eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
457 ویدیو
72 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 91 یک لحظه تمام سلول‌هایم از شوق فریاد می‌کشند. حالا حرف‌هایش را می‌فهمم. کلمات فارسی چه شیرین می‌نشینند در قالب صدایش! عباس برگشته، انگار دوباره زنده شده. دوست دارم چشمانم را باز کنم و خودش را در مقابلم ببینم؛ ولی می‌ترسم از باز کردنشان؛ چون می‌دانم که نیست. مادر عباس، چند لحظه مکث می‌کند و بعد صدایش پر می‌شود از شوق و شاید بغض: خودتی مادر؟ عباس می‌خندد؛ خنده‌ای کوتاه و شکسته: آره خودمم دیگه! - الهی دورت بگردم... چرا زودتر زنگ نزدی؟ نگفتی دل ما برات تنگ می‌شه؟ من هم مثل مادر عباس بغض کرده‌ام؛ و مثل خودش. در دل می‌گویم: نگفتی دل من برات تنگ می‌شه؟ نگفتی تنها می‌شم؟ چرا برنگشتی پیشم؟ و عباس انگار جواب من را می‌دهد: شرمنده‌تونم. نشده بود. دستم را می‌گیرم مقابل دهانم و به اشک‌هایم اجازه می‌دهم بریزند. حتما یک گوشه از وجود عباس، موقع شهادت پر از شرمندگی بوده؛ شرمندگی از من، مادرش و تمام کسانی که منتظرش بودند. می‌شود او را بخشید. و شاید، اگر همان‌طور که فاطمه می‌گوید، هنوز هم زنده باشد، حتما هنوز شرمنده است و شاید شرمنده‌تر از قبل. شاید هربار که من را می‌بیند، با خودش افسوس می‌خورد که ای کاش رهایم نمی‌کرد تا الان تبدیل بشوم به یک تروریست. مادر عباس می‌گوید: می‌دونم سرت شلوغه... ولی زودتر زنگ بزن. آخه برنمی‌گردی که... بذار صدات رو بشنویم حداقل. عباس فقط آه می‌کشد؛ طولانی و سنگین. چندتا غم در سینه‌اش بوده که برآیندش چنین آهی شده؟ مادرش می‌پرسد: مادر اونجا هوا خوبه؟ خورد و خوراکت خوبه؟ انگار مادرش از من سوال پرسیده و در دل جوابش را می‌دهم: نه، هیچی خوب نیست. حالم خوب نیست. کاری که قراره بکنم خوب نیست. شرایطم خوب نیست. و فقط نیاز دارم به خودت، که بیای بغلم کنی و ازم بپرسی حالم چطوره؟ عباس اما، پاسخی متفاوت از من می‌دهد: همه‌چی خوبه مامان. فقط به دعای شما نیاز دارم. کاش واقعا خدایی بود که می‌توانست با دعای یک مادر، همه‌چیز را تغییر دهد. آن وقت شاید آن معجزه‌ای که من به آن نیاز دارم، ممکن می‌شد. مادر عباس پاسخ می‌دهد: دعات که می‌کنم. تو هم حواست باشه، توی این فصل هوا دزده. لباس گرم بپوش. - چشم. حواسمو جمع می‌کنم. شمام برای من دعا کن. - دعا می‌کنم عباسم. مواظب خودت باش. - شمام مواظب خودتون باشید. - باشه عزیزم. خدا نگهدارت باشه. - یا علی. بوق‌های منقطع اشغال، جای صدای دلنشین عباس و مادرش را می‌گیرد و من و فاطمه وقتی به خودمان می‌آییم، چهره‌مان نم‌دار شده است اما لبخند می‌زنیم. می‌پرسم: هوا دزده یعنی چی؟ فاطمه می‌خندد: یعنی سرده، ممکنه آدم سرما بخوره. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 92 🌾ششم: قمار سه شنبه، ۱۰ آذر ۱۴۱۱، سازمان اطلاعات سپاه اصفهان هیچ‌کس هنوز لباس سیاه را از تنش درنیاورده بود؛ اما مثل همیشه و طبق قانون نانوشته، امید باید بار سرحال آوردن همه را به دوش می‌کشید و وانمود می‌کرد که اتفاقی نیفتاده. حالا هم می‌خواست کمی سربه‌سر کمیل بگذارد که چهره‌اش برزخ‌تر از همه بود؛ حتی بدتر از مسعود. تلاش امید و لبخند فاتحانه‌اش برای عصبی کردن کمیل بی‌فایده بود. کمیل گزارش را از دست امید قاپید و بی‌صدا خواندش؛ و امید ناکام از عصبانی کردن کمیل، شروع کرد به توضیح دادن تا از تک و تا نیفتد. -حقیقتش اول پایگاه داده‌های کشورهای دوست و برادر رو چک کردیم. بعد هر پایگاه داده‌ای که توی کل جهان بهش دسترسی داشتیم رو گشتیم. توی هیچ‌کدوم نبود. اینجا بود که با برو بچه‌ها رفتیم تو نخ پایگاه داده‌های پزشکی اسرائیل. توی هیچ بیمارستانی این نمونه خون ثبت نشده بود. از اونجایی که کد ژنتیکی مثل ناموس یه مامور اطلاعاتیه و موساد سوابق پزشکی کارمنداشو طبقه‌بندی کرده، مجبور شدیم بیفتیم به جون پایگاه‌های داده‌شون و چندین روز دهنمون سرویس شد که بتونیم به یه روش تمیز هکش کنیم. وقتی می‌گم دهنمون سرویس شد یعنی حقیقتا سرویس شدا... مسعود و کمیل هردو چشم‌غره رفتند. امید خندید. -باشه باشه... دل و روده اطلاعات پزشکی کارمنداشونو کشیدیم بیرون، الان همش دست ماست و فکر کنم حالاحالاها به دردمون بخوره. نه تنها سوابق پزشکی، بلکه تمام اطلاعات زیست‌سنجی‌شون الان دستمونه، از اثر انگشت و اسکن عنبیه و شبکیه تا دی‌ان‌ای و صدا و نمودار حرارتی چهره. واقعا همه بچه‌های تیم من باید یه تشویقی قلمبه بگیرن بابت این لقمه چرب و نرمی که براتون جور کردن. یه دریایی از اطلاعاته که جون می‌ده فقط بری توش شنا کنی. اینا برکات خون ابراهیمی و صابریِ خدا بیامرزه. یه طوری هکشون کردیم که حالاحالاها نمی‌فهمن از کجا خوردن بدبختا... مسعود صداش را بالا برد: خب؟ خلاصه، داشتم می‌گفتم. خلاصه که، این یارو کد ژنتیکیش اونجا پیدا شد. همین بی‌شعوریه که اینجا می‌بینیدش. یه پسر بیست و شیش-هفت ساله ست، یهودی‌الاصله، از هجده سالگی و از طریق سربازی جذب موساد شده و آموزش دیده. اسمش دانیاله. تا جایی که می‌دونم، همیشه تنها کار می‌کنه، و کارش هم خیلی خوب بوده. بابا و بابابزرگشم افسرهای نظامی اسرائیل بودن. باباش توی یکی از عملیاتای استشهادی فلسطینیا رفته به جهنم. یه پدرسوخته تمام‌عیاره. کمیل یک دور دیگر مشخصات دانیال را خواند و به عکسش خیره شد. پسری جوان، سبزه، با موها و ابروهای نسبتا پرپشت و تیره، چهره‌ای استخوانی و چشمانی ریز و شاید ترسناک. مسعود عکس دانیال را نگاه کرد و گفت: شبیه رون آراده، عوضی. امید بشکن زد: منم که دیدمش یاد همون افتادم. ولی این عکس چندسال پیشه و عکس جدیدی نداریم. با مهارتی که این مارمولکا توی گریم کردن دارن هم، بعیده با این قیافه جایی بگرده. حتما تاحالا صدبار قیافه که هِچ، بقیه اطلاعات بیومتریکش رو هم تغییر داده. کمیل زمزمه‌وار گفت: سخته ولی می‌شه پیداش کرد. بعضی چیزا رو نمی‌تونه عوض کنه. مگه نه؟ -آره، بعضی چیزها مثل نمودار حرارتی صورت و اندازه شبکیه تغییرناپذیرن. اگه از طریق قانونی به یه کشور وارد یا خارج شده باشه یا توی یه مرجع رسمی احراز هویت شده باشه کار خیلی آسون می‌شه؛ ولی احتمالا تلاش کرده همه کارهاش رو از مجاری غیررسمی پیش ببره. و بادی به غبغب انداخت: برای بچه‌های من کار نشد نداره... مسعود نیشخند زد و امید سریع گفت: شما عملیاتیا همیشه اعتقاد داشتین ما سایبریا به درد لای جرز می‌خوریم، ولی پیشرفت تکنولوژی روزبه‌روز برتری ما رو ثابت می‌کنه. می‌بینی که بیشتر بار سازمان روی دوش بچه‌های منه. و به سایت بزرگی اشاره کرد که مقابل درش ایستاده بودند و حدود پنجاه نفر جوان، داشتند تحت نظر امید کار می‌کردند. امید به بحث خودشان برگشت. - منتظریم ببینیم رابط‌مون می‌تونه بیشتر آمارشو دربیاره یا نه. اگه دولت عراق همکاری کنه و زود فیلم دوربین‌های امنیتی سامرا رو برامون بفرسته، شاید بشه از طریق اون دوربینا پیداش کرد. -به سامرا محدود نشو. گسترده‌ترش کن. امید چشم کش‌داری گفت. *** ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام لطف خداست. ممنونم از محبت شما.🌷
سلام صبر کنید داستان تموم بشه، درباره‌ش توضیح می‌دم. نظر شما چیه؟
«خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد» آرزومند کتابی به کتابی برسد...! پ.ن: یکی از لذت‌های زندگی من اینه که از نمایشگاه کتاب بخرم و با پست بیاد در خونه. اصلا باز کردن بسته پستی حاوی کتاب یه لذتی داره...💚 پ.ن۲: الان دیگه سالی یکی دوبار می‌تونم این لذت رو تجربه کنم، خیلی قیمت کتاب بالاست😔
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 93 *** صدای پاشنه کفش‌هایم در سرویس بهداشتی عمومی می‌پیچد. زیر لب، در سرویس‌ها را می‌شمارم: یک... دو... سه... چهار... پنج... مقابل در ششمین سرویس می‌ایستم. چراغ سبز بالای در روشن است. آرام هلش می‌دهم. وارد می‌شوم و در را پشت سرم می‌بندم. چهار ستون بدنم می‌لرزد؛ نه از سرما که از هیجان و ترس. تکلیف مرگ و زندگی‌ام اینجا مشخص می‌شود؛ در ششمین دستشوییِ سرویس بهداشتیِ سالن همایشِ بانوان شهید. چشمانم را می‌بندم و چند بار نفس عمیق می‌کشم تا آرام شوم. به خودم پوزخند می‌زنم: ببین چقدر بدبخت شدی که تکلیف مرگ و زندگیت توی دستشویی معلوم می‌شه! می‌خندم؛ آرام، عصبی و آشفته. سرم را تکان می‌دهم تا حواسم جمع شود. کیفم را به آویزِ داخل دستشویی آویزان می‌کنم و زیپش را می‌کشم. دستانم از زیر لایه نازک دستکش عرق کرده‌اند و نفسم به شماره افتاده. زیر لب به خودم می‌گویم: آروم باش دختر. الان وقت حمله پنیک نیست. الان وقتش نیست. خودتو جمع کن. کار کردن با دستکش، سرعتم را پایین آورده و ظرافتم را هم. با احتیاط، آستر کیف را باز می‌کنم. از داخل آستر کیف، یک قطعه فلزی و سبک را بیرون می‌کشم و فقط چند لحظه نگاهش می‌کنم. اگر این کار را انجام دهم، دیگر واقعا راه برگشتی نخواهم داشت. باید تا تهش بروم. کسی در سرم داد می‌زند: واقعا می‌تونی این‌همه آدم رو بکشی؟ در جوابش، دادِ بی‌صدایی می‌زنم: می‌کشنم. صدای کسی که دارد داد می‌زند، شبیه عباس می‌شود: همه برای یک نفر؟ حاضرجوابی می‌کنم: یک نفر برای همه؟ من اون یک نفر نیستم. دیگر سکوت می‌کند. قطعه فلزی را که داخل یک پارچه پیچیده شده، می‌اندازم داخل سطل زباله سرویس بهداشتی و آرام می‌گویم: گور باباش. کیفم را برمی‌دارم و از دستشویی بیرون می‌روم. دستکش‌ها را درمی‌آورم. دستانم نفس می‌کشند. زیر شیر آب می‌گیرمشان؛ آب یخ. لرز شیرینی به تنم می‌نشیند و کمی مغزم آرام می‌شود. ساعت مچی‌ام ده و سی و دو دقیقه را نشان می‌دهد. تا یک ساعت دیگر، هزار بار می‌میرم و زنده می‌شوم. از سرویس بیرون می‌آیم و یک راهروی گرم و کوتاه را طی می‌کنم تا به سالن همایش برسم. بوی عطر سالن که به بینی‌ام می‌خورد، دلم درهم می‌پیچد. یک دور دیگر، کل تالار را بررسی می‌کنم؛ محافظ‌ها را، دوربین‌های مداربسته را و خروجی‌ها را. به خودم می‌گویم: انقدر نگاه نکن... خودتو جمع کن... خیلی تابلویی. از روز قبل همایش، آمار تمام سیستم امنیتی سالن را درآوردم. چون راهنما و مترجمم، دسترسی بیشتری دارم و به لطف حمله پنیک، دلیل خوبی برای آشفته بودن. سالن کلا بیست محافظ دارد که همه خانم‌اند. از خبرنگارها و عکاس‌ها گرفته تا مهمانان و محافظان، همه خانم‌اند و هیچ مردی در سالن نیست. برای ورود، یک بازرسی مختصر دارد و ورود تنها با کارت شناسایی مجاز است. دوربین‌های مداربسته نقطه کور ندارند و همه سالن را پوشش داده‌اند. سالن شش خروجی دارد که راه همه باز است. یک تیم هفت نفره پزشکی و امداد در تالار مستقرند و هربار در سالن چرخ می‌زنند تا مطمئن شوند کسی مشکلی ندارد. یک تیم آتش‌نشانی هم بیرون از تالار، آماده کمک‌اند. هیچ نقصی در تالار و سیستم امنیتی‌اش نیست که بتوان از آن استفاده کرد؛ پس باید تنها به نقاط قوت خودم تکیه کنم. قدم تند می‌کنم و به ردیف مهمانان عرب لبنانی و فلسطینی می‌رسم. با دیدن من لبخند می‌زنند و من هم سعی می‌کنم بخندم. هنوز خیلی صمیمی نشده‌ایم و بجز این که در فرودگاه به استقبالشان رفتم و به هتل رساندمشان، کار دیگری نکرده‌ام. الان و با حال مزخرفی که دارم، سخت‌ترین کار برایم ارتباط با آدم‌های جدید است و باید تحمل کنم. به خودم وعده می‌دهم: فقط بیست و چهار ساعت تحمل کن، بعد از شرشون خلاص می‌شی. برای همیشه. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت 94 صدای سخنرانیِ زن سیاه‌پوستی که بالای سن نشسته را گنگ و محو می‌شنوم. انگار دارد به یکی از زبان‌های ملی آفریقایی حرف می‌زند. مترجم هم‌زمانم خاموش است و قصد روشن کردنش را ندارم. کلا حوصله شنیدن حرف هیچ‌کس را ندارم. سرم را تکیه می‌دهم به صندلی و خیره می‌شوم به سقف. عکس زنان شهید دورتادور سالن نصب شده و شروع می‌کنند به چرخیدن دور سرم. همه دقیقا به من خیره‌اند. چشمانم را می‌بندم تا از نگاهشان فرار کنم. دستانم خونین است. خون از شیارهای کف دستم و بندهای انگشتم بیرون می‌زند و بند نمی‌آید. دستانم را زیر شیر آب می‌گیرم. خون در آب می‌رقصد و داخل سوراخ می‌رود، اما باز هم خون تازه می‌جوشد. دستانم را زیر شیر محکم‌تر به هم می‌مالم؛ فایده ندارد. خون می‌جوشد و می‌جوشد و می‌جوشد. به تمام روشویی و شیر آب و آینه، خون پاشیده است. دستانم را محکم می‌کشم به لباسم، پاک نمی‌شود. دوباره زیر آب می‌گیرمشان. خونابه‌ها از سوراخ پایین نمی‌روند. روشویی پر از خون می‌شود. خون بالا می‌زند و از روشویی سرریز می‌کند. قدم به عقب برمی‌دارم. پایم روی خون‌هایی که روی زمین ریخته لیز می‌خورد و از پشت زمین می‌خورم. تکان محکمی می‌خورم و چشم باز می‌کنم. سقف بلند تالار را می‌بینم و چراغ‌های رویش را. دستی بازویم را می‌گیرد: انتی زینه؟(خوبی؟) با بغل‌دستیِ لبنانی‌ام چشم‌درچشم می‌شوم. لبخند بر لب و نگران نگاهم می‌کند. آرام سرم را تکان می‌دهم: ای... ای...(آره... آره...) ساعت مچی‌ام را نگاه می‌کنم. یازده و نیم. برق از سرم می‌پرد و قلبم تندتر از قبل خودش را به سینه می‌کوبد. دست و پایم به گزگز افتاده‌اند و بی‌حس شده‌اند. به سختی تکانی به خودم می‌دهم. کیفم را برمی‌دارم و از جا بلند می‌شوم. صدای سخنرانِ آفریقایی، هنوز هم در سرم مبهم است؛ مثل صدای پژواک یک زمزمه، زیر یک گنبد بزرگ. تنها چند قدم برداشته‌ام که چشمانم سیاهی می‌روند و تصویر زنان شهید، دوباره دورم می‌چرخند. تمام سالن در نظرم به دوران می‌افتد و تعادلم بهم می‌خورد. یک دستم را می‌گذارم روی چشمم و با دست دیگر، دنبال یک تکیه‌گاه می‌گردم. الان است که پخش زمین شوم. دلم نمی‌خواهد همه نگاه‌ها روی من متمرکز شوند و کسی دلش به حالم بسوزد. دستی زیر بازویم را می‌گیرد و می‌کشدم به یک سمت: آریل... آجی! دستم را از روی چشمانم برمی‌دارم. سرگیجه‌ام کم‌تر شده. با چهره مهربان آوید مواجه می‌شوم. لبخند می‌زند: خوبی؟ سریع بازویم را از محاصره انگشتانش بیرون می‌کشم و لبخندی تصنعی نثارش می‌کنم: چی؟ آره خوبم... یکم سرم گیج رفت. -چرا؟ مطمئنی خوبی؟ نکنه تو هم روزه‌ای کلک؟ با دستپاچگی، روسری و مانتو و کارت شناسایی‌ای که به گردنم آویخته را مرتب می‌کنم: نه نه... ولی فکر کنم صبحانه درست نخوردم. نگران نباش. خوبم. آوید دستش را آرام روی شانه‌ام فشار می‌دهد: باشه، مواظب خودت باش. کاری داشتی هم من همین دور و برم. کارت شناسایی‌اش را با علامت هلال احمر نشانم می‌دهد. یکی از هفت‌نفر عضوِ تیم امداد است. می‌گویم: ممنون. خلاف جهت هم به راه می‌افتیم و بی‌قرارتر از قبل، به مقصد سرویس بهداشتی قدم تند می‌کنم. صدای خودم دائم در مغزم تکرار می‌شود: تابلو نباش دختر... عادی رفتار کن... می‌خواهم آرام قدم بردارم؛ اما پاهایم بی‌قرارند. خوشبختانه کسی چندان به یک دخترِ مبتلا به حمله پنیک شک نمی‌کند. دویدن به سمت سرویس بهداشتی هم که چیز عجیبی نیست؛ هست؟! وارد سرویس بهداشتی می‌شوم. یک زنِ چشم‌بادامی، از سرویس سوم بیرون می‌آید و دستانش را می‌شوید. زیرچشمی به زن در آینه نگاه می‌کنم و بدون مکث، وارد سرویس بهداشتی ششم می‌شوم. در را پشت سرم قفل می‌کنم و دستانم را بر صورتم می‌گذارم. نفس عمیق می‌کشم. دوباره لرز کرده‌ام. حال دانش‌آموزی را دارم که می‌خواهد کارنامه‌اش را ببیند تا تکلیفش معلوم شود؛ اما از دیدن نتیجه می‌ترسد. آرام دستم را از صورت برمی‌دارم و کمی به جلو خم می‌شوم. داخل سطل زباله را نگاه می‌کنم؛ به دقت. خالی ست و پلاستیک نو در آن گذاشته‌اند. نفس حبس‌شده‌ام را بلند و با صدا بیرون می‌دهم و تکیه می‌زنم به دیوار. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/8378 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😎...
یکی از دلنشین‌ترین دخترانه‌هایی که خواندم...🌱 📖بریده‌ای از کتاب «عباس توام بانو» خاطرات شهید مدافع حرم عباس‌علی علی‌زاده🌿 ✍🏻به قلم پ.ن: از بعضی جنبه‌ها شخصیت شهید علی‌زاده بسیار شبیه شخصیت عباس خط قرمزه... برای همین حس خیلی خاصی به کتاب دارم و هربار فقط چند جرعه ازش می‌نوشم. دوست ندارم تمومش کنم. مخصوصا قسمتی که از زبان دختر شهید هست خیلی قشنگه... https://eitaa.com/istadegi