#تشرفات
🟣شخصی می گوید از #کربلا حرکت کردم به سمت کوفه ,وضع #مالی بدی داشتم .در این فکر بودم که با دست خالی به #سمت خانه می روم بچه هام #چشمشان به دست من است بابا از بیرون میاد برای ما چی میاره ؟خدایا با چه رویی برم خانه ,بچه #گرسنه اند وضعشون خوب نیست .دیدم از پشت سر صدای پا میاید .دیدم اقایی #فوق العاده با ابهت ,#جلیل القدر زیبا جذاب به طرفم امد سلام کرد جواب دادم فرمود: به طرف کوفه می روی رفیق نمی خواهی با هم #صحبت کنیم از هر دری صحبت کرد تا نزدیکای #کوفه بعد از من پرسید وضعت چطوره گفتم وضعم #خوب نیست میخام برم خانه نمی دانم با چه رویی برم .فرمودند برو #کوفه ,برو منزل طاهر زرادی از دوستان ماست .در حالی که دستش خونی هست چون #گوسفند قربانی کرده بیرون میاد بعد از اینکه سلام کرد بگو مولای تو #حجت بن الحسن سلام رسانده وفرمود #کیسه اشرفی که فلان جا گذاشتی رابده به من .امدم کوفه در منزل طاهر رازدم #قضیه را به طاهر گفتم :گفت : روی چشمم الان میارم . اشرفی ها را گرفتم #وضعم مالی ام خوب شد .
📚الخرائج :ج1ص470
🌸اللهم عجل لوليك الفرج🌸
📱کانال مهدوی جهاد انتظار
https://eitaa.com/jahadeentezar
#کلام_بزرگان
🟣حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
☘ آقایی میگفت: #محضر امام زمان علیه السلام مشرّف شدم، ولی
نمیدانستم اصلاً #محضر چه کسی هستم! کمی صحبت کردیم و با هم #حرف زدیم. بعد از اینکه دیدارمان تمام شد، یکدفعه به خود آمدم که ای وای کجا بودم؟! #محضر چه کسی بودم؟! این آقا چه کسی بودند؟! اما دیدم دیگر گذشته است.
🌸 این آقا میگفت که من ضمن #صحبتهایم به ایشان عرض کردم: خیلی میل دارم یک کاری انجام دهم؛ یک #عملی را انجام دهم که بدانم مورد توجه حضرت عجلاللهتعالیفرجهالشریف است و بدانم اگر من آن کار را انجام دهم، مورد #توجه حضرت میشوم. کار خوبی باشد و مورد پسند حضرت باشد. مدام اینها را #تکرار کردم.
🟢 حضرت فرمود: یکی از آن #کارهایی که خیلی مورد توجه واقع میشود، این است که به محض اینکه صدای #اذان بلند شد، دعای «اللَّهُمَّ کُن لِوَلِیَّكَ...» را بخوانی!
📚 کتاب حضرت حجت/ص۳۳۶
🌸اللهم عجل لوليك الفرج🌸
📱کانال مهدوی جهاد انتظار
https://eitaa.com/jahadeentezar
#تشرفات
🟣حاج #سید_عزیزالله_تهرانی به فرزندش می گوید:
ایامی که در #نجف اشرف بودم، مشغول به جهاد اکبر و #ریاضت های شرعی از قبیل روزه و نماز و ادعیه و... بودم.
چند روزی برای زیارت مخصوصه امام #حسین(علیه السلام) در عید فطر به کربلای معلّی مشرّف شدم و در مدرسه #صدر در حجره بعضی از رفقا #منزل نمودم.. روزی رفقا از من زمان برگشتم به نجف را #سؤال نمودند.
گفتم: من قصد #مراجعت ندارم و امسال می خواهم پیاده به #حجّ مشرف شوم و زیر گنبد مقدس سالار #شهیدان حضرت ابا عبدالله الحسین(علیه السلام) از خداوند متعال این مطلب را خواسته ام و امید اجابت آن را دارم.
رفقا ازگفتند: از بس ریاضت کشیده ای #مغزت عیب کرده است. چطور پیاده به حج رفتن برای تو بی زاد و توشه و مرکب و با وجود #ضعف مزاج ممکن است!
خلاصه آنقدر مرا #مسخره کردند که سینه ام تنگ شد و با حزن و اندوه فراوانی از حجره خارج شدم و به #حرم مطهر رفتم. زیارت مختصری کردم و متوجه سمت بالای سر مقدس شدم و با حزن تمام #متوسّل به سیّدالشهداء(علیه السلام) شدم.
به ناگاه دستی بر کتف من گذاشته شد. وقتی رو برگرداندم، دیدم #مردی است که ظاهراً از #اعراب بود. امّا با من #فارسی تکلّم نمود و مرا به اسم نام برد و فرمود: آیا می خواهی پیاده به حجّ #مشرف شوی.
گفتم: آری. فرمود: من هم #اراده حج دارم آیا با من می آیی؟
گفتم: بلی. فرمود: پس مقداری #نان خشک که یک هفته را کفایت کند، مهیّا کن و و #احرامت را بردار و فلان روز در فلان ساعت به همین جا بیا و زیارت وداع را بخوان تا به حجّ برویم.
گفتم: سمعاً وطاعةً.
چون روز #موعود شد، وسائل را برداشته و به حرم مطهّر مشرف شدم و زیارت #وداع را خواندم.
آن مرد در همان وقت مقرّر آمد و با هم از حرم مطهّر و صحن مقدس و از شهر کربلا بیرون رفتیم و تقریباً یک ساعت راه پیمودیم.
در بین راه نه او با من #صحبت می کرد و نه من به او چیزی می گفتم تا به برکه آبی رسیدیم. ایشان #خطیّ کشید و فرمود: این خط، قبله است و این هم آب اینجا بمان، غذا بخور و نماز بخوان. همین که #عصر شد، می آیم. بعد از من جدا شد و دیگر او را ندیدم غذا خوردم و #وضو گرفتم و نماز خواندم و آن جا بودم. ایشان عصر آمد و فرمود: #برخیز برویم. هفت روز به این شکل گذشت. صبح روز #هفتم فرمود: اینجا برای احرام مثل من غسل کن و احرامت را بپوش و مثل من #تلبیه بگو. من هم حسب الامر ایشان اعمال را به جا آوردم آنگاه کمی که رفتیم، ناگاه صدایی شنیدیم مثل صدایی که در بین #کوه ها ایجاد می شود. سؤال کردم: این صدا چیست؟
فرمود: از این کوه که بالا رفتی، شهری را می بینی. داخل آن شهر شو.
این را گفت و از نزد من رفت. من هم تنها بالای کوه رفتم و شهر عظیمی را دیدم. از کوه فرود آمده و داخل آن شهر شدم و از اهل آن پرسیدم: اینجا کجاست؟
گفتند: #مکه معظّمه. آن وقت متوجه حال خود شده و از #خواب غفلت بیدار شدم و دانستم که به خاطر نشناختن آن مرد، فیض عظیمی از من #فوت شده است همراهی درجوار حجت ابن الحسن العسکری. لذا پشیمان شدم اما #پشیمانی چه سود
📚برگرفته از کتاب ملاقات در میقات
🌸اللهم عجل لوليك الفرج🌸
📱کانال مهدوی جهاد انتظار
https://eitaa.com/jahadeentezar