eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
542 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام فعلا که خبری ازشون نیست...
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 78 خودم را روی م
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 79 دانیال به تفصیل نحوه مرگ هرکدام را برایم گفته بود. این که جمهوری اسلامی با قساوت تمام آن‌ها را کشته. قرار نبود انتقام آن‌ها را بگیرم یا بخاطر آن‌ها کاری انجام دهم؛ فقط قرار بود دلم برای جمهوری اسلامی نسوزد. فقط قرار بود ریشه محبتی که عباس در دلم کاشته بود را بخشکاند. صدای هشدار پیام بلند می‌شود و قلبم تندتر به تپش می‌افتد. ایمیلم را باز می‌کنم. امیدوارم خودش باشد... خودش است؛ اسحاق. دلال‌کوچولوی لبنانی من. دانیال احمق است که فکر کرده من فقط روی اخبار خودش حساب می‌کنم. یکی دو سال است دوباره با اسحاق ارتباط گرفته‌ام؛ یعنی از وقتی فهمیدم او هم به شغل شریف دلالی اطلاعات روی آورده. ایمیلش را باز می‌کنم. یک فایل است با حجم بالا و رمز شده. بی‌خیال کلاس می‌شوم و تا گردن می‌روم داخل گوشی. فایل را باز می‌کنم. اولش، خود اسحاق نوشته: گرفتن این مدارک خیلی برام خرج برداشت. پسره دندان‌گرد... انگار دارد رایگان کار می‌کند که منت می‌گذارد. حقش است تحویلش بدهم به حزب‌الله تا بخاطر جاسوسی چندجانبه، پدرش را دربیاورند. عکس چند سند قدیمی و محرمانه موساد است؛ همراه همان تصاویری که قبلا از عباس دیده بودم، همان تصاویری که مخفیانه ثبت شده بودند. نفسم بند می‌آید. یعنی عباس تحت نظر موساد بوده. چشم‌هایم تندتند خطوط را دنبال می‌کنند. گزارش تعقیب و مراقبت عباس است؛ از مرداد نود و شش. در پایگاه چهارم قاسم‌آباد شدیداً مجروح شده و همان‌جا، یک عامل موساد با تزریق زیاد مسکن، تلاش کرده بکشدش. سرم درد می‌گیرد. اگر عباس آنجا مرده بود، هیچ‌کس برای نجات من نمی‌آمد. خیره می‌شوم به عکس عباسِ بیهوش روی تخت بیمارستان. حالت تهوع می‌گیرم. صدای استاد در گوشم زنگ می‌خورد و بیشتر بهمم می‌ریزد. وسایلم را می‌ریزم داخل کوله‌ام و از جا بلند می‌شوم. بدون این که ذهنم را درگیر نگاه متعجب استاد و همکلاسی‌ها کنم، از کلاس بیرون می‌روم و کف زمین، در راهرو می‌نشینم. الان مرگ و زندگی‌ام به خواندن این اسناد وابسته است. عباس از آن اقدام به ترور، جان سالم به در برده؛ ولی چند روز در کما بوده. بعد از این که دوباره سرپا شده، برگشته سوریه؛ شهریور نود و شش. این‌بار یک نفر همراهش فرستاده‌اند تا مواظبش باشد؛ و آن یک نفر کسی نیست جز کمیل؛ همان که تا شب شهادت، همراه عباس بود. باز هم برنامه داشته‌اند برای ترور عباس، آن هم در خط مقدم نبرد دیرالزور. از همان‌جا برش می‌گردانند به ایران تا جانش را حفظ کنند و در تهران ماندگار می‌شود. یک پرونده را در تهران برعهده می‌گیرد و باز هم چندین بار، خطر مرگ از بیخ گوشش می‌گذرد. یک بار سعی می‌کنند با تصادف بکشندش، یک بار آدم اجیر می‌کنند که چندنفری بروند سراغش و کارش را تمام کنند... ولی از هممه این‌ها جان به در می‌برد. و بعد... در جریان پرونده‌اش رد یکی از پرستوهای موساد را در تهران می‌زند. آن شبی که کشته شده، داشته می‌رفته سراغ همان پرستو. قبل از این که گیرش بیندازد، یکی از عوامل نفوذی عباس را از پشت سر غافلگیر می‌کند و... گوش‌هایم سوت می‌زنند. دستم را فشار می‌دهم روی گوش‌هایم. عباس لحظات آخر، آن پرستو را زده و گیر انداخته و بعد جان داده. گزارش اینجا تمام می‌شود، با همان عکس‌های تکراری. عباسِ غرق در خون. بی‌توجه به سرمای سرامیک‌های راهرو، به دیوار تکیه می‌دهم و خیره می‌شوم به روبه‌رو. وسط دعوای موساد و جمهوری اسلامی، من یتیم شده‌ام. من نابود شده‌ام. دوست دارم از جا بلند شوم و با تمام توان، خطاب به هرکس که می‌شناسم، فریاد بزنم: قاتل عباس، خودِ اسرائیل بود. خودِ خودش. بعد منِ احمق، شدم بازیچه دست همان اسرائیل... ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بالاخره یکی پیدا شد یکم به سلما خوش‌بین باشه... باید بریم جلو ببینیم چکار می‌کنه..
سلام فقط که سلما انتخاب نشده! خیلی‌های دیگه مثل سلما انتخاب شدند، ولی برای عملیات‌های دیگه... چرا باید با آرسن این کار رو بکنن؟😕
سلام خدا قوت. جامعه‌شناسی خیلی درس جذاب و شیرینیه.