بسم رب الشهداء
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_مهری_زارع 🌷
(شهیدِ سیزده ساله انقلاب)
🔸تولد: ۱۳۴۴ شمسی، مشهد مقدس
🔸شهادت: نهم فروردینماه ۱۳۵۸، مشهد مقدس، تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی
احلی من العسل...
#ما_ملت_امام_حسینیم
http://eitaa.com/istadegi
بسم رب الشهداء
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_مهری_زارع 🌷
(شهیدِ سیزده ساله انقلاب)
🔸تولد: ۱۳۴۴ شمسی، مشهد مقدس
🔸شهادت: نهم فروردینماه ۱۳۵۸، مشهد مقدس، تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی
"...مهری برای رعایت حجاب در مدرسه مصمم بود، در آن سالها برای رعایت حجاب سختگیری میشد. من، مهری و همکلاسی دیگرمان حمیده قروی از معدود بچههایی بودیم که برای رعایت حجاب در مدرسه مصمم بودیم و حاضر نبودیم روسری از سرمان بیفتد، اما برخی از معلمها، سختگیری را از حد گذرانده بودند و با تنبیههای بدنی بچهها را مجبور به رعایت حجاب میکردند.
چادر قهوهای گلگلیاش را هیچوقت یادم نمیرود، با بچهها به مسجد محله میرفتیم، ما بچهها سر صف نماز شوخی و بازی هم میکردیم اما موقع نماز که میشد او جدیتر از همه بچهها از ما جدا میشد و میرفت وسط صف بزرگترها میایستاد. "
با این که سن و سالش کم بود اما درک بالایی داشت و همیشه به پدر میگفت: «امام را تنها نگذارید، این انقلاب پیروز می شود و ما باید کاری کنیم تا همه زیر پرچم اسلام و انقلاب بیایند».
مادر شهید:
"مهری زمان شهادت سیزده سال بیشتر نداشت؛ هرچه از مهری بگویم کم گفتهام؛ دختری بسیار مهربان، قانع، مردمدار، مرتب و مسئولیتپذیر بود، دخترم به حجابش خیلی اهمیت میداد؛ اگر چه آن زمان دختران باحجاب حق ورود بهمدرسه را نداشتند، اما با سختی زیاد تا مدرسه با حجاب و چادر میرفت و در مدرسه برای پوشیدن روسری تنبیه بدنی میشد و حتی مدیر مدرسه سرش را بهخاطر یک روسری به دیوار میکوبید. از لحاظ فکری از سن خودش جلوتر بود، بیشتر میفهمید."
خواهر شهید آخرین فردی است که قبل از آن اتفاق با مهری بوده از روز واقعه میگوید: "روز ۹ دی سال ۵۷ همه با هم خانوادگی به تظاهرات رفتیم، مادرم با بچه ۶ ماهه در بغل و پدر و برادرانم بودیم، در شلوغی جمعیت من و مهری و یکی از همسایهها(شهیده فاطمه امیری) که با ما بود، از خانواده دور افتادیم، من که آن زمان ۱۰ سال سن داشتم تا چند لحظه قبل از مجروح شدن مهری دستم در دستان او بود، بعد از اینکه تانکها از طرف چهارراه لشگر به سمت چهارراه استانداری آمد، آن لحظه دیدیم که دختری هم سن و سال مهری(شهیده الهه زینالپور) قسمتی از لباسش به تانک گیرکرده و همراه تانک روی زمین کشیده میشود، مهری برای نجات آن دختر دست من را رها کرد و به سمت او رفت و تانک بین ما فاصله انداخت و جمعیت را شکافت، من داخل جوی آب کنار خیابان افتادم و جمعیت زیادی روی من افتادند، دیگر چیزی ندیدم دود و تیراندازی، بوی خون، فریاد اللهاکبر جمعیت، فضای خاصی بود؛ بعد از آن درحالی که نگران خواهر بزرگترم بودم مستاصل و بیپناه به کمک مردم از جوی آب خارج شدم و به کمک یک خانم با تاکسی بهمنزل رسیدم."
مهری تنها کسی بود که وقتی دید الهه، یکی دیگر از شهدای انقلاب مشهد، گوشه لباسش به تانک گیر کرده و دهها متر برروی زمین کشیده شده است، در حالی که همه از ترس مواجهه با مزدوران شاه فرار میکردند، از جان گذشتگی کرد و به کمک وی شتافت و او را نجات داد.
هر چند که الهه با کمک مهری نجات یافت اما پس از سه روز بستری شدن در بیمارستان بر اثر ضربه مغزی به شهادت رسید.
مادر شهید: "همان شب از طریق عموی بچهها مطلع شدیم مهری در بیمارستان امام رضا(ع) بستری شده؛ با همسر و پسرم بهسمت بیمارستان راه افتادیم؛ بیمارستان محاصره بود و تیراندازی میکردند؛ بهسختی از بین آن همه تیراندازی و شلوغیها خودمان را به بیمارستان رساندیم؛ اجازه وارد شدن به بیمارستان نمیدادند؛ از پنجرهای که خیلی بلند نبود بالا رفتم شاید بتوانم دخترم را ببینم اما چیزی ندیدم."
فردا صبح که به بیمارستان میروند، ۴ مجروح را نشانشان میدهند تا مهری را شناسایی کنند، اما بهخاطر شدت جراحات مادر نمیتواند فرزندش را که با موهای تراشیده و سر و صورت باندپیچی در حالیکه یک چشم و گوشهای از سرش زیر تانک له شده بود را شناسایی کند، تا اینکه پرستار لباسهایش را میآورد و مادر از روی لباسها دخترش را میشناسد.
مهری بعد از تحمل سه ماه مجروحیت، به شهادت رسید و برای همیشه در بهشت رضا(علیهالسلام) آرام گرفت.
زندگینامه داستانی این بانوی شهید سیزده ساله، با نام "دختران هم شهید میشوند" به قلم آزاده فرزامنیا و توسط نشر بوی شهر بهشت به چاپ رسیده است.
#احلی_من_العسل
#محرم
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🏴بسم رب الحسین🏴
📖مجموعه داستان کوتاه #بغض 💔
✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( #فرات )
🏴هفتم: سنگ صیقل
به اندازه کافی تیز هستی؛ اما باید تیزتر باشی. من صدای هیاهوی سپاه را شنیدهام؛ وقتی همین چند ساعت پیش قصد حمله کردند. صدای هزاران فریاد بود، هزاران فریاد خشمآلود کسانی که برای ورود به دروازه جهنم، از هم سبقت میگرفتند. نمیدیدند که جهنم در مقابلشان قد علم کرده و فریادِ «هل من مزید» سر میدهد؛ و تو، قرار است همان واسطهای باشی که به جهنم میفرستدشان.
جَون من را برداشت و رفت تا خیمه امام. ذراتم از شوق دیدار امام جنبیدند. امام انقدر آرام بودند که گویا هیچ لشگری در مقابلشان شمشیر نکشیده. انقدر آرام که گویا از همین الان، در اعلی علیین جای گرفتهاند. جَون کناری نشست و من را مقابلش گذاشت. امام، تو را به جَون دادند و خودشان نشستند؛ غرق در تفکر.
جَون دقیق نگاهت کرد و موشکافانه. چشمانش را ریز کرد و جلو و عقبت برد. در دستانِ سیاه و پینهبستهاش چرخاندت. روی تیغه و دستهات دست کشید و بعد، بر من قرارت داد. آرام تو را بر من حرکت داد و با حوصله، مشغولِ صیقل دادنت شدم. با هربار حرکتت، به یکی از آن هزاران نفر سپاهِ جهنمی فکر میکردم که قرار بود به جهنم بفرستی.
و جون هم با هر حرکت، با من و تو نجوا میکرد. از ما میخواست روز قیامت شهادت بدهیم که او هم گوشهای از قیام حسین بوده؛ که او هم به اندازه تیز کردن یک شمشیر، به حسین کمک کرده.
جون با مهارت تو را در دستش میرقصاند و اصلاحت میکرد؛ و من در گوشَت از آداب جنگ میگفتم. از این که محکم به دستان امام بچسبی و از او جدا نشوی. از این که در کشتن دشمنان امام، کوتاه نیایی و کند نشوی و نشکنی. و البته تو، بیشتر از همیشه تشنه بودی به خون دشمنان امام. خوش به حالت که فردا انگشتان حسین را لمس خواهی کرد و حسین با تو به میدان میرود.
جون یک نگاهش به من و تو بود و یک نگاهش به امام. خوف و رجا در نگاهش به هم پیچیده بود. میترسید؛ شاید برای جان امام و شاید برای اذن میدانش. میدیدم که دعای روز و شبش، گرفتن اذن میدانِ روز نبرد بود.
لبان امام جنبید؛ آرام؛ طوری که گویا با جون درد و دل میکردند: ای روزگار! اف بر تو باد که هر صبح و شام دوستی را از من میگیری...
گوشهای از تنم تر شد. شوری اشک جون را حس کردم که چکیده بود روی من. خط اشک بر چهره سیاهش رد انداخته بود.
خوش به حال جون...
#ما_ملت_امام_حسینیم
گروه نویسندگان مهشکن
http://eitaa.com/istadegi
جلسه 4 قسمت اول .mp3
9.01M
🏴🎙️🏴🎙️🏴🎙️🏴🎙️🏴
و خدا خواست که «تو»
ای انسان!
موجودی شوی مثل خودش...
بینهایت در همه چیز
در علم
در زیبایی
در قدرت
در آزادی
در لذت...
و خدا خواست که لذتبخشترین چیزهای عالم را، تو داشته باشی...
#دین_فطری
#ماه_محرم
•┈┈••🌱🌸•🍀•🌸🌱••┈┈•
http://eitaa.com/istadegi
•┈┈••🌱🌸•🍀•🌸🌱••┈┈•
🏴بسم رب الحسین🏴
📖مجموعه داستان کوتاه #بغض 💔
✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( #فرات )
🏴هشتم: شمشیر
نمیدانم تو بیقرارتری یا من. من که سخت تشنهام به خون دشمنان امام و بیتابانه انتظار میکشم برای فرستادنشان به دل آتش؛ هرچند از همین الان در آتشند. از همان روزی که پشت کردند به هدف خلقتشان و مقابل حسین شمشیر کشیدند، خودشان شدند هیزم جهنم.
دستت روی دسته من گذاشتهای و میان خیمهها قدم میزنی. انقدر دستت را محکم میفشاری که انگار میخواهی همین الان مرا از نیام بیرون بکشی و هجوم ببری به سمت خیمهگاه ابنسعد. یا شاید نگران هجوم شبانهای؛ نگران عهدشکنی چندبارهشان. خبری از صدای جیرجیرکها نیست؛ اما صدای مناجات، مثل صدای زنبورهای درهمپیچیده از خیمهها بیرون میآید و به آسمان میرود؛ مناجاتهایی نه از ترس مرگ که از شوق بهشت. هرکس که از مرگ میترسید، خیلی وقت پیش راهش را از این کاروان جدا کرده.
بیشتر از همه، دور خیمه امام میچرخی. شاید از این میترسی که یک نامرد میان این جوانمردان باشد و بخواهد امام را مثل برادرشان، در خیمهگاه خود به شهادت برساند. زیرلب ذکر میگویی و من هم با تو همصدا شدهام در تسبیح. هلالِ بیرمق ماه، با رنگ پریده نگاهمان میکند. انگار از چرخیدن میترسد؛ از این که جای خود را به خورشید بدهد و وقتی دوباره بازگشت، دیگر امام را نبیند.
امام از خیمه بیرون میآیند و راه تپههای اطراف را پیش میگیرند. دستت را روی دسته من جابهجا میکنی و نبضت تند میزند؛ گویا نگران جان امام شدهای. آرام پشت سرشان راه میافتی و من از این همراهی شبانه به وجد آمدهام. امام نگاهی به تپهها و بیابان پشت خیمهگاه میاندازند و برمیگردند به سوی تو. قدمی به عقب میروی و سر به زیر میاندازی از ابهت امام. امام مثل همیشه متبسم، لب به سخن باز میکنند: آیا نمیخواهی در این شب تار از بین این دو کوه بگذری و جان خودت را نجات دهی؟
به خودم لرزیدم. خیلیها با یک تعارف ساده از سوی امام، راهشان از این کاروان جدا شد. نکند نفهمی که این تویی که به امام نیاز داری، نه امام به تو؟ نه... من در این سالها که با تو بودم، تو را اینگونه نشناختهام رفیق قدیمی...
زانوانت سست میشوند و دستت میلرزد. اشک در چشمانت حلقه میزند و تاب نمیآوری. زانو میزنی روی زمین؛ مقابل پاهای امام. دستت از قبضه من رها و روی زمین ستون میشود تا سرت بر زمین نخورد. در این سالهایی که با تو بودهام، هیچوقت تو را به این حال ندیدهام. صدایت میلرزد: شمشیری دارم که به هزار درهم میارزد... پس به آن خدایی که به حضور در رکاب شما، بر من منت نهاد سوگند، تا هنگامی که شمشیرم به کار آید هرگز از شما جدا نمیشوم.
خیالم آسوده میشود. تو هنوز همان نافع بن هلالی؛ همان جوانمرد جمل و صفین و نهروان. همان یار قدیمی من در این سالها؛ همان کسی که از وقتی علی(علیهالسلام) مرا در دستش نهاد و رزم به او آموخت، از من جدا نشد. من با تو میمانم نافع، تا زمانی که تیغهام جان دارد با تو در رکاب امام خواهم ماند...
پ.ن: لشکر عمر بن سعد در حمله دسته جمعی او را محاصره کرده و هدف تیر و سنگ قرار دادند و بازوان او را شکسته و او را به اسارت گرفتند. شمر و گروهی از یارانش، او را نزد عمر بن سعد آوردند. عمر بن سعد به او گفت: «ای نافع! وای بر تو! چرا با خود چنین کردی؟»
نافع در حالیکه خون بر محاسنش جاری بود گفت: «پروردگار من از قصد من آگاه است. به خدا سوگند، من به جز تعدادی که مجروح ساختم دوازده نفر از شما را کشتم و خودم را ملامت نمیکنم...»
عمر بن سعد به شمر دستور داد تا او را بکشد و به دست شمر به شهادت میرسد.
#محرم
گروه نویسندگان مهشکن
http://eitaa.com/istadegi
جلسه 4 قسمت 2.mp3
9.27M
🏴🎙️🏴🎙️🏴🎙️🏴
و هدف از خلقت،
چشاندن عشق بینهایت بود!
از یک بینهایت
به یک مخلوق کوچک!✨
جلسه چهارم، قسمت دوم
#دین_فطری
#محرم
http://eitaa.com/istadegi
🏴بسم رب الحسین🏴
📖مجموعه داستان کوتاه #بغض 💔
✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( #فرات )
🏴نهم: مشک
آب در تن مشک، مثل خون در تن آدمی ست. تا آبی هست که در تن مشک بیاید و برود، مشک زنده است و قلبش میتپد؛ اصلا ما دلیل بودنمان همین است.
سالها بود که به خیال خودم زنده بودم. آبی به این و آن میرساندم و گمان میبردم که همه زندگی همین است؛ اما از وقتی در دست شما آمدم، تازه فهمیدم زندگی یعنی چه. اصلا انگار دوباره به دنیا آمدم وقتی شما من را روی دوش انداختید و رفتید به سمت شریعه فرات.
روی شانههای بلند شما، به آسمان نزدیکتر بودم و به خودم میبالیدم که حسین قرار است به وسیله من آب بنوشد.
آب را که بستند، ترس به جانم افتاد که نکند دیگر نتوانم حسین را سیراب کنم؛ اما شما و گروهی از اصحاب صاعقهوار به صف دشمن زدید و مرا به آغوش فرات انداختید تا لبریز شوم از آب خنکش و زندگی در تنم جریان پیدا کند. خیالم راحت شد که با وجود شما و اصحاب حسین، کسی نمیتواند میان فرات و خیمهگاه فاصله بیندازد.
شما با همه سقاها فرق داشتید. وقتی من را روی دوش میانداختید، بسمالله میگفتید و تا برسید به فرات، لبانتان به ذکر میجنبید. صدای قلبتان را میشنیدم که با هر تپش، نام حسین را فریاد میزند و هر نفستان که میرود و میآید، به امیدِ گره گشودن از کار حسین است. اصلا همه فکر و ذکرتان حسین بود.
وقتی من را به آب فرات میسپردید و همزمان ذکر میگفتید، آب از ارتعاش صدایتان به شوق و رقص میآمد؛ من هم. اصلا انگار تنم کش میآمد و بزرگتر میشدم تا آب بیشتری ذخیره کنم برای حسین. موجها بر دستان و سرتا پای شما بوسه میزدند و دورتان میچرخیدند؛ انگار میخواستند سلامشان را به حسین برسانید.
یادتان هست گفتم آب در تن مشک، مثل خون در تن آدمی ست؟ من همانطور که زندگی را با شما چشیدم، در کنار شما جان دادم؛ وقتی تیری به چشم شما زدند و تیری به قلب من. آن تیر قلب من را شکافت و شریان حیاتم را برید. آب، مانند خونی که از شاهرگ قلب بجوشد، فواره زد. من افتادم؛ همانجا که شما افتادید؛ روی خاک تشنهای که خون شما را به تبرک مینوشید و خون من را از شرم اباعبدالله، پس میزد.
مشک سوراخ، مشک مُرده است؛ چون دیگر آبی در آن نمیماند که بخواهد بیاید و برود. دنیا برایم تیره و تار شد. کاش دیگر به خیمهگاه برنگردم. مشکِ خالی، باید برود از خجالت بمیرد... مخصوصا اگر سوراخ باشد و امیدی به پر شدنش نباشد...
#محرم
گروه نویسندگان مهشکن
http://eitaa.com/istadegi
4_5827851711036787293.mp3
14.65M
🥀
اربا ارباتر از اکبرم
پاشو نگذار پاشیدهتر شه این لشکرم...
🎤حاج مهدی رسولی
#محرم #ما_ملت_امام_حسینیم
http://eitaa.com/istadegi
سلام
هم بله هم نه.
اجازه بدید توضیح ندم و غافلگیرتون کنم. انشاءالله
#پاسخگویی_فرات
سلام
درباره این رشته قبلا توضیح دادم. اگر به فلسفه، تاریخ و مسائل کلان و پدیدههای اجتماعی علاقه دارید، این رشته رو خیلی دوست خواهید داشت.
درباره نظریات غربی، بله همینطوره. ولی این یک امر ناگزیر هست که در سایر رشتهها هم وجود داره چون هنوز جامعهشناسی اسلامی نداریم و پارادایم حاکم بر این رشته، غربی هست.
آینده شغلی خاصی نداره اما اگر توانمند باشید، میتونید در نهادهای دولتی به عنوان مشاور و پژوهشگر استخدام بشید. همچنین دید شما رو باز میکنه و سطح تحلیل تون رو بالا میبره.
#پاسخگویی_فرات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنی صدچاک در غربت، رها روی زمین دارد...🥀
به یاد علمدار رهبر انقلاب، حاج قاسم سلیمانی...
#تاسوعا #ما_ملت_امام_حسینیم
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🥀🌴
بوی آب میآید؛ بوی فرات. اینجا که هستیم، قسمت سرسبز و باصفای دیرالزور است. جایی طرف شمال دیرالزور که یک انشعاب کوچک از فرات از آن میگذرد و اطرافش پر است از باغ و زمینهای کشاورزی کوچک...
گوش تیز میکنم، صدای درگیری نمیآید دیگر. نه صدای الله اکبر، نه شلیک و نه "لبیک یا زینب" گفتن حامد. باز هم همان سکوت ترسناک میدان جنگ. با تکیه به اسلحه، روی زانو بلند میشوم تا خیابان را دید بزنم. یک نفر افتاده وسط خیابان...
از اینجا که من هستم، سرش پیدا نیست. بیسیم را بیرون میکشم و رستم را صدا میزنم. صدای هقهق گریه رستم را میشنوم: آقا حامد رو زدن!
دنیا روی سرم آوار میشود. خون از زیر تن حامد روی آسفالت شارعالنهر پخش میشود. دقیقاً در تیررس افتاده... دارد تکان میخورد، آرام و نرم. دارد بدنش را با تکیه به دستانش از روی زمین بلند میکند.
نور امیدی در دلم روشن میشود که هنوز زنده است، فقط زخمی شده... اگر به موقع به دادش برسم زنده میماند... حامد دارد جان میکَند؛ روی زمین...
به کمینگاه تروریستها مشرف هستم و دقیقاً میتوانم هیکل نحسشان را ببینم. یک نفرشان از پشت دیوار بیرون میخزد؛ متوجه تکان خوردن حامد شده و حتما میخواهد کارش را تمام کند؛ اما قبل از این که نشانه بگیرد و دست نجسش ماشه را لمس کند، تیری در سرش مینشانم و نقش زمینش میکنم.
با خلاص شدن از شرشان، دیگر چیزی جز حامد را نمیبینم که افتاده روی زمین و پاشنه پوتینش را روی زمین میکشد. نمیفهمم چطور از جا کنده میشوم تا خودم را به حامد برسانم...
چندبار سکندری میخورم و چند قدمیاش که میرسم، رمق از پاهایم میرود و میافتم روی زمین؛ زمینی که از خون حامد سرخ شده. خودم را میکشانم تا پیکر حامد که حالا کمتر تکان میخورد. دستانم روی آسفالت کشیده میشوند و میسوزند. با صدایی که به زور از حلقم خارج میشود و سرفههای پشت سر هم، آن را منقطع میکند، صدایش میزنم: حا... حامد... د... دا... داداش...
سینهام از تحرک و نفس زدن زیاد میسوزد و تیر میکشد. سوراخ سرخی روی قلب حامد، به من و تمام امیدی که برایم مانده بود دهنکجی میکند که: ببین! این یکی هم از دستت رفت!
گرما و رطوبت خونش را زیر دستم حس میکنم. چشمانش را باز میکند و با دیدن من، لبخند میزند: خو... ب... شد... او... مدی...
نفسم بالا نمیآید؛ شاید چون حامد نمیتواند نفس بکشد. از دهانش خون میریزد و آرام سرفه میکند؛ من هم. با دستان لرزان، سرش را میگذارم روی زانویم و ناامیدانه، دست میگذارم روی زخم قلبش. خون گرم از زیر دستم میجوشد و آتشم میزند. میدانم اگر دستم را فشار بدهم هم فایده ندارد. لبهای حامد آرام تکان میخورند؛ سرم را که نزدیکتر میبرم، میشنوم که آرام و منقطع میگوید: حـ... سیـ... ـن...
فقط همین یک کلمه. انگار بیش از این نمیتواند. تنها چیزی ست که میخواهد آخرین بار، با تمام اعضا و جوارحش، با بازمانده رمقش فریاد بزند. از دهانش «حسین» میجوشد و خون میریزد. دست خونینش را میگیرم و دستم را فشار میدهم. هنوز گرم است؛ انقدر که انگار من درحال جان دادنم نه او. درمانده و ناامید، مانند غریقی دست و پا میزنم برای نجاتش: آمبولانس!
این را خطاب به رستم داد میزنم؛ اما انقدر ناامیدانه که بجای هر اقدامی، به گریه میافتد. پیشانیام را روی پیشانی عرق کرده حامد میگذارم و صدایش میزنم. حامد میخندد؛ عمیق و شیرین. و باز هم از میان لبان خندان و خشک و خونینش، فقط یک کلمه بیرون میآید: حـ... سیـ... ـن...
دیگر برای هر چیزی دیر است؛ برای احیای قلبی، برای بستن زخم، برای سوار کردنش در آمبولانس... و ضربان قلب حامد زیر دستم، کمکم بیرمق میشود؛ یعنی نمیدانم اصلا قلبی مانده است که بتواند بتپد یا نه؟ سرش را محکم در آغوش میگیرم و باز التماسش میکنم: تو نه... لطفا نه...
فقط یک تک سرفه و یک لخته خون و یک «حسین»ِ منقطع دیگر، فاصله یک قدمی حامد تا شهادت را پر میکند و بعد، من میمانم و بیچارگیام...
🥀🥀🥀
بریدهای از رمان خط قرمز(با اندک تلخیص)
به قلم: فاطمه شکیبا(فرات)
#تاسوعا #ما_ملت_امام_حسینیم #محرم
https://eitaa.com/istadegi
جلسه 5 قسمت اول.mp3
8.85M
🏴🎙🏴🎙🏴🎙🏴🎙🏴
جوابهایی که تاحالا در پاسخ به این سوال شنیدیم چیه؟
" اصلا خدا چرا مارو آفریده؟!"
میخواسته به یکی زور بگه؟!
آورده که عبادتش کنیم؟!
که امتحانمون کنه؟!
.
.
.
اصلا این سوال جواب نداره!
#دین_فطری
#ماه_محرم
•┈┈••🌱🌸•🍀•🌸🌱••┈┈•
http://eitaa.com/istadegi
•┈┈••🌱🌸•🍀•🌸🌱••┈┈•
🏴بسم رب الحسین🏴
📖مجموعه داستان کوتاه #بغض 💔
✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( #فرات )
🏴دهم: کمان
(خواستم از زبان خنجر شمر بنویسم، نتوانستم.)
داشتی قدم به قدم جلو میرفتی و خودت را به چاه میانداختی؛ اما من نمیتوانستم سرت داد بزنم که حداقل من را با خودت نبری. هیچوقت فکر نمیکردم انقدر بدبخت شوم که وجودم، تنِ بچههای حسین را بلرزاند و بر تن یاران حسین زخم بزند؛ مثل بقیه آن شمشیرها و سلاحهای نگونبختِ سپاه عمر سعد. راستش من در خودم این توان را نمیدیدم که تیر از چله من به سوی سپاه حسین پرتاب شود. کاش موریانه مغزم را میخورد، کاش از دستت میافتادم و زیر سم اسبها خرد میشدم.
تو چنین آدمی نبودی ابوشعثاء. من در تمام سالهای همراهی با تو، تو را به پهلوانی و جوانمردی شناختهام نه راه بستن بر پسر پیامبر. حتی خواستم نفرینت کنم؛ آرزو کردم خدا جانت را بگیرد؛ ولی کارت به جنگ با پسر رسول خدا نرسد.
از همان وقت که رسیدیم به کربلا، چهرهات گرفته بود. ترس بود، شک بود یا خشم؟ نمیدانستم. خدا خدا میکردم بفهمی داری خودت را به چه چاهی میاندازی. با خودم میگفتم تو مگر نمیبینی کجایی؟ چرا دلدل میکنی؟ انقدر تردید کردی که رسیدیم به عاشورا و من خودم را به نابودی و عذاب ابدی نزدیک و نزدیکتر میدیدم. نماز صبح را که خواندید، با خودم گفتم دیگر تمام شد و تو من را هیزم جهنمات خواهی کرد.
- آیا هیچ فریادرسی نیست که به خاطر خدا ما رایاری کند؟ آیا هیچ انسان شرافتمندی نیست که از حریم مقدس رسول خدا پاسداری نماید؟
امام داشت خطبه میخواند و دل من پر میزد برای خیمهگاهش. مگر در گوشهای تو و همراهانت پنبه بود ابوشعثاء؟ امام بود! میفهمی؟ امام!
یک دستت را به افسار اسب گرفتی و تیردان و من را روی شانه محکم کردی. به اسبت لگد زدی و من گیج شدم. تو فرمان حمله نداشتی؛ هیچکس نداشت. نکند وعدههای رنگین و افسانهای ابنزیاد هوش از سرت برده بود؟ در گوشت التماس کردم که نرو. رفتی. تاختی. موهای همیشه پریشانت پریشانتر شدند و جلوی دیدم را گرفتند. منتظر شدم صدای چکاچک شمشیر بشنوم و با خودم میگفتم چه پایان بدی خواهی داشت با وجود قمر بنیهاشم؛ ای ابوشعثاء بیچاره!
نشنیدم. صدای قدمهای اسبت آرام شد و ایستادی. موهایت از جلوی دیدم کنار رفت. ایستاده بودی مقابل خیمهگاه امام؛ با سر فرو افتاده. خودت را از اسب انداختی. چهرهات عرق کرده و سرخ بود. لبت را میگزیدی، مثل کودکان مجرم و پشیمان. آرام قدم برداشتی به سوی خیمه امام. حالا بجای دو قدمی جهنم، در دو قدمی بهشت بودی و من، دیگر نگران در رفتن تیر از چلهام نبودم؛ اتفاقا شوق داشتم برای نشاندن تیرهای آهنین به سینه دشمن. شرمنده بودم که قضاوتت کردم. تو همان جوانمرد همیشه بودی ابنمهاصرِ موی پریشانِ من!
***
صبح زیر باران تیر میخندیدی؛ هم تو هم بقیه اصحاب. حتی تیرهایی که بر جانتان نشست هم نتوانست خنده را ازتان بدزدد. از همیشه سرحالتر بودی؛ من هم. تو تنها تیرانداز سپاه امام بودی مقابل چهار هزار تیرانداز سپاه کوفه. زانو زدی روی زمین؛ مقابل سپاه دشمن. در چهرهات اثری از ضعف و خونریزی و تشنگی نبود؛ جز لبان خشکت. محکمتر از همیشه من را گرفتی و انتهایم را بر زمین گذاشتی.
امام کنارت ایستادند. چشمت که به امام افتاد، کمی لبخند زدی و سر خم کردی و چهرهات گل انداخت. ترسیدم تیرها را درست به هدف نزنم و آبرویم پیش امام برود. تو زیر لب «لا حول و لا قوه الا بالله» گفتی؛ تیر را از تیردان بیرون آوردی و آن را بر چله من گذاشتی. پیش از آن که زه را بکشی، صدای امام را شنیدیم که گفتند: خدایا تیرش را به هدف برسان و پاداش او را بهشت قرار ده!
چنان شوری در ذراتم دوید که حس کردم میتوانم از چند فرسنگ دورتر، پرندهای را در هوا بزنم. نبض دستت را حس کردم که تندتر زد و من را محکمتر گرفتی. چنان با قدرت زه را کشیدی که نه سابقه داشت و نه از تن مجروحت انتظار میرفت. چند ثانیه بعد، کسی از سپاه دشمن از اسب افتاد و جگر من و تو خنک شد. لبخند زدی و الحمدلله گفتی. مردانه فریاد زدی: من فرزند بهدله، قهرمان پیادهنظام هستم.
تیر بعدی را که از چله بیرون کشیدی، امام دوباره فرمودند: خدایا تیرش را به هدف برسان و پاداش او را بهشت قرار ده!
تیر را که انداختی، دوباره صدای ناله از سپاه ابنسعد بلند شد و تو دوباره شکرگویان، رجز خواندی و تیر بر چله گذاشتی. لبان امام باز به دعا باز شد: خدایا تیرش را به هدف برسان و پاداش او را بهشت قرار ده!
تیر بعدی هم پهلوانی بر زمین افکند. صدتیر انداختی و هر تیر با دعای امام بدرقه شد. تیرهایت که تمام شدند، من را بر زمین انداختی. بند دلم پاره شد. اگر تیری نباشد، کمان به درد نمیخورد. سر جلوی امام خم کردی و گفتی: تنها پنج تیرم به خطا رفت.