرم، دوباره بلند صدا میزنم:
- یا الله...
ناامیدانه به دیوار تکیه میدهم. انگار صدایم را نشنیدهاند. دستانم خواب رفتهاند زیر وزن سلما.
ناگاه صدای قدمهای کسی روی موزاییکهای حیاط امیدوارم میکند.
صدای قدمها وقتی به در میرسد، متوقف میشود و بعد صدای زنانهای میگوید:
- مین؟(کیه؟)
سریع تکیه از دیوار میگیرم و برمیگردم به سمت صدا. زن جوانی ست با جلیقه سپید و سرخ هلال احمر که از مردم خود سوریه است.
به من و کودکِ در آغوشم نگاه میکند و احتمالاً ماجرا را حدس میزند. سلما با دیدن زن، سرش را در آغوشم پنهان میکند.
- مرحبا اختی. هیدی ابنۀ مو عندو ابوین. أ يمكنك الاعتناء به؟(سلام خواهرم. این دختر پدر و مادر نداره. میتونید ازش نگهداری کنید؟)
زن جوان قدمی جلو میگذارد و دقیقتر به من و سلما نگاه میکند.
بعد سری تکان میدهد و زیر لب میگوید:
- ای... اتفضل...(آره... بفرمایید...)
با دست اشاره میکند به در تا وارد شوم. قدم به داخل خانه میگذارم و همانطور که از سردرش معلوم بود، گویا خانه بزرگ و زیبایی ست.
حتماً صاحب خانه از بقیه مردم شهر ثروتمندتر بوده.
حالا اما، این خانه تبدیل شده به مقر هلال احمر و جمعیت زیاد زنان و کودکانی که در حیاط ازدحام کردهاند، نشان میدهد اوضاع بهداشت و درمان در این منطقه چندان روبهراه نیست.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام، بله
زنان عنکبوتی برای نوجوان، جوان و بزرگسال؛ از کدام سو برای نوجوانان مناسبه.
کتابهای خوبی هستند.
#پاسخگویی_فرات
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 289
پشت سر زن جوان، از کنار صف طولانی زنانی که برای گرفتن دارو آمدهاند میگذرم که ناگاه مردی میانسال به سمتمان میآید و رو به همان زن جوان، سری به نشانه پرسش نشان میدهد که احتمالا یعنی: اینا کیاند؟!
مرد میانسال هم جلیقه هلال احمر پوشیده است و احتمالا مدیر اینجاست. زن به من اشاره میکند و چندبار دهان باز میکند تا حرفی بزند؛ اما گویا هیچکدام زبان هم را بلد نیستند.
مرد با اخم و از پشت عینک بزرگش به من نگاه میکند. انگار شک دارد حرفی بزند؛ شاید عربی بلد نیست. امیدوار میشوم که ایرانی باشد و میگویم:
- سلام آقا! شما ایرانی هستید؟
صورتش از هم باز میشود؛ حق هم دارد. دیدن یک همزبان در دیار غربت، مانند وزیدن نسیم خنک در یک اتاق گرم و دم کرده است. لبخند گرمی میزند:
- سلام! بله، جعفری هستم، مسئول اینجا. امرتون؟
لهجه ندارد؛ اما آهنگ کلامش شبیه مردم یزد است. با چشم به سلما که با دیدن این محیط جدید و آدمهای غریبه، محکمتر از قبل به من چسبیده است اشاره میکنم و میگویم:
- برای همکارتون توضیح دادم. این دختر رو ما توی دیرالزور پیدا کردیم. مادرش کشته شده، از پدرش هم اطلاعی نداریم.
جعفری دستی به موهای سلما میکشد:
- بهبه، چه دختر نازی! اینجا میتونیم یه مدت نگهش داریم تا بعد منتقل بشه به پرورشگاههای یه شهر دیگه. بفرمایید...
پشت سر جعفری، وارد یکی از اتاقهای خانه میشوم. اتاقی نسبتا کوچک است با یک موکت سبز رنگ و رو رفته و دیوارهایی که با نقاشی بچهها پر شده است. یک گوشه اتاق چند پتو و بالش روی هم چیده شده و چند کودک، یک گوشه اتاق با هم بازی میکند.
جعفری میگوید:
- من یه هفته ست که اومدم اینجا. متاسفانه تعداد بچههایی مثل این خانم کوچولو زیاده. من واقعاً نمیدونم آینده این طفل معصوما قراره چی بشه... اینهمه بچه یتیم رو کی میخواد سرپرستی کنه توی این مملکت؟
کلمه به کلمهاش قلبم را میسوزاند. چه داستان تلخی ست داستان سوریه! زیر لب میگویم:
- خدا بزرگه!
میخواهم سلما را زمین بگذارم؛ اما دو دستش را محکم دور گردنم نگه داشته. چارهجویانه به جعفری نگاه میکنم که احتمالاً بیشتر از من راه سر و کله زدن با بچهها را بلد است. جعفری آرام لب میزند:
- بشین!
مثل این که مجبورم اطاعت کنم؛ هرچند دلم شور میزند و باید بروم. مینشینم و سلما را روی پایم مینشانم. جعفری میگوید:
- حالا اسم این خانم کوچولو چیه؟
سلما با همان حالت شکاک و بیاعتماد به جعفری نگاه میکند و سرش را برمیگرداند به سمت من. میگویم:
- اسمش سلما ست.
- چرا انقدر محکم بهت چسبیده؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 290
شانهای بالا میاندازم:
- شاید چون من پیداش کردم. وقتی پیداش کردم خیلی ترسیده بود. پدرش داعشی بوده و مادرش رو جلوی چشم این بچه کُشته. خیلی شوکه شده، اصلا حرف نمیزنه.
حین گفتن داستان سلما، تنگی نفس میگیرم. برای همین است که داستان را کوتاه و کپسولی بیان میکنم تا از شر به دوش کشیدن بار این کلمات سنگین راحت شوم. چهره درهم رفته جعفری هم نشان میدهد که او هم حسی مشابه من دارد. بعد از چند لحظه میگوید:
- نیاز به روانپزشک داره، چیزی که البته همه بچههای جنگزده بهش نیاز دارن. ولی خب فکر کنم این بچه موردش خیلی خاصه. دستش چی شده؟
- نذاشت دست بزنم. حرفی هم نزد.
جعفری از جا بلند میشود و از پشت پنجره، اسمی را صدا میزند که آن را درست نمیشنوم. بعد از چند لحظه، همان زن جوان وارد اتاق میشود و مقابل سلما مینشیند تا دستش را معاینه کند.
سلما دستش را پس میکشد و سرش را در سینهام فرو میکند. جعفری که بالای سرمان ایستاده، کمی سر کممویش را میخاراند و به ذهنش فشار میآورد. بعد به سختی و با همان آهنگ یزدی میگوید:
- صندوق الاسعافات الاولية!(جعبه کمکهای اولیه!)
زن جوان چند لحظه با حالت گنگی به جعفری نگاه میکند و بعد منظورش را میفهمد. از جا بلند میشود تا جعبه کمکهای اولیه را بیاورد. جعفری میخندد:
- این عربی بلد نبودن ما هم داستانی شده ها! یه چیزایی یاد گرفتم؛ ولی فکر کنم خیلی به درد نخوره. آخه اینا لهجهشون محلیه.
لبخند کمرنگی میزنم:
- من نمازم رو نخوندم. باید زود برم. چکار کنم؟
- همینجا نماز بخون. باید آروم آروم ازش جدا شی که اذیت نشه. منم برم براش یه خوراکیای چیزی بیارم... راستی، قبله هم از این طرفه.
مُهر تربتم را از جیبم درمیآورم و در جهت قبله میگذارم. سلما گیج نگاهم میکند. میگویم:
- بدی الصلاۀ. حسنا؟(میخوام نماز بخونم.باشه؟)
آرام دستانش را از لباسم جدا میکنم و او هم مقاومتی نمیکند. لبخند میزنم:
- احسنت روحی.(آفرین عزیزم.)
کنارم مینشیند و من به نماز میایستم. تا آخر نماز، با حرکت سر و چشمانش من را دنبال میکند. سلام نماز عصر را که میدهم، سرش را روی زانویم میگذارد.
دلم میلرزد؛ چرا انقدر به من وابسته شده؟ اگر بگذارمش و بروم چه میشود؟ حس شیرین و درعین حال تلخی ست؛ شیرینیاش بخاطر این است که یک انسان کوچک و آسیبپذیر، به من پناه آورده و شاید چندقدمی به تجربه حس پدری نزدیک شدهام؛ و تلخیاش از این بابت که نمیتوانم کنارش بمانم. شاید من هم دارم احساسی با این قضیه برخورد میکنم و او را دختر نداشتهام میبینم...
جعفری با یک بسته کیک و شیرکاکائو وارد میشود و پشت سرش، همان زن جوان با جعبه کمکهای اولیه. مقابل سلما مینشینند و جعفری زمزمه میکند:
- برای دختر خوشگلمون خوراکی آوردم...
سلما حرفهای جعفری را نمیفهمد اما گرسنگی را میشود از چشمهایش خواند. زن دست دراز میکند به سمت سلما و با مهربانی میگوید:
- خلینی شوف یدیک روحی. بدی تضمد جرحک.(بذار دستتو ببینم عزیزم. میخوام زخمتو پانسمان کنم.)
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام.
خیلی ممنون از این که برای قلمم وقت گذاشتید.
خوشحالم که راضی بودید.
بله، بنده حتی گاهی به عمد بعضی مسائل رو مجهول میذارم تا مخاطب خودش کشف کنه...
ممنون از لطف شما
#پاسخگویی_فرات
سلام
بله ولی اینطور که معلومه مدتهاست کانال ایشون غیرفعال شده.
خانم صدرزاده هم کانالشون همینجا ست.
#پاسخگویی_فرات
سلام
بله، همین بوده که فرمودید: یک جلد کلام الله مجید و یک شاخه نبات!
که البته طبیعی هم هست؛ کسی که قراره همسر شاه باشه و از پول بیتالمال ریخت و پاش کنه و غرق در ناز و نعمت باشه، و بعد هم پول مردم رو بالا بکشه و با خودش ببره خارج، دیگه نیاز به مهریه بالا نداره!!!
این مهریه کم، ناشی از سادهزیستی و قناعت فرح نبود.
#پاسخگویی_فرات
بسم رب الشهداء
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_سیده_طاهره_هاشمی 🌷
(از شهدای حماسه مردم آمل)
🔸تولد: ۱خرداد ۱۳۴۶، آمل، مازندران
🔸شهادت: ۶ بهمن ۱۳۶۰، آمل، مازندران
#غیرت_دینی
#مرگ_بر_منافق
https://eitaa.com/istadegi
بسم رب الشهداء
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_سیده_طاهره_هاشمی 🌷
(از شهدای حماسه مردم آمل)
🔸تولد: ۱خرداد ۱۳۴۶، آمل، مازندران
🔸شهادت: ۶ بهمن ۱۳۶۰، آمل، مازندران
به حجابش خیلی مقیّد بود. قبل از انقلاب هم با چادر به مدرسه میرفت. حتّی سرِ کلاس هم چادرش را از سرش برنمیداشت. مسئولان مدرسه به او گفته بودند: «این جا روسری هم حق نداری سرکنی،چه برسد به چادر!».زیر بارنرفته بود.سیّده طاهره تا لحظه شهادت هم چادرش را بر روسریاش سنجاق کرده بود.
سیّده طاهره در کارهای هنری چون خطّاطی، طرّاحی، گلدوزی، نگارش مقاله، تهیّه روزنامه دیواری و نیز اداره برنامههای فرهنگی مدرسه بسیار موفّق بود و بسیاری از برنامههای فرهنگی، اجتماعی و حرکتهای سیاسی مدرسه بر عهده او بود.
او بسیار خوش فکر بود و طرحهای زیبا و آموزندهای را برنامه ریزی کرده و به بهترین شکل ممکن اجرا میکرد. برگزاری انتخابات نمادین برای بچهها، راهاندازی کتابخانه مدرسه و اجرای نمایشنامه های انقلابی در قالب بازیهای کودکانه از اقدامات به یاد ماندنی اوست.
از ویژگیهای کار هنری و گرافیکی طاهره که وی را ممتاز ساخته بود، قالبها و محتوای انقلابی و سیاسی گرافیک بود. وی به خوبی مفاهیم سیاسی و انقلابی را به تصویر می کشید.
"طاها" تخلّصی بود که با آن آثار خود را امضا می کرد. تخلّصی که خیلی ظریف و دقیق از ابتدای اسم و فامیلش گرفته شده بود.
طاهره حتّی در برخورد با دانشآموزانی که تحت تأثیر تبلیغات گروهکهای منحرف قرار گرفته بودند؛ بسیار مهربان، باحوصله و دلسوز بود و از فرط مهر و دوستی، آنها را به خود جذب میکرد.
کارش را هرگز گردن کسی نمی انداخت. همیشه خودش کارهایش را انجام می داد؛ دقیق و سرِ وقت. عبادت و نمازهایش هم همینطور بود، نماز سرِ وقتش ترک نمی شد.
روز ششم بهمن سال ۱۳۶۰، گروهک های معاند انقلاب اسلامی با اشغال شهر آمل با نیروهای بسیجی و مردمی درگیر شده بودند. این روز درست مصادف با عقد خواهرش بود.
شب تا صبح درگیری شدیدی بین اعضای اتّحادیه کمونیستهای ایران و نیروهای مسلّح شهر به خصوص پاسداران اتّفاق افتاده بود. مدارس تعطیل شده بود و سیّده طاهره با جمع آوری دارو، رساندن نان به مدافعان شهر، در کمک به بسیجیان و پاسداران کوشا بود.
سرانجام درغروب روز ششم بهمن، درسن چهارده سالگی، درحال کمک به نیروهای مدافع شهر و در درگیریهای خونین گروهکهای معاند با نیروهای بسیجی و مردمی با اصابت دو گلوله به گردن و قلبش به فیض شهادت نایل آمد.
زندگینامه این شهید در کتاب "عطر نارنج، بوی باروت" به رشته تحریر درآمده است.
#غیرت_دینی
#مرگ_بر_منافق
https://eitaa.com/istadegi