مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 50 میپرسد: چند
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 51
-آره. دمشق که بودم، اومد دیدنم و برام یه عروسک آورد.
کاش نپرسد عروسکت کجاست؛ همان عروسک موطلایی که تا یازده سالگی، همه جا همراهم میبردمش. هیچکس حق نداشت به عروسک مطهرهنامم بگوید بالای چشمش ابروست. از جان عزیزتر بود برایم؛ اما یک روز که برای تفریح، رفته بودیم قایقسواری روی دریاچه، اسحاق بهم تنه زد و عروسک نازنینم افتاد توی آب.
آن لحظه با تمام وجود میخواستم خودم را هم همراه مطهره، در آب بیندازم و اگر آرسن و پدر جلویم را نمیگرفتند، حتما همانجا خودم را غرق میکردم. به اندازه تمام عمرم، جیغ کشیدم و گریه کردم. انگار خود عباس جلوی چشمم غرق شده بود. بعد از آن هم تا چند روز، تبم پایین نیامد و تا چند هفته، مثل کسانی بودم که یکی از عزیزانشان را از دست دادهاند.
برای این که ماجرای عروسک را فراموش کنم، میگویم: باهام حرف میزد، گاهی فارسی گاهی عربی. البته من فارسی بلد نبودم.
پیرزن با لبخند خیره میشود به روبهرو: بچهم عربی رو خیلی خوب حرف میزد.
واقعا لهجه شامی را عالی حرف میزد؛ نمیدانم دوره دیده بود یا این تسلط، نتیجه حضور طولانیاش میان عربزبانان بود. ادامه میدهم: این نقاشی رو بار آخری که دیدمش با هم کشیدیم و...
حرفم را میخورم. خجالت میکشم که بگویم عباس را بابا صدا زدهام. ادامهاش را از چند روز جلوتر پی میگیرم: چند وقت بعد، یکی از دوستای عباس اومد دیدنم، یه عروسک بهم داد و گفت اونو عباس فرستاده. و بعد... دیگه نیومد...
همهچیز در یک نیامدن خلاصه نشد؛ بلکه این تازه آغاز یک روزشماری بیپایان بود؛ روزشماریای با ایمان به این که عباس هر وقت بتواند، برمیگردد و میشود بابای مهربان من...
***
عباسهای متفاوت، دور عباس واقعی حلقه زدهاند و من را نگاه میکنند؛ و من نگاهم میان عکس عباس و تختهشاسیام در رفت و آمد است. نمیدانم میخواهم با این پرترههای نیمهعباس چکار کنم؛ فعلا آنها را چیدهام دور خودم و تفاوتشان با عباس اصلی را میسنجم.
میخواهم تصویر سیاهقلمی از عباس بکشم که کاملا شبیه به خودش باشد و آن را هدیه بدهم به مادرش؛ برای همین هر روز بعد از کلاسهایم میآیم اینجا، مقابل قبر عباس مینشینم و با مداد و کاغذ سر و کله میزنم؛ بیتوجه به سرمای آبان و زمین یخکردهی قبرستان.
عکس عباس را بالای تختهشاسی سنجاق کردهام؛ عکس خودش و همسرش، مطهره را. پیشنهادش را فاطمه داد؛ این که هردوشان را با هم نقاشی کنم. این را وقتی گفت که داشت آلبوم خانوادگیشان را نشانم میداد و رسیده بودیم به عکسهای عقدش. احتمالا تنها روزی که عباس حاضر شده کت و شلوار بپوشد. یکی از عکسهای دونفره را انتخاب کردیم و فاطمه آن را داد به من.
یک چیز جدید درباره عباس کشف کردهام؛ این که خیلی همسرش را دوست داشته و برای همین، نام آن عروسک موطلایی را هم گذاشت مطهره. انگار جز این نام، نام دیگری در ذهنش نبوده. داستانشان به داستان لیلی و مجنون تنه میزند. عشقِ ناکام، آتشین و محجوب شرقی و ایرانی.
شاید اگر حوصله رمان نوشتن داشتم، رمان این دوتا را مینوشتم؛ هرچند مطهره پیچیده شده میان یک مه غلیظ از ابهام. فرسنگها با هم فاصله داریم و نمیفهمماش.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 51 -آره. دمشق که
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 52
مطهره پیچیده شده میان یک مه غلیظ از ابهام. فرسنگها با هم فاصله داریم و نمیفهمماش. به چهره مطهره میآید دختر آرامی باشد؛ از آن دخترهای سربهزیر و ساکت و مومن.
-چطوری خانم هنرمند؟
از جا میپرم و پشت سرم را نگاه میکنم. منتظری سمت راستم ایستاده؛ با چشمانی سرخ و ورم کرده و بینی قرمز: ببخشید ترسوندمت.
سریع بقیه پرترهها را از دور قبر جمع میکنم و میگویم: نه نه... اشکال نداره.
دو قدم به جلو برمیدارد و کنار قبر میایستد. لبانش تکان میخورند؛ به رسم فاتحه خواندن مسلمانها. میگویم: تنها اومدین؟
چادرش را جمع میکند و بدون دعوت من، مینشیند کنار قبر: نه، آقا و بچهها هم هستن.
اشاره میکند به پسر نوجوانی که با دوتا دختربچه بازی میکند و مردی که روی یکی از سکوها، پشت به من نشسته؛ شوهر مرموز و همیشه در سایهاش. مردی که قرار است من از سایه درش بیاورم و کاری کنم که مرگ برایش بشود آرزو. شاید امروز قرار است آخرین تصویر از این خانواده خوشبخت ثبت بشود و بعد، من نخ تسبیح این خانواده را پاره خواهم کرد.
راستی دختر محافظ کجاست؟ خبری از او نیست. شاید امروز مرخصش کردهاند؛ به این توجیه که همسرش همراهشان هست. شاید هم دارد این دور و بر پرسه میزند و با آن نگاه شکاکش، من و منتظری را زیر نظر دارد.
-حتما خیلی حرف داشتی که باهاش بزنی. اینجا بهترین جاست برای گفتن حرفایی که نمیشه جاهای دیگه گفت.
خودم را مشغول کشیدن پرتره میکنم و شانه بالا میاندازم: حرف که داشتم، ولی اینجا هم کسی حرفتو نمیشنوه.
-برعکس، کسایی که اینجا هستن بهتر از هرکسی میشنون.
ناخودآگاه پوزخند میزنم: اونا مُردن. جنازههاشون هم پوسیده.
-واقعا اینطوری فکر میکنی؟
صدایش دلخوری و تمسخر را با هم دارد؛ هرچند آرام است. انگار به همترین بنیان فکریاش خدشه وارد کردهام. ادامه میدهم: واضحه. فرآیندهای حیاتی متوقف میشن، آدم میمیره و میپوسه. حالا یکی توی جنگ، یکی هم توی خونهش. اصلش یکیه.
-این حرفا دیگه خیلی قدیمی شده. مال صد سال قبله.
-مهم نیست. چیزی که من دیدم اینه.
منتظری یک نفس عمیق میکشد که یعنی نمیخواهد فعلا بحث کند؛ اما همچنان عقیده خودش را درست میداند. لبم را میگزم. شاید نباید انقدر زیادهروی میکردم؛ مخصوصا که پدر و مادر و برادر ناتنیاش، همه اینجا هستند. ممکن است اعتمادش را از دست بدهم. خاک بر سرم با این ابراز عقیدههای بیموقعم.
چند ثانیه در سکوت میگذرد و منتظری دوباره به زبان میآید: راستی، خبر داری تاریخ همایش تغییر کرده؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 52 مطهره پیچیده
به نظرتون آریل میخواد چکار کنه؟
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
"یخزده"
به قلم: معصومه سادات رضوی
با دندان گوشه لبم را میجوم و استاد سرم داد میزند: پس وقتی میگی الگوی من حضرت زینبه داری خودتو گول میزنی. وقتی سر روضه حضرت زهرا گریه میکنی و حواست نیست حضرت زهرا برای تبیین در تکتک خونهها رو زد، گریهات رو قاب کن بزار تو طاقچه دیوار چون هنوز نفهمیدی حضرت زهرا واسه چی تو کوچه دنبال علی میدوید...
چشمهایم پر از اشک و بغضم منتظر یک تلنگر دیگر است تا بشکند. روسریام را جلوتر میکشم و با صدای لرزان میگویم: نمیتونم استاد. این چیزایی که من مینویسم به درد نمیخوره. کی آخه با نوشتههای من به راه راست هدایت میشه؟ نمیتونم، میترسم...
توی چشمهایم خیره میشود و با صدای آرامتری میگوید: ببین دختر من! قرار نیست با حرفای تو کسی مستقیم به راه راست هدایت بشه! ولی تو بلدی با کلمهها بازی کنی؛ میتونی با سر انگشت هنرت اونا رو انتخاب کنی و کنار هم بچینی. از چی میترسی؟ از کی خجالت میکشی؟ میتونی چهار روز دیگه تو چشمای حضرت زینب نگاه کنی بگی نمیتونستم؟ میتونی سرتو جلوی حضرت زهرا بالا بیاری؟ واقعا میتونی؟
اشکهایم پایین میریزد و لب میزنم: نه...
چند ساعت بعد انگشتانم روی صفحه کیبورد بازی میکنند... مینویسم: بسم الله الرحمن...
پاک میکنم، مینویسم... پاک میکنم... این ترس یخزده تا کجا قرار است گریبان مرا بگیرد؟! تا کجا قرار است کلماتم را منجمد کند تا شکوفه ندهند؟
شب قرار است با مهدیه برویم روضه. وارد فضای حسینیه که میشوم دلم میریزد. گوشه ای مینشینم و ساکت و آرام به دیوار تکیه میدهم و موقع سخنرانی پیامها را بالا و پایین میکنم.
- اغتشاشگران باعث تعطیل شدن برخی مغازههای بازار بزرگ تهران شدند...
- جلسه امشب مسجد با موضوع فتنه اخیر.
- خواهر آرتین: او هنوز سراغ مادرم را میگیرد...
- شهادت طلبه جوان در تهران...
روی پیام آخر مکث میکنم. توی ایتا سرچ میکنم: آرمان علی وردی.
فیلم را باز میکنم. یا حسین از دهانم نمیافتد. دستانم یخ میکنند. دلم میخواهد از این همه قساوت جیغ بکشم. چطور میتوانند؟ چطور...
روضههای فاطمیه توی سرم میچرخد: در وسط کوچه تو را میزدند...
انگار صدای ناله زینب را حوالی گودال میشنوم: غریب گیر آوردنت...
مهدیه سر برمیگرداند و میگوید: حسنا خوبی؟ چرا رنگت پریده؟
بریده بریده میگویم: وای مهدیه... مهدیه بچه مردمو رو کشتن چون به آقا فحش نداد. وای، مهدیه وای...
و چادر روی صورتم میکشم، امشب من روضه خوان لازم ندارم، ولی روضه خوان میخواند و من نفسم بالا نمیآید. روضه زینب میخواند...
با چشم های بسته تصور میکنم: زینب با ابهت وسط مجلس یزید ایستاده و سر او داد میزند: آیا این از عدل است که زنان و کنیزان تو در پرده باشند و دختران رسول الله اسیر؟
میبینم که لحظه به لحظه چهره یزید بیشتر در هم میرود و چشمانش از ترس دودو میزنند. زینب سر بالا میگیرد و میگوید: جز زیبایی چیزی ندیدم...
و یزید بهت زده نگاهش میکند. او مینشیند و مانند یک اقیانوس اهل حرم را در آرامش و صبوریاش غوطهور میکند. سایه میشود تا تن رنجور سجاد در خنکایش جان بگیرد. با حوصله اشکهای رقیه را پاک میکند و سرش را میبوسد...
میان اشک های مردم میشکنم، کاش قطره ای اقیانوس صبر و شجاعتش را به من بدهد...
آخرهای هیئت بوی عطر عربی تو فضا میپیچد. صدای گریهها اوج میگیرد. با دیدن پرچم گنبد حرم حضرت زینب قلبم تند تر میزند و چشمهایم تار میشوند. خاک میشوم و روی پرچم مینشینم. سراسر چشم میشوم و پرچم را میبوسم. همه کلماتم سلام میشوند تا به گنبد طلایی برسند. ترس یخزدهام آرامآرام آب جاری میشود. خشم میشود، بغض میشود، اطمینان میشود. زینب برایم قطرهای از اقیانوسش را فرستاده.
باید بنویسم... برای آرمان...
بعد از روضه، دستم روی صفحه کیبورد میچرخد. مینویسم: بسم الله الرحمن الرحیم... السلام علیک یا سیدتی یازینب... برای آرمان عزیز ما...
#لبیک_یا_خامنه_ای #برای_ایران #آرمان_عزیز
عملیات دخترانه مهشکن
http://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از مهشکن🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم
⚠️ مهم و فوری ⚠️
✨عملیات دخترانه «مهشکن»✨
🌱ابهام مهآلود فتنه را با قلم تبیین میشکنیم...
⚠️داستاننویسهای کانال کجا هستند؟
🥀چهلم شهید آرمان علیوردی، ولادت حضرت زینب سلام الله علیها و دهه فاطمیه نزدیکه...
🌿بیاید باهم یک عملیات روایت و تبیین رو شروع کنیم... با رمز مقدس «یا زینب کبری سلام الله علیها».🌿
چطور؟
با نوشتن داستان؛ یکی از بهترین روشهای تبیین.🌱
✅دقت کنید که داستانهای کوتاه شما نهایتا ۵۰۰ کلمه، یا دو پیام ایتایی باشه.
✅نام و نام خانوادگی حتما همراهش باشه(یا هر نامی که دوست دارید داستان به اون نام منتشر بشه).
✅سعی کنید داستان شما هم بار محتوایی و عقلی داشته باشه هم بار احساسی؛ کسی که داستان شما رو میخونه، یک چیزی هم یاد بگیره نه این که فقط گریه کنه.
🌷عملیات از شب میلاد حضرت زینب سلام الله علیها و به برکت نام ایشون آغاز میشه و تا ۱۶ آذر، ادامه خواهد داشت.
⚠️(مهلت ارسال داستان، تا ۱۶ آذر خواهد بود)
✨این عملیات دو محور اصلی داره:
۱. حضرت زینب سلام الله علیها و نقش بانوان در جهاد تبیین
۲. شهید آرمان علیوردی و پیوند این شهید با دهه فاطمیه (با توجه به مضامینی مثل بصیرت، ولایتمداری، سکوت نکردن مقابل ظلم و...)
آثار مرتبط با شهید علیوردی، علاوه بر مهشکن، در کانال این شهید منتشر خواهد شد.
✅این عملیات در دو مرحله انجام میشه و این مرحله اوله. مرحله دوم انشاءالله اطلاعرسانی میشه...
🌱داستانهای کوتاه خودتون رو با توجه به دو محور عملیات، برای این آیدی بفرستید:
@forat1400
(فقط داستانهای مربوط به عملیات رو بفرستید، به سوالات درباره مسائل دیگه پاسخ داده نمیشه)
بسم الله...🌱
#لبیک_یا_خامنه_ای #برای_ایران
گروه نویسندگان #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم ⚠️ مهم و فوری ⚠️ ✨عملیات دخترانه «مهشکن»✨ 🌱ابهام مهآلود فتنه را با قلم ت
چیزی تا چهلم شهید نمونده...
مهم: لطفا داستان بفرستید نه دلنوشته.
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 52 مطهره پیچیده
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 53
چند ثانیه در سکوت میگذرد و منتظری دوباره به زبان میآید: راستی، خبر داری تاریخ همایش تغییر کرده؟
با گرد کردن چشمانم، تظاهر میکنم به تعجب؛ هرچند تعجب ندارد. من حتی نگران بودم که همایش کلا لغو شود بعد از آن حمله تروریستی ناکام. منتظری ادامه میدهد: بجای نیمه شعبان، افتاد دهم رمضان. بیست و چهارم آذر. وفات حضرت خدیجه.
زیر لب تکرار میکنم: بیست و چهارم آذر.
از جا بلند میشود و خاک چادرش را میتکاند: خبرت میکنم. فعلا مزاحمت نمیشم.
-از دیدنتون خوشحال شدم. اگه جسارتی کردم ببخشید.
لبخند میزند؛ ولی حس میکنم هنوز دلخور است. دنبال حرفی میگردم که اثر افاضات قبلیام را بشوید و ببرد: راستی...
منتظری که داشت عقبعقب میرفت، متوقف میشود: بله؟
میمانم چه بگویم. صدای نازک دختر کوچک منتظری، حواسش را پرت میکند؛ دخترک میدود به سمت منتظری: مامانی...
خودش را میچسباند به پاهای منتظری و منتظری سرش را خم میکند: جانم مامان؟
مهلت پیدا میکنم فکرم را به کار بیندازم. و چشمم میخورد به تصویر مطهره؛ روی تختهشاسی. یادم میافتد که فاطمه با عنوان شهید از مطهره یاد میکرد؛ ولی نمیدانم چطور شهید شده. خب همین هم غنیمت است.
منتظری زانو زده مقابل دخترش و لباسش را مرتب میکند. نگاهم قفل میشود روی دخترک. از وقتی که من مادرم را از دست دادم هم کوچکتر است حتی. باید دلم برایش بسوزد؟
نه. دنیا و سیاستمدارهایش هیچوقت بچهها را در معادلاتشان حساب نمیکنند؛ همانطور که من و هزاران کودک سوری، هیچ جایی در معادلات جهانی نداشتیم و این دختر هم محکوم است که میان چرخدندههای جهان بیرحم امروز، له شود. شاید هم مثل من، شانس بیاورد و یکی مثل عباس، پیدا شود که نجاتش بدهد؛ دنیا هنوز از مهربانهای سادهدلی مثل عباس خالی نشده.
سکوتم که طولانی میشود، منتظری میگوید: چیزی میخواستی بگی؟
نگاهم را از دختر منتظری برمیدارم و آب دهانم را قورت میدهم: چی؟ آره... یه شهید خانم هست که میخواستم بهتون معرفی کنم. البته شاید بشناسیدش.
چشمان منتظری برق میزنند با شنیدن این کلمات. ادامه میدهم: مثل این که همسر عباس هم چند سال قبل خودش شهید شده. یه سرچ کردم، چیز زیادی ازش پیدا نشد. اگه بخواید مشخصاتش رو براتون بفرستم.
دخترک آرام چادر منتظری را میکشد؛ خسته شده. منتظری دست دخترش را میگیرد و به من میگوید: آره آره... حتما بفرست... میسپارم بررسی کنن.
دختر آرام مینالد: مامان!
منتظری دختر را بغل میگیرد، با عجله خداحافظی میکند و میرود به سمت خانوادهاش. کمی گردن میکشم تا چهره همسر منتظری را ببینم؛ اما بین شاخههای درختان کاج و سرو پنهان شده. مهم نیست. وقتی دود را بفرستم در لانه زنبور، همهشان میریزند بیرون.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 53 چند ثانیه در
😔
فکر میکنید عباس اگر میدونست در آینده چی میشه، باز هم سلما رو نجات میداد؟
مهشکن🇵🇸
😔 فکر میکنید عباس اگر میدونست در آینده چی میشه، باز هم سلما رو نجات میداد؟
منم همین فکر رو میکنم...
تا اینجا که انگار سلما تونسته از اشراف اطلاعاتی ایران در امان بمونه
هدایت شده از مهشکن🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم
⚠️ مهم و فوری ⚠️
✨عملیات دخترانه «مهشکن»✨
🌱ابهام مهآلود فتنه را با قلم تبیین میشکنیم...
⚠️داستاننویسهای کانال کجا هستند؟
🥀چهلم شهید آرمان علیوردی، ولادت حضرت زینب سلام الله علیها و دهه فاطمیه نزدیکه...
🌿بیاید باهم یک عملیات روایت و تبیین رو شروع کنیم... با رمز مقدس «یا زینب کبری سلام الله علیها».🌿
چطور؟
با نوشتن داستان؛ یکی از بهترین روشهای تبیین.🌱
✅دقت کنید که داستانهای کوتاه شما نهایتا ۵۰۰ کلمه، یا دو پیام ایتایی باشه.
✅نام و نام خانوادگی حتما همراهش باشه(یا هر نامی که دوست دارید داستان به اون نام منتشر بشه).
✅سعی کنید داستان شما هم بار محتوایی و عقلی داشته باشه هم بار احساسی؛ کسی که داستان شما رو میخونه، یک چیزی هم یاد بگیره نه این که فقط گریه کنه.
🌷عملیات از شب میلاد حضرت زینب سلام الله علیها و به برکت نام ایشون آغاز میشه و تا ۱۶ آذر، ادامه خواهد داشت.
⚠️(مهلت ارسال داستان، تا ۱۶ آذر خواهد بود)
✨این عملیات دو محور اصلی داره:
۱. حضرت زینب سلام الله علیها و نقش بانوان در جهاد تبیین
۲. شهید آرمان علیوردی و پیوند این شهید با دهه فاطمیه (با توجه به مضامینی مثل بصیرت، ولایتمداری، سکوت نکردن مقابل ظلم و...)
آثار مرتبط با شهید علیوردی، علاوه بر مهشکن، در کانال این شهید منتشر خواهد شد.
✅این عملیات در دو مرحله انجام میشه و این مرحله اوله. مرحله دوم انشاءالله اطلاعرسانی میشه...
🌱داستانهای کوتاه خودتون رو با توجه به دو محور عملیات، برای این آیدی بفرستید:
@forat1400
(فقط داستانهای مربوط به عملیات رو بفرستید، به سوالات درباره مسائل دیگه پاسخ داده نمیشه)
بسم الله...🌱
#لبیک_یا_خامنه_ای #برای_ایران
گروه نویسندگان #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم ⚠️ مهم و فوری ⚠️ ✨عملیات دخترانه «مهشکن»✨ 🌱ابهام مهآلود فتنه را با قلم ت
بسم الله الرحمن الرحیم
"زیر آسمان اکباتان"
به قلم: ف.سادات(طوبی)
زیر نور اریب چراغ، دور هم جمع شده بودیم و هر کداممان از سلاح سردمان رو نمایی میکردیم. از بینمان، عرفان، پنجه بوکسی را از کولهاش بیرون کشید و نشانمان داد. همه، یک نفس داد زدیم:
-اوووه!
دندان طلایی پیمان، در آن تاریکی برقی زد.
-هرکی دست خالیه از اسی وسیله بگیره، اگه هیچی نداشتین، مشت بزنین، فحش بدین، نعره بزنین. بیکار نشینین خلاصه، اسی نوبت توئه.
اسی، به دختر موبور زیبایی که تا آن لحظه کنارش ایستاده بود چشمکی زد و بعد از میان حلقهمان، خودش را بیرون کشید و وسط دایره نشست. دستی به موهای دم اسبی سیاهش کشید و بلندبلند شروع به حرف زدن کرد ،صدای بوق بوق ماشینها روی اعصابمان بود.
-ما داریم میریم جنگ! میخوایم با خون مهسا، کرکره این نظامو بکشیم پایین، مهسا عین خواهر خودمونه. ما غیرت داریم روی خواهرمون، روی خواهرامون.
همه برایش سوت و هورا کشیدیم. یکیمان یقه جر داد:
-من شنیدم میخواستن بهش تجاوز کنن، خونوادهاش زود میفهمه و نجاتش میده.کل بدنش کبود شده بود.
دختر موبور زیبا، از میان جمعمان گذشت و به اسی ملحق شد و شانه به شانهاش ایستاد. اسی با دیدن دختر، بادی به غبغبش انداخت و ادامه داد:
-اگه الان جلوشونو نگیریم، این آشغالا پس فردا میریزن تو خونههاتون و به خواهر و مادرتون رحم نمیکنن.
همه یک صدا شدیم:
-بیشرف! بیشرف! بیشرف!
اسی و دختر موبور زیبا، محتوای دو کوله را روی زمین ریختند. همه دست دراز کردیم و چیزی برداشتیم؛ یکیمان سنگ، دیگریمان چاقو. حتی بند کفش هم برداشتیم برای خفت کردن. برای اینکه شجاعتر شویم، روی نیمکتهای سبز و زرد محوطه شهرک نشستیم و خودمان را ساختیم. آن قدر که حتی سرمای چند دقیقه قبل را هم فراموش کردیم، میدانستیم دیگر هیچ چیز حریفمان نخواهد شد. اسی خودش با همان دختر موبور زیبا، رهبرمان شد و بیشرف گویان راه افتادیم.
صدای پیامک گوشیمان، مانند هشداری جیغ زد: یه مهمون ناخونده، تو شهرک اکباتان، ریش سیاه، صورت سفید با موهای یک طرفه ولباس گرمکن شناسایی شد. ازش پذیرایی کنین.
خنده شیطانی را در چشمهای هم دیدیم. بوی شکار به مشاممان خورد. از دور پسری را دیدیم، با همان مشخصات. از او خواستیم بایستد تا خودش را معرفی کند؛ اما او رو به جلو دوید. بین دو ردیف ماشینهای پارک شده دنبالش کردیم. بعضیهامان از پشت بوتههای درخت و بعضی از پشت ماشینها، حدود سی نفر بودیم.
بالأخره مثل آهویی که فرار میکرد، شکارش کردیم. آنقدر زیاد بودیم که وقتی بالای سرش ایستادیم و لگد زدیم، همان مقدار از نور تیر برق هم انگار محو شد. چشمان زیبایی داشت که در آن تاریکی برق میزد. با مشت و لگد از او پذیرایی کردیم وقتی که حسابی خسته شدیم از زدنش، کولهاش را گشتیم.
-بچهها قرآن داره... بچهها این آخونده... بزنینش!
تازه بعد از این همه زدن، فهمیدیم آخوند هم هست، اینبار جور دیگری زدیمش. سفیدی صورتش هرلحظه کمتر و کمتر میشد و رو به سرخی میرفت. یک دست که بالا میرفت ده دست پایین میآمد. هرکداممان که چاقتر بود، مشت و لگد میزد، آن یکیمان که لاغرتر بود، با تیزی زانویش هلش میداد تا خودش را سهیم کند. خسته شده بودیم و نفسنفس میزدیم، بخار دهانمان به هم میخورد، انگار که دود سیگار از دهانمان بیرون میآمد.
چند نفری گرفتیمش و کشانکشان از پلههای شیبدار فضای سبز شهرک، میکشاندیمش. صدای جیغ و هورا و سوتمان به هوا بلند بود. وسط راه که خسته شدیم چسباندیمش به تنه درختی و حسابی به درخت فشارش دادیم، میخواستیم درخت و سنگ و هرچه بود، شاهد مبارزه و جنگ سخت ما باشد. چند سنگ به سر و بدنش کوبیدیم. خستگیمان که رفع شد، کشانکشان بردیمش و کنار دیواری پشت درختهای سرو، روی پیادهرو انداختیمش. حتی فحشمان هم نداد.
چسباندیمش به دیوار. همان اول، یکی خواباندیم زیر گوشش. انگار زیر لب با خودش زمزمه و نالهای میکرد. بعد طوری زانوهایمان را توی شکمش فرود آوردیم، که سر زانوهامان به زقزق افتاد. باد سردی روی بدنمان نشست. زیپ کاپشنمان را تا زیر چانه، بالا کشیدیم که فکر خبیثانهای در ذهنمان جرقه زد. دوباره به جانش افتادیم؛ اما این بار برای برهنهکردنش!
یکیمان که صورتش را پوشانده بود، با لباس سیاهی جلو آمد و قمهای را بر فرق سر پسر فرو آورد، آخ ما درآمد ولی او فقط زیر لب ناله میکرد. صدای دختر موبور زیبا از پشت سرمان بلند شد.
-اون چیه بسته به دستش؟... دعا بسته، بزنینش.
مهشکن🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم "زیر آسمان اکباتان" به قلم: ف.سادات(طوبی) زیر نور اریب چراغ، دور هم جمع شده
برای چندمین بار ریختیم روی سرش، چیزی از درونمان ناله ضعیفی میکرد. بیتوجه به آن صدا، نعره کشیدیم و روی همان زخمها چاقو کشیدیم و پارهشان کردیم. یکیمان مشت میزد، یکیمان با چاقو ران پایش را پاره کرد و زمینگیرش کرد. یکی به پهلویش لگد زد و با پنجه بوکس پشتش کشید. سنگی را بلند کردیم و روی گونهاش فرود آوردیم، وقتی که برای بار چندم سرش را هدف قرار دادیم، دستش را روی سرش حفاظ کرد. دیگر میخواستیم بیخیالش شویم که صدای آن دختر موبور زیبا، دوباره شیرمان کرد و چند نفری رویش ریختیم و موهایش را کشیدیم.
پسر تند تند نفس میکشید و خون از سر و صورتش میجوشید؛ اما نفهمیدیم چرا همچنان محکم بود. انگار هرچه میزدیم، نمیشکست؛ ولی ما شکسته بودیم. در آن هوای سرد از بس مشت زدیم و سنگ برسرش فرود آوردیم، حسابی عرق کرده بودیم. نمیدانستیم قطره عرق بود که روی صورتمان میریخت یا اشک! با خودمان گفتیم، پس چرا نمیشکند؟ مگر جنسش از چیست؟
دوربین را روی صورتش تنطیم کردیم و لایو گرفتیم منتظر لحظهای که بشکند و ما شکارش کنیم.
-به خامنهای فحش بده! ولت کنیم.
آن قدری زده بودیمش که منکر پدر و مادرش هم بشود، چه برسد به مردی که هیچ نسبتی هم با او نداشت. باید برای مصی فیلم میفرستادیم و حق الغیرتمان را میگرفتیم. هرکداممان دیگری را کنار میزد، تا لحظهای تاریخی را در جمهوری اسلامی ثبت کند و دنیا ببیند. دندانهای شکسته شده و خونیاش نمایان شد، چرا اثری از شکستن نبود در این صورت پاره پاره شده؟ مگر انسان نبود؟ مگر درد را حس نمیکرد! همهمان داشتیم به همین چیزها فکر میکردیم که بالاخره صدایی از ته گلویش بالا آمد. نیشمان تا بنا گوش باز شد و خوب گوش دادیم.
-آقا...نور...چشم...ماست.
هاج و واج به هم نگاه کردیم. توقع داشتیم با آن وضعش، منکر خودش بشود، مثل وقتی یکی میخواباند زیر گوشمان. دختر موبور زیبا، دوباره از بینمان سوت و جیغ کشید و شیرمان کرد، انگار ماموریتش شیر کردن موشهایی مثل ما بود. فرمانِ زدن، از سوی دخترموبور زیبا، روی مغزمان رفت و حکم صادر کرد که تکه پارهاش کنیم. بازویش حسابی کبود شده بود؛ اما راضی نشدیم، انگار! سفیدی پهلویش چشممان را گرفت؛ خودش بود، همین راضیمان میکرد.حتما با شکستن پهلویش، او هم میشکست. نفری یک لگد به پهلویش زدیم و مانند گرگی به جانش افتادیم. مچ دستمان حسابی تیر میکشید و او با چشمان بیرمقش داشت با ما حرف میزد، انگار دلسوزی در چشمانش موج میزد که ناگهان چشمانش بسته شد و هیبتش روی زمین فروریخت. چند لحظه ای شوک شدیم، بعد یکیمان گریه کرد و دیگری لرزید.
-بچهها چکار کردیم؟ کشتیمش؟
اسی و دختر موبور زیبا، دوباره شارژمان کردند.
-حقش بود. یه پتو بندازین روش و بزنیم به چاک.
دستانمان میلرزید و تب داغی به جانمان افتاده بود. انگار ما مردیم و او زنده شد. از ترس پا به فرار گذاشتیم. دو سه روزی به بهانه کرونا یا آنفولانزا و حتی از آن بدتر، خودمان را زیر لحاف در اتاق خانه تیمیمان، پنهان کردیم؛اما وقتی خیالمان راحت شد دوباره به خیابانها برگشتیم، انگار طعم شکار زیر زبانمان مزه کرده بود. دنبال شکار دیگری بودیم که ناغافل خودمان شکار شدیم، آن قدر ترسیده بودیم که نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم. بدون اینکه سنگ برسرمان فرود بیاید، بدون اینکه چاقو و مشت و لگد بخوریم، جایمان را خیس کردیم!
آخر نفهمیدیم آن بسیجی چرا به خامنهای فحش نداد؟ جنسش از چه بود که هرچه زدیم، ترک هم برنداشت؟ بعدا گفتند اسمش آرمان بود، به قیافهاش هم میخورد دل گندهای برای بخشیدن ما داشته باشد. شاید اگر زنده میماند زیر آن همه مشت و لگد و سنگ و خنجر و قمه، متوجه میشد که ما فقط کمی هیجانزده شده بودیم و طمع داشتیم به بخشش چشمان نافذ براقش، آخر او آرمان بود.
#لبیک_یا_خامنه_ای #برای_ایران #آرمان_عزیز
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 53 چند ثانیه در
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 54
حتی دانیال هم فکرش را نمیکرد چنین کاری به من محول شود؛ یا شاید نمیخواست. نمیدانم اول عاشقم شد یا اول سازمانش از او خواست من را جذب کند؛ ولی هرچه بود، سعی داشت تا جایی که ممکن است، پایم را به چنین ماموریتهای پرخطری باز نکند.
به هرحال، دانیال نه میتوانست و نه جراتش را داشت که روی حرف مافوقهایش حرف بزند. افسرهای کیدون و متساوا با هیچکس شوخی ندارند.
دوباره مشغول میشوم به کشیدن چشمان عباس روی کاغذ؛ از روی آن عکسش با مطهره. در آن عکس، خبری از آن دردِ همیشگی چشمانش نیست.
-چقدر چشمات قشنگه. چه برقی داره. کاش همیشه همینطوری میموند. ولی میدونی، زندگی با هردوی ما بد کرد. مگه منِ پنج ساله چه گناهی داشتم که باید مادرم جلوی چشمم سر بریده میشد؟ مگه قبلش آرامش داشتم؟ مامان و بابای درست و حسابی داشتم؟ برای چی از همون اول باید این همه بدبختی سر من آوار میشد؟ یعنی تو کل سال های زندگیم از کل محبت های توی دنیای فقط یه بغل سهم داشتم؟ فقط همین؟ بعد هم صاف همین یه آدم که یه ذره دلش برای من سوخته بود باید میمرد؟ چرا خانوادهم ولم کردن؟ چرا همیشه من بدبختترینم؟ چرا نمیتونم مثل بقیه، توی یه خانواده معمولی زندگی کنم؟ چرا نمیتونم مثل دخترای دیگه درس بخونم، خوش بگذرونم، عاشق بشم؟ گناه من چی بود؟ بین اینهمه آدم، چرا من؟
به خودم میآیم. صورتم خیس اشک شده. من بیگانه بودم با گریه... چه بلایی سرم آمده؟ این جادوی مادر عباس است... انگار تلنگر زده به شیشههای شکنندهی قلبم...
دارم با عباس حرف میزنم؛ یا شاید با خودم و عباسی که در ذهن ساختهام: تو زندهای؟ معلومه که نه. ولی تصور زنده بودنت چیز بدی نیست. همه میگن زندهای؛ ولی چطوری ممکنه زنده باشی و جوابم رو ندی؟ اصلا اگه زنده بودی، جلوم رو میگرفتی. تو آدم خوبی بودی... تو میتونستی زودتر از این نذاری به اینجا برسم... الان دیگه راه برگشت ندارم. شاید الان اگه زنده بودی، میخواستی دستگیرم کنی. ولی نه... شاید بازم دلت به رحم میاومد... شاید کمکم میکردی... تو آدمی نبودی که ولم کنی. مطمئنم اگه نمیمردی، میاومدی دنبالم... تو با همه فرق داشتی...
دانیال همیشه میگفت: این که یه نفر بین سپاهیها، مهربون از آب دراومده باشه دلیل بر این نمیشه که همهشون همینقدر خوب باشن. تو خوششانس بودی، شاید اگه کسی غیر از اون پیدات میکرد، درجا کشته بودت.
اینها آخرین تلاشهای دانیال بود برای این که در ذهن من، حساب عباس را از حکومت ایران جدا کند و مطمئن شود که من هیچ احساس دینی به جمهوری اسلامی ایران ندارم؛ و من به او گفتم که هیچوقت، از کسانی که پرچم ایران روی لباسشان بود و به فارسی حرف میزدند، رفتارهای وحشیانه ندیدم.
این را که گفتم، چشمان دانیال بیچاره گرد شد. گیج شده بود که با این تصور مثبت، چرا حاضر شدهام با دشمنشان همکاری کنم. فقط خندیدم؛ جگرم خنک شد که بالاخره دلیلی برای گیج کردن دانیال پیدا کردم.
همراهم را درمیآورم و برای دانیال پیام میدهم: یه کاری باید برام انجام بدی.
یک... دو... سه...
...
ده. دینگ!
فقط علامت سوال میفرستد. در دل میگویم: جونت دربیاد، یه علامت سوال این همه ناز کردن داره؟
در جوابش، تصویر قبر عباس را ارسال میکنم. مینویسم: میخوام بفهمم این چطوری کشته شده.
ده... بیست... سی... چهل... دینگ: کار خودت رو کردی؟
-میدونستی که میکنم.
-داری میری توی دهن شیر. حماقت بود.
نیشخند میزنم: اونی که منو فرستاد توی دهن شیر، تو بودی. درضمن، اگه حماقت بود دیگه جوابم رو نمیدادی.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
«رد خون»
به قلم: فاطمه شکیبا
به مناسبت چهلم شهید آرمان علیوردی🥀...
-وااای... ببین دارن میدون دنبالش... وااای...
این را متین با صدای دورگهاش میگوید و بیشتر از قبل روی لبه پنجره خم میشود. پتو را روی خودم میکشم و غر میزنم: ببند اون لامصبو. سوز میاد.
متین بدون این که چشم از کوچه بردارد، با یک دست به من اشاره میکند که: داداش یه دقه بیا... بیا ببین چه خبره... واااای...
نخیر... متین و معترضهای توی شهرک، همقسم شدهاند که نگذارند من بخوابم. خمیازه میکشم. دلم لک میزند برای خواب. از دیشب بدخواب شدهام و تا الان نتوانستهام بخوابم. حالا هم که بالاخره پایم به خانه رسیده، برادرِ جوگیر و نوجوانم نمیگذارد دو دقیقه چشمانم بروند روی هم. پتو را میاندازم کنار و کشانکشان، خودم را میرسانم تا پنجره. صدای جیغ و داد خیابان را برداشته. متین با گوشیاش فیلم میگیرد و مثل گزارشگرهای فوتبال، روی فیلم حرف میزند: وااای... افتادن دنبال بسیجیه...
به زحمت میان تاریکیِ کوچه، پسر جوانی را میبینم که میدود و سی نفر هم دنبالش. همه فریاد میکشند: بگیرینش... بسیجیه...
سرم درد میگیرد؛ نه از هیاهوی کوچه که از صدای فریاد خشمگین سیهزار مرد جنگی؛ در ذهنم. صدای فریادشان از دیشب تا الان، دارد مثل ناقوس مرگ در سرم میپیچد. جزء معدود خوابهای واضح عمرم بود. یک صحرا بود و سیهزارنفر سپاه خشمگین. انگار وسط فیلم مختارنامه بودم؛ پرتاب شده بودم به هزار سال پیش. یک چیزی توی مایههای تعزیه. شاید کربلا.
-اووه... افتاد... گرفتنش... واای...
متین چشمانش را ریز میکند تا مثلا بهتر ببیند معرکه را. همه داد میزنند: بزنینش... بزنش... بسیجیه... آخونده...
دیگر جوان را نمیبینم؛ گیر افتاده بین سی نفر آدم عصبانی و فقط دستهایی را میبینم که بالا میروند و پایین میآیند به نیت زدنش.
در خوابم، یک سوارِ تنها در میدان جنگ، محاصره شده بود میان سیهزارنفر سپاه. طوری نگاهش میکردند که انگار قاتل پدرشان بود. فقط یک لحظه دیدمش. جوانی بود، سوار بر اسب، زخمی. بیهوش بود انگار و نفهمید که اسبش دارد میرود دقیقا وسط همان سپاه خشمگین. طوری دورش گرد و خاک و غلغله شد که دیگر نشد ببینمش؛ فقط شمشیرها و نیزهها را میدیدم که بالا میرفتند و به سوی بدنش پایین میآمدند.
-وااای ببین دارن میکشنش. یا خود خدا!
لرز میکنم؛ نه از سرما؛ از تصور گیر افتادن بین یک جماعتِ عصبانی که فقط میخواهند بزنندت. زمان چقدر کش آمده! جوان بسیجی افتاده میان درخت و شمشادها؛ با سر و روی خونین.
زمان کش آمده بود در خوابم و انگار یک قرن گذشته بود از زمانی که دور جوان، گرد و خاک شده بود. دور خودم میچرخیدم. آن جوان کی بود؟ نمیدانستم. از کل ماجرای کربلا، یک حسین میشناختم و یک عباس؛ آن هم فقط از روضههایی که در کودکی رفته بودم. ترسیده بودم. دوست داشتم بروم جلو، صف آن مردان جنگی خشمگین را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟
ترسیدم. میخواستم بروم و میترسیدم از برق شمشیر و چهرههای کبود از خشمشان.
-اوه اوه اوه... اون چیه دست اون یارو؟
جوان بسیجی همچنان گم شده میان مشت و لگدها. حتی میان آنها که دورش را گرفتهاند، یک نفر قمه به دست میبینم و دلم میریزد. دلم میخواهد بروم پایین، صف آنها که دور جوان را گرفتهاند را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟
یک قدم برمیدارم به سمت در؛ و چشمم همچنان به پنجره است؛ به برق قمهای که قرار است تن جوان را بشکافد. زانوانم میلرزند و همانجا میایستم. اینهایی که من میبینم، برایشان مهم نیست چرا میزنند و چطور میزنند؛ فقط میزنند. پایم به خیابان برسد و بخواهم از جوان دفاع کنم، من را هم تکهپاره میکنند همانجا؛ بدون این که بپرسند مثل آنها فکر میکنم یا نه.
خواب بودم؛ ولی میتوانم قسم بخورم رطوبت را حس کردم روی دستانم. رطوبت و گرمای خون را. از ترس جهیدم به عقب و سکندری خوردم. خون خودم نبود. هرچه تلاش کردم خون را از دستم پاک کنم، نشد. انگار محکم چسبیده بود به دستانم و میخواست خودش را تا گلویم بکشد بالا و خفهام کند. از ترس خفگی، نفس عمیقی کشیدم و از خواب پریدم. دیگر هم از ترس نتوانستم بخوابم.
پیکر نیمهجان و خونین جوان بسیجی را دارند میکشند روی زمین. به دستانم نگاه میکنم؛ پاکاند. پاهایم بین رفتن و نرفتن گیر کردهاند. عقب عقب میروم؛ نمیدانم کجا. یک جایی که قایم شوم و نبینم. شاید هم بروم کمک جوان... نمیدانم. متین فیلمی که میگرفت را قطع میکند و سرش میرود داخل گوشی: این خیلی ویو میخوره. ببین کی بهت گفتم.
جوان را کشانکشان، از میدان دیدمان خارج میکنند و دیگر نمیبینمش. فقط رد خونش باقی میماند؛ روی زمین، روی ذهنم و شاید روی دستانم...
#لبیک_یا_خامنه_ای #فاطمیه #آرمان_دهه_هشتادی_ها
https://eitaa.com/istadegi