امشب 69 صلوات هدیه کنید به حضرت زینب، که انشاءالله مقابل آمریکا پیروز بشیم و کام مردم ایران شیرین بشه...
#میلاد_حضرت_زینب #برای_ایران #جام_جهانی
🌱وَلَا تَهِنُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَنتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ🌱
ﺿﻌﻒ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﻫﻴﺪ ﻭ ﺭﻭﺣﻴﻪﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺒﺎﺯﻳﺪ؛ ﭼﻮﻥ ﺷﻤﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺑﺮﺗﺮﻳﺪ، ﺑﻪﺷﺮﻃﻲ ﻛﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ!
(آلعمران، ۱۳۹)
✨تقدیم به ایرانیهای باغیرتی که از بازی دیشب ناراحتاند.
غصه نداره، این فقط یک بازی بود. ما به یاری خدا، در واقعیت آمریکا رو شکست خواهیم داد... انشاءالله.
پ.ن: بذارید فعلا خوش باشن، تنها جایی که آمریکا تونست ما رو شکست بده همین فوتبال بود😂
ما غیر از سردار آزمون، گزینههای دیگهای مثل سردار حاجیزاده هم داریم😎
#جام_جهانی #برای_ایران 🇮🇷
مهشکن🇵🇸
زینب کبریٰ (سلام الله علیها) توانست به همهی تاریخ و همهی جهان نشان بدهد ظرفیّت روحی و عقلی عظیمِ
حقیقتاً زینب کبریٰ اقیانوسی از صبر و آرامش را نشان داد؛ یعنی جنس زن میتواند به اینجا برسد؛ به این نقطهی عظیم از قدرت روحی و معنوی برسد. در کنار این چیزهایی که عرض کردیم، پرستاری از حجّت خدا، پرستاری از حضرت سجّاد (سلام الله علیه) که این هم صبر میخواست، و توانست و به بهترین وجهی انجام داد؛ این در مورد صبر.
امّا در مورد خردمندی، رفتار خردمندانه و قدرت عقلانی و تدبیر. این رفتاری که در دوران اسارت کرد حقیقتاً شگفتآور است؛ عقیدهی من این است که روی جزءجزء این رفتار بایستی ما مطالعه کنیم، تأمّل کنیم، بنویسیم، بگوییم، اثر هنری تولید کنیم؛ شوخی است؟
امام خامنهای، ۱۴۰۰/۰۹/۲۱
✨🌷 #میلاد_حضرت_زینب #لبیک_یا_خامنه_ای #برای_ایران
مهشکن🇵🇸
حقیقتاً زینب کبریٰ اقیانوسی از صبر و آرامش را نشان داد؛ یعنی جنس زن میتواند به اینجا برسد؛ به این ن
[همچنین] در برابر حکّام مغرور و متکبّر، مظهر ایستادگی و اقتدار روحی است. در کوفه وقتی که ابنزیاد زبان شماتت را باز میکند که مثلاً «هان! دیدید چه شد، دیدید شکست خوردید»؛ در جوابش میگوید «مَا رَاَیتُ اِلَّا جَمیلا»؛ هر چه دیدم زیبایی بود؛ زد تو دهن آن مرد متکبّر خبیثِ مغرور؛ این در مقابل [ابن زیاد]. در مقابل یزید وقتی که آن حرفهای مُهمل و چرند را یزید بر زبان آورد و آن کارها را کرد، حضرت بیاناتی را بیان کردند و این جمله را که واقعاً تاریخی است [فرمودند که] «کِد کَیدَکَ وَ اسعَ سَعیَکَ... فَوَاللهِ لا تَمحو ذِکرَنا»؛ به زبان امروز ما این جوری میشود که هر غلطی میتوانی بکن، هر کاری میتوانی انجام بده، والله نخواهی توانست یاد ما را از آفاق ذهن مردم دور کنی. این را به چه کسی میگوید؟ به یزید متکبّر مغرورِ مستبدّ خونخوار؛ این، قدرت روحی یک زن را نشان میدهد؛ این چه قدرتی است؟ این چه عظمتی است؟ [اینها] نشاندهندهی تدبیر و خردمندی است. این حرفها با محاسبه بیان شده. امّا در مقابل مردم وقتی قرار میگیرد، آنجا جای اظهار اقتدار نیست، جای تنبیه است، جای تبیین است، جای سرزنش مردمی است که نمیدانند چه کار کردهاند و چه کار باید میکردند.
امام خامنهای، ۱۴۰۰/۰۹/۲۱
🌷✨ #میلاد_حضرت_زینب #لبیک_یا_خامنه_ای #برای_ایران
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
[همچنین] در برابر حکّام مغرور و متکبّر، مظهر ایستادگی و اقتدار روحی است. در کوفه وقتی که ابنزیاد زب
در کوفه، در خطبهی حضرت زینب، بعد که مردم شروع کردند هایهای گریه کردن، حضرت زینب (سلام الله علیها) [فرمودند]: اَ تَبکون؟ گریه میکنید؟ اَلا فَلا رَقَأَتِ العَبرَةُ وَ لا هَدَأَتِ الزَّفرَة؛ گریهی شما هرگز بند نیاید؛ این چه گریهای است که شما میکنید؟ میدانید چه کردید؟ اِنَّما مَثَلُکُم کَمَثَلِ الَّتی نَقَضَت غَزلَها مِن بَعدِ قُوَّةٍ اَنکاثا؛ شماها کاری کردید که همهی زحمات گذشتهی خودتان را نابود کردید. این جوری حرف میزند؛ و بنده احتمال قوی میدهم یکی از عوامل مهمّ حرکت توّابین که بعد در کوفه سر بلند کردند و قیام کردند و آن حادثهی بزرگ را راه انداختند، همین فرمایش حضرت زینب و همین خطبهی حضرت زینب بود. بنابراین، این نکتهی اوّل دربارهی شخصیّت حضرت زینب که خلاصهاش این است که زینب کبریٰ (سلام الله علیها) با رفتار خود و با بیانات خود، ظرفیّت معنوی و عقلانیِ جنس زن را نشان داد. جوری حرف میزند مثل اینکه امیرالمؤمنین دارد حرف میزند؛ جوری میایستد مثل اینکه پیغمبر در مقابل کفّار میایستد. این ظرفیّت زن است.
امام خامنهای، ۱۴۰۰/۰۹/۲۱
🌷✨ #میلاد_حضرت_زینب #لبیک_یا_خامنه_ای #برای_ایران
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
در کوفه، در خطبهی حضرت زینب، بعد که مردم شروع کردند هایهای گریه کردن، حضرت زینب (سلام الله علیها)
نکتهی مهمّ دیگر در زندگی این بزرگوار که آن هم باز نشانهی تدبیر است، این است که این بزرگوار جهاد تبیین را، جهاد روایت را راه انداخت؛ نگذاشت و فرصت نداد که روایت دشمن از حادثه غلبه پیدا کند؛ کاری کرد که روایت او بر افکار عمومی غلبه پیدا کند. حالا تا امروز روایت زینب کبریٰ (سلام الله علیها) از حادثهی عاشورا در تاریخ مانده، [امّا] در همان زمان هم تأثیر گذاشت در شام، در کوفه، در مجموعهی سالهای حکومت اموی و منتهی شد به ساقط شدن حکومت اموی. ببینید! این درس است؛ این همان حرفی است که بنده همیشه میگویم: شما روایت کنید حقایق جامعهی خودتان و کشور خودتان و انقلابتان را. شما اگر روایت نکنید، دشمن روایت میکند؛ شما اگر انقلاب را روایت نکنید، دشمن روایت میکند؛ شما اگر حادثهی دفاع مقدّس را روایت نکنید، دشمن روایت میکند، هر جور دلش میخواهد؛ توجیه میکند، دروغ میگوید [آن هم]۱۸۰ درجه خلاف واقع؛ جای ظالم و مظلوم را عوض میکند. شما اگر حادثهی تسخیر لانهی جاسوسی را روایت نکنید -که متأسّفانه نکردیم- دشمن روایت میکند و کرده؛ دشمن روایت کرده، با روایتهای دروغ. این کاری است که ما باید انجام بدهیم؛ وظیفهی جوانهای ما است.
امام خامنهای، ۱۴۰۰/۰۹/۲۱
🌷✨ #لبیک_یا_خامنه_ای #میلاد_حضرت_زینب #برای_ایران
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
نکتهی مهمّ دیگر در زندگی این بزرگوار که آن هم باز نشانهی تدبیر است، این است که این بزرگوار جهاد تب
به نظر من بنیانگذار بنای حفظ حوادث با ادبیات و هنر، زینب کبری (سلاماللَّهعلیها) است. اگر حرکت و اقدام حضرت زینب نمیبود و بعد از آن بزرگوار هم بقیهی اهل بیت (علیهمالسّلام) - حضرت سجاد و دیگران - نمیبودند، حادثهی عاشورا در تاریخ نمیماند. بله، سنت الهی این است که اینگونه حوادث در تاریخ ماندگار شود؛ اما همهی سنتهای الهی عملکردش از طریق ساز و کارهای معینی است. ساز و کار بقای این حقایق در تاریخ این است که اصحاب سِرّ، اصحاب درد، رازدانان و کسانی که از این دقایق مطلع شدند، این را در اختیار دیگران بگذارند. بنابراین خاطرهگویی و تدوین و پخش خاطرات را باید در جایگاه حقیقی خودش نشاند، که جایگاه بسیار بالا و والایی است و بسیار مهم است.
امام خامنهای، ۱۳۸۴/۰۶/۳۱
✨🌷 #میلاد_حضرت_زینب #لبیک_یا_خامنه_ای #برای_ایران
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
به نظر من بنیانگذار بنای حفظ حوادث با ادبیات و هنر، زینب کبری (سلاماللَّهعلیها) است. اگر حرکت و اق
بیان هنری هم شرط اصلی است؛ کما اینکه خطبهی حضرت زینب در شهر کوفه و شهر شام، از لحاظ زیبایی و جذابیت بیان، آیت بیان هنری است؛ طوری است که اصلاً هیچکس نمیتواند این را نادیده بگیرد. یک مخالف یا یک دشمن وقتی این بیان را میشنود، مثل تیر بُرنده و تیغ تیزی، خواهینخواهی این بیان کار خودش را میکند. تأثیر هنر به خواست کسی که مخاطب هنر است، وابستگی ندارد. او بخواهد یا نخواهد، این اثر را خواهد گذاشت. حضرت زینب (سلاماللَّهعلیها) و امام سجاد در خطبهی شام و در بیان رسا و بلیغ و شگفتآور مسجد شام این کارها را کردند.
امام خامنهای، ۱۳۸۴/۰۶/۳۱
🌷✨ #لبیک_یا_خامنه_ای #میلاد_حضرت_زینب #برای_ایران
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
بیان هنری هم شرط اصلی است؛ کما اینکه خطبهی حضرت زینب در شهر کوفه و شهر شام، از لحاظ زیبایی و جذابی
تلاش حضرت زینب سلاماللَّهعلیها فقط این نیست که از امام بیماری در کربلا حراست و پرستاری کرده است. حضرت زینب از روح کلّی اسلام و جامعه آن روز مسلمین پرستاری کرد؛ پرستاری بزرگ او آنجاست. حضرت زینب در مقابل یک دنیا بدی، ظلم، بیانصافی، حیوانصفتی و قساوت، یکتنه ایستاد. و با این ایستادگی، توانست از روح کلّی اسلام حراست و پرستاری کند. همچنان که میگوییم امام حسین علیهالسّلام اسلام را حفظ کرد، میتوانیم دقیقاً ادّعا کنیم که حضرت زینب سلاماللَّهعلیها هم با ایستادگی خود، اسلام را حفظ کرد. این ایستادگی، یک رمز و راز و یک عامل اصلی است.
امام خامنهای، ۱۳۸۰/۰۵/۰۳
✨🌷 #لبیک_یا_خامنه_ای #میلاد_حضرت_زینب #برای_ایران
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 49 -میتونم ببین
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 50
میپرسد: چند بار عباسم رو دیدی؟
هیچوقت انقدر مشتاق به یادآوری و بازگو کردن کودکیام نبودم. اصلا برای هیچکس، جز چند جمله کلی، از عباس حرفی نزده بودم. الان ولی، دوست دارم لحظه به لحظهاش را بگویم و شیرینیاش را مزمزه کنم. میگویم: سه بار. یه بار وقتی نجاتم داد، دوبار هم اومد دیدنم.
پیرزن کمی خودش را جلو میکشد و چشمانش برق میزنند: حالش چطور بود؟ برام بگو!
از دید من، عباس مدتهاست تمام شده و حال خوب و بد برایش معنا ندارد؛ اما با دل مادرش راه میآیم: خوب بود... فقط یکم خسته بود.
یک لبخند غمگین میزند: بچهم همیشه خسته ست. هر وقت از ماموریت میاد، با همون لباس بیرونش میافته یه گوشه و چند ساعت میخوابه.
نمیدانم یادش نیست یا نمیخواهد بپذیرد که باید برای کسی که مُرده، از فعل گذشته استفاده کند. شاید هنوز دارد با خاطرات عباس زندگی میکند. ادامه میدهد: بازم بگو... چی شد دیدیش؟
ترجیح میدهم ماجرای پدر و مادر داعشیام را سانسور کنم تا کام پیرزن تلخ نشود. میگویم: نزدیک خونمون خمپاره خورده بود، من دویدم بیرون. خیلی ترسیده بودم. من رو بغل کرد، بهم آب داد و سعی کرد باهام حرف بزنه تا آروم بشم.
خنکای آبی که عباس روی چهرهام ریخت را هنوز فراموش نکردهام. انگار که آب نهرهای بهشتی را روی آتش جهنم ریخته بود. تمام خطوط چهره پیرزن پر از لبخند میشود: دورش بگردم...
-بعد منو برد مقر هلال احمر. برای این که آرومم کنه، این رو بهم داد...
گردنبند حرز را از گردنم درمیآورم و نشانش میدهم: از گردن خودش درآوردش و داد به من.
پیرزن حرز را با دستان چروکیدهاش میگیرد و نگاه میکند؛ مثل یک الماس. با لبخند، لمسش میکند و میبوسدش: حرز امام جواده... خودم گردنش انداختم، از بچگی همیشه همراهش بود. وقتی اومد، این بین وسایلش نبود. حدس زدم داده باشدش به کسی.
میخواهم جمله پیرزن را اصلاح کنم؛ عباس نیامد، او را آوردند، توی تابوت. سکوت میکنم و اجازه میدهم با خیال بودن عباس خوش باشد.
بر خلاف تصورم، حافظهاش خوب کار میکند؛ حداقل هرچه مربوط به عباس باشد را مثل گنج در حافظه نگه داشته. انگار عمداً میخواهد مرگ عباس را نادیده بگیرد. شاید این که هربار موقع بیدار شدن، دنبال عباس میگردد هم، علتش زوال عقل و حافظه نیست. چنان در فکر پسرش غرق شده که خواب و بیداریاش درهم آمیخته.
-بعدش چی شد؟ دوباره دیدیش؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 50 میپرسد: چند
- سر که زد چوبه ی محمل، دل ما خورد ترک
غربتش ریخت به زخم دل عشاق نمک
آنقدر داغ عمیق است که بر دل شده حک:
"سر زینب به سلامت، سر نوکر به درک!"
- چرا به درک؟ به فلک! :)
(شهید محمدحسین محمدخانی)
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 50 میپرسد: چند
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 51
-آره. دمشق که بودم، اومد دیدنم و برام یه عروسک آورد.
کاش نپرسد عروسکت کجاست؛ همان عروسک موطلایی که تا یازده سالگی، همه جا همراهم میبردمش. هیچکس حق نداشت به عروسک مطهرهنامم بگوید بالای چشمش ابروست. از جان عزیزتر بود برایم؛ اما یک روز که برای تفریح، رفته بودیم قایقسواری روی دریاچه، اسحاق بهم تنه زد و عروسک نازنینم افتاد توی آب.
آن لحظه با تمام وجود میخواستم خودم را هم همراه مطهره، در آب بیندازم و اگر آرسن و پدر جلویم را نمیگرفتند، حتما همانجا خودم را غرق میکردم. به اندازه تمام عمرم، جیغ کشیدم و گریه کردم. انگار خود عباس جلوی چشمم غرق شده بود. بعد از آن هم تا چند روز، تبم پایین نیامد و تا چند هفته، مثل کسانی بودم که یکی از عزیزانشان را از دست دادهاند.
برای این که ماجرای عروسک را فراموش کنم، میگویم: باهام حرف میزد، گاهی فارسی گاهی عربی. البته من فارسی بلد نبودم.
پیرزن با لبخند خیره میشود به روبهرو: بچهم عربی رو خیلی خوب حرف میزد.
واقعا لهجه شامی را عالی حرف میزد؛ نمیدانم دوره دیده بود یا این تسلط، نتیجه حضور طولانیاش میان عربزبانان بود. ادامه میدهم: این نقاشی رو بار آخری که دیدمش با هم کشیدیم و...
حرفم را میخورم. خجالت میکشم که بگویم عباس را بابا صدا زدهام. ادامهاش را از چند روز جلوتر پی میگیرم: چند وقت بعد، یکی از دوستای عباس اومد دیدنم، یه عروسک بهم داد و گفت اونو عباس فرستاده. و بعد... دیگه نیومد...
همهچیز در یک نیامدن خلاصه نشد؛ بلکه این تازه آغاز یک روزشماری بیپایان بود؛ روزشماریای با ایمان به این که عباس هر وقت بتواند، برمیگردد و میشود بابای مهربان من...
***
عباسهای متفاوت، دور عباس واقعی حلقه زدهاند و من را نگاه میکنند؛ و من نگاهم میان عکس عباس و تختهشاسیام در رفت و آمد است. نمیدانم میخواهم با این پرترههای نیمهعباس چکار کنم؛ فعلا آنها را چیدهام دور خودم و تفاوتشان با عباس اصلی را میسنجم.
میخواهم تصویر سیاهقلمی از عباس بکشم که کاملا شبیه به خودش باشد و آن را هدیه بدهم به مادرش؛ برای همین هر روز بعد از کلاسهایم میآیم اینجا، مقابل قبر عباس مینشینم و با مداد و کاغذ سر و کله میزنم؛ بیتوجه به سرمای آبان و زمین یخکردهی قبرستان.
عکس عباس را بالای تختهشاسی سنجاق کردهام؛ عکس خودش و همسرش، مطهره را. پیشنهادش را فاطمه داد؛ این که هردوشان را با هم نقاشی کنم. این را وقتی گفت که داشت آلبوم خانوادگیشان را نشانم میداد و رسیده بودیم به عکسهای عقدش. احتمالا تنها روزی که عباس حاضر شده کت و شلوار بپوشد. یکی از عکسهای دونفره را انتخاب کردیم و فاطمه آن را داد به من.
یک چیز جدید درباره عباس کشف کردهام؛ این که خیلی همسرش را دوست داشته و برای همین، نام آن عروسک موطلایی را هم گذاشت مطهره. انگار جز این نام، نام دیگری در ذهنش نبوده. داستانشان به داستان لیلی و مجنون تنه میزند. عشقِ ناکام، آتشین و محجوب شرقی و ایرانی.
شاید اگر حوصله رمان نوشتن داشتم، رمان این دوتا را مینوشتم؛ هرچند مطهره پیچیده شده میان یک مه غلیظ از ابهام. فرسنگها با هم فاصله داریم و نمیفهمماش.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 51 -آره. دمشق که
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 52
مطهره پیچیده شده میان یک مه غلیظ از ابهام. فرسنگها با هم فاصله داریم و نمیفهمماش. به چهره مطهره میآید دختر آرامی باشد؛ از آن دخترهای سربهزیر و ساکت و مومن.
-چطوری خانم هنرمند؟
از جا میپرم و پشت سرم را نگاه میکنم. منتظری سمت راستم ایستاده؛ با چشمانی سرخ و ورم کرده و بینی قرمز: ببخشید ترسوندمت.
سریع بقیه پرترهها را از دور قبر جمع میکنم و میگویم: نه نه... اشکال نداره.
دو قدم به جلو برمیدارد و کنار قبر میایستد. لبانش تکان میخورند؛ به رسم فاتحه خواندن مسلمانها. میگویم: تنها اومدین؟
چادرش را جمع میکند و بدون دعوت من، مینشیند کنار قبر: نه، آقا و بچهها هم هستن.
اشاره میکند به پسر نوجوانی که با دوتا دختربچه بازی میکند و مردی که روی یکی از سکوها، پشت به من نشسته؛ شوهر مرموز و همیشه در سایهاش. مردی که قرار است من از سایه درش بیاورم و کاری کنم که مرگ برایش بشود آرزو. شاید امروز قرار است آخرین تصویر از این خانواده خوشبخت ثبت بشود و بعد، من نخ تسبیح این خانواده را پاره خواهم کرد.
راستی دختر محافظ کجاست؟ خبری از او نیست. شاید امروز مرخصش کردهاند؛ به این توجیه که همسرش همراهشان هست. شاید هم دارد این دور و بر پرسه میزند و با آن نگاه شکاکش، من و منتظری را زیر نظر دارد.
-حتما خیلی حرف داشتی که باهاش بزنی. اینجا بهترین جاست برای گفتن حرفایی که نمیشه جاهای دیگه گفت.
خودم را مشغول کشیدن پرتره میکنم و شانه بالا میاندازم: حرف که داشتم، ولی اینجا هم کسی حرفتو نمیشنوه.
-برعکس، کسایی که اینجا هستن بهتر از هرکسی میشنون.
ناخودآگاه پوزخند میزنم: اونا مُردن. جنازههاشون هم پوسیده.
-واقعا اینطوری فکر میکنی؟
صدایش دلخوری و تمسخر را با هم دارد؛ هرچند آرام است. انگار به همترین بنیان فکریاش خدشه وارد کردهام. ادامه میدهم: واضحه. فرآیندهای حیاتی متوقف میشن، آدم میمیره و میپوسه. حالا یکی توی جنگ، یکی هم توی خونهش. اصلش یکیه.
-این حرفا دیگه خیلی قدیمی شده. مال صد سال قبله.
-مهم نیست. چیزی که من دیدم اینه.
منتظری یک نفس عمیق میکشد که یعنی نمیخواهد فعلا بحث کند؛ اما همچنان عقیده خودش را درست میداند. لبم را میگزم. شاید نباید انقدر زیادهروی میکردم؛ مخصوصا که پدر و مادر و برادر ناتنیاش، همه اینجا هستند. ممکن است اعتمادش را از دست بدهم. خاک بر سرم با این ابراز عقیدههای بیموقعم.
چند ثانیه در سکوت میگذرد و منتظری دوباره به زبان میآید: راستی، خبر داری تاریخ همایش تغییر کرده؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 52 مطهره پیچیده
به نظرتون آریل میخواد چکار کنه؟
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
"یخزده"
به قلم: معصومه سادات رضوی
با دندان گوشه لبم را میجوم و استاد سرم داد میزند: پس وقتی میگی الگوی من حضرت زینبه داری خودتو گول میزنی. وقتی سر روضه حضرت زهرا گریه میکنی و حواست نیست حضرت زهرا برای تبیین در تکتک خونهها رو زد، گریهات رو قاب کن بزار تو طاقچه دیوار چون هنوز نفهمیدی حضرت زهرا واسه چی تو کوچه دنبال علی میدوید...
چشمهایم پر از اشک و بغضم منتظر یک تلنگر دیگر است تا بشکند. روسریام را جلوتر میکشم و با صدای لرزان میگویم: نمیتونم استاد. این چیزایی که من مینویسم به درد نمیخوره. کی آخه با نوشتههای من به راه راست هدایت میشه؟ نمیتونم، میترسم...
توی چشمهایم خیره میشود و با صدای آرامتری میگوید: ببین دختر من! قرار نیست با حرفای تو کسی مستقیم به راه راست هدایت بشه! ولی تو بلدی با کلمهها بازی کنی؛ میتونی با سر انگشت هنرت اونا رو انتخاب کنی و کنار هم بچینی. از چی میترسی؟ از کی خجالت میکشی؟ میتونی چهار روز دیگه تو چشمای حضرت زینب نگاه کنی بگی نمیتونستم؟ میتونی سرتو جلوی حضرت زهرا بالا بیاری؟ واقعا میتونی؟
اشکهایم پایین میریزد و لب میزنم: نه...
چند ساعت بعد انگشتانم روی صفحه کیبورد بازی میکنند... مینویسم: بسم الله الرحمن...
پاک میکنم، مینویسم... پاک میکنم... این ترس یخزده تا کجا قرار است گریبان مرا بگیرد؟! تا کجا قرار است کلماتم را منجمد کند تا شکوفه ندهند؟
شب قرار است با مهدیه برویم روضه. وارد فضای حسینیه که میشوم دلم میریزد. گوشه ای مینشینم و ساکت و آرام به دیوار تکیه میدهم و موقع سخنرانی پیامها را بالا و پایین میکنم.
- اغتشاشگران باعث تعطیل شدن برخی مغازههای بازار بزرگ تهران شدند...
- جلسه امشب مسجد با موضوع فتنه اخیر.
- خواهر آرتین: او هنوز سراغ مادرم را میگیرد...
- شهادت طلبه جوان در تهران...
روی پیام آخر مکث میکنم. توی ایتا سرچ میکنم: آرمان علی وردی.
فیلم را باز میکنم. یا حسین از دهانم نمیافتد. دستانم یخ میکنند. دلم میخواهد از این همه قساوت جیغ بکشم. چطور میتوانند؟ چطور...
روضههای فاطمیه توی سرم میچرخد: در وسط کوچه تو را میزدند...
انگار صدای ناله زینب را حوالی گودال میشنوم: غریب گیر آوردنت...
مهدیه سر برمیگرداند و میگوید: حسنا خوبی؟ چرا رنگت پریده؟
بریده بریده میگویم: وای مهدیه... مهدیه بچه مردمو رو کشتن چون به آقا فحش نداد. وای، مهدیه وای...
و چادر روی صورتم میکشم، امشب من روضه خوان لازم ندارم، ولی روضه خوان میخواند و من نفسم بالا نمیآید. روضه زینب میخواند...
با چشم های بسته تصور میکنم: زینب با ابهت وسط مجلس یزید ایستاده و سر او داد میزند: آیا این از عدل است که زنان و کنیزان تو در پرده باشند و دختران رسول الله اسیر؟
میبینم که لحظه به لحظه چهره یزید بیشتر در هم میرود و چشمانش از ترس دودو میزنند. زینب سر بالا میگیرد و میگوید: جز زیبایی چیزی ندیدم...
و یزید بهت زده نگاهش میکند. او مینشیند و مانند یک اقیانوس اهل حرم را در آرامش و صبوریاش غوطهور میکند. سایه میشود تا تن رنجور سجاد در خنکایش جان بگیرد. با حوصله اشکهای رقیه را پاک میکند و سرش را میبوسد...
میان اشک های مردم میشکنم، کاش قطره ای اقیانوس صبر و شجاعتش را به من بدهد...
آخرهای هیئت بوی عطر عربی تو فضا میپیچد. صدای گریهها اوج میگیرد. با دیدن پرچم گنبد حرم حضرت زینب قلبم تند تر میزند و چشمهایم تار میشوند. خاک میشوم و روی پرچم مینشینم. سراسر چشم میشوم و پرچم را میبوسم. همه کلماتم سلام میشوند تا به گنبد طلایی برسند. ترس یخزدهام آرامآرام آب جاری میشود. خشم میشود، بغض میشود، اطمینان میشود. زینب برایم قطرهای از اقیانوسش را فرستاده.
باید بنویسم... برای آرمان...
بعد از روضه، دستم روی صفحه کیبورد میچرخد. مینویسم: بسم الله الرحمن الرحیم... السلام علیک یا سیدتی یازینب... برای آرمان عزیز ما...
#لبیک_یا_خامنه_ای #برای_ایران #آرمان_عزیز
عملیات دخترانه مهشکن
http://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از مهشکن🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم
⚠️ مهم و فوری ⚠️
✨عملیات دخترانه «مهشکن»✨
🌱ابهام مهآلود فتنه را با قلم تبیین میشکنیم...
⚠️داستاننویسهای کانال کجا هستند؟
🥀چهلم شهید آرمان علیوردی، ولادت حضرت زینب سلام الله علیها و دهه فاطمیه نزدیکه...
🌿بیاید باهم یک عملیات روایت و تبیین رو شروع کنیم... با رمز مقدس «یا زینب کبری سلام الله علیها».🌿
چطور؟
با نوشتن داستان؛ یکی از بهترین روشهای تبیین.🌱
✅دقت کنید که داستانهای کوتاه شما نهایتا ۵۰۰ کلمه، یا دو پیام ایتایی باشه.
✅نام و نام خانوادگی حتما همراهش باشه(یا هر نامی که دوست دارید داستان به اون نام منتشر بشه).
✅سعی کنید داستان شما هم بار محتوایی و عقلی داشته باشه هم بار احساسی؛ کسی که داستان شما رو میخونه، یک چیزی هم یاد بگیره نه این که فقط گریه کنه.
🌷عملیات از شب میلاد حضرت زینب سلام الله علیها و به برکت نام ایشون آغاز میشه و تا ۱۶ آذر، ادامه خواهد داشت.
⚠️(مهلت ارسال داستان، تا ۱۶ آذر خواهد بود)
✨این عملیات دو محور اصلی داره:
۱. حضرت زینب سلام الله علیها و نقش بانوان در جهاد تبیین
۲. شهید آرمان علیوردی و پیوند این شهید با دهه فاطمیه (با توجه به مضامینی مثل بصیرت، ولایتمداری، سکوت نکردن مقابل ظلم و...)
آثار مرتبط با شهید علیوردی، علاوه بر مهشکن، در کانال این شهید منتشر خواهد شد.
✅این عملیات در دو مرحله انجام میشه و این مرحله اوله. مرحله دوم انشاءالله اطلاعرسانی میشه...
🌱داستانهای کوتاه خودتون رو با توجه به دو محور عملیات، برای این آیدی بفرستید:
@forat1400
(فقط داستانهای مربوط به عملیات رو بفرستید، به سوالات درباره مسائل دیگه پاسخ داده نمیشه)
بسم الله...🌱
#لبیک_یا_خامنه_ای #برای_ایران
گروه نویسندگان #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم ⚠️ مهم و فوری ⚠️ ✨عملیات دخترانه «مهشکن»✨ 🌱ابهام مهآلود فتنه را با قلم ت
چیزی تا چهلم شهید نمونده...
مهم: لطفا داستان بفرستید نه دلنوشته.
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 52 مطهره پیچیده
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 53
چند ثانیه در سکوت میگذرد و منتظری دوباره به زبان میآید: راستی، خبر داری تاریخ همایش تغییر کرده؟
با گرد کردن چشمانم، تظاهر میکنم به تعجب؛ هرچند تعجب ندارد. من حتی نگران بودم که همایش کلا لغو شود بعد از آن حمله تروریستی ناکام. منتظری ادامه میدهد: بجای نیمه شعبان، افتاد دهم رمضان. بیست و چهارم آذر. وفات حضرت خدیجه.
زیر لب تکرار میکنم: بیست و چهارم آذر.
از جا بلند میشود و خاک چادرش را میتکاند: خبرت میکنم. فعلا مزاحمت نمیشم.
-از دیدنتون خوشحال شدم. اگه جسارتی کردم ببخشید.
لبخند میزند؛ ولی حس میکنم هنوز دلخور است. دنبال حرفی میگردم که اثر افاضات قبلیام را بشوید و ببرد: راستی...
منتظری که داشت عقبعقب میرفت، متوقف میشود: بله؟
میمانم چه بگویم. صدای نازک دختر کوچک منتظری، حواسش را پرت میکند؛ دخترک میدود به سمت منتظری: مامانی...
خودش را میچسباند به پاهای منتظری و منتظری سرش را خم میکند: جانم مامان؟
مهلت پیدا میکنم فکرم را به کار بیندازم. و چشمم میخورد به تصویر مطهره؛ روی تختهشاسی. یادم میافتد که فاطمه با عنوان شهید از مطهره یاد میکرد؛ ولی نمیدانم چطور شهید شده. خب همین هم غنیمت است.
منتظری زانو زده مقابل دخترش و لباسش را مرتب میکند. نگاهم قفل میشود روی دخترک. از وقتی که من مادرم را از دست دادم هم کوچکتر است حتی. باید دلم برایش بسوزد؟
نه. دنیا و سیاستمدارهایش هیچوقت بچهها را در معادلاتشان حساب نمیکنند؛ همانطور که من و هزاران کودک سوری، هیچ جایی در معادلات جهانی نداشتیم و این دختر هم محکوم است که میان چرخدندههای جهان بیرحم امروز، له شود. شاید هم مثل من، شانس بیاورد و یکی مثل عباس، پیدا شود که نجاتش بدهد؛ دنیا هنوز از مهربانهای سادهدلی مثل عباس خالی نشده.
سکوتم که طولانی میشود، منتظری میگوید: چیزی میخواستی بگی؟
نگاهم را از دختر منتظری برمیدارم و آب دهانم را قورت میدهم: چی؟ آره... یه شهید خانم هست که میخواستم بهتون معرفی کنم. البته شاید بشناسیدش.
چشمان منتظری برق میزنند با شنیدن این کلمات. ادامه میدهم: مثل این که همسر عباس هم چند سال قبل خودش شهید شده. یه سرچ کردم، چیز زیادی ازش پیدا نشد. اگه بخواید مشخصاتش رو براتون بفرستم.
دخترک آرام چادر منتظری را میکشد؛ خسته شده. منتظری دست دخترش را میگیرد و به من میگوید: آره آره... حتما بفرست... میسپارم بررسی کنن.
دختر آرام مینالد: مامان!
منتظری دختر را بغل میگیرد، با عجله خداحافظی میکند و میرود به سمت خانوادهاش. کمی گردن میکشم تا چهره همسر منتظری را ببینم؛ اما بین شاخههای درختان کاج و سرو پنهان شده. مهم نیست. وقتی دود را بفرستم در لانه زنبور، همهشان میریزند بیرون.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi