eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.4هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
509 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 یک قدم به جلو، یک قدم به عقب زانوهای لرزان… 🎤Vetr علیه‌السلام http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعضی خدایان تنبل‌اند، مثل خدایان هندی و بودایی که یک گوشه لمیده‌اند و حرف از صلح و قناعت می‌زنند؛ یا خدای مسیحی‌ها که وقتی در جنگ‌های صلیبی و دادگاه‌‌های تفتیش عقاید حسابی خون ریخت و خون نوشید، بی‌خیال دنیا شد و رفت به صلیبِ کلیساش چسبید، دیگر هم دور و بر سیاست و جنگ نپلکید. ...
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 «رد خون» به قلم: فاطمه شکیبا -وااای... ببین دارن می‌دون دنبالش... وااای... این را متین با صدای دورگه‌اش می‌گوید و بیشتر از قبل روی لبه پنجره خم می‌شود. پتو را روی خودم می‌کشم و غر می‌زنم: ببند اون لامصبو. سوز میاد. متین بدون این که چشم از کوچه بردارد، با یک دست به من اشاره می‌کند که: داداش یه دقه بیا... بیا ببین چه خبره... واااای... نخیر... متین و معترض‌های توی شهرک، هم‌قسم شده‌اند که نگذارند من بخوابم. خمیازه می‌کشم. دلم لک می‌زند برای خواب. از دیشب بدخواب شده‌ام و تا الان نتوانسته‌ام بخوابم. حالا هم که بالاخره پایم به خانه رسیده، برادرِ جوگیر و نوجوانم نمی‌گذارد دو دقیقه چشمانم بروند روی هم. پتو را می‌اندازم کنار و کشان‌کشان، خودم را می‌رسانم تا پنجره. صدای جیغ و داد خیابان را برداشته. متین با گوشی‌اش فیلم می‌گیرد و مثل گزارشگرهای فوتبال، روی فیلم حرف می‌زند: وااای... افتادن دنبال بسیجیه... به زحمت میان تاریکیِ کوچه، پسر جوانی را می‌بینم که می‌دود و سی نفر هم دنبالش. همه فریاد می‌کشند: بگیرینش... بسیجیه... سرم درد می‌گیرد؛ نه از هیاهوی کوچه که از صدای فریاد خشمگین سی‌هزار مرد جنگی؛ در ذهنم. صدای فریادشان از دیشب تا الان، دارد مثل ناقوس مرگ در سرم می‌پیچد. جزء معدود خواب‌های واضح عمرم بود. یک صحرا بود و سی‌هزارنفر سپاه خشمگین. انگار وسط فیلم مختارنامه بودم؛ پرتاب شده بودم به هزار سال پیش. یک چیزی توی مایه‌های تعزیه. شاید کربلا. -اووه... افتاد... گرفتنش... واای... متین چشمانش را ریز می‌کند تا مثلا بهتر ببیند معرکه را. همه داد می‌زنند: بزنینش... بزنش... بسیجیه... آخونده... دیگر جوان را نمی‌بینم؛ گیر افتاده بین سی نفر آدم عصبانی و فقط دست‌هایی را می‌بینم که بالا می‌روند و پایین می‌آیند به نیت زدنش. در خوابم، یک سوارِ تنها در میدان جنگ، محاصره شده بود میان سی‌هزارنفر سپاه. طوری نگاهش می‌کردند که انگار قاتل پدرشان بود. فقط یک لحظه دیدمش. جوانی بود، سوار بر اسب، زخمی. بیهوش بود انگار و نفهمید که اسبش دارد می‌رود دقیقا وسط همان سپاه خشمگین. طوری دورش گرد و خاک و غلغله شد که دیگر نشد ببینمش؛ فقط شمشیرها و نیزه‌ها را می‌دیدم که بالا می‌رفتند و به سوی بدنش پایین می‌آمدند. -وااای ببین دارن می‌کشنش. یا خود خدا! لرز می‌کنم؛ نه از سرما؛ از تصور گیر افتادن بین یک جماعتِ عصبانی که فقط می‌خواهند بزنندت. زمان چقدر کش آمده! جوان بسیجی افتاده میان درخت و شمشادها؛ با سر و روی خونین. زمان کش آمده بود در خوابم و انگار یک قرن گذشته بود از زمانی که دور جوان، گرد و خاک شده بود. دور خودم می‌چرخیدم. آن جوان کی بود؟ نمی‌دانستم. از کل ماجرای کربلا، یک حسین می‌شناختم و یک عباس؛ آن هم فقط از روضه‌هایی که در کودکی رفته بودم. ترسیده بودم. دوست داشتم بروم جلو، صف آن مردان جنگی خشمگین را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟ ترسیدم. می‌خواستم بروم و می‌ترسیدم از برق شمشیر و چهره‌های کبود از خشمشان. -اوه اوه اوه... اون چیه دست اون یارو؟ جوان بسیجی همچنان گم شده میان مشت و لگدها. حتی میان آن‌ها که دورش را گرفته‌اند، یک نفر قمه به دست می‌بینم و دلم می‌ریزد. دلم می‌خواهد بروم پایین، صف آن‌ها که دور جوان را گرفته‌اند را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟ یک قدم برمی‌دارم به سمت در؛ و چشمم همچنان به پنجره است؛ به برق قمه‌ای که قرار است تن جوان را بشکافد. زانوانم می‌لرزند و همانجا می‌ایستم. این‌هایی که من می‌بینم، برایشان مهم نیست چرا می‌زنند و چطور می‌زنند؛ فقط می‌زنند. پایم به خیابان برسد و بخواهم از جوان دفاع کنم، من را هم تکه‌پاره می‌کنند همان‌جا؛ بدون این که بپرسند مثل آن‌ها فکر می‌کنم یا نه. خواب بودم؛ ولی می‌توانم قسم بخورم رطوبت را حس کردم روی دستانم. رطوبت و گرمای خون را. از ترس جهیدم به عقب و سکندری خوردم. خون خودم نبود. هرچه تلاش کردم خون را از دستم پاک کنم، نشد. انگار محکم چسبیده بود به دستانم و می‌خواست خودش را تا گلویم بکشد بالا و خفه‌ام کند. از ترس خفگی، نفس عمیقی کشیدم و از خواب پریدم. دیگر هم از ترس نتوانستم بخوابم. پیکر نیمه‌جان و خونین جوان بسیجی را دارند می‌کشند روی زمین. به دستانم نگاه می‌کنم؛ پاک‌اند. پاهایم بین رفتن و نرفتن گیر کرده‌اند. عقب عقب می‌روم؛ نمی‌دانم کجا. یک جایی که قایم شوم و نبینم. شاید هم بروم کمک جوان... نمی‌دانم. متین فیلمی که می‌گرفت را قطع می‌کند و سرش می‌رود داخل گوشی: این خیلی ویو می‌خوره. ببین کی بهت گفتم. جوان را کشان‌کشان، از میدان دیدمان خارج می‌کنند و دیگر نمی‌بینمش. فقط رد خونش باقی می‌ماند؛ روی زمین، روی ذهنم و شاید روی دستانم... علیه‌السلام https://eitaa.com/istadegi
ولی من هنوز این جمله قاتلش رو هضم نکردم که می‌گفت: یه دست می‌رفت بالا ده‌تا دست می‌اومد پایین...😭
🏴بسم رب الحسین🏴 📖مجموعه داستان کوتاه 💔 ✍️به قلم: فاطمه شکیبا ( ) 🏴ششم: کلاهخود بی‌تابانه نگاهت می‌کردم که داشتی عمامه دور سرت می‌بستی تا سختیِ من، سرت را آزار ندهد. انقدر با طمأنینه زره و جوشن بر تن می‌کردی که انگار بجای میدان جنگ، به حجله دامادی می‌روی. شمشیر را دور کمرت حمایل کردی و بالاخره، من را برداشتی. دستان گرمت که به سردیِ فلزم خورد و ذکر خدا را از لبانت شنیدم، تمام ذراتم به جنبش افتادند و متراکم‌تر شدند. من را زدی زیر بغلت و برای وداع، بیرون آمدی. اهل حرم دورت را گرفتند. هریک ناامیدانه به یک گوشه لباست چنگ می‌زدند که نروی؛ مانند چنگ زدن غریق به تخته‌پاره‌هایی وسط اقیانوس؛ بدون امید نجات. دخترکی بازویت را گرفت یا دقیق‌تر بگویم؛ من را که میان بازو و پهلویت نگه داشته بودی. چشمان سیاهش از نگرانی دودو می‌زد؛ طوری که دلم می‌خواست به زبان بیایم و بگویم جای نگرانی نیست؛ من تا آخرین لحظه سر تو را در آغوش می‌گیرم تا زخمی بر آن ننشیند. کاش زبان داشتم و از استحکام فلزم بگویم؛ گرمایی که در کوره دیده‌ام تا محکم باشم و ضربه‌هایی که میان پتک و سندان خورده‌ام؛ اما نه... درچشمان دخترک، عاقبت این نبرد را می‌شد دید. عاقبتش هرچه بود، من وظیفه داشتم تا آخر آن عاقبت همراه تو بمانم. بالاخره با حوصله و بوسه و کلام ملایم، تک‌تک‌شان را از خودت جدا کردی. آخرین دستی که جدا شد، دست کوچک آن دخترک بود که محکم من را گرفته بود. اذن میدان گرفتنت خیلی طول نکشید. ذکر گفتی و من را بر سرت گذاشتی. خودم را دور سرت محکم گرفتم. انقدر محکم که انگار قسمتی از سرت هستم. اراده کرده بودم هر شمشیری که به سوی سرت آمد را خرد کنم؛ چشم حسین به تو بود و نباید پسر مقابل پدر زخم ببیند؛ مخصوصا پسری چون تو در برابر پدری چون حسین. همه می‌دانند تو برای حسین، فقط پسر نبودی. خودش هم فرمود؛ هر وقت دلتنگ رسول خدا می‌شد، تو را نگاه می‌کرد. تو آینه بهترین انسان روی زمین بودی و من در حیرتم که چطور ممکن است اصلا به من نیاز داشته باشی؟ مگر اصلا کسی می‌تواند با تو بجنگد، مگر کسی می‌تواند به قصد سرِ تو، شمشیر و نیزه بالا ببرد که بخواهی کلاهخودی آهنین چون من را بر سر بنشانی؟ تو چنان می‌جنگیدی که واقعا هم نیازی به من نبود؛ پیش از رسیدن به تو، شمشیرت به آن‌ها می‌رسید و جهنم برایشان شعله می‌کشید. من در حیرت بودم که این‌ها چطور مسلمانی‌اند که با شبیه‌ترین فرد به پیامبرشان می‌جنگند؟! یعنی از چهره پیامبرگونه تو خجالت نمی‌کشیدند؟ اصلا چطور می‌توانستند در مقابل این تجسم خوبی مطلق چشم ببندند و شمشیر بکشند؟ انقدر جنگیدی که سنگینی سلاح و زره و من، دست به دست تشنگی داد و امانت را برید. کاش آهنین نبودم. کاش انقدر سنگین نبودم. درنگی کوتاه میان نبردت، فقط به اندازه بشارت حسین به بهشت افتاد و بعد، دوباره به میدان تاختی. این‌بار نفهمیدم با ضربه شمشیر کدام‌شان بود که تعادلم بهم خورد. از پشت زد. سرم گیج رفت و کج شدم. نه تو فرصت داشتی من را دوباره بر سر بگذاری و نه من توانش را داشتم که سرت را محکم بگیرم. اسبت که شیهه کشید، اندک تعادلی که داشتم هم بهم خورد و افتادم. گیسوان سیاهت پریشان شد. اصلا حواست نبود که من روی سرت نیستم. کاش زبان داشتم و فریاد می‌زدم که مواظب باشی؛ مواظب آن نامردی که با عمود آهنین به سوی تو می‌تازد؛ از پشت سر. دورت را گرفتند. گرد و خاک شد و ندیدم دیگر... حالا تا آخر عمر، بابت فرق شکافته تو شرمنده حسین خواهم بود... گروه نویسندگان مه‌شکن http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خط قرمز خیلی حسینی شده، دست منم نبود... کار خدا بود... فعلا برنامه‌ای براش ندارم
سلام کتابی که به طور خاص به این موضوع پرداخته باشه سراغ ندارم، باید به طور خاص درباره اتفاق مدنظر کتاب بخونید. اما کتاب‌های هشت سال بحران‌آفرینی اصلاح‌طلبان و خاطرات مرحوم هاشمی رفسنجانی می‌تونن منابع خوبی باشن. کتاب بازگشت از نیمه راه هم درباره شخصیت‌های سیاسیه، ولی تا حدودی با فضای دهه هفتاد هم آشنا میشید.
سلام اولا من از کشته شدن هیچ جوانی توی این کشور خوشحال نمی‌شم، چه موافق من باشه چه مخالف. دوما من به مخالفم فحش نمی‌دم. سوما آرمان علی‌وردی هیچکس رو نکشته بود، اگه مسلح بود یا اهل آدم‌کشی بود اینطوری نمی‌تونستن شهیدش کنن. چهارما درباره مهسا هم نوشتم، کافی بود قبل فرستادن این پیام اسم مهسا امینی رو سرچ کنید توی کانال. توی صفحه ویرگولم هم به طور مفصل به دوتا از قربانی‌های حوادث سال ۱۴۰۱ پرداخته‌م قبلا. https://vrgl.ir/6eI4z https://vrgl.ir/DBXbQ یک نمونه‌ش داستانک پزشک: https://eitaa.com/istadegi/6702
سلام ببینید، قانون باید طوری باشه که بیشتر مردم بتونن رعایتش کنند. وگرنه اثرگذاریش رو از دست میده. مثلا دهه شصت و هفتاد سختگیری روی پوشش به حدی بود که حتی پوشیدن کفش و لباس رنگ روشن هم منجر به دستگیری توسط ون ارشاد می‌شد، یعنی خیلی دایره تنگ شده بود. من به هیچ‌وجه موافق پوشش هنجارشکنانه نیستم. پوشش هنجارشکنانه یعنی چی؟ یعنی پوششی که بیشتر افراد جامعه معتقدن یه نفر با این مدل پوشش آدم سالمی نیست و از نظر اخلاقی مشکل داره. ولی مثلا خانمی که چادری نیست، یکم از موهاش هم پیداست پوشش قانونی رو داره و همین کافیه. البته این حجاب اسلامی نیست، و قانون هم نمی‌تونه در اعتقادات کسی دخالت کنه. قانون فقط رفتار اجتماعی رو سامان میده. دایره مجاز قانون نه خیلی تنگ باید باشه و نه خیلی بزرگ. الان مسئله حجاب توی کشور ما همینه، که حد و حدود باید کجا باشه؟ از من بپرسید، خیلی واضح می‌گم نمی‌دونم! باید کارشناسان نظر بدند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 ما شهید قرآنیم... 🌱 ذکر سینه‌زنی دیشب مردم عزادار در حسینیه امام خمینی در پی جسارت به ساحت قرآن مجید در سوئد و دانمارک پ.ن: کی شود دریا به پوز سگ نجس...؟ http://eitaa.com/istadegi
پویش منم طاقچه‌م رو حذف کردم💔 الان احساس می‌کنم شهید شدم، کتابای نازنینم...😭 امر به معروف هزینه داره... پ.ن: نشرهای بزرگ و مهمی مثل شهید کاظمی و... دارن طاقچه رو تحریم می‌کنن، اینطور پیش بره ان‌شاءالله عذرخواهی رسمی می‌کنه که بتونیم دوباره نصبش کنیم😶
📚 جای خالی عباس 📘 ✍️به قلم: سیدعلی‌اصغر علوی نام‌ها گاه، سلسلۀ صفات و شبکۀ فضیلت‌ها را تداعی می‌کنند و در این میان هیچ نامی را نمی‌شناسم که شُکوه و شوکت نام عباس یافته باشد، نامی رشک‌انگیز و اشک‌انگیز، رشک همۀ خوبان در عرصۀ رستاخیز و اشک همۀ آنان که به شوق می‌گریند و جلال و جمال ابوالفضلی را ادراک می‌کنند. «جای خالی عباس» به دنبال این است که دریچه‌ای باشد به‌سوی تفکر در شخصیت و سلوک حضرت عباس‌بن‌علی علیه السلام. 📖بریده کتاب: «در کربلا به همان نسبت که غربت، مظلومیت، شدت و مصیبت‌ها در اوج است و انتظار حمایت هزاران نفر از کوفیان می‌رود، ولی امام حسین در الگوی خویش تعدادی پیرو سینه‌چاک دارد که هرکدام با خود شاخص‌ها و معیارهایی برای پیروان تا ابد به ارمغان دارد و این کربلا را الگوی بی‌بدیل هستی کرده است. در کنار همۀ بی‌وفایی‌ها و خالی کردن میدان، با این‌ حال، چند پیرو در این میدان مانده‌اند که شاید هیچ‌یک از انبیا و اولیای این‌چنین یارانی نداشته‌اند و این ویژگی، کربلا را ممتاز و ویژه کرده است. برخلاف تصور که کربلا را منشأ بی‌وفایی و عدم‌تعهد و هم‌راهی کوفیان می‌دانیم، در روی دوم سکۀ کربلا اوج جلوه‌های تشکیلاتی را می‌بینیم. اوج وفا، تعهد، انسجام، همکاری، بذل مال و جان و... در کربلا است. این بدان معنا است که کربلا یک تشکل ناب شیعی است. تشکل نابی که رفتار رهبر و پیروان این تشکل تا قیامت برای تشکل‌ها درس دارد.» https://eitaa.com/istadegi
🥀﷽🥀 مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتند گرد و خاکی شد و از خیمه دو تا آینه رفت ماه از میسره، خورشید هم از میمنه رفت ناتوانم که مجسم کنم این همهمه را پسر ام بنین و پسر فاطمه را قمر هاشمی از اصل و نَسَب می‌گوید دیگری هم "اَنا قتّالُ عرب" می‌گوید پرده افتاده و پیدا شده یک راز دگر سر زد از هاشمیان باز هم اعجاز دگر گفتم اعجاز! از اعجاز فراتر دیدند زورِ بازوی علی را دو برابر دیدند شانه در شانه دوتا کوهِ سراسر محشر حمزه و جعفر طیار، نه، طوفانی‌تر! شانه در شانه دوتا کوه، خودت می‌دانی در دلِ لشکرِ انبوه، خودت می‌دانی که در آن لحظه جهان، از حرکت افتاده ست اتفاقی است که یکبار فقط افتاده ست ماه را من چه بگویم که چنین هست و چنان "شاه شمشماد قَدان، خسروِ شیرین دهنان" ماه، در کسوت سقا به میان آمده است رود برخواست، که موسی به میان آمده است رود، از بس که شعف داشت تلاطم می‌کرد رود، با خاک کفِ پاش تیمم می‌کرد ماه افتاده در آئینه، ز تصویر بگو مشک لبریز شد از علقمه، تکبیر بگو ماه اگر چه همه ی علقمه را پیموده غرقه گشته ست و نگشته ست به آب آلوده رود را تا به ابد، تشنۀ مهتاب گذاشت داغ لب‌های خودش را به دل آب گذاشت لب اگر تر کند از چشمۀ دریا عباس چه جوابی بدهد ام بنین را عباس؟ می‌توانست به آنی همه را سنگ کند نشد آنگونه که می‌خواست دلش، جنگ کند دستش افتاده ولی، راه دگر پیدا کرد کوه غیرت، گره کار به دندان وا کرد دیگر این مشک نه مشک است که میخانۀ اوست چشم امید رباب است که بر شانۀ اوست عمق این مرثیه را مشک و علم می‌دانند داستان را همۀ اهل حرم می‌دانند بنویسید که در علقمه عباس افتاد قطره اشکی شد و بر چادر زهرا افتاد چه بگویم که چه شد؟ یا که چه بر سر آمد؟ ناگهان رایحۀ چادر مادر آمد پسرم! دست مریزاد! قیامت کردی تا نفس داشتی از عشق، حمایت کردی آسمان‌ها همه یکپارچه بارانیِ توست من بمیرم، عرق شرم به پیشانی توست داغ پرواز تو بر سینه اثر خواهد کرد رفتنت حرمله را حرمله تر خواهد کرد مشک خالی شده، برخیز که تا برگردیم اتفاقی است که افتاده؛ بیا برگردیم آه ! برخیز که گهواره به غارت نرود دختر فاتح خیبر به اسارت نرود... (حمیدرضا برقعی) علیه‌السلام https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🌴 بوی آب می‌آید؛ بوی فرات. این‌جا که هستیم، قسمت سرسبز و باصفای دیرالزور است. جایی طرف شمال دیرالزور که یک انشعاب کوچک از فرات از آن می‌گذرد و اطرافش پر است از باغ و زمین‌های کشاورزی کوچک... گوش تیز می‌کنم، صدای درگیری نمی‌آید دیگر. نه صدای الله اکبر، نه شلیک و نه "لبیک یا زینب" گفتن حامد. باز هم همان سکوت ترسناک میدان جنگ. با تکیه به اسلحه، روی زانو بلند می‌شوم تا خیابان را دید بزنم. یک نفر افتاده وسط خیابان... از این‌جا که من هستم، سرش پیدا نیست. بی‌سیم را بیرون می‌کشم و رستم را صدا می‌زنم. صدای هق‌هق گریه رستم را می‌شنوم: آقا حامد رو زدن! دنیا روی سرم آوار می‌شود. خون از زیر تن حامد روی آسفالت شارع‌النهر پخش می‌شود. دقیقاً در تیررس افتاده... دارد تکان می‌خورد، آرام و نرم. دارد بدنش را با تکیه به دستانش از روی زمین بلند می‌کند. نور امیدی در دلم روشن می‌شود که هنوز زنده است، فقط زخمی شده... اگر به موقع به دادش برسم زنده می‌ماند... حامد دارد جان می‌کَند؛ روی زمین... به کمین‌گاه تروریست‌ها مشرف هستم و دقیقاً می‌توانم هیکل نحسشان را ببینم. یک نفرشان از پشت دیوار بیرون می‌خزد؛ متوجه تکان خوردن حامد شده و حتما می‌خواهد کارش را تمام کند؛ اما قبل از این که نشانه بگیرد و دست نجسش ماشه را لمس کند، تیری در سرش می‌نشانم و نقش زمینش می‌کنم. با خلاص شدن از شرشان، دیگر چیزی جز حامد را نمی‌بینم که افتاده روی زمین و پاشنه پوتینش را روی زمین می‌کشد. نمی‌فهمم چطور از جا کنده می‌شوم تا خودم را به حامد برسانم... چندبار سکندری می‌خورم و چند قدمی‌اش که می‌رسم، رمق از پاهایم می‌رود و می‌افتم روی زمین؛ زمینی که از خون حامد سرخ شده. خودم را می‌کشانم تا پیکر حامد که حالا کم‌تر تکان می‌خورد. دستانم روی آسفالت کشیده می‌شوند و می‌سوزند. با صدایی که به زور از حلقم خارج می‌شود و سرفه‌های پشت سر هم، آن را منقطع می‌کند، صدایش می‌زنم: حا... حامد... د... دا... داداش... سینه‌ام از تحرک و نفس زدن زیاد می‌سوزد و تیر می‌کشد. سوراخ سرخی روی قلب حامد، به من و تمام امیدی که برایم مانده بود دهن‌کجی می‌کند که: ببین! این یکی هم از دستت رفت! گرما و رطوبت خونش را زیر دستم حس می‌کنم. چشمانش را باز می‌کند و با دیدن من، لبخند می‌زند: خو... ب... شد... او... مدی... نفسم بالا نمی‌آید؛ شاید چون حامد نمی‌تواند نفس بکشد. از دهانش خون می‌ریزد و آرام سرفه می‌کند؛ من هم. با دستان لرزان، سرش را می‌گذارم روی زانویم و ناامیدانه، دست می‌گذارم روی زخم قلبش. خون گرم از زیر دستم می‌جوشد و آتشم می‌زند. می‌دانم اگر دستم را فشار بدهم هم فایده ندارد. لب‌های حامد آرام تکان می‌خورند؛ سرم را که نزدیک‌تر می‌برم، می‌شنوم که آرام و منقطع می‌گوید: حـ... سیـ... ـن... فقط همین یک کلمه. انگار بیش از این نمی‌تواند. تنها چیزی ست که می‌خواهد آخرین بار، با تمام اعضا و جوارحش، با بازمانده رمقش فریاد بزند. از دهانش «حسین» می‌جوشد و خون می‌ریزد. دست خونینش را می‌گیرم و دستم را فشار می‌دهم. هنوز گرم است؛ انقدر که انگار من درحال جان دادنم نه او. درمانده و ناامید، مانند غریقی دست و پا می‌زنم برای نجاتش: آمبولانس! این را خطاب به رستم داد می‌زنم؛ اما انقدر ناامیدانه که بجای هر اقدامی، به گریه می‌افتد. پیشانی‌ام را روی پیشانی عرق کرده حامد می‌گذارم و صدایش می‌زنم. حامد می‌خندد؛ عمیق و شیرین. و باز هم از میان لبان خندان و خشک و خونینش، فقط یک کلمه بیرون می‌آید: حـ... سیـ... ـن... دیگر برای هر چیزی دیر است؛ برای احیای قلبی، برای بستن زخم، برای سوار کردنش در آمبولانس... و ضربان قلب حامد زیر دستم، کم‌کم بی‌رمق می‌شود؛ یعنی نمی‌دانم اصلا قلبی مانده است که بتواند بتپد یا نه؟ سرش را محکم در آغوش می‌گیرم و باز التماسش می‌کنم: تو نه... لطفا نه... فقط یک تک سرفه و یک لخته خون و یک «حسین»ِ منقطع دیگر، فاصله یک قدمی حامد تا شهادت را پر می‌کند و بعد، من می‌مانم و بیچارگی‌ام... 🥀🥀🥀 بریده‌ای از رمان خط قرمز(با اندک تلخیص) به قلم: فاطمه شکیبا(فرات) https://eitaa.com/istadegi
🥀﷽🥀 ای بسته به دست تو دل پیر و جوان‌ها ای آن که فرا رفته‌ای از شرح و بیان‌ها تا عطر تو آمد غزلم بال در آورد آزاد شد از قید زمان‌ها و مکان‌ها می‌رفت فرات از عطش عشق بمیرد بخشید نگاه تو به خونش جریان‌ها مست تو فقط خیمه‌ی بی‌آب نبوده است از دست تو مست‌اند همه مرثیه‌خوان‌ها مشک تو که افتاد، دل فاطمه لرزید خاک همه عالم به سر تیر و کمان‌ها این گوشه عمو آب شد، آن گوشه سکینه این بیت چه باید بکند در غم آن‌ها ای هر چه امان‌نامه ببینید و بسوزید این دست رد اوست بر این‌گونه امان‌ها ✍🏻 محمدرضا سلیمی http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر ادب 💔رباعی تو بانو! گرچه تقطیع هجایی شد به تیغ اشک خود، اعرابشان را بی‌محل کردی http://eitaa.com/istadegi
🏴رفع الله رایت العباس... از «انّی احامی ابدا عن دینی» تا «آقا نور چشم منه» هزار و چهارصد سال فاصله است؛ اما در واقع آرمان کلام استادش را به زبان خودش تکرار کرد. آرمان شاگرد مکتب عباس بن علی علیه‌السلام بود، خدا پرچمش را بالا برد... 🌿 تصویر انگشتر شهید آرمان علی‌وردی http://eitaa.com/istadegi
🥀﷽🥀 "معجزه" ✍️فاطمه شکیبا (فرات) وقتی خبر فوت اولین بیمار کرونایی را شنیدم، فکر می‌کردم همه‌چیز سر یک هفته تمام می‌شود و دوباره برمی‌گردیم سر زندگی‌مان. فرداش دونفر مردند، روز بعد سه نفر... تا آخر اسفند که تعطیل شد و عید قرنطینه شدیم، فکر می‌کردم بعد از تعطیلات عید همه‌چیز مثل اولش می‌شود. نشد. قرنطینه کرونایی کش آمد تا رمضان و شب‌های قدر و روز قدس و من را بیش از قبل به کنج تنهایی‌ام تبعید کرد. اگر قبلا جمعی وجود داشت که می‌توانستم در آن کمی خودم باشم و دلم بخواهد گاهی از کنج تنهایی به آن پناه بیاورم، حالا دیگر آن جمع نابود شده بود. قرنطینه کش آمد تا شب‌های قدر؛ شب‌های قدر قبلی ذره‌ای امید داشتم که بتوانم بروم مراسم احیا، اما آن شب قدر را بدون امید، تنهایی روی پشت‌بام صبح کردم و دلم شور محرم را می‌زد. یعنی محرم هم خبری از آن جمع متراکم حسینیه نیست؟ به دعای شب قدرم ایمان داشتم. ایمان داشتم که قبل از آمدن محرم، کرونا برود. و باز هم قرنطینه کش آمد. دنیا را یک ویروس چند میکرونی تعطیل کرده بود. روزها در اتاقم شب می‌شد و شب‌ها در اتاقم صبح. پای لپ‌تاپ. خرید آنلاین، کلاس آنلاین، تماس تصویری، ارتباطات مجازی. با وجود ایمانم به دعای شب قدر و در کمال ناباوری، قرنطینه به محرم رسید و آن معجزه‌ای که منتظرش بودم رخ نداد. حسینیه تعطیل بود. نزدیک خانه‌مان، در پارکینگ روباز یک ورزشگاه سیاهی زده بودند و قرار بود مراسم بگیرند. همراه یکی دوتا خادم‌های حسینیه رفتیم آنجا. فرش و صندلی‌ها باید با فاصله چیده می‌شدند و تمام ده روز محرم، کارم همین بود: چیدن فرش و صندلی‌ها با فاصله فیزیکی مقرر با ماسکی بر صورت، درحالی که صدای پویانفر در وزشگاه می‌پیچید که: حسین جان، به یاد لبت یک شبم خواب راحت نداشتم... کنار تن بی‌سرت کاسه آب گذاشتم... این‌ها مال قبل از مغرب بود. اذان مغرب را که می‌گفتند، می‌دویدم به سمت خانه؛ از جمعیت هراس داشتم. از ویروسی که همراه نفس‌هاشان درهوا پخش می‌شد و انقدر ریز بود که می‌توانست از ماسک من عبور کند، به مجرای تنفسی‌ام راه پیدا کند و خودم و خانواده‌ام را به بستر بیماری بیندازد. همه خانواده هراس داشتیم، بخاطر بیماری زمینه‌ای پدربزرگ و مادربزرگ. پس حضور در هیئت تبدیل شد به یک کار ممنوعه، یک آرزوی دور و دراز. دیگر دعا نمی‌کردم همه‌چیز مثل اولش بشود. یکی از اقوام پزشکمان گفته بود این ویروس به این زودی‌ها قصد رها کردن بشر را ندارد. گفته بود بشر باید به همین سبک زندگی عادت کند. من عصبانی بودم، ولی خودم را مجبور کرده بودم عادت کنم. هیئت و عزاداری محرم هم تبدیل به یک خاطره شد، واقعه‌ای که تنها از پشت صفحه لپ‌تاپ و تلوزیون می‌شد دیدش. تنها چیزی که می‌توانست محرم را واقعی کند، یک معجزه بود. نماز مغرب را که می‌خواندم، می‌چپیدم توی اتاقم، لپ‌تاپ را باز می‌کردم و در قسمت پخش زنده مذهبی آپارات چرخ می‌زدم. هر شب یکی از هیئت‌های مهم و بزرگ را پیدا می‌کردم و پای سخنرانی‌اش می‌نشستم. موقع روضه هم که می‌رسید، در اتاق را قفل می‌کردم، هندزفری را توی گوشم می‌گذاشتم و جعبه دستمال کاغذی را کنار دستم. فرقش با روضه واقعی این بود که اینجا نمی‌توانستم صدای گریه‌ام را بلند کنم. باید همه‌چیز در سکوت و تاریکی مطلق اتفاق می‌افتاد. این که چقدر بنشینم هم بستگی به حال خودم داشت. گاهی یک شب به چند مجلس سرمی‌زدم و گاهی وقتی روضه به نیمه می‌رسید، صفحه مرورگر را می‌بستم. داشتم به خودم می‌قبولاندم از حالا به بعد محرم همین است. هر اتفاقی هم بیفتد گوشه اتاقم می‌افتد. داشتم خاطرات محرم‌های گذشته را، حسینیه را و قافله ظهر تاسوعا را در ذهنم بایگانی می‌کردم. حتی دیگر در پخش زنده‌ها هم نمی‌شد جمعیت متراکم دید. مردمی را می‌دیدی که با یک متر فاصله و ماسک نشسته‌اند، در فضای باز یا زیر سقف‌های بلند. دیگر قرار نبود صدای گریه‌ها توی هم برود. دیگر قرار نبود کسی از گرما بپزد. قرار نبود جمعیت درهم فشرده شوند. همه‌چیز تغییر کرده بود و جهان دیگر جهان قبلی نمی‌شد. امسال بعد از سه سال، قافله ظهر تاسوعا دوباره راه افتاد. بعد از سه سال دوباره خودم را در جمعیت بهم فشرده‌ای پیدا کردم که صدای گریه‌هاشان درهم می‌تنید. یک لحظه ترس برم داشت. ماسک نداشتم. من سه سال تمام از تک‌تک آدم‌ها و ویروس‌های خطرناکی که از بازدمشان برمی‌خاست ترسیده بودم. همه‌چیز مثل قبل شده بود جز من. دوباره آدم‌ها به هم چلانده می‌شدند، دوباره تنگ هم می‌نشستند، دوباره فرش‌ها کنار هم پهن می‌شد و صندلی‌ها چفت هم. دوباره همه از گرما می‌پختند. ولی من... ادامه دارد
من هنوز مثل قبل نشده‌ام. جای زخمش مانده است. هنوز هم به دلیل نامعلومی(که مطمئنم ویروس نیست) از آدم‌ها می‌ترسم. دیگر انگار نمی‌توانم در اجتماعات مذهبی خودم باشم. دارم تلاش می‌کنم خودم را به جمع وصله‌پینه کنم، ولی همیشه تک و تنها یک گوشه می‌نشینم و تنها بودن در عین موج خوردن همراه جمعیت، اعصابم را بهم می‌ریزد. دوست دارم فرار کنم. فرار کنم به کنج تنهایی خودم. نمی‌دانم خوب می‌شوم یا نه؛ ولی حالم مثل آدمی ست که معجزه می‌بیند. می‌فهمید؟ معجزه. رخ دادن اتفاقی محال. دیدن دوباره روضه حسین... ✍️فاطمه شکیبا (فرات) https://eitaa.com/istadegi
🥀﷽🥀 ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود، این حرف‌های مرثیه‌خوانان دروغ بود ای کاش این روایت پر غم سند نداشت بر نیزه‌ها نشاندن قرآن دروغ بود ای کاش گرگ تاخته بر یوسف حجاز مانند گرگ قصه‌ی کنعان دروغ بود حیف از شکوفه‌ها و دریغ از بهار، کاش بر جان باغ، داغ زمستان دروغ بود... شاعر: محمدمهدی سیار علیه‌السلام https://eitaa.com/istadegi