35.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩سرود همخوانی مردم اصفهان در دیدار سال ۱۴۰۱ با رهبر معظم انقلاب (مدظله العالی)
🌷به مناسبت ۲۵ آبان سالروز تشییع ۳۷۰ شهید گلگون کفن در شهر اصفهان
🎙به نفس: #حاج_محمد_یزدخواستی
🎚ملودی: #احسان_تبریزیان
🖌شعر: آقایان
#محسن_ناصحی
#میلاد_حبیبی
#داود_رحیمی
#احسان_تبریزیان
پ.ن: این شعر رو چقدر توی مسیر تمرین کردیم...
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
چشمهای آرمان🌱
(قسمت اول)
✍🏻فاطمه شکیبا
زمزمههایش از ده روز پیش شروع شد. از چندروز بعد از امضای نامه دختران دانشجوی فعال فرهنگی. عارفه گفت قرار است بیست و هشتم، آقا دیدار داشته باشند با مردم اصفهان. روی پا بند نبود که نامه بنویسد و یک طوری برساندش خدمت آقا. و البته بیش از آن، مشتاق بود که خودش هم برود برای دیدار.
من اما... برخورد بیرونیام با این قضیه کاملا سرد بود. یعنی فقط یک بار به یکی از عزیزان جبهه فرهنگی گفتم که نویسنده نامه هم باید همراه نامه برود، یک بار هم وقتی داشتم با عارفه صحبت میکردم، دوباره همین را گفتم. همین. ولی انقدر آرزویش را دور میدیدم که حتی نمیتوانستم دربارهاش صحبت کنم؛ حداقل با اطرافیانم.
با خدا اما نه... ده روز تقریبا دعای ثابت بعد نمازم شده بود. خدا به دلم انداخت با #آرمان_عزیز مذاکراتی داشته باشم. گفتم که شما آقا را خیلی دوست داشتی؛ انقدر که بخاطرش جان دادهای. حتما این که یک دیدار با آقا داشته باشی هم یکی از آرزوهایت بوده. پس حالا شما دیدار ما را جور کن، من هم به نیابت از شما میروم و نور چشمت را نگاه میکنم.
پنجشنبه شب بود که یکی از خواهران ستاد جبهه فرهنگی تماس گرفت. نه گذاشت، نه برداشت، گفت میتوانی بیایی دیدار رهبر؟ همینقدر صریح و سکتهدهنده. و من به لکنت افتادم که صبر کنید از پدر گرام اجازه بگیرم و...
وقتی به پدر گفتم، پدر یکی از همان نگاههای خاصشان را نثارم کردند و گفتند نه. همینقدر صریح و ناامیدکننده. ناز دخترانه و اینها هم جواب نداد؛ چرا؟ چون دقیقا همین دیشب دو بسیجی را در شهر خودمان به گلوله بسته بودند و وضعیت امنیتی شهر طوری بود که خودم هم میترسیدم بیرون بروم؛ مخصوصا به نقاط مرکزی اصفهان.
پدر رفتند پیادهروی عصرگاهی و من به خودم میپیچیدم برای پیدا کردن راه حل. حس میکردم اگر این فرصت را هم از دست بدهم، واقعا قلبم از هم متلاشی میشود. سه سال بود که به هیچ زیارتی پذیرفته نشده بودم؛ نه مشهد، نه کربلا و نه هیچجای دیگر. با خودم گفتم حتما شهید علیوردی، معامله را نپذیرفته و...
تا نماز مغرب را بخوانم، کلی با خودم کلنجار رفتم و ماجرای اویس قرنی را مرور کردم؛ و البته ماجرای خود حضرت آقا و ماندنشان در مشهد را، به امر پدر. به خودم قبولاندم که تلخیِ صبر بر طاعت، عاقبت شیرینتری میتواند داشته باشد.
وقتی پدر برگشتند، خانه را از صدای گریهام روی سرم گذاشته بودم. گریهام برای راضی کردنشان نبود، صرفا حاصل سوختن درون بود. پدر آمدند به اتاقم و قبل از این که چیزی بگویند، پریدم توی آغوششان: اگه شما راضی نباشین من نمیرم.
-من فقط نگرانم، که اونم میسپارم به خدا.
تمام شد. در کمال شگفتی، مجوز از سوی پدر صادر شد و توانستم خبر آمدنم را بدهم به همان خواهرمان در جبهه فرهنگی. و فقط من که پدرم را خوب میشناسم، میتوانم درک کنم که صدور این مجوز، تنها با معجزه یک شهید ممکن میشود(البته بماند که تا فردا و موقع حرکت، هربار نگرانی پدر اوج میگرفت و نزدیک بود کلا توافق را ملغی کنند و هربار باید کلی ناز دخترانه و استدلال خرج میکردم برای پایداری توافق؛ ولی در کل راضی بودند و این را از همراهیشان میتوانستم بفهمم).
ظهر فردا حرکت بود؛ از ترمینال کاوه. پای اتوبوس که رسیدم، فهمیدم اسمم اصلا در فهرست کسانی که قرار است به دیدار بروند نیست و از تهران، با رفتنم موافقت نشده. این را مسئول اتوبوسها، بیرحمانه و با صدای بلند گفت و رفت؛ و من فرو ریختم. دوست داشتم همانجا بنشینم و گریه کنم. دیشب گفتند با رفتنم موافقت شده... در دل به شهید علیوردی گفتم چرا اینطوری شد؟ مگر یک معاملهای با هم نداشتیم؟
تماس گرفتم با خواهرمان در جبهه فرهنگی(چون نمیدانم راضیاند یا نه، اسمشان را نمیآورم) و ایشان پیگیر شدند. من هم تا بیایند تلفن بزنند و پیگیری کنند، نقشه میریختم برای این که اگر نشد، پا بگذارم به فرار و تا چند روز، خودم را گم و گور کنم. بروم یک جایی که هیچکس دلداریام ندهد و فقط گریه کنم. انقدر گریه کنم که شهید علیوردی خجالت بکشد از این که زیر معاملهمان زده.
بالاخره با پیگیریهایی که خواهرمان داشتند، مشکل حل شد و قرار شد کارت ورودم را تهران تحویل بگیرم. نامم هم به فهرست یکی از اتوبوسها اضافه شد و من شدم سومین نفر از دو نفر سهمیهای که قرار است از طرف جبهه فرهنگی بروند.
داخل اتوبوسِ ما، فقط سه نفر خانم بودند. آن دوتا خانم هم جلوتر کنار هم نشسته بودند و صندلیِ تکنفرهی یکی مانده به آخر نصیب من شد. موقعیت ساعت دوازده، یک، دو، سه، چهار، پنج و شش من، همه مرد بودند. روسریام را بیشتر از همیشه کشیدم جلو و سرم را تا حد ممکن برگرداندم به سمت پنجره. صاف نشستم و در دل به شهید علیوردی گفتم: باشه ولی درست نیست من تمام شش ساعت راه رو اینطور معذب باشم بین نامحرمها...
#آرمان_دهه_هشتادی_ها
چشمهای آرمان🌱
(قسمت دوم)
به نیمه راه که رسیدیم، مسئول اتوبوس با اصرار من و یکی از دوستانم که در یکی از اتوبوسهای دیگر بود، راضی شد بروم به یک اتوبوس دیگر؛ جایی که همه خانم باشند.
فردا، ساعت هشت صبح، کارت ورود به حسینیه امام خمینی در دستانم بود و من دائم به کارت دست میکشیدم و اسمم را روی کارت میخواندم که مطمئن شوم بیدارم. با دوستم، در صف تفتیش ایستاده بودیم و برای کارتهامان ذوق میکردیم؛ برای نامهای که قرار بود برسانیم به دست آقا. اصلا آمده بودیم برای رساندن نامه دختران دانشجو؛ برای رساندن سلامشان.
بازرسیها را گذراندیم و تنها چیزی که توانستم همراهم ببرم، سربندِ زردِ «یا فاطمهالزهرا(س)» بود. برای ملاقات ولی خدا، باید از تعلقاتمان سبک میشدیم. از گوشی و کیف و کفشمان و حتی دفترچه و خودکارمان. و چقدر این سبکباری، لذتبخش بود. قدم به حسینیه امام خمینی که گذاشتم، تمام وجودم قلب شد و ضربان گرفت. چندنفر پشت سرم گفته بودند سلام برسان؟ چندنفر آرزوشان قدم گذاشتن روی این گلیمهای آبی بود؟ آخ گلیمهای آبی... چقدر سادگیِ این حسینیه و گلیمها و پردههای آبیاش دلم را برد...
ردیفهای جلو تقریبا پر بود. یک صندلی خالی، نزدیک ستون سوم پیدا کردم؛ ذوق کردم از خالی بودنش و سریع نشستم. و به محض این که نشستم، فهمیدم چرا خالی بوده؛ چون چشماندازش چیزی جز ستون نبود!
وا رفتم. صندلیهای دیگر پر شده بودند و اگر این صندلی را هم از دست میدادم، کلا جایی پیدا نمیکردم برای نشستن. همانجا نشستم و باز هم به شهید علیوردی گفتم: من اینهمه اومدم تا اینجا که ستون رو نگاه کنم؟ قرار بود به نیابت از شما آقا رو نگاه کنم، حالا چی؟ دیگه خودتون میدونین. اگه خودت میاومدی اینجا، دوست داشتی چطور آقا رو ببینی؟ همون موقعیت رو برای من جور کن...
یک دختر نوجوان کنارم نشسته بود به نام فاطمه. کلاس هفتم بود و از شوق دیدن آقا، آرام و قرار نداشت. وقتی دید من از موقعیت صندلیام ناراحتم، گفت: اشکال نداره، وقتی آقا اومدن، یه چند دقیقه بیا جای من بشین. حیفه اینهمه راه اومدی، آقا رو نبینی.
تا آقا بیایند، چندبار شعر همخوانی را تمرین کردیم و پای شعری که آقای نریمانی خواند، سوختیم: شهیدان همان جادهای را گذشتند/ که جز راست، یک دور باطل ندارد/ به دریا رسیدن نصیب شهیدی ست/ که دلبستگی نزد ساحل ندارد/ خوشا آن شهیدی که هنگام رفتن/ به دل ترسی از خشم قاتل ندارد/ سرش را بریدند و او زیر لب گفت:/فدای سرت، سر که قابل ندارد...
و... آقا آمدند.
من قبلا فکر میکردم آقا نورانیاند؛ ولی وقتی دیدمشان، فهمیدم فوقالعاده نورانیاند. یکپارچه نور. گذشته و حال و آینده یادم رفت؛ انگار خستگی و حسرتِ تمام عمرم از دلم پاک شد و از جانم درآمد. خرم آن لحظه که مشتاق(بعد از سالها فقط حسرت خوردن و انتظار کشیدن، درست در لحظهای که لبه پرتگاه سقوط ایستاده و شک به جان دل و عقلش افتاده) به یاری برسد...
آن لحظه حسرت میخوردم که چرا فقط دو چشم دارم. به قول شاعر(و با اندک تغییر)، «کاش من همه بودم، با همه چشمها، تو را نگاه میکردم...». کاش یک جفت چشم داشتم برای نگاه کردن و یک جفت برای اشک ریختن؛ دیدن آقا از پشت پرده اشکی که بند نمیآمد، سخت بود.
مثل یک رویا بود. یک رویای شیرین و کوتاه. رویایی که تا بعد از بیداری هم، شیرینیاش زیر زبانت میماند و مستت میکند. مدتها بود این حس را درک نکرده بودم. مدتها بود که قلبم اینطور شعله نکشیده بود و عشق در دلم موج نزده بود. تا قبل از آن دیدار، دلم مثل بیماری بود که به زور دستگاه زنده مانده و هرآن، نزدیک است که برای همیشه بمیرد.
نشستم جای فاطمه؛ اما دلم نیامد او جلوی ستون بنشیند. صندلیاش را گذاشتم کنار خودم که هردو آقا را ببینیم. تمام طول مراسم، آقا مقابلم بودند؛ همانطور که آرمان عزیز میخواست. چشمان من، مال من نبودند. چشمانم چشم یک ایران بود؛ و مهمتر از آن، چشمان آرمان عزیز. چشمانم روشن شد به نور چشم آرمان عزیز. بجای آرمان، تا توانستم نگاه کردم. نگاه کردم و نگاه کردم و نگاه کردم...
✍🏻فاطمه شکیبا
#فرات
#لبیک_یا_خامنه_ای #آرمان_دهه_هشتادی_ها
امروز متاسفانه این ساعت یک امتحان دارم و نمیتونم خودمو به این تجمع برسونم
خواهش میکنم هرکس میتونه بره،
اگر اصفهانی نیستید هم توی شهر خودتون برید...
خیلی خیلی خیلی ناراحتم که نمیتونم برم.
حداقل کاری که میتونم بکنم اینه شما رو تشویق کنم برید...
کاش میتونستم برم اینطوری حداقل از کودکان غزه حمایت کنم،
اگه فرصتش رو دارید برید...
لطفاً هرکس میتونه بره...
خوش به حال هرکس که میتونه بره...
این راهپیمایی یه حرکت جهانیه...
#غزه
به نظر من بنیانگذار بنای حفظ حوادث با ادبیات و هنر، زینب کبری (سلاماللَّهعلیها) است. اگر حرکت و اقدام حضرت زینب نمیبود و بعد از آن بزرگوار هم بقیهی اهل بیت (علیهمالسّلام) - حضرت سجاد و دیگران - نمیبودند، حادثهی عاشورا در تاریخ نمیماند. بله، سنت الهی این است که اینگونه حوادث در تاریخ ماندگار شود؛ اما همهی سنتهای الهی عملکردش از طریق ساز و کارهای معینی است. ساز و کار بقای این حقایق در تاریخ این است که اصحاب سِرّ، اصحاب درد، رازدانان و کسانی که از این دقایق مطلع شدند، این را در اختیار دیگران بگذارند. بنابراین خاطرهگویی و تدوین و پخش خاطرات را باید در جایگاه حقیقی خودش نشاند، که جایگاه بسیار بالا و والایی است و بسیار مهم است.
امام خامنهای، ۱۳۸۴/۰۶/۳۱
✨🌷 #میلاد_حضرت_زینب #حجاب
http://eitaa.com/istadegi
فاطمـهی علـینمـا زینـب(س) است🌸🌿
در عاشورا، در حادثهی کربلا، خون بر شمشیر پیروز شد - که واقعاً پیروز شد - عامل این پیروزی، حضرت زینب بود؛ والّا خون در کربلا تمام شد. حادثهی نظامی با شکست ظاهری نیروهای حق در عرصهی عاشورا به پایان رسید؛ اما آن چیزی که موجب شد این شکست نظامىِ ظاهری، تبدیل به یک پیروزی قطعىِ دائمی شود، عبارت بود از منش زینب کبری.
رهبر انقلاب
۱۳۸۹/۰۲/۱
ولادت قهرمان فصاحت و بلاغت،
مظهر مهربانی و عطوفت،
عقیلهبنیهاشم زینبکبری(س) مبارک باد.
#میلاد_حضرت_زینب
http://eitaa.com/istadegi
هرچی نگاه میکنم، میبینم هیچی بجز بیانات رهبری درباره حضرت زینب نمیتونه حق مطلب رو ادا کنه...
#میلاد_حضرت_زینب
سلام
ما قلبا و عمیقا میخواستیم توی این تجمع شرکت کنیم...
و روایت داریم هرکس که از کار قومی راضی باشه، از اونهاست، حتی اگه نتونه در کنارشون باشه.
خدایا شاهد باش ما از کار مردمی که هر کجای دنیا، به هر شکلی از مظلوم دفاع میکنند راضی هستیم.
خدایا شاهد باش که ما قلبا از کار همه کسانی که به نحوی به جبهه مقاومت کمک میکنند یا در این جبهه میجنگند راضی هستیم،
خدایا شاهد باش ما عمیقا از کار حامیان فلسطین و مردم غزه راضی هستیم،
خدایا شاهد باش ما از اسرائیل و حامیانش و تمام ستمگران متنفریم...
خدایا شاهد باش ما به هر شکلی که بتونیم با اسرائیل و بچهکشهای عالم دشمنی میکنیم... با قلب، با زبان، با عمل...
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 41
زن این را پرسید و مرد سلاحش را محکمتر به سر سلمان فشار داد. سلمان برگشت که مرد را ببیند، اما مرد با فشار دست و اسلحه، اجازه نداد. سلمان معترضانه گفت: داداش به خدا درست نیست با یه هموطن توی غربت اینطوری رفتار کنین.
زن چشمغره رفت: جواب منو بده.
سلمان زد به پررویی.
-نمیخوام.
مرد موهای سلمان را کشید و سرش را به سمت خودش چرخاند. سلمان خشکش زد. مرد نقاب نداشت و سلمان شناختش.
مسعود بود.
سلمان بهتزده به چشمان سبز و توبیخگر مسعود نگاه کرد. مسعود غرید: اینجا چه غلطی میخوردی؟
سلمان چندبار دهانش را باز و بست کرد که حرفی بزند؛ اما صدایش درنیامد. مسعود همچنان موهای سلمان را گرفته بود و میکشید. کمی تکانش داد.
-بهت یاد ندادن توی پرونده بقیه سرک نکشی؟
سر سلمان را رها کرد و طوری هلش داد که زمین بخورد. سلمان نالهاش را خورد و سعی کرد خودش را جمع کند. حق به جانب گفت: من سرم تو کار خودم بوده. شما اومدین عین آدمرباها منو گرفتین.
مسعود بالای سر سلمان نشست و داد زد: تو بیجا کردی...
جملهاش تمام نشده بود که زن بلندتر از مسعود گفت: بسشه.
و از اتاق بیرون رفت. مسعود چشمغرهای به سلمان رفت و شروع کرد به باز کردن دستان سلمان.
***
دستانم را در جهت مخالف میکشم و گردن و کمرم را طوری میچرخانم که صدای مهرههایش دربیاید. خمیازه میکشم و به پنجره نگاه میکنم. همچنان هوا گرگ و میش است؛ اما ساعت هشت و نیم صبح را نشان میدهد. صدایی از بیرون نمیآید. شاید دانیال خواب مانده است. ژاکت پشمی را دور خودم میپیچم و از تخت پایین میآیم. قفل در اتاقم را باز میکنم و از اتاق بیرون میآیم.
-دانیال... بیدار نشدی؟ مگه امروز نباید...
به اتاق دانیال میرسم و تختش را مرتب اما خالی میبینم. زیر لب میگویم: رفته...
چطور توانسته بدون خداحافظی برود؟
از پلهها پایین میدوم. هیچکس در خانه نیست و تمام خانه مرتب و گردگیری شده. دوباره دانیال را صدا میزنم؛ شاید دستشویی باشد، یا توی یکی از سوراخ سمبههای خانه.
-دانیال...
جوابی نمیآید. لباسهای گرمش هم که به چوبلباسی آویزان بودند سرجایشان نیستند. کفشهایش هم. روی میز، کنار توپیلاکی که قبلا به من هدیه داده بود، یک کاغذ یادداشت گذاشته است.
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 42
روی میز، کنار توپیلاکی که قبلا به من هدیه داده بود، یک کاغذ یادداشت گذاشته است.
«ببخشید که بدون خداحافظی رفتم. دلم نیومد بیدارت کنم. انقدر پول برات گذاشتم که تا برگردم مشکلی نداشته باشی. لازم نیست خرید کنی، به اندازه یک ماه هرچی لازم داشتی رو خریدم. سعی کن زبانت رو تقویت کنی. با آدمای غریبه و مشکوک حرف نزن و تا جایی که ممکنه بیرون نرو. در رو حتما قفل کن. میدونم که از پس خودت برمیای. تا دو هفته دیگه برمیگردم. دوستت دارم.»
او واقعا رفته.
و من تنها هستم.
تنها.
سردم میشود و ژاکت را محکمتر دور خودم میپیچم. دلم برای دانیال تنگ نمیشود، ولی خانه کمی خالی به نظر میرسد. فقط دو هفته است. تا بیایم چشم بهم بزنم، دانیال برگشته و وارد مرحله دوم انتقاممان شدهایم. مرحله اولش این است که دانیال به امریکای جنوبی برود و پولش را از بانکهاشان بیرون بکشد. پولهایی که اختلاس کرده بود را با هویتهای جعلی در بانکهایی در چند کشور امریکای جنوبی نگه میدارد. جاهایی که زیر پونز نقشه که هیچکس به ذهنش نرسد و سراغش نرود.
من هم قرار است فعلا اینجا بمانم و مواظب سرمایه اصلیمان باشم، اطلاعاتی که دانیال میگوید از موساد کش رفته. وقتی دانیال برگردد، در ازای امنیتمان اطلاعات را به سرویسهایی که با اسرائیل روابط خصمانه دارند میفروشیم. هنوز نمیدانم آن اطلاعات چه هستند و چقدر ارزش دارند؛ امیدوارم واقعا انقدر مهم باشند که از جانمان محافظت کنند.
یک دور تمام خانه را میگردم و از قفل بودن در و پنجرهها مطمئن میشوم. از پشت پنجره، خیابان را نگاه میکنم. مثل همیشه است: سکوت، برف و آسمان ابری و هوای گرگ و میش.
دانیال گفته بود چیزهای دیگری هم هست که لازم است بدانم؛ ولی نگفته بود چرا. گفته بود وقتی نیست میتوانم فلشش را بردارم و هرقدر دلم خواست در اطلاعاتش غوطه بخورم. و من این کار را میکنم.
فلش را زیر تشکش پیدا میکنم. همانجایی که خودش گفته بود؛ همراه یک یادداشت کوچک با دستخط دانیال: چندتا بکآپ ازش بگیر، یه جای امنتر قایمش کن، و لطفا از من متنفر نشو.
جمله آخر باعث میشود دستانم سوزنسوزن شوند. همین جمله قدم اول برای تنفر بود؛ به این معنا بود که احتمالا محتوای فلش، من را از دانیال متنفر خواهد کرد. تنفر با بیاعتمادی همراه بود؟ شاید. تنم میلرزد؛ ولی دستانم نه. فلش را برمیدارم و به لپتاپ وصل میکنم.
همان چند دقیقه اول، متوجه میشوم که این یک دفتر خاطرات دیجیتالی با ضمیمه سند و تصویر است؛ تمام آنچه دانیال به عنوان یک افسر ردهبالای عملیات خارجی به آن دسترسی دارد، تمام آنچه دانیال به عنوان فرزند یک خانواده یهودی بانفود درباره بقیه خانوادههای مهم صهیونیست میداند: جزئیاتی از زندگی شخصی چندنفر از سیاستمداران و افسران ارشد نظامی و اطلاعاتی اسرائیل، عملیاتهایی که دانیال به نحوی درشان شرکت داشته، مراکز حساس و مهمی که دانیال با توجه به جایگاهش از آن باخبر است و برنامههای آینده موساد، تا جایی که جایگاه سازمانی دانیال به او اجازه میداده بفهمد.
هرچه بیشتر بررسی میکنم، بیشتر دهانم باز میماند. با اینها میتوان سیاستمداران را به جان هم انداخت، میتوان ارتش را وادار به کودتا کرد، میتوان به آتش شورش و جنگ داخلی در شهرکها جان تازه دمید، میتوان گنبد آهنین را از وسط به دو نیم کرد...
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 43
تنها چیزی که نه من نه دانیال دربارهاش فکر نکردیم، رسانهای کردن اینهاست. رسانهها هیچکاری نمیکنند. نهایتا کمی جنجال و بحث ژورنالیستی و بعد هم سازمان ملل به صرافتِ محکوم کردن میافتد، و آخرش؟ هیچ.
دانیال اینها را طی سالها جمع کرده، و به نظرم ارزشش از تمام چیزی که اختلاس کرده بیشتر است. دانیال، افسر وظیفهشناس و خبرهی متساوا، زیر پوشش وفاداری و جانفشانی و سوابق درخشان خانوادگیاش، توانسته یک دفتر خاطرات دو ترابایتی برای خودش جمع کند.
از بالا، شروع به باز کردن پوشهها میکنم. انقدر وقت دارم که بتوانم شبهای بیپایان گرینلند را به خواندن دفتر خاطرات دانیال پای لپتاپ بگذرانم...
***
سلمان با چشمان تنگ شده به مسعود نگاه میکرد. مسعود لیوان بزرگ چای را مقابل سلمان گذاشت. سلمان تشکر کوتاهی پراند و دستانش را به دور لیوان حلقه کرد تا حس شیرین باز شدن یخ انگشتانش را بچشد. این کافی نبود، لیوان را به لپش چسباند و چشمانش را با لذت بست.
-آخیش. حال اومدم. دمت گرم.
مسعود مقابل سلمان نشست و جدی به او خیره شد: بهت یاد ندادن توی پرونده مردم دخالت نکنی؟
سلمان لیوان چای را از لپش جدا کرد و صورتش را بالای بخار لیوان گرفت. بخار و عطر چای را با یک نفس عمیق بزرگ به سینه کشید و گفت: بزرگترین، احترامتون واجب. ولی اونی که عین گانگسترا منو وسط ماموریت دزدید شما بودی.
جای طناب را روی مچهای دستش به مسعود نشان داد و چند جرعه از چای داغ نوشید.
-وای های... انگار یخام از درون دارن آب میشن.
مسعود چشمغره رفت.
-این روش تربیتی من برای نیروهای جوونتره.
سلمان خواست بخندد، ولی نگاه جدی مسعود را که دید، خندهاش را خورد.
-راستش خیلی هم بد نبود. تجربه باحالی بود.
-زهر مار. بگو ببینم با اون خونه چکار داشتی؟
سلمان خواست بپرسد خودت چکار داشتی، ولی با نگاه مسعود سوالش را خورد، همراه چند قلپ دیگر از چاییاش. مسعود لیوان چایی را از جلوی دهان سلمان گرفت و با شتاب پایین آورد. چای در گلوی سلمان پرید و سرفه کرد. لیوان چای هم با شتاب به میز خورد و چند قطره از داخلش به بیرون پاشید. سلمان اعتراض کرد.
-چیه خب؟
مسعود چشم دراند. سلمان سربسته پاسخ داد: میخواستم اون یارو دانیال رو گیر بیارم. قاتل مهندس و چندنفر دیگه از نیروهامونه.
مسعود روی کله کچلش دست کشید و نفسش را با صدا بیرون داد. سلمان محتاطانه پرسید: چطور؟ اصلا چرا شمام کشیک اون خونه رو میدین؟
مسعود هم همانقدر سربسته جواب داد: فعلا کاریشون نداشته باش.
-فکر نمیکنین لازمه منم بدونم؟ به پروندهم مربوط میشه ها!
ادامه دارد...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
به مناسبت میلاد حضرت زینب سلام الله علیها سه قسمت تقدیمتون شد.
لطفاً شما هم نفری ۱۴تا صلوات برای حاجتروا شدنم بفرستید.🌷
✨ زینب را انتخابهایش زینب کرد
🔻رهبر انقلاب در کتاب انسان ۲۵۰ ساله:
🌱زینب کبری یک زن بزرگ است. عظمتی که این زن بزرگ در چشم ملتهای اسلامی دارد از چیست؟ نمیشود گفت بهخاطر این است که دختر علی بن ابیطالب یا خواهر حسین بن علی و یا حسن بن علی است. نسبتها هرگز نمیتوانند چنین عظمتی را خلق کنند. همهی ائمهی ما دختران و مادران و خواهرانی داشتند اما کو یک نفر مثل زینب کبری؟
🌱ارزش و عظمت زینب کبری به خاطر موضع و حرکت عظیم انسانی و اسلامی و بر اساس تکلیف الهی است. کار او، تصمیم او، نوع حرکت او، به او اینطور عظمت بخشید. هر کس چنین کاری بکند، ولو دختر امیرالمؤمنین هم نباشد، عظمت پیدا میکند.
🌱 بخش عمدهی این عظمت از اینجاست که اولاً موقعیت را شناخت؛ هم موقعیت قبل از رفتن امام حسین به کربلا، هم موقعیت لحظات بحرانی روز عاشورا، هم موقعیت حوادث کشنده بعد از شهادت امام حسین را و ثانیاً طبق هر موقعیت یک انتخاب کرد. این انتخابها زینب را ساخت.
#میلاد_حضرت_زینب سلام الله علیها و #روز_پرستار مبارک!🌷
http://eitaa.com/istadegi
🌱هو المنتقم🌱
«نبض دوم»
✍🏻 معصومه سادات رضوی(از مخاطبان مهشکن)
🥀به یاد کادر درمان و پرستاران بیمارستانهای غزه؛ به ویژه بیمارستان الشفا و المعمدانی؛
به یاد پرستاران شهید...🥀
بالای سرش ایستادهام و نگران نگاهش میکنم. اشکهایش تند و تند پایین میآیند و جیغهای خفه میکشد، گاهی شالش را بین دندانهایش فشار میدهد و تا صدایش بلند نشود. به بیمارستان پناه آورده است. نبض دومش دارد برای آمدن بیقراری میکند. نبض دومی که یک ماه آخر زیر بمباران و موشک گذرانده و با مادرش از بیمارستان المعمدانی مثل یک معجزه جان سالم به برده است. زن به خود میپیچد و من نگرانتر میشوم و در غوغای بیمارستان فریاد میزنم: چرا این اتاق عمل خالی نمیشه؟ بچه و مادرش دارن از دست میرن!
در آن شلوغی صدا به صدا نمیرسد. راحیل را میبینم که به سمت اتاق عمل میرود، دست به دامنش میشوم: یه کاری بکن!
منتظرم تا برگردد که زن به گوشه روپوشم چنگ میاندازد. خم میشوم. همه توانش را جمع میکند و با صدایی که از ته چاه بلند میشود میگوید: اگر مردم تو رو خدا مواظب بچهم باش، همه شهید شدن، بچهم جز من هیچکس رو نداره، به تو سپردمش.
- این چه حرفیه؟ انشاءالله این روزا تموم میشه، بچهت رو تو آرامش بزرگ میکنی. به این چیزا فکر نکن.
چهره اش از درد درهم میرود ولی با دستانش صورتم را قاب میگیرد: قول بده! خواهش میکنم! تو این موشکبارون معلوم نیست زنده میمونم یا نه!
برای این که آرامش کنم میگویم: قول میدم! فلسطین انگار صحنه محشر شده است که زن میداند شاید ثانیهای بعد نباشد. توی همین فکرها هستم که راحیل به سمتم میدود و میگوید: فقط بجنب، الانه که عمل اون دختربچه تموم شه و یه مجروح دیگه ببرن تو! دونفری برانکارد زن را بلند میکنیم. مهرههای کمرم فریاد میکشند، دستهایم هم؛ اما خودم سکوت میکنم و فقط تند تند قدم پشت قدم برمیدارم. دقایقی بعد زن از هوش رفته است و من چراغ گوشیام را روشن کردهام که دکتر نور داشته باشد و نبض دوم در دنیا پا بگذارد. صدای گریه نوزاد که توی اتاق میپیچد میخندم. انگار سالهاست نخندیدهام یا خندیدن را فراموش کردهام.
دکتر نبض دومی که حالا در غزه نفس میکشد را به سمتم دراز میکند. گوشی را دست راحیل میدهم و میگیرمش. صورتش را میبوسم: وسط این بلبشو اینجا چیکار داری خانوم کوچولو؟
دخترک را توی آغوشم میفشارم و از اتاق عمل بیرون میآیم. به سمت بخش نوزادان میروم. توی حال خودم هستم که در آستانه در میایستم، خشکم میزند. حسنیه وسط اتاق نشسته و دارد گریه میکند. بهت زده میپرسم: چی شده؟
حسنیه زار میزند: نفس نمیکشن! نفس نمیکشن! هیچ کدوم از بچههایی که توی دستگاه بودن نفس نمیکشن. جز دو سه تاشون که نارس نبودن همه مردن، همه شهید شدن! محاصرهایم! اکسیژن نیست! آب نیست! برق نیست! داروی بیهوشی نیست! هیچی نیست! همه مریضا دارن از دستمون میرن.
زانوهایم میلرزد. کاش دروغ باشد. عقب گرد میکنم و تا بخش مراقبتهای ویژه کودکان میدوم. در را با شدت باز میکنم و توی دیوار میخورد. دخترک را روی یک تخت میگذارم و بالای سر بچهها میروم، ماسکهای روی صورت کبودشان شفاف شفاف است، بخار نگرفته، قفسههای سینهشان بیحرکت است. نوزادها انگار که در آغوش مادر باشند در خودشان جمع شدهاند و بچه ها مثل جنینی دور خودشان پیچیده اند. چشمان بعضیهاشان خيره به سقف بیمارستان مانده است.
صدای بلدوزر مرا کنار پنجره میکشاند. چهل و اندی شهید را توی حیاط خوابانده است و بیل مکانیکی دارد خاک را میکَنَد، گود و گودتر. انگار مغزم قدرت تحلیل ندارد. دارد گور دسته جمعی میکنند؟ وسط بیمارستان؟ مگر اینجا انسانها را به آغوش زندگی برنمیگردانیم؟ چه بلایی دارد سرمان میآید؟ مانند کسیام که دارد رگبارگلوله به سینهاش میخورد، با هر کدام تکانی میخورد اما روی زمین نمیافتد.
دخترک شروع به گریه میکند و از گیجی درم میآورد. اشکهایم صورتم را خیس کردهاند. با دخترک گریه میکنم و در به در دنبال کمی شیر خشک میگردم. توی داروخانه چرخ میزنم و مغزم لحظهای از صدای شنی تانک خالی نمیشود، اگر بیاید چه؟ اگر برسند همه مریض ها میمیرند، ما هم، دخترک هم. سرم را تکان میدهم تا ذهنم از فکرها خالی شود.
شیرخشک نیست! حتی یکدانه، پیدا هم بشود آب سالم از کجا بیاورم برای دخترک یکروزه؟ توی بيمارستان راحیل را پیدا میکنم: مادرش کو؟! این بچه گشنشه، شیر میخواد!
میخواهد جواب بدهد که با صدای مهیبی روی زمین مینشینیم. همه جا را خاک پر میکند. دخترک در پناه آغوشم دارد زار میزند و من سرفه میکنم. سرفه، سرفه، سرفه...
ادامه دارد...
#روز_پرستار
#میلاد_حضرت_زینب
#غزه
http://eitaa.com/istadegi
راحیل میان سرفهها بلند میشود: یا الله! فکر کنم بخش مراقبتهای ویژه رو زدن. مادر اتاق کناریش بود.
عین برق گرفتهها خشک میشوم. روی زمین وا میروم و در اعماق وجودم به خدا التماس میکنم. نمیدانم چقدر طول میکشد تا راحیل برگردد، تا یکی بخواباند زیر گوشم و از شوک بیرون بیایم، تا دخترک میان همان همهمه توی بغلم بخوابد. کاش میشد خبر را نشنوم. نشنوم که مادر دخترک وقتی شنیده دخترش در پناه من سالم است لبخند زده و گفته نام دخترکش زینب است. به چشمان خاکستری زینب نگاه میکنم، دختری که به من سپرده شده است، به کلیدی که راحیل از گردن مادرش درآورده و آن را به گردنش آویختهام، کلید خانهای در فلسطین. کاش زنده بمانیم، کاش بزرگش کنم و در خانه ای که کلیدش را دارد برایش داستان روزی را بگویم که به این دنیا آمد، همان روزهای حوالی پیروزی، روزهایی که فلسطین داشت میجنگید....
#روز_پرستار
#میلاد_حضرت_زینب
#غزه
http://eitaa.com/istadegi
💠زینب کبری شور عاطفهی زنانه را همراه کرده است با عظمت و استقرار و متانت قلب یک انسان مؤمن، و زبان صریح و روشن یک مجاهد فیسبیلاللَّه، و زلال معرفتی که از زبان و دل او بیرون میتراود و شنوندگان و حاضران را مبهوت میکند.
💠زینب کبری دارای شخصیت چند بُعدی است؛ دانا و خبیر و دارای معرفت والا و یک انسان برجسته است که هر کس با آن بزرگوار مواجه میشود، در مقابل عظمتِ دانایی و روحی و معرفت او احساس خضوع میکند.
رهبر حکیم انقلاب، ۱۳۸۴/۰۳/۲۵
🌷 #میلاد_حضرت_زینب
🌷 #حضرت_زینب
http://eitaa.com/istadegi
🌱سلام بر زینب سلام الله علیها؛
و سلام بر پرستاران شهید.✨
🌱سلام بر پرستاران هشت سال دفاع مقدس که باران آتش آنان را به کنج عافیت نراند.
سلام بر شهید پروانه شماعیزاده، که وقتی گفتند بعثیها در نزدیکی سرپلذهاباند و پرستاران باید بروند، نارنجک به خودش بست و گفت: مجروحان را رها کنم و به فکر جان خودم باشم؟ نمیتوانم.
سلام بر شهید مریم فرهانیان و پاهای تاول زدهاش؛ سلام بر او که شیفت پرستاریاش تمام شدنی نبود.
🌱سلام بر پرستاران مدافع سلامت؛
سلام بر ۱۵۰ شهید پرستار مدافع سلامت؛
که وقتی ما از ترس ویروس به کنج خانه خزیده بودیم، در برابر بیماری سینه سپر کرده و پنجه در پنجه مرگ انداخته بودند.
🌱سلام بر پرستاران غزه،
که قوانین بینالمللی و لباس پرستاریشان آنان را از حمله صهیونیستها در امان نگه نمیدارد.
سلام بر پرستاران غزه،
که نه مهلت آسودن دارند، نه دارو و تجهیزات پزشکی، نه سوخت و آب و غذا؛ اما ایمانشان به خدا از تمام نیروی نظامی اسرائیل نیرومندتر است.
سلام بر آنان، وقتی که از خستگی بیهوش میشوند،
وقتی که با دیدن پیکرهای کودکان مجروح قلبشان درهم فشرده میشود،
وقتی که با دیدن قفسههای خالی دارو، درماندگی از پا درشان میآورد،
وقتی که از ترس فرود بمب و موشک چشم به آسمان میدوزند و قلبشان از ترس هجوم تانکهای اسرائیلی تند میتپد،
وقتی که با تمام خستگی پناه مجروحان میشوند.
سلام بر پرستاران غزه؛
سلام بر پرستاران شهید غزه؛
سلام بر بیش از ۲۰۰ شهید کادر درمان غزه؛
و سلام بر بلندای صبر و توکل پرستاران غزه...
✍🏻فاطمه شکیبا
#میلاد_حضرت_زینب #روز_پرستار #غزه
http://eitaa.com/istadegi
✨ به مناسبت میلاد حضرت زینب و روز پرستار؛
#معرفی_کتاب 📚
«همسایههای خانم جان» 📘
✍️ زینب عرفانیان
#نشر_شهید_کاظمی
🌱روایت بسیار جذاب پرستار احسان جاویدی از یک تجربه ناب انسانی در سوریه🌱
📖بخشی از کتاب:
"نگاهم به پرچم ایران روی پشتبام میافتد. برای رسیدن این پرچم به اینجا خون دادهایم. بغض گلویم را مشت میکند. همسایههای خانمجان هرروز صبح به امید این پرچم دست بچههایشان را میگیرند و به بیمارستان میآیند. بروم بگویم اشتباه آمدهاید؟ بگویم دستمان از دارو خالی ست؟ بگویم شرمنده، به خانههایتان برگردید؟ جواب این مادران را هم بتوانم بدهم جواب شهدا را چه بدهم؟ این مادرها دارو میخواهند، خون نمیخواهند که سخت باشد. قسمت سختش را شهدا دادهاند. پرچم ایران بالای این ساختمان باشد و مردم ناامید برگردند؟ چشم به پرچم که سوز سرد تنش را تکان میدهد، زار میزنم...یاد حاجاحمد متوسلیان میافتم، میخواست این پرچم را در انتهای افق به زمین بکوبد. کف دستهایم را به پرچم و شهدایی که دورش جمع شدهاند، نشان میدهم. خالیست. دست خالی که نمیشود کار کرد..."
🌿در صفحات این کتاب، مخاطب همراه راوی به سوریه سفر میکند. از دمشق و کنار ضریح حضرت زینب(س) تا حمص و تدمر و المیادین و دیرالزور و ۸۰۰ کیلومتر دورتر از دمشق، روستایی به نام الهِری و ماجراهایش. خواننده، میان کوچه پسکوچههای خاطرات نقش بسته بر صفحات کتاب، میخندد، میدود، گریه میکند، خوشحال میشود، غصه میخورد، خسته میشود و مهمتر از همه روی دیگر جنگ را میبیند و لمس میکند.
#روز_پرستار
https://eitaa.com/istadegi