eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بر مخاطبان عزیز... امشب خیلی برای ما دعا کنید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ امشب باید مضطرانه برای ظهور اماممون دعا کنیم... 💥 اولویت خودمون رو دعای فرج سریع تر آقا قرار بدیم و گرنه با امواج بلا مجبور به دعا خواهیم شد... استاد پناهیان 🌷 @IslamLifeStyles
پیام یکی از مخاطبان عزیز کانال... ممنون که به یاد ما هستید... التماس دعا...
📚 🌵کتاب ، نویسنده: ، نشر 🌵 🔸اگر میخواهید ببینید یک انسان تا چه حد می تواند قسی القلب بشود، میتوانید این کتاب را بخوانید. داستان زندگی شیرین و عاشقانه جوانان و پیران فلسطینی که با وحشیگری که مخصوص صهیونیست هاست تبدیل به خاکستر و خون و خاک شد.‼️😔 ⚠️ برایم عجیب بود که این کتاب پرفروش ترین کتاب فرانسه شده است و در آمریکا نشر پیدا کرده ،در حالیکه دقیقا این کشور خود را فدای اسراییل می کند و هر کس هم که با اسراییل خوب نباشد را هم محکوم می کند.‼️ دادگاهی کردن و زندانی شدن دانشمندانی که علیه مقاله نوشته بودند در تاریخ ثبت است، اما هر چه رمان جلو رفت (بیشتر متوجه علت شدم و تمام که شد) از حیله‌گری آن ها متعجب ماندم.‼️ 🚫 این کتاب حرف حقی است که از آن می خواهند نتایج باطل خودشان را بگیرند.🚫 🔰بله در این رمان بسیار خوب و جامع صهیونیستها را خونخوار و فلسطینی ها را مظلوم و بدبخت و فراموش شده معرفی می کند🔰 ‼️اماچنان به تصویر می کشد که نتیجه می شود که:👇 ۱- خدا این همه ظلم و مظلومیت را به جبر تقدیر کرده است و چاره ای نیست.😶 تمام تلاش ها ناکام می ماند در آخر اینکه فلسطینی ها اگر قید مبارزه را بزنند می توانند زیر سایه اسراییلی‌ها ی مهربان زندگی کنند.😕 بدبخت باشند بهتر از این است که بجنگند، چون آن وقت حتما کشته خواهند شد تا جایی که اسرائیلی ها جنازه هایشان را جمع می کنند و در آخر رمان ببینید که چه خوب یک دختر و پسر فلسطینی با یک پسر اسرائیلی در یک خانه به آرامش می رسند.😳 کجا؟ کدام خانه؟ در خانه ای در پنسیلوانیای آمریکا😐 ۲- اینکه امام فرماید : ‼️آمریکا شیطان بزرگ است‼️ صحت ندارد.😦 باخواندن این کتاب به این نتیجه می رسید که آمریکا حاکم جهان است،😨 سایه سار آرامشش بر سر همه کشیده شده است. مایه رشد و فرهیختگی همه است، آزادی هدیه ایست که او را به اسرائیلی و فلسطینی، با هم هدیه می دهد.😏 اسرائیل و آمریکا را از هم تفکیک کرده است و .. پس آمریکا سیطره ی جهانی دارد. حتی خود مظلومین جهانی (مثل فلسطینی ها) هم می دانند که پیشرفت با آمریکاست باید در چهار چوب آمریکا پیش برود و کار کند.🤣 ۳- اسرائیلی ها که انقدر خون خوار و کودک کشند، چون دقیقا همین بلا سرشان آماده است پس آن ها هم بی پناه و آشفته اند.✡️😕 و اگر مورد توجه و محبت قرار بگیرند بسیار با وجدان و آرامند. فلسطینی ها خودشان مقاومت می کنند و عامل تشنج هستند.😟 صحنه های آخر رمان، "أمَل" را نشان می دهد که اسلحه روی پیشانی اش است اما با نگاه مهربان خودش سرباز اسرائیلی راهم آرام می کند. هر چند که بعدش سرباز مهربان می ترسد و او را می کشد.😰 ۴- اینکه اسرائیلی ها (یهودیان صهیونیست) ✡️آمده اند، کشوری را غصب کرده اند، مردمش را کشته اند و در خانه های آن ها ساکن شده اند امری است که دیگر گذشته است، در صحنه ای نوه ی یک خاندان فلسطینی می خواهد خانه پدربزرگ کشته شده اش را ببیند ، زن ۳۰ ساله یهودی می گوید فرزندم در آن خوابیده است ،طوری که انسان به رحم می آید، خوب کودکی خوابیده و این نوه ی فلسطینی غصه ای ندارد، می رود آمریکا برای زندگی آرام و شیرین و پیشرفته اش.😑 ۵- در آمریکا به فلسطینی ها ، هم خوب پناه می دهند ، هم حق شهروندی دارند، هم هرکس رفته در کمال آزادی پیشرفت کرده است و ..😏 ۶-لحظه مرگ موشه جنایت کار صهیونیست، او را مردی خانواده دوست و راستگو و با وجدان معرفی می کند که تنها گناهش نگفتن حقیقت به اسماعیل است.🙁 حالا متوجه شدید که آمریکا و فرانسه چرا مجوز نشر داده اند؟‼️‼️‼️ 👈شاید بفرمایید که من بد دیده ام🚫 اما شما ببینید نفرت از آمریکا کجای کتاب آمده است؟❓ ولی فضای خوب امریکا و تعاملش با فلسطینی ها چه پیامی دارد؟❓ چرا به جای نفرت از اسراییلی‌ها، وحشت‌آفرینی و قدرتمندی آنها را ترسیم می‌کند؟❓ چرا یوسف که می خواست انتقام بگیرد دچار یاس شد و در عراق به گدایی افتاد به جای مبارزه؟❓ چرا منصور که بر اثر شکنجه صهیونیستها لال شده بود رو به نقاشی آورد و سر آخر به آمریکا کوچ کرد و به آرامش رسید؟❓ چرا تمام فلسطینی ها به مرگ و خواری اردوگاهی میرسند و مبارزاتشان بی نتیجه می ماند؟❓ انتفاضه چه شد؟ چرا اسراییلی ها در آخر کار خوش صورت و خوش سیرت شدند؟❓🤨
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 90 جوان‌ها و دو مامور داخل پیچ کوچه شدند و مرصاد نتوانست ببیندشان؛ اما چند لحظه بعد، صدای خرد شدن شیشه آمد و آژیر دزدگیر ماشین. مرصاد تندتر دوید. حالا صداها را واضح‌تر می‌شنید؛ یک نفر داشت فحش‌های ناجور را پشت هم ردیف می‌کرد و به سمت صاحب یکی از خانه‌ها می‌فرستاد: - عوضی‌هایِ...، حالا دیگه شورشیا رو توی خونه‌تون قایم ‌می‌کنید؟ بگم بیان این‌جا رو روی سرتون خراب کنن؟ آشغالای بی‌صفتِ نمک‌نشناس! مرصاد پشت دیوار ایستاد. صلاح ندید خودش را نشان دهد. سرش را کمی از پشت دیوار بیرون آورد تا ببیند چه خبر است. ماشینی که جلوی در یکی از خانه‌ها پارک شده بود داشت آژیر می‌کشید؛ تمام شیشه‌هایش شکسته و بدنه‌اش داغان شده بود. یکی از دو مامور پلیس داشت به صاحب یکی از خانه‌ها فحش می‌داد و اصرار داشت که صاحب خانه، همان چند جوان را داخل خانه‌اش پنهان کرده است. صاحب خانه که پیرمرد مو سپید و حدوداً هفتاد ساله‌ای بود، با گردن کج و نهایت درماندگی مقابل مامور ایستاده بود و سعی می‌کرد مامور را قانع کند که جوان‌ها در خانه او نیستند. از چهره مضطرب و پر از چروکش پیدا بود آدم آبروداری است و نمی‌خواهد آبرویش به باد برود. مامور دیگر، داشت با باتوم شیشه‌های درِ خانه پیرمرد را می‌شکست. پیرمرد هم عاجزانه می‌نالید: - سرکار! به مسیح قسم من کسی رو توی خونه‌م راه ندادم. باور کنید ما اصلاً سیاسی نیستیم. اصلاً کاری به این کارا نداریم. تو رو خدا نکنید، ما توی این محل آبرو داریم. پیرمرد آخر توانست مامورها را قانع کند که معترضان را پنهان نکرده است. مامورها که رفتند، پیرمرد ماند و ماشینِ درب و داغان و شیشه‌های شکسته خانه‌اش. مرصاد جلو دوید و گفت: - پدرجان حالتون خوبه؟ همسر پیرمرد با یک لیوان آب از خانه بیرون آمد. آب را به دست پیرمرد داد و به انتهای کوچه نگاه کرد: - چرا اینا حرف حالیشون نمی‌شد؟ خدا ازشون نگذره...ببین الکی چکار کردن... . به لهجه پیرمرد و پیرزن می‌خورد ارمنی باشند. مرصاد کمی فکر کرد؛ یک جای کار می‌لنگید. نیروی انتظامی قانوناً حق نداشت به اموال مردم آسیب بزند یا بدون مجوز قضایی وارد خانه مردم شود. دوید تا مامورها را دنبال کند و فقط توانست یک جمله بگوید: - نگران نباشید پدرجان... . مسیری که حدس می‌زد مامورها رفته‌اند را دنبال کرد. با خودش می‌گفت نباید زیاد دور شده باشند. درست سر یک پیچ، دید دو باتوم روی زمین افتاده است. حدسش درست بود. آن دو نفر، مامور نبودند. تندتر دوید؛ تا جایی که صدای گفت و گوی دو مرد را شنید. سرعتش را کم کرد و پشت یکی از ماشین‌ها پنهان شد. دو مامور سابق، داشتند با آرامش لباس نیروهای ضدشورش را با لباس‌های معمولی عوض می‌کردند. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
✊🇮🇷🇵🇸 ⚘نگذارید قضیّه‌ی فلسطین و قدس شریف و مسئله‌ی مسجدالاقصی به دست فراموشی سپرده بشود؛ آنها (سرویس های جاسوسی آمریکا و انگلیس و رژیم صهیونیستی) این را میخواهند. آنها میخواهند دنیای اسلام از قضیّه‌ی فلسطین غفلت کند.🌿 💠رهبر معظم انقلاب, 1393/09/04
🎙 امام خمینی (رضوان الله تعالی علیه): 🕌 روز قدس که هم‌جوار شب قدر است لازم است که در بین مسلمانان احیا شود و مبدأ بیدارى و هوشیارى آنان باشد. 📱فضای مجازی بستری برای ✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
/ به مناسبت همراه با بیانات و و زیرنویس و را جهانی کنید! من عاشق مبارزه با اسرائیلم I love fighting Israel אני אוהב להילחם בישראל انا أحب محاربة إسرائيل J'adore combattre Israël Amo pelear contra Israel イスラエルとの戦いが大好き 我喜欢与以色列作战 مجھے اسرائیل سے لڑنا پسند ہے Я люблю сражаться с Израилем Ngiyakuthanda ukulwa no-Israyeli Saya suka memerangi Israel İsrail ile savaşmayı seviyorum Adoro combattere Israele Ich liebe es, gegen Israel zu kämpfen Я люблю сражаться с Израилем ನಾನು ಇಸ್ರೇಲ್ ವಿರುದ್ಧ ಹೋರಾಡಲು ಇಷ್ಟಪಡುತ್ತೇನೆ 나는 이스라엘과 싸우는 것을 좋아한다 Би Израильтай тулалдах дуртай Aloha wau i ke kaua ʻana i ka ʻIseraʻela Is breá liom troid in aghaidh Iosrael
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پویشی برای حضور مجازی در مراسم روز قدس ✌️برای همراهی در این اجتماع میلیونی مجازی وارد لینک زیر شوید 👇 http://qudsday.net 🔹حضور حماسی مردم جهان در این اجتماع مجازی از صبح امروز (جمعه) خواهد بود .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🥀 خون حاج قاسم کلید فتح قدس خواهد بود و این کلید از آن جنس کلیدها نیست که نچرخد ؛ خواهید دید ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 91 *** مقابل آسانسور ایستاد و دستی به صورتش کشید. دکمه احضار آسانسور را فشار داد و منتظر ماند. خوابش می‌آمد و بخاطر اتفاقات صبح حسابی بی‌حوصله بود. در آسانسور باز شد و امید را دید که از آسانسور بیرون آمد. امید با دیدن حسین گردنش را کج کرد، لبخند زد و دست بر سینه گذاشت: - سلام حاجی! حسین با دیدن امید، امیدِ تازه می‌گرفت. اصلاً انگار این جوان خستگی را نمی‌شناخت. لبخند زد: - سلام امید جان، تو نمیری خونه؟ - یه خورده کار هست، اونا رو انجام بدم می‌رم. حسین وارد آسانسور شد و خواست دکمه طبقه همکف را بزند که امید برگشت و با حالتی دستپاچه گفت: - یادم رفت بگم...حاج آقا نیازی گفتن حتماً یه سر برید دفترشون، کارتون داشتن. و رفت. حسین دستش را که تا نزدیک دکمه‌های آسانسور رفته بود، برگرداند. به ساعت مچی‌اش نگاه کرد؛ حدود ده و نیم شب بود. کمی مکث کرد؛ نیازی مسئول مافوقش در تشکیلات بود و حسین یقین داشت می‌خواهد پیگیر کارهای پرونده شود و گزارش بگیرد؛ چیزی که حسین از آن می‌ترسید. او هم بخاطر مرگ شهاب و مجید تحت فشار بود و باید به مقامات بالاتر گزارش می‌داد. از آسانسور بیرون آمد. تمام طول راهرو را تا اتاق نیازی، چندین بار تمرین کرد چه بگوید. هیچ‌وقت برای گزارش دادن انقدر مضطرب نبود؛ اما حالا به کاری که می‌خواست انجام دهد شک داشت. خودش را دلداری می‌داد که بالاخره باید یک جایی، از یک طریقی راه نفوذ را پیدا کند و در این شرایط، این بهترین ایده‌ای ست که به ذهنش رسیده. از مسئول دفتر حاج آقا نیازی اجازه گرفت و وارد شد. نیازی بدون عبا و عمامه پشت میزش نشسته بود و با دیدن حسین، از مطالعه کاغذهایی که مقابلش بود دست کشید و ایستاد. از پشت میزش کنار آمد و به گرمی با حسین دست داد. برعکس او، حسین کمی دمغ بود و نیازی این را فهمید. - چه خبر حاج حسین؟ کم‌پیدایی؟ سراغی از ما نمی‌گیری؟ حسین نگاه خسته‌اش را به چهره شکسته و پر چین و چروک نیازی انداخت. نیازی فقط چندسالی از حسین بزرگ‌تر بود؛ اما کارِ زیاد و سنگین، محاسن هردو را جوگندمی کرده بود و چروک‌های صورتشان را زیاد. حسین به چشمان نیازی دقت کرد؛ دلش می‌خواست چیزی از آن‌ها بفهمد؛ اما نگاهش گنگ و نامفهوم بود. نفس عمیقی کشید و سر تکان داد: - گفته بودید خدمت برسم. در خدمتم. نیازی فهمید حسین حوصله حال و احوال کردن را ندارد. سنگین شد و روی مبل‌های مقابل میز کارش نشست: - تا الان توی جریان پرونده تو، یه شهید دادیم و سه نفر مُردن. خودتم داری می‌بینی رسانه‌های بیگانه سر مرگ دوتاشون چه گربه‌رقصونی‌ای راه انداختن. باید زودتر همه چیز مشخص بشه و به مقامات و رسانه‌ها جواب بدیم. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 92 حسین خودش همه این‌ها را خوب می‌دانست و شنیدن دوباره این حرف‌ها فقط اعصابش را خردتر می‌کرد. با این وجود، به میز عسلی مقابلش چشم دوخت و سرش را تکان داد: - من و تیمم داریم تلاش خودمون رو می‌کنیم؛ ولی سرنخ‌های قبلی همه سوختن. یکم کار سخت شده. ان‌شاءالله درستش می‌کنیم. نیازی، ناامیدانه لبش را کج کرد و با کمی درنگ پرسید: - غیر از اون دختره که تیر خورد و کشته شد، بقیه اعضای تیمش چی شدن؟ نگاه حسین، ناخودآگاه و سریع تا صورت نیازی بالا آمد. سعی کرد واکنشش را کنترل کند و با آرامش گفت: - یه دختر بود و یه پسر، که هردوشون دستگیر شدن. یکی دیگه‌شون هم تیر خورده ولی پیداش نکردیم. از گفتن جمله آخر احساس بدی داشت؛ اما چیز دیگری نمی‌توانست بگوید. نیازی اخم کرد: - یعنی چی که پیداش نکردین؟ حسین زبانش را بر لبش کشید: - نمی‌دونم. فرار کرد. فکر کنم یکی فراریش داد. اخم‌های نیازی در هم رفت، به حالت نیم‌خیز نشست و صدایش را بالا برد: - یعنی چی که فراریش دادن؟ پس شما اون‌جا چکاره بودین؟ - همیشه همه چیز اونطور که باید پیش نمی‌ره قربان. متاسفم؛ ولی قول می‌دم پیداش کنم. حسین احساس می‌کرد باید زودتر این گفت و گو را تمام کند؛ حوصله توبیخ‌های نیازی را نداشت. برای همین، وقتی سکوتِ نیازی را دید، از جا بلند شد و دستش را برای دست دادن دراز کرد: - دیگه با من امری ندارید؟ نیازی هم ایستاد و با چهره‌ای که نشان می‌داد ذهنش درگیر شده است، دست حسین را فشرد: - نه. در پناه خدا. حسین از دفتر نیازی که بیرون آمد، نفسش را بیرون داد و دکمه بالای پیراهنش را باز کرد. همیشه در مقابل نیازی احساس ناراحتی می‌کرد؛ دست خودش نبود. شاید بخاطر این که نیازی را از دوران جبهه می‌شناخت و از آن زمان، احساس می‌کرد نیازی با بقیه فرق دارد. نمی‌توانست با او صمیمی شود؛ گویا اطرافش را هاله‌ای از ابهت گرفته بود. از همان زمان جبهه، کم حرف می‌زد، کم می‌خورد و کم می‌خوابید؛ بیشتر روزها را روزه می‌گرفت. می‌گفتند در سجده بعد نماز صبحش، زیارت عاشورا را کامل می‌خواند. حسین خودش بارها نماز شب‌های نیازی را بیرون سنگر دیده بود؛ حتی در عملیات‌های شناسایی. با این وجود، نمی‌توانست با نیازی ارتباط برقرار کند. نیازی را نمی‌فهمید؛ گویا نیازی انقدر در کتمان احساسات و افکارش ماهر بود که کسی جرات نزدیک شدن به او را نداشت. همین ویژگی‌ها هم بود که باعث شد نیازی، واحد اطلاعات عملیات را انتخاب کند. تلفن همراهش را تحویل گرفت و نگاهی به تماس‌های بی‌پاسخ و پیام‌هایش انداخت. عطیه دوباره یادآوری کرده بود برای تماس با بنیاد شهید. احساس بدی پیدا کرد از این که سپهر و وحید را از یاد برده بود. سریع شماره مددکار بنیاد شهید را پیدا کرد؛ یکی از دوستان قدیمی‌اش که او هم یادگار دوران جنگ بود. سوار ماشینش شد و بی‌توجه ساعت، شماره رفیقش صادق را گرفت. چهار، پنج‌تا بوق خورد تا صدای خواب‌آلوده صادق از پشت خط بیاید که از همان ابتدا غر می‌زد: - تو خواب نداری حسین؟ حالا خودت خواب نداری به جهنم، فکر کردی منم مثل خودتم و عین جغد تا نصفه شب بیدارم؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi