مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 53 چند ثانیه در
😔
فکر میکنید عباس اگر میدونست در آینده چی میشه، باز هم سلما رو نجات میداد؟
مهشکن🇵🇸
😔 فکر میکنید عباس اگر میدونست در آینده چی میشه، باز هم سلما رو نجات میداد؟
منم همین فکر رو میکنم...
تا اینجا که انگار سلما تونسته از اشراف اطلاعاتی ایران در امان بمونه
هدایت شده از مهشکن🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم
⚠️ مهم و فوری ⚠️
✨عملیات دخترانه «مهشکن»✨
🌱ابهام مهآلود فتنه را با قلم تبیین میشکنیم...
⚠️داستاننویسهای کانال کجا هستند؟
🥀چهلم شهید آرمان علیوردی، ولادت حضرت زینب سلام الله علیها و دهه فاطمیه نزدیکه...
🌿بیاید باهم یک عملیات روایت و تبیین رو شروع کنیم... با رمز مقدس «یا زینب کبری سلام الله علیها».🌿
چطور؟
با نوشتن داستان؛ یکی از بهترین روشهای تبیین.🌱
✅دقت کنید که داستانهای کوتاه شما نهایتا ۵۰۰ کلمه، یا دو پیام ایتایی باشه.
✅نام و نام خانوادگی حتما همراهش باشه(یا هر نامی که دوست دارید داستان به اون نام منتشر بشه).
✅سعی کنید داستان شما هم بار محتوایی و عقلی داشته باشه هم بار احساسی؛ کسی که داستان شما رو میخونه، یک چیزی هم یاد بگیره نه این که فقط گریه کنه.
🌷عملیات از شب میلاد حضرت زینب سلام الله علیها و به برکت نام ایشون آغاز میشه و تا ۱۶ آذر، ادامه خواهد داشت.
⚠️(مهلت ارسال داستان، تا ۱۶ آذر خواهد بود)
✨این عملیات دو محور اصلی داره:
۱. حضرت زینب سلام الله علیها و نقش بانوان در جهاد تبیین
۲. شهید آرمان علیوردی و پیوند این شهید با دهه فاطمیه (با توجه به مضامینی مثل بصیرت، ولایتمداری، سکوت نکردن مقابل ظلم و...)
آثار مرتبط با شهید علیوردی، علاوه بر مهشکن، در کانال این شهید منتشر خواهد شد.
✅این عملیات در دو مرحله انجام میشه و این مرحله اوله. مرحله دوم انشاءالله اطلاعرسانی میشه...
🌱داستانهای کوتاه خودتون رو با توجه به دو محور عملیات، برای این آیدی بفرستید:
@forat1400
(فقط داستانهای مربوط به عملیات رو بفرستید، به سوالات درباره مسائل دیگه پاسخ داده نمیشه)
بسم الله...🌱
#لبیک_یا_خامنه_ای #برای_ایران
گروه نویسندگان #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم ⚠️ مهم و فوری ⚠️ ✨عملیات دخترانه «مهشکن»✨ 🌱ابهام مهآلود فتنه را با قلم ت
بسم الله الرحمن الرحیم
"زیر آسمان اکباتان"
به قلم: ف.سادات(طوبی)
زیر نور اریب چراغ، دور هم جمع شده بودیم و هر کداممان از سلاح سردمان رو نمایی میکردیم. از بینمان، عرفان، پنجه بوکسی را از کولهاش بیرون کشید و نشانمان داد. همه، یک نفس داد زدیم:
-اوووه!
دندان طلایی پیمان، در آن تاریکی برقی زد.
-هرکی دست خالیه از اسی وسیله بگیره، اگه هیچی نداشتین، مشت بزنین، فحش بدین، نعره بزنین. بیکار نشینین خلاصه، اسی نوبت توئه.
اسی، به دختر موبور زیبایی که تا آن لحظه کنارش ایستاده بود چشمکی زد و بعد از میان حلقهمان، خودش را بیرون کشید و وسط دایره نشست. دستی به موهای دم اسبی سیاهش کشید و بلندبلند شروع به حرف زدن کرد ،صدای بوق بوق ماشینها روی اعصابمان بود.
-ما داریم میریم جنگ! میخوایم با خون مهسا، کرکره این نظامو بکشیم پایین، مهسا عین خواهر خودمونه. ما غیرت داریم روی خواهرمون، روی خواهرامون.
همه برایش سوت و هورا کشیدیم. یکیمان یقه جر داد:
-من شنیدم میخواستن بهش تجاوز کنن، خونوادهاش زود میفهمه و نجاتش میده.کل بدنش کبود شده بود.
دختر موبور زیبا، از میان جمعمان گذشت و به اسی ملحق شد و شانه به شانهاش ایستاد. اسی با دیدن دختر، بادی به غبغبش انداخت و ادامه داد:
-اگه الان جلوشونو نگیریم، این آشغالا پس فردا میریزن تو خونههاتون و به خواهر و مادرتون رحم نمیکنن.
همه یک صدا شدیم:
-بیشرف! بیشرف! بیشرف!
اسی و دختر موبور زیبا، محتوای دو کوله را روی زمین ریختند. همه دست دراز کردیم و چیزی برداشتیم؛ یکیمان سنگ، دیگریمان چاقو. حتی بند کفش هم برداشتیم برای خفت کردن. برای اینکه شجاعتر شویم، روی نیمکتهای سبز و زرد محوطه شهرک نشستیم و خودمان را ساختیم. آن قدر که حتی سرمای چند دقیقه قبل را هم فراموش کردیم، میدانستیم دیگر هیچ چیز حریفمان نخواهد شد. اسی خودش با همان دختر موبور زیبا، رهبرمان شد و بیشرف گویان راه افتادیم.
صدای پیامک گوشیمان، مانند هشداری جیغ زد: یه مهمون ناخونده، تو شهرک اکباتان، ریش سیاه، صورت سفید با موهای یک طرفه ولباس گرمکن شناسایی شد. ازش پذیرایی کنین.
خنده شیطانی را در چشمهای هم دیدیم. بوی شکار به مشاممان خورد. از دور پسری را دیدیم، با همان مشخصات. از او خواستیم بایستد تا خودش را معرفی کند؛ اما او رو به جلو دوید. بین دو ردیف ماشینهای پارک شده دنبالش کردیم. بعضیهامان از پشت بوتههای درخت و بعضی از پشت ماشینها، حدود سی نفر بودیم.
بالأخره مثل آهویی که فرار میکرد، شکارش کردیم. آنقدر زیاد بودیم که وقتی بالای سرش ایستادیم و لگد زدیم، همان مقدار از نور تیر برق هم انگار محو شد. چشمان زیبایی داشت که در آن تاریکی برق میزد. با مشت و لگد از او پذیرایی کردیم وقتی که حسابی خسته شدیم از زدنش، کولهاش را گشتیم.
-بچهها قرآن داره... بچهها این آخونده... بزنینش!
تازه بعد از این همه زدن، فهمیدیم آخوند هم هست، اینبار جور دیگری زدیمش. سفیدی صورتش هرلحظه کمتر و کمتر میشد و رو به سرخی میرفت. یک دست که بالا میرفت ده دست پایین میآمد. هرکداممان که چاقتر بود، مشت و لگد میزد، آن یکیمان که لاغرتر بود، با تیزی زانویش هلش میداد تا خودش را سهیم کند. خسته شده بودیم و نفسنفس میزدیم، بخار دهانمان به هم میخورد، انگار که دود سیگار از دهانمان بیرون میآمد.
چند نفری گرفتیمش و کشانکشان از پلههای شیبدار فضای سبز شهرک، میکشاندیمش. صدای جیغ و هورا و سوتمان به هوا بلند بود. وسط راه که خسته شدیم چسباندیمش به تنه درختی و حسابی به درخت فشارش دادیم، میخواستیم درخت و سنگ و هرچه بود، شاهد مبارزه و جنگ سخت ما باشد. چند سنگ به سر و بدنش کوبیدیم. خستگیمان که رفع شد، کشانکشان بردیمش و کنار دیواری پشت درختهای سرو، روی پیادهرو انداختیمش. حتی فحشمان هم نداد.
چسباندیمش به دیوار. همان اول، یکی خواباندیم زیر گوشش. انگار زیر لب با خودش زمزمه و نالهای میکرد. بعد طوری زانوهایمان را توی شکمش فرود آوردیم، که سر زانوهامان به زقزق افتاد. باد سردی روی بدنمان نشست. زیپ کاپشنمان را تا زیر چانه، بالا کشیدیم که فکر خبیثانهای در ذهنمان جرقه زد. دوباره به جانش افتادیم؛ اما این بار برای برهنهکردنش!
یکیمان که صورتش را پوشانده بود، با لباس سیاهی جلو آمد و قمهای را بر فرق سر پسر فرو آورد، آخ ما درآمد ولی او فقط زیر لب ناله میکرد. صدای دختر موبور زیبا از پشت سرمان بلند شد.
-اون چیه بسته به دستش؟... دعا بسته، بزنینش.
مهشکن🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم "زیر آسمان اکباتان" به قلم: ف.سادات(طوبی) زیر نور اریب چراغ، دور هم جمع شده
برای چندمین بار ریختیم روی سرش، چیزی از درونمان ناله ضعیفی میکرد. بیتوجه به آن صدا، نعره کشیدیم و روی همان زخمها چاقو کشیدیم و پارهشان کردیم. یکیمان مشت میزد، یکیمان با چاقو ران پایش را پاره کرد و زمینگیرش کرد. یکی به پهلویش لگد زد و با پنجه بوکس پشتش کشید. سنگی را بلند کردیم و روی گونهاش فرود آوردیم، وقتی که برای بار چندم سرش را هدف قرار دادیم، دستش را روی سرش حفاظ کرد. دیگر میخواستیم بیخیالش شویم که صدای آن دختر موبور زیبا، دوباره شیرمان کرد و چند نفری رویش ریختیم و موهایش را کشیدیم.
پسر تند تند نفس میکشید و خون از سر و صورتش میجوشید؛ اما نفهمیدیم چرا همچنان محکم بود. انگار هرچه میزدیم، نمیشکست؛ ولی ما شکسته بودیم. در آن هوای سرد از بس مشت زدیم و سنگ برسرش فرود آوردیم، حسابی عرق کرده بودیم. نمیدانستیم قطره عرق بود که روی صورتمان میریخت یا اشک! با خودمان گفتیم، پس چرا نمیشکند؟ مگر جنسش از چیست؟
دوربین را روی صورتش تنطیم کردیم و لایو گرفتیم منتظر لحظهای که بشکند و ما شکارش کنیم.
-به خامنهای فحش بده! ولت کنیم.
آن قدری زده بودیمش که منکر پدر و مادرش هم بشود، چه برسد به مردی که هیچ نسبتی هم با او نداشت. باید برای مصی فیلم میفرستادیم و حق الغیرتمان را میگرفتیم. هرکداممان دیگری را کنار میزد، تا لحظهای تاریخی را در جمهوری اسلامی ثبت کند و دنیا ببیند. دندانهای شکسته شده و خونیاش نمایان شد، چرا اثری از شکستن نبود در این صورت پاره پاره شده؟ مگر انسان نبود؟ مگر درد را حس نمیکرد! همهمان داشتیم به همین چیزها فکر میکردیم که بالاخره صدایی از ته گلویش بالا آمد. نیشمان تا بنا گوش باز شد و خوب گوش دادیم.
-آقا...نور...چشم...ماست.
هاج و واج به هم نگاه کردیم. توقع داشتیم با آن وضعش، منکر خودش بشود، مثل وقتی یکی میخواباند زیر گوشمان. دختر موبور زیبا، دوباره از بینمان سوت و جیغ کشید و شیرمان کرد، انگار ماموریتش شیر کردن موشهایی مثل ما بود. فرمانِ زدن، از سوی دخترموبور زیبا، روی مغزمان رفت و حکم صادر کرد که تکه پارهاش کنیم. بازویش حسابی کبود شده بود؛ اما راضی نشدیم، انگار! سفیدی پهلویش چشممان را گرفت؛ خودش بود، همین راضیمان میکرد.حتما با شکستن پهلویش، او هم میشکست. نفری یک لگد به پهلویش زدیم و مانند گرگی به جانش افتادیم. مچ دستمان حسابی تیر میکشید و او با چشمان بیرمقش داشت با ما حرف میزد، انگار دلسوزی در چشمانش موج میزد که ناگهان چشمانش بسته شد و هیبتش روی زمین فروریخت. چند لحظه ای شوک شدیم، بعد یکیمان گریه کرد و دیگری لرزید.
-بچهها چکار کردیم؟ کشتیمش؟
اسی و دختر موبور زیبا، دوباره شارژمان کردند.
-حقش بود. یه پتو بندازین روش و بزنیم به چاک.
دستانمان میلرزید و تب داغی به جانمان افتاده بود. انگار ما مردیم و او زنده شد. از ترس پا به فرار گذاشتیم. دو سه روزی به بهانه کرونا یا آنفولانزا و حتی از آن بدتر، خودمان را زیر لحاف در اتاق خانه تیمیمان، پنهان کردیم؛اما وقتی خیالمان راحت شد دوباره به خیابانها برگشتیم، انگار طعم شکار زیر زبانمان مزه کرده بود. دنبال شکار دیگری بودیم که ناغافل خودمان شکار شدیم، آن قدر ترسیده بودیم که نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم. بدون اینکه سنگ برسرمان فرود بیاید، بدون اینکه چاقو و مشت و لگد بخوریم، جایمان را خیس کردیم!
آخر نفهمیدیم آن بسیجی چرا به خامنهای فحش نداد؟ جنسش از چه بود که هرچه زدیم، ترک هم برنداشت؟ بعدا گفتند اسمش آرمان بود، به قیافهاش هم میخورد دل گندهای برای بخشیدن ما داشته باشد. شاید اگر زنده میماند زیر آن همه مشت و لگد و سنگ و خنجر و قمه، متوجه میشد که ما فقط کمی هیجانزده شده بودیم و طمع داشتیم به بخشش چشمان نافذ براقش، آخر او آرمان بود.
#لبیک_یا_خامنه_ای #برای_ایران #آرمان_عزیز
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 53 چند ثانیه در
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 54
حتی دانیال هم فکرش را نمیکرد چنین کاری به من محول شود؛ یا شاید نمیخواست. نمیدانم اول عاشقم شد یا اول سازمانش از او خواست من را جذب کند؛ ولی هرچه بود، سعی داشت تا جایی که ممکن است، پایم را به چنین ماموریتهای پرخطری باز نکند.
به هرحال، دانیال نه میتوانست و نه جراتش را داشت که روی حرف مافوقهایش حرف بزند. افسرهای کیدون و متساوا با هیچکس شوخی ندارند.
دوباره مشغول میشوم به کشیدن چشمان عباس روی کاغذ؛ از روی آن عکسش با مطهره. در آن عکس، خبری از آن دردِ همیشگی چشمانش نیست.
-چقدر چشمات قشنگه. چه برقی داره. کاش همیشه همینطوری میموند. ولی میدونی، زندگی با هردوی ما بد کرد. مگه منِ پنج ساله چه گناهی داشتم که باید مادرم جلوی چشمم سر بریده میشد؟ مگه قبلش آرامش داشتم؟ مامان و بابای درست و حسابی داشتم؟ برای چی از همون اول باید این همه بدبختی سر من آوار میشد؟ یعنی تو کل سال های زندگیم از کل محبت های توی دنیای فقط یه بغل سهم داشتم؟ فقط همین؟ بعد هم صاف همین یه آدم که یه ذره دلش برای من سوخته بود باید میمرد؟ چرا خانوادهم ولم کردن؟ چرا همیشه من بدبختترینم؟ چرا نمیتونم مثل بقیه، توی یه خانواده معمولی زندگی کنم؟ چرا نمیتونم مثل دخترای دیگه درس بخونم، خوش بگذرونم، عاشق بشم؟ گناه من چی بود؟ بین اینهمه آدم، چرا من؟
به خودم میآیم. صورتم خیس اشک شده. من بیگانه بودم با گریه... چه بلایی سرم آمده؟ این جادوی مادر عباس است... انگار تلنگر زده به شیشههای شکنندهی قلبم...
دارم با عباس حرف میزنم؛ یا شاید با خودم و عباسی که در ذهن ساختهام: تو زندهای؟ معلومه که نه. ولی تصور زنده بودنت چیز بدی نیست. همه میگن زندهای؛ ولی چطوری ممکنه زنده باشی و جوابم رو ندی؟ اصلا اگه زنده بودی، جلوم رو میگرفتی. تو آدم خوبی بودی... تو میتونستی زودتر از این نذاری به اینجا برسم... الان دیگه راه برگشت ندارم. شاید الان اگه زنده بودی، میخواستی دستگیرم کنی. ولی نه... شاید بازم دلت به رحم میاومد... شاید کمکم میکردی... تو آدمی نبودی که ولم کنی. مطمئنم اگه نمیمردی، میاومدی دنبالم... تو با همه فرق داشتی...
دانیال همیشه میگفت: این که یه نفر بین سپاهیها، مهربون از آب دراومده باشه دلیل بر این نمیشه که همهشون همینقدر خوب باشن. تو خوششانس بودی، شاید اگه کسی غیر از اون پیدات میکرد، درجا کشته بودت.
اینها آخرین تلاشهای دانیال بود برای این که در ذهن من، حساب عباس را از حکومت ایران جدا کند و مطمئن شود که من هیچ احساس دینی به جمهوری اسلامی ایران ندارم؛ و من به او گفتم که هیچوقت، از کسانی که پرچم ایران روی لباسشان بود و به فارسی حرف میزدند، رفتارهای وحشیانه ندیدم.
این را که گفتم، چشمان دانیال بیچاره گرد شد. گیج شده بود که با این تصور مثبت، چرا حاضر شدهام با دشمنشان همکاری کنم. فقط خندیدم؛ جگرم خنک شد که بالاخره دلیلی برای گیج کردن دانیال پیدا کردم.
همراهم را درمیآورم و برای دانیال پیام میدهم: یه کاری باید برام انجام بدی.
یک... دو... سه...
...
ده. دینگ!
فقط علامت سوال میفرستد. در دل میگویم: جونت دربیاد، یه علامت سوال این همه ناز کردن داره؟
در جوابش، تصویر قبر عباس را ارسال میکنم. مینویسم: میخوام بفهمم این چطوری کشته شده.
ده... بیست... سی... چهل... دینگ: کار خودت رو کردی؟
-میدونستی که میکنم.
-داری میری توی دهن شیر. حماقت بود.
نیشخند میزنم: اونی که منو فرستاد توی دهن شیر، تو بودی. درضمن، اگه حماقت بود دیگه جوابم رو نمیدادی.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
«رد خون»
به قلم: فاطمه شکیبا
به مناسبت چهلم شهید آرمان علیوردی🥀...
-وااای... ببین دارن میدون دنبالش... وااای...
این را متین با صدای دورگهاش میگوید و بیشتر از قبل روی لبه پنجره خم میشود. پتو را روی خودم میکشم و غر میزنم: ببند اون لامصبو. سوز میاد.
متین بدون این که چشم از کوچه بردارد، با یک دست به من اشاره میکند که: داداش یه دقه بیا... بیا ببین چه خبره... واااای...
نخیر... متین و معترضهای توی شهرک، همقسم شدهاند که نگذارند من بخوابم. خمیازه میکشم. دلم لک میزند برای خواب. از دیشب بدخواب شدهام و تا الان نتوانستهام بخوابم. حالا هم که بالاخره پایم به خانه رسیده، برادرِ جوگیر و نوجوانم نمیگذارد دو دقیقه چشمانم بروند روی هم. پتو را میاندازم کنار و کشانکشان، خودم را میرسانم تا پنجره. صدای جیغ و داد خیابان را برداشته. متین با گوشیاش فیلم میگیرد و مثل گزارشگرهای فوتبال، روی فیلم حرف میزند: وااای... افتادن دنبال بسیجیه...
به زحمت میان تاریکیِ کوچه، پسر جوانی را میبینم که میدود و سی نفر هم دنبالش. همه فریاد میکشند: بگیرینش... بسیجیه...
سرم درد میگیرد؛ نه از هیاهوی کوچه که از صدای فریاد خشمگین سیهزار مرد جنگی؛ در ذهنم. صدای فریادشان از دیشب تا الان، دارد مثل ناقوس مرگ در سرم میپیچد. جزء معدود خوابهای واضح عمرم بود. یک صحرا بود و سیهزارنفر سپاه خشمگین. انگار وسط فیلم مختارنامه بودم؛ پرتاب شده بودم به هزار سال پیش. یک چیزی توی مایههای تعزیه. شاید کربلا.
-اووه... افتاد... گرفتنش... واای...
متین چشمانش را ریز میکند تا مثلا بهتر ببیند معرکه را. همه داد میزنند: بزنینش... بزنش... بسیجیه... آخونده...
دیگر جوان را نمیبینم؛ گیر افتاده بین سی نفر آدم عصبانی و فقط دستهایی را میبینم که بالا میروند و پایین میآیند به نیت زدنش.
در خوابم، یک سوارِ تنها در میدان جنگ، محاصره شده بود میان سیهزارنفر سپاه. طوری نگاهش میکردند که انگار قاتل پدرشان بود. فقط یک لحظه دیدمش. جوانی بود، سوار بر اسب، زخمی. بیهوش بود انگار و نفهمید که اسبش دارد میرود دقیقا وسط همان سپاه خشمگین. طوری دورش گرد و خاک و غلغله شد که دیگر نشد ببینمش؛ فقط شمشیرها و نیزهها را میدیدم که بالا میرفتند و به سوی بدنش پایین میآمدند.
-وااای ببین دارن میکشنش. یا خود خدا!
لرز میکنم؛ نه از سرما؛ از تصور گیر افتادن بین یک جماعتِ عصبانی که فقط میخواهند بزنندت. زمان چقدر کش آمده! جوان بسیجی افتاده میان درخت و شمشادها؛ با سر و روی خونین.
زمان کش آمده بود در خوابم و انگار یک قرن گذشته بود از زمانی که دور جوان، گرد و خاک شده بود. دور خودم میچرخیدم. آن جوان کی بود؟ نمیدانستم. از کل ماجرای کربلا، یک حسین میشناختم و یک عباس؛ آن هم فقط از روضههایی که در کودکی رفته بودم. ترسیده بودم. دوست داشتم بروم جلو، صف آن مردان جنگی خشمگین را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟
ترسیدم. میخواستم بروم و میترسیدم از برق شمشیر و چهرههای کبود از خشمشان.
-اوه اوه اوه... اون چیه دست اون یارو؟
جوان بسیجی همچنان گم شده میان مشت و لگدها. حتی میان آنها که دورش را گرفتهاند، یک نفر قمه به دست میبینم و دلم میریزد. دلم میخواهد بروم پایین، صف آنها که دور جوان را گرفتهاند را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟
یک قدم برمیدارم به سمت در؛ و چشمم همچنان به پنجره است؛ به برق قمهای که قرار است تن جوان را بشکافد. زانوانم میلرزند و همانجا میایستم. اینهایی که من میبینم، برایشان مهم نیست چرا میزنند و چطور میزنند؛ فقط میزنند. پایم به خیابان برسد و بخواهم از جوان دفاع کنم، من را هم تکهپاره میکنند همانجا؛ بدون این که بپرسند مثل آنها فکر میکنم یا نه.
خواب بودم؛ ولی میتوانم قسم بخورم رطوبت را حس کردم روی دستانم. رطوبت و گرمای خون را. از ترس جهیدم به عقب و سکندری خوردم. خون خودم نبود. هرچه تلاش کردم خون را از دستم پاک کنم، نشد. انگار محکم چسبیده بود به دستانم و میخواست خودش را تا گلویم بکشد بالا و خفهام کند. از ترس خفگی، نفس عمیقی کشیدم و از خواب پریدم. دیگر هم از ترس نتوانستم بخوابم.
پیکر نیمهجان و خونین جوان بسیجی را دارند میکشند روی زمین. به دستانم نگاه میکنم؛ پاکاند. پاهایم بین رفتن و نرفتن گیر کردهاند. عقب عقب میروم؛ نمیدانم کجا. یک جایی که قایم شوم و نبینم. شاید هم بروم کمک جوان... نمیدانم. متین فیلمی که میگرفت را قطع میکند و سرش میرود داخل گوشی: این خیلی ویو میخوره. ببین کی بهت گفتم.
جوان را کشانکشان، از میدان دیدمان خارج میکنند و دیگر نمیبینمش. فقط رد خونش باقی میماند؛ روی زمین، روی ذهنم و شاید روی دستانم...
#لبیک_یا_خامنه_ای #فاطمیه #آرمان_دهه_هشتادی_ها
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 54 حتی دانیال هم
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 55
ده...
بیست...
سی...
حتما مُرده که جواب نمیدهد.
چهل...
پنجاه...
پنجاه و هشت: دقیقا چی میخوای؟
بالاخره کوتاه آمد. زیر لب غر میزنم: جونت درآد.
مینویسم: هرچیزی که به این آدم مربوط میشه. مطمئنم براتون ناشناخته نیست. مخصوصا میخوام بفهمم چرا مُرده.
-باشه.
باید محکمکاری کنم؛ پس مینویسم: دنیال...
دو ثانیه نشده مینویسد: جانم!
-اگه باهام روراست نباشی، حتما میکشمت.
-با ما به از این باش که با خلق جهانی.
قیافهاش الان دیدنی ست و حیف که نمیبینمش.
همراهم را میاندازم داخل کیفم؛ قبل از این که دانیال برایم بهانه بتراشد و بگوید دسترسی ندارم و نمیشود و...
حس میکنم نگاه عباس روی سرم سنگینی میکند؛ انگار دقیقا به من خیره است. سرم را تکان میدهم: بیخیال دختر. اون مُرده.
و باز هم سنگینی نگاهش... لعنتی. انگار دارد با چشمانش سرزنشم میکند. میگویم: اینطوری نگاهم نکن. تقصیر خودته که نجاتم دادی.
و باز هم همان نگاه سرزنشگر.
به خودم میخندم. چقدر زود به جنونِ منتظری و آوید و امثالشان دچار شدم. جنون بدی نیست. راستش ته دلم، دوست دارم آوید راست بگوید. دوست دارم زنده باشد. مثل یک مسکّن است برای دلتنگیهای شدید.
به ساعت نگاه میکنم. چیزی تا چهار نمانده؛ قرارم با مسعود و دوستان عباس. تختهشاسی و نقاشیها را جمع میکنم و داخل کیفم میگذارم. از جا بلند میشوم و خاک لباسم را میتکانم. گردن میکشم و اطرافم را نگاه میکنم به امید پیدا کردن مسعود و دوستش. نیستند.
پاهایم خواب رفتهاند. قدم میزنم که خوابشان بپرد. همراهم را از کیفم در میآورم و دوربینش را فعال میکنم. صدای کلفت و سنگین مسعود را از پشت سرم میشنوم: سلام.
برمیگردم. پاهایم به شدت سوزنسوزن میشوند و الان است که زمین بخورم. به روی خودم نمیآورم. رو به مسعود و دو مردِ همراهش، لبخند میزنم: سلام، روز بخیر.
دوربین گوشی را روبه دونفری که همراه مسعودند میگیرم. یکیشان مردی ست همسن خودش، عینکی، بدون ریش و با سبیلی کمپشت. برخلاف مسعود، هیکلش چندان روی فرم نیست؛ کمی چاق است. و دیگری، فقط کمی جوانتر و لاغرتر و البته ریش هم دارد.
هردو سربهزیر، سلام میکنند. به مسعود میگویم: معرفی نمیکنید؟
-گفتی دوتا از دوستاش رو پیدا کنم، که پیدا کردم.
مرد چاق لبخند میزند: من امیدم. شما باید سلما خانم باشی نه؟
از این که من را به اسم قبلیام میشناسند چندشم میشود: الان آریلم. سلما اسمی بود که یه هیولای داعشی روی من گذاشت. دوستش ندارم.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
"تکثیر"
✍🏻به قلم: فاطمه شکیبا
تکثیری خیلی شلوغ نبود؛ ولی من باز هم کمی دلهره داشتم. ظاهر دانشگاه آرام بود؛ ولی میدانستم همه تحت بمباران شدید عملیات روانی دشمناند برای اعتصاب سه روزه. دیشب هم خبر رسیده بود که امروز قرار است مسلح بیایند و چادر بکشند و... خلاصه من شخصا دوتا روسری سر کرده بودم و سفتتر از همیشه بسته بودمش که از دست رضاخانهای کوچکِ کف دانشگاه در امان باشم.
حالا تصور کنید در چنین فضایی، عکس شهید علیوردی را تحویل دادهام به تکثیری که برایم پنجاهتا پرینت رنگی بگیرد تا فردا به مناسبت روز دانشجو و چهلم شهید، هدیه بدهم به دوستانم. خانم فروشنده، عکس را وقتی باز کرد که یکی دوتا دانشجوی دیگر پشت سرمان ایستاده بودند. آرمان، با آن چهره بسیجی و حزباللهیاش، از روی نمایشگر به همهمان لبخند میزد.
خانم فروشنده، کمی به تصویر آرمان نگاه کرد. من هم از سر خامی، ظاهرش را قضاوت کردم و حجابی که چندان محکم نبود. گفتم الان است که چندتا حرف درشت بارم کند و...
گفت: آرمان مال اصفهان بود؟
گفتم: نه... تهرانی بودن.
-از شهدای امنیته؟
-بله.
بدون این که از لبخند آرمان عزیز چشم بردارد، پرسید: چطور شهید شده؟
لحن سوالش بوی همدلی میداد و مرا از قضاوت زودهنگامم شرمنده میکرد. گفتم: توی شهرک اکباتان، بخاطر این که ریش داشته بهش حمله کردن و زدنش...
نتوانستم بقیهاش را بگویم. هیچوقت نمیتوانم ماجرای شهادت آرمان را برای کسی تعریف کنم؛ یعنی بغض اجازه نمیدهد. خودش جملهام را تکمیل کرد: انقدر زدنش که شهید شد؟
-آره...
-یعنی گارد ویژه و اینام نبوده؟
-نه... بسیجی بوده؛ ولی اون لحظه اصلا تنها بوده و کاری به کسی نداشته. فقط بخاطر این که ریش داشته گرفتنش.
چشمان خانم فروشنده، پر شد از حیرت و اندوه: وای... بنده خدا... یعنی اصلا کسی رو نمیزده؟
-نه بابا، اگه میزد که اینطوری سی نفری نمیریختن سرش!
لبش را گزید: وای باورم نمیشه. آخه یعنی چی؟ فقط بخاطر قیافهش؟
کمی بیشتر توضیح دادم: طلبه هم بوده. توی کیفش کتابای دینی پیدا کردن... ازش خواستن به رهبر توهین کنه، حاضر نشده توهین کنه. بدتر زدنش؛ رفته توی کما و دو روز بعد شهید شده.
چندبار نچنچ کرد، لب گزید و مادرانه گفت: آدم جگرش کباب میشه. آخه به چه گناهی؟ بیچاره مادرش... چقدر هم جوون بوده... چند سالش بوده؟
-بیست و یک سال.
خانم فروشنده غمگینتر شد؛ و منزجرتر از قاتلان آرمان: دیروز هم توی اخبار نشون میداد قاتلای یه بسیجی رو توی دادگاه آورده بودن. نامردها چقدر راحت تعریف میکردن که جوون مردم رو کشتن... آخه انسانیتشون کجا رفته؟ اعتراض به جای خود... ولی آخه این کارا رو چطور میتونن انجام بدن؟ مگه انسان نیستن؟
پنجاهتا آرمان برایم پرینت کرد. از جان و دل مایه گذاشت برای چیدن تصاویر در صفحه؛ واقعا از جان و دل. حتی به همکارش گفت تخفیف بدهد؛ چون کار شهید است. همکارش هم چشمش به عکس آرمان افتاد و یک دور دیگر، ماجرای آرمان را پرسید. و من یک دور دیگر، با بغض در گلو و خلاصه، ماجرای آرمان را گفتم. دوباره مواجه شدم با همان واکنش مادرانه؛ باز هم از سوی بانویی که فقط حجابش مثل من نبود.
درباره آرمان حرف زدیم. یک داستان درباره آرمان برایشان فرستادم. وقتی از تکثیری بیرون آمدم، هنوز داشتند با هم درباره آرمان عزیز صحبت میکردند. درباره مظلومیت بسیجیها و شهدای امنیت. درباره تفاوت اعتراض و وحشیگری و درباره انسانیت...
#آرمان_دهه_هشتادی_ها #لبیک_یا_خامنه_ای #فاطمیه
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ "تکثیر" ✍🏻به قلم: فاطمه شکیبا تکثیری خیلی شلوغ نبود؛ ولی من باز هم کمی دل
به همکارش گفت تخفیف بدهد؛ چون کار برای شهداست.
اجرشان با آرمان عزیز...
#آرمان_دهه_هشتادی_ها #لبیک_یا_خامنه_ای #فرات
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 55 ده... بیست...
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 56
ابروهای امید بالا میروند: بله... ببخشید. ایشون هم آقا کمیل هستن.
و اشاره میکند به مرد جوانتر که نشسته بالای قبر و فاتحه میخواند. قیافهاش طوری ست که انگار به زور آمده و دوست دارد زود فرار کند.
مسعود بیحوصله میگوید: خب، اینم از دوستای عباس. هرچی میخواستی بپرسی بپرس.
کمیل از جا بلند میشود و نوبت امید است که بنشیند، با نوک انگشت به قبر عباس بزند و فاتحه بخواند. انتظار دارد مثلا با این کارش چه اتفاقی بیفتد؟ عباس از توی قبر صدایش را بشنود؟
از جا بلند میشود و دستانش را با زدن به هم، میتکاند: کاش عباس بود و میدید چقدر بزرگ شدی.
-از من حرفی زده بود؟
کمیل دست به سینه بالای قبر میایستد؛ با چهرهای درهم. انگار چیزی آزارش میدهد؛ یک حسی مثل عذاب وجدان. میگوید: نه. خیلی اهل حرف زدن نبود.
امید تکمیل میکند: نقاشیتو به دیوار اتاق کارش زده بود. من حس میکنم تو رو مثل دخترِ نداشتهش میدید.
او واقعا با همه فرق داشته... من اشتباه نکردم که بابا صدایش کردم. واقعا میتوانست پدرم باشد؛ اگر سرنوشت بیرحمانه روی آرزوی هردومان خط بطلان نمیکشید.
دلم بیش از قبل برای عباس تنگ میشود و حسرت پدری که هیچوقت نداشتهام را میخورم. بغضم را قورت میدهم. کاش اصلا نیامده بود به زندگیام؛ اگر قرار بود انقدر زود برود. میگویم: شمام توی سوریه همراهش بودین؟
با هم میگویند: نه.
و امید ادامه میدهد: توی سوریه با یکی از بچههای مدافع حرم خیلی رفیق بودن. اون بنده خدا زودتر عباس شهید شد. توی قطعه مدافعان حرم دفنه.
جلوی خودم را میگیرم که به عبارت «مدافع حرم» نخندم. کدام حرم؟ دیرالزور، همانجایی که من بودم، حرم نداشت.
اگر میخواستند از حرمهای مقدس شیعیان دفاع کنند، باید در همان دمشق و اطرافش میماندند. دیرالزور چکار میکردند؟ دانیال معتقد بود ایران فقط به مداخله نظامیاش در سوریه، رنگ تقدس زده. میگویم: اصلا چرا اومد سوریه؟
-چون نمیتونست بشینه بدبختی مردم رو نگاه کنه.
-چه ربطی به حرم داره که اسمش رو گذاشتید مدافع حرم؟
امید، رو به افق یک لبخند ژکوند میزند: حرم فقط یه ساختمون نیست. اعتقاده.
ترجیح میدهم این بحث بیفایده را ادامه ندهم. مداخله نظامی ایران در جنگ سوریه یا دفاع از حرم... چه فرقی میکند به حال من؟
امید یک حرف راست اگر زده باشد، همین است که عباس نمیتوانست بدبختی مردم را ببیند. نمیتوانست ببیند یک دخترک دارد جیغ میکشد و در خیابانی ناامن، پابرهنه روی زمین میدود. نمیتوانست ببیند دخترک دارد میلرزد و گریه میکند...
و مهم این است که عباس نمرده، کشته شده. پس این وسط پای یک قاتل هست که باید بخاطر یتیم شدن من، تاوان بدهد...
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/6820
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
عکس آرمان عزیز رو قراره هدیه بدم به همکلاسیها...✨
روز دانشجو هم مبارک!🌷
#لبیک_یا_خامنه_ای #آرمان_دهه_هشتادی_ها #روز_دانشجو
انگشتر.mp3
6.36M
🎧بشنوید/ داستان کوتاه انگشتر💍
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
🎤با صدای: امین اخگر(کاری از درختان سخنگوی باغ انار)
...داشتی دست و پا میزدی، نه در خون که در انتخاب میان زنده ماندن و زندگی کردن...🌱
🥀تقدیم به روح بلند آرمان عزیز...✨
#فاطمیه #لبیک_یا_خامنه_ای #آرمان_دهه_هشتادی_ها
http://eitaa.com/istadegi