پاسخهای شما عزیزان به #چالش ...
تعداد زیادی از عزیزان مدافع حرم، دی ماه ۹۴ و در منطقه خانطومان شهید شدند و اکثر کسانی که نام بردید از همین شهدا هستند. و همراه شهیدی که مدنظر ماست هم شهید شدند.
البته ۶نفر از عزیزان هم پاسخ درست رو برای ما فرستادند: شهید علی آقاعبداللهی.
#معرفی_شهید
#شهید_علی_آقاعبداللهی
قرار شد با شهید انصاری و یک رزمنده دیگر به نام آقای مجدم به خالدیه خانطومان بروند.اما طی راه به کمین تروریست ها میافتند و انصاری به شهادت میرسد. بعد از نماز مغرب و عشاء هوا تاریک میشود و گویا نیروهای سوری همراهشان هم فرار میکنند. در این هنگام علی قصد میکند جلوتر برود. آقای مجدم میگوید ما که مهماتی نداریم. علی می گوید من دو نارنجک و پنج فشنگ دارم. چون در تاریکی مشخص نبود چه کسانی مقابل شان هستند، میگویند “لبیک یا زینب” که تروریستها هم فریب میزنند و میگویند لبیک یا زینب، این دو به خیال این که نیروهای خودی هستند جلوتر میروند که در محاصره آنها میافتند. مجدم میتواند از محاصره فرار کند. اما علی میماند و بعد از آن کسی او را نمیبیند. آخرین حرفی که از طریق بیسیم زده بود این جمله است: من گلوله خوردم.
از آن لحظه دیگر کسی از علی خبری ندارد. بچههای سپاه شهادتش را تایید کردهاند. اما من هنوز چشم انتظار آمدنش هستم...
(پدر شهید)
📚زندگینامه این شهید در کتاب «همسایه آقا» به قلم شهلا پناهی و توسط نشر شهید کاظمی، به چاپ رسیده است.
اطلاعات بیشتر درباره شهید:
https://harimeharam.ir/shahid/391/?n=%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D8%A2%D9%82%D8%A7-%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87%DB%8C
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 297
روی آینه میز آرایش، کاغذهای کوچکی چسبانده شده که یکی از آنها را میخوانم:
- الشمس هدیه الصیف، الزهور هدیه الربیع، و انت هدیه العمر یا حبیبتی!(خورشید هدیه تابستان است، گل ها هدیه بهار و تو هدیه یک عمر؛ عشق من!)
لبخند تلخی میزنم. مشابه این جملات کم نیستند دورتا دور آینه؛ اما نمیدانم قدرت عشق زوج این خانه قویتر بوده یا چنگالهای وحشیِ جنگ؟
یعنی هنوز با هم هستند؟
چشمم به جمله دیگری میافتد:
- مش هاممنی الدنیی کلا وانت حدی؛ بعرف شو بدی، بدی حبک أکتر بعد... (دنیا برایم هیچ اهمیتی ندارد وقتی تو در کنارم هستی؛ میدانم چه میخواهم؛ میخواهم تو را بیش از پیش دوست بدارم...)
و باز هم همان لبخند تلخ. من حتی وقت نکردم یک جمله مثل این را به مطهره بگویم. نه وقتش بود و نه من بلد بودم این جملات را...
اصلا همین که در مقابل مطهره، حرف زدن عادی یادم نمیرفت و زبانم بند نمیآمد هم جای شکرش باقی بود؛ چه رسد به این حرفها!
من چقدر برای مطهره کم گذاشتم و به رخم نکشید!
از اتاق خانه خارج میشویم تا خانه را پاکسازی کنیم. این خانه از قبلی آشفتهتر است.
از ظرفهای کثیف تلنبار شده در آشپزخانه و لباسها و ملافههایی که دور تا دور خانه پخش شده، میتوان حدس زد نیروهای داعش چندروزی را در اینجا گذراندهاند.
قاب عکسها را و هرچیزی را که به مذاقشان خوش نیامده، شکستهاند و روی دیوارهای خانه یادگاری نوشتهاند.
حتی روی یکی دوتا از دیوارها، پرچم داعش را با میخ کوبیدهاند.
کس دیگری در خانه نیست. حامد دست میاندازد بالای پرچم داعش درحالی که زیر لب «یا حسین» میگوید، محکم پرچم را پایین میکشد.
صدای پاره شدن کنارههای پرچم، قلبم را کمی آرام میکند. با انزجار نگاهی به پرچم سیاه داعش میاندازد و میگوید:
- حیف اسم خدا و پیغمبر...
و پرچم را میاندازد روی صورت یکی از داعشیهایی که کشتهایم. توفیق پایین کشیدن پرچم دوم را نصیب خودم میکنم.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 298
دستم که به پارچه پرچم میخورد، حس میکنم به یک لاشه متعفن دست زدهام.
بوی تعفنش وقتی شدیدتر میشود که بدانی نام خدا و پیامبرش را گذاشتهاند پای همه جنایتهایشان و چهره شیطانی خودشان را پشت مقدسترین نامها پنهان کردهاند.
با تمام خستگیام، به دیوار تکیه میدهم؛ حامد هم.
عمیق و آرام نفس میکشیم تا هیجانِ درگیری، جای خودش را به آرامش بدهد.
حامد میگوید:
- آب داری عباس؟
سرم را تکان میدهم و دست میبرم به سمت قمقمهام.
تکانش میدهم و مطمئن میشوم که هنوز آب دارد. آن را به سمت حامد دراز میکنم.
با وجود رسیدن پاییز، هوا گرم است و تعجبی ندارد که قمقمهها زود خالی شود.
حامد قمقمه را از دستم میقاپد. درش را باز میکند و برخلاف تصورم، آب را روی زخم صورتش میریزد.
چند قطره خون با آب مخلوط میشود. حامد صورتش را در هم میکشد و با گوشه چفیهاش، صورتش را پاک میکند.
میخواهد قمقمه را به سمت دهانش ببرد که لحظهای مکث میکند:
- عباس... امشب شب تاسوعاست، آره؟
فکر کنم این سومین بار است که دارد تاریخ را میپرسد.
میگویم:
- آره.
در قمقمه را میبندد و آن را پس میدهد:
- دستت درد نکنه!
هردو به هم لبخند میزنیم. میدانم این دو روز، دیگر به قمقمه احتیاج پیدا نخواهم کرد.
حامد که هنوز کمی نفسنفس میزند میگوید:
- دلم برای هیئتمون توی اصفهان تنگ شده... کاش اونجا بودم...
- کاش کربلا بودیم... نه؟ یادته محرم پارسال و سال قبلش کربلا بودیم؟
لبخند میزند و چشمانش را میبندد؛ پیداست که از یادآوری آن روزهای سخت اما شیرین، غرق در لذت شده.
همراه حامد، لذت حفاظت از حرم را زیر زبانم مزمزه میکنم و میخندم.
حامد میگوید:
- خب الانم کربلاییم دیگه! فرقی نداره... مهم نوکریه!
جملهاش را زیر لب تکرار میکنم:
- مهم نوکریه...
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi