#مادری_تنها_به_زایش_نیست
سخن پایانی:
به پایان آمد این دفتر، اما حکایتِ مادری کردنِ زهرا خانم همچنان ادامه دارد.
#مادری_تنها_به_زایش_نیست ، روایت بانوییست که علاوه بر مادر بودن و دور بودن از دخترش، برای بچههای همسر نیز مادری را به کمال میرساند.
او در ادامهی زندگی، صاحب فرزند میشود و باز هم طوری با بچههایی که از خون خودش نیستند رفتار میکند که به الگویی برای نامادرها تبدیل میشود.
نقطهی عبرت آموز داستان اینجاست که:
زنی که بچه نداشته باشد، راحتتر میتواند به بچههای دیگران عشق بدهد اما زهرا خانم هم از زندگی فعلی و هم از زندگی قبلشان فرزند داشتند.
اُمید است بانوانی که به صورت سَبَبی تاجِ مادری بر سر میگذارند، مثل مادرِ نمونهی این روایت، اُمُالبَنینوار برای طفلهایی که از نعمتِ مادر به هر دلیلی بیبهره هستند، مادری کنند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
زهرا خانم، بعد از شنیدن کشته شدنِ آوا، دختر کوچکی که به دست نامادریاش به قتل رسید، با پیشنهادِ نویسنده موافقت کرد تا مِهری که پایِ فرزندانِ همسرش، علیرغم دوری از دخترش ریخته بود را رویِ کاغذ قلم بزنیم.
چند سطری از زبان شخصیت اصلیِ روایت #مادری_تنها_به_زایش_نیست ، زهرا خانم:
کمی دریادل با چاشنی گذشت و مقداری صبوری خیلی از مشکلات را میتواند، حل کند.
ما به عنوان انسان (نه تنها مادر) در هر حال و موقعیتی باید تلاش کنیم تا انسان خوبی باشیم و به معنای واقعی آدم باشیم .
دانی که چرا خدا تو را داده دو دست؟
من معتقدم که اندر آن سری هست!
یک دست به کار خویشتن پردازی،
با دست دگر ز دیگران گیری دست
در پناه خداوند، آرام باشید و به همدیگر آرامش هدیه کنید.
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
#موعظهی_شیخ_ما
پسر ۵ونیم سالهم به من میگه: «من کارهای خوبم از کارهای بدم بیشتره. مامان تو هم باید سعی کنی مثل من باشی!!!»
#ریحانه_عالم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#من_بچه_میخوام_مرتضی!
- به نظر من آدم نباید بچه بیاره، فوقش بره یه بچه یتیم رو بگیره بزرگ کنه. چرا یک وجود بیگناه رو وارد این دنیا کنیم تا مثل ما رنج بکشه؟ تا بعد که نوجوون شد بگه چرا منو به دنیا آوردین؟
توافقی دو طرفه همان اوایل ازدواج بین من و همسرم برقرار شد. من مشغول درس و دانشگاه بودم و او هم سر کار میرفت. زندگیمان به اندازهی کافی شلوغ بود.
من هم که ذهنم از شانزده سالگی درگیر مباحث اعتقادی شده بود، در بیست سالگی به بنبست رسید. پدر و برادرهایم روحانی بودند. مادرم هم بانویی معتقد و اهل انجام مستحبات بود. من به عنوان تنها دختری که از خاندانمان به دانشگاه رفتم، انگار با آن همه اطلاعات فکرم مسموم شده بود. مثل فنری که از بند خانواده رها شده باشد، اعتقاداتم را گوشهای ریختم و محو تماشای تمام تفکرهای جهان شدم. در اثبات هر مکتبی کتابهای زیادی نوشته شده بود. به این همه اعتقادات متنوع در جهان که فکر میکردم سرگیجه میگرفتم، نفسم بند میآمد و قلبم تند میزد. احساس ناتوانی و پوچی وجودم را پر میکرد. چگونه میتوانستم بین این همه راه، فقط یک راه را انتخاب کنم؟!
از تفکرات متناقضم آنقدر اذیت میشدم که دلم نمیخواست هیچوقت کسی این رنج را بکشد. به خاطر همین تصمیم گرفتم هیچوقت مادر نشوم. از این که باعث وجود کسی باشم متنفر بودم. زندگیام مثل یک درخت خشکیده و پوچ بود، خالیِ خالی.
ریزترین جوانههای ایمان پشت موتور برادرم شروع به رشد کرد؛ وقتی سوار موتورش میشدم، از درد و رنج «شک» برایش میگفتم و اشک میریختم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
برادرم گفت: «به عنوان یه آزمایش تجربی، بیا و این ذکرو بگو: 'آمَنتُ بِالله و رسولِهِ و لا حولَ و لا قوَّةَ إلا بالله'» همان ذکری که پیامبر به کسانی که از وسوسههای فکر در عذاب بودند، آموزش داد.
به خانه که رسیدم، تسبیح فراموششده را از لابهلای جانمازهای زیر تخت بیرون کشیدم. ذکر را میگفتم و خانه را مرتب میکردم. ذکر را میگفتم و سوار اتوبوس به دانشگاه میرفتم. ذکر را میگفتم و نفس میکشیدم. به آرامیِ شروع یک رنگینکمان، بعد از بارانِ ذکرهایم، دلم روشن شد. آنقدر آرام روشن میشد که خودم نفهمیدم کِی تشنهی خدا شدم!
همانطور که درخت زندگیام با ایمان ذره ذره شکوفه میزد، یک تشنگی ناشناخته به وجودم چنگ انداخت: «مادر شدن!»
حالا که غبار شک از دلم شسته شده بود، دلم خلق وجودی از خودم را میخواست. آنقدر ایمان به وجودی بیانتها و امن برایم شیرین بود که حاضر شدم وجود دیگری را به دنیا دعوت کنم. حتی اگر زجر شک را بکِشد و بگوید: «چرا من رو به دنیا آوردین؟»، به شیرینی ایمانِ بعدش میارزید.
دو سه سال بعد ازدواج، زیر توافقم با همسر زدم:
- من بچه میخوام مرتضی!
ابروهای همسرم بالا رفت و به طعنه گفت:
- چند تا میخوای؟
- حداقل چهار تا! دو تا دختر دو تا پسر.
پوزخندی زد که یکی هم زیادی است. ولی بغض این تشنگی من را رها نکرد که نکرد. در نامربوطترین حالات هم دلم بچه میخواست.
مثل مادر حضرت مریم که وقتی دید پرندهای به بچههایش غذا میدهد دعا از دلش پر کشید تا سقف آسمان، من هم هر مادرانگیای که میدیدم با بغض دعا میکردم. وقتی در اتوبوس بچهای مادرش را کلافه کرد و غرغر بیانتهای مامانمامانش اتوبوس را گرفت، پیشانیام را به شیشه اتوبوس چسباندم و با چشمهای خیس، آرزوی کلافگی آن مادر را کردم، به شرطی که فقط «مامان» باشم.
دیالوگ تکرار شوندهی فیلم خداحافظ بچه، برای ما خیلی سمی بود. وقتی لیلا با چشمهای پر اشک به همسرش میگفت: «من بچه میخوام مرتضی!» شوهرم با خنده به چشمهای پر اشک این طرف تلویزیون نگاه میکرد و من قبل از ریختن اشکهایم، به آشپزخانه میدویدم تا مثلا چای بریزم.
دختر اولم، محیا سادات، سال ۹۵ دنیای خانهی ما را روشن کرد. بعد از او تصمیم گرفتیم یک پسر هم بیاوریم و پرونده فرزندآوری را ببندیم. ولی خدا یک اشانتیون هم همراه پسرم فرستاد؛ نرگس سادات، قُلِ سید حسین، که همه چیزش با ما متفاوت بود. شکلش، اخلاقش، خوابش و حتی بیماریهایش! بستری شدنش همان اول، شسشتوشوی معده و نجاتش، عمل قلبی که در نوزادی برایش انجام شد و خدا دوباره او را به ما هدیه داد، رفلاکس و آلرژی که هنوز بعد از چهار سال با آن کلنجار میرویم...
هشت سال از مادر شدنم میگذرد و تازه چند ماهیست که وقت نماز مهر را توی دستم نمیگیرم، چاقو را راحت وسط سفره میگذارم و نگران هیچ بچهای نیستم. زندگی انگار کمی دارد آرام میگیرد، ولی من هنوز هم همانقدر عاشق بچهام. با این تفاوت که وقتی بگویم: «من بچه میخوام مرتضی» به جای خنده توی چشمهای همسر جان، چیزی است که باز میدوم توی آشپزخانه چای بریزم و دیگر این جملهی سمی را تکرار نکنم و بیش از این توافق اول ازدواج را لِه نکنم.
با همهی اینها من، مثل مادری که جنسیت فرزندش را حس میکند، میدانم بچههای سید حسین یک روز عمودار میشوند...
#ط_ب
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#آرزوی_دیرینه
#فراخوان_روایتهای_وعده_صادق
پهپادهای ایرانی به مقصد فلسطین اشغالی به راه افتادند و دلهای پردرد ما را هم با خودشان راهی این عملیات شورانگیز کردند.
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی!
آن شب و روزهای بعدش، به شما چگونه گذشت؟
خاطراتی را که #وعده_صادق برایتان رقم زد، روایت کنید.
🔸متنهایتان را به شناسه کاربری زیر در ایتا یا بله ارسال کنید:
@zahra_msh
🔸مهلت ارسال آثار: ٢٠ اردیبهشت ۱۴۰۳
🔸متنهای برگزیده در کانال «جان و جهان» منتشر خواهند شد.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشق نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت یک صبحانه»
#امروز_چه_خــــوش_یُمن_است_صبحانه_کنار_تو
بله را که گفتم، همانجا طبق رسومات خانوادگی برای صرف صبحانه بعد از مراجعه به آزمایشگاه، دعوت شدیم. ولی من که در حال و هوای دیگری بودم و به طرح لباس عروس و دنیای بعد از عروسی فکر میکردم، متوجه این دعوت نشدم!
روز موعود فرا رسید! چهارشنبه بود، برنامهی درسیام را داخل کیفم گذاشتم و لباسهای مدرسه را به تن کردم. مادرم تلاش عجیبی برای غیبت نداشتن من از مدرسه داشت و اگر دست خودش بود، میگفت نمونهگیرهای آزمایشگاه بیایند و در مدرسه از من نمونهگیری کنند که مبادا ساعتی غیبت داشته باشم!
سوار ماشین که شدیم، سرآستینهای تنگ مانتوی مدرسهام توجهم را جلب کرد، داشتم فکر میکردم چطوری آستینم را باید بالا بدهم که سوال مهمی به ذهنم آمد: «راستی مامان، آزمایشی که داریم میریم بدیم ایشالا خونه دیگه، مگه نه؟»
همزمان دو جفت چشم گشاد شده به عقب برگشتند و به چشمان من خیره شدند، کمی جاخوردم و پرسیدم: «یعنی نیست؟»
پدرم گفت: «یعنی تو نمیدونستی؟ حالا چندساعت قراره معطل بمونیم دختر؟ ای بابا!»
شرمگین نگاهشان کردم و درحالیکه خندهام گرفته بود معذرتخواهی کردم و قول دادم تمام تمرکزم را به کار بگیرم تا در اسرع وقت کارمان تمام شود! فکر میکنم بیهودهترین قول زندگیم همین باشد!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
به آزمایشگاه که رسیدیم، دیدم آبسردکن ندارند و باید از سوپریهای اطراف آبمعدنی بخرم. مادرش گفت: «خب بیاید باهم برید بخرید و از این فرصت استفاده کنید و حرفای باقیموندهتونو بگید!»
همراه من به بیرون از آزمایشگاه آمد، تا سوپری صد قدم بیشتر راه نبود اما در آن لحظات برای من طولانیتر به نظر میآمد، چیزی حدود هزارقدم!
تلاش میکردم فاصله مناسبی با همسر آیندهام ایجاد کنم، نه آنقدر دور که غریبه به نظر بیایم و صدای همدیگر را نشنویم، و بقیه فکر کنند مزاحم همدیگر شدهایم! نه آنقدر نزدیک که تصادف کنیم!
آنقدر تمرکزم روی قدمهایم بود که حتی یک مکالمه هم بینمان شکل نگرفت! هرچه پرسید جوابهای کوتاهی دادم و مکالمه تمام شد. علیرغم تمرکزی که داشتم، چندباری نزدیک بود با کله زمین بخورم!
بالاخره بعد از یکی دو ساعت تمرکز و چند لیتر آبخوردن، کارمان در آزمایشگاه تمام شد و تماس گرفتیم که پدرم بیاید دنبالمان.
پدرم که رسید، مادر و همسرآینده هم سوار ماشینمان شدند.
آهسته از مادرم پرسیدم: «حالا چرا ما میرسونیمشون؟ خودشون برن دیگه!»
مادرم آهستهتر جواب داد: «خب معلومه دیگه! داریم میریم خونهشون، برای صبحونه دعوتمون کردن!»
من که از آن دعوت بیخبر بودم، با تعجب پرسیدم: «برای چی؟ مگه نگفتی من باید برم مدرسه؟»
- مدرسه هم میری، بعد از صبحونه میبریم میرسونیمت مدرسه!
دیگر چیزی نگفتم. من اصلا آمادگی قبلی برای رفتن به خانه آنها را نداشتم، از یونیفرم مدرسه که بگذریم، کفشهای کتانی بنددارم را پوشیده بودم که بندهایش را هم بهجای پاپیون زدن روی کفش، دور مچ پایم پیچیده و گره زده بودم!
قسمت فاجعهترش این بود که به خیال آن که کفشهایم کتانی است و قرار نیست جای خاصی بروم، جورابهایی را پوشیده بودم که سوراخ بودند! فرصت نکرده بودم بدوزم، طرحشان را دوست داشتم و دلم نمیآمد دورشان بیندازم!
از یادآوری سوراخهای جورابم، پوستم شد عین لبوی درحال کپک زدن! ترکیبی از استرس و خجالت و شرم و عصبانیت!
به خانهشان که رسیدیم، همه جلوتر کفشهایشان را درآوردند و وارد شدند و فقط من ماندم و خواستگار بله گرفتهٔ من!
در حالیکه به سختی آب گلویم را قورت میدادم ، با خجالت و استرس گفتم: «شما جلوتر بفرمایید منم میام.»
- نه نه اصلا امکان نداره، اول شما بفرمایید!
- نه خب شما بفرمایید، آخه درآوردن کفشام طول میکشه!
- مشکلی نیست، من منتظر میمونم تا شما بفرمایید!
درحالیکه به خودم و همهی حواسپرتیهایم فحش میدادم، سعی کردم گره پاپیونی کتانیهایم را از دور مچ پایم باز کنم، اما بخت با من یار نبود و گره را از سمت اشتباه کشیدم! بهجای باز شدن، تبدیل شد به گرهی کور!
دوباره با استرس گفتم: «شما سرپا موندید، بفرمایید داخل منم میام!»
با اینکه کمی معذب شده بود، گفت: «نه، خانوما مقدمترن، اصلا عجله نکنید، راحت باشید.»
با حرص نفسم را بیرون دادم و با هر ضرب و زوری بود آن بند لعنتی را باز کردم و داخل خانه شدم و نشستم پیش مادرم که با تعجب پرسید: «کجایی پس دوساعته؟»
- چرا به من نگفتید برا صبحونه میایم اینجا که حداقل کتونی نپوشم؟
- جلوی خودت دعوتمون کردن خب، فک کردم میدونی!
از حرص و استرس قولنجهای انگشتانم را شکستم و سعی کردم به چیزهای خوب فکر کنم که چشمم به ساعت افتاد!
- مامان ساعت ده و نیم شد، ساعت یک و نیم مدرسه تموم میشه، نمیشه نرم؟ الان خیلی ضایعس!
- نه هرگز، صبحونه رو که خوردیم پامیشیم میریم مدرسه!
دیگر کار از شکستن قولنج انگشتانم گذشته بود. پوست لبم را با دندان میکندم و به گذر ثانیهها نگاه میکردم که ناگهان دیدم پسر جوان و قدبلند و چهارشانهای از آشپزخانه خارج شد و سفره به دست آمد.
آرام به پهلوی مادرم زدم و پرسیدم: «این کیه؟ داداششه؟»
با چشمهایی که کاملا گرد شده بود گفت: «تو نمیدونی داری با کی ازدواج میکنی؟ این خودشه!»
تقصیر من نبود، من هیچوقت با دقت نگاهش نکرده بودم، هروقت هم نگاه میکردم، چیزی جز گردی عمامهاش نمیدیدم! کلا هم فقط با تیپ طلبگی دیده بودمش و هیچ تصوری از تیپ بدون عبا و قبایش نداشتم!
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
سفره که باز شد، عطر نانبربری تازه مشامم را پر کرد، همیشه عاشق بربری بودم؛ مخصوصا برای صبحانه! از اینکه انتخاب آنها هم بربری بود خوشحال شدم و لبخندی زدم و درحالیکه حواسم بود جورابهایم را با چادرم بپوشانم، اولین لقمههای زندگیام را در کنار یار زندگیام خوردم! هم پنیرشان محلی و خوشمزه بود، هم نیمرو را با کرهمحلی درست کرده بودند که عطرش هوش از سر میبرد! لقمههایم را کوچکتر از همیشه میگرفتم که کمی باکلاس به نظر بیایم و نیاز نباشد که نصف لقمه را گاز بزنم و نصف بیریختش در دستم بماند!
در حال و هوای خود لقمهها را یکی پس از دیگری گاز میزدم که با سقلمه مادرم به خودم آمدم: «کوثر بسه دیگه، چقد میخوری؟ دیره، داره مدرسهت دیر میشه.»
دندانهایم را به هم چسباندم و درحالیکه تلاش میکردم لبخند مصنوعیام که کمی چاشنی حرصخوردن داشت حفظ شود، با همان دندانهای بههم چسبیده گفتم: «حالا نمیشه نرم؟ دیره خب!»
با چشمغرهای که رفت جوابم را گرفتم!
چند لقمه دیگر هم خوردم که کمی وقت تلف کنم و مادرم از خیر مدرسه رفتنم بگذرد، بعدهم خواستم در جمعکردن سفره کمک کنم که مادرش اجازه نداد و خودشان جمع کردند و تیر آخر من برای وقت تلفکردن به سنگ خورد!
اگر اجازه میدادند کل ظرفهای تمیزشان را هم میشستم که هم کدبانویی خودم را اثبات کنم و هم از مدرسه فرار کنم. اما بخت با من یار نبود و مجبور شدیم خداحافظی کنیم و سوار ماشین شویم و به سمت مدرسه برویم!
به کلاس که وارد شدم، معلم و دوستانم با تعجب نگاهم کردند و پرسیدند: «حالا چه وقت اومدنه؟ این یه ساعتم صبر میکردی تموم میشد!»
#کوثر_اختری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_ «حلقه معماران ایران اسلامی» شبکهای از مادران انقلابی است که با نظم و قاعده هر هفته دور هم جمع میشوند، مبانی معرفتیشان را ارتقا میدهند، تجربیاتشان را با هم به اشتراک میگذارند و برای نقشآفرینی در اجتماع پیرامونشان، همفکری، تبادل نظر و اقدام میکنند. این حلقهها زیر چتر #مدار_مادران_انقلابی در سراسر کشور حیات پیدا مییابند._
#ضیافت_هفتادرنگ_کوکوها
- مامان الان نوبت این کوکوئه! باید با این برام ساندویچ بگیری!
این را دختر سه سال و نیمهام گفت!
داشتم فکر میکردم کی توی عمرش هفت مدل کوکوی متفاوت، یکجا دیده!؟
حتی کوکوی بیریخت و وارفته ما هم داشت خورده میشد!
تعریف حلقه معماران را خیلی شنیده بودم ولی نشده بود که از نزدیک ببینمش!
تا اینکه خودش مهمان ساختمان ما شد.
جریان این بود که من صبح یکشنبه -که قرار بود جلسه اول حلقه معماران برگزار شود- گروه حلقه را باز کردم و دیدم همسایهجان میزبان شدهاست.
خیلی حال خوبی بود. نه نگران لباس بچهها بودم که چه بپوشند؟ نه نگران مسیر و دیر شدن و ...!
با خیال راحت مشغول تمیز کردن خانه شدم. بعد با خودم فکر کردم که خجالت نمیکشی؟ برو به همسایه کمک کن!
ولی وقتی رفتم دیدم همه چیز آماده است. به او گفتم «کوکوی تو رو من میپزم! فقط بیزحمت دوتا تخم مرغ بفرست بالا!»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
دیگر نمیگویم که کوکوی عزیزم وارفت و قسمتی از آن را گازمان از گرسنگی خورد، چون من ناشیانه میخواستم مثل این فیلمها با یک حرکت ژانگولری، آن را برگردانم! بگذریم!
زمان جلسه فرا رسید. بچه ها یکی یکی میآمدند و سلام و خوش آمدگویی میزبان به راه بود.
کوکوهای رنگ رنگ داخل بشقابها گذاشته شد و هرکدام گوشهای از سفره را گرفتند.
بچههای من که مثل کوکوندیدهها هی میگفتند:
- حالا این یکی رو بده!
- حالا اون یکی رو میخوام!
- مامان با این لقمه نگرفتیااااا!
مجلس عیش و نوش که تمام شد، رفتیم سر وقت جلسهمان!
همسایه تند تند چایی میآورد که دهانِ از صحبت کف کردهمان را بشورد و ببرد! به من که خیلی میچسبید! تازهدم و داغ و پولکیپهلو!
روایت تمام شد.
منتظر چه هستید؟!
روایت ما شکموها از همه مهمانیها و جلسات، حتی مدل حلقه معمارانش اینطوریست!
#حلقه_معماران_محله_ایران
#معصومه_سادات_فقیه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
May 11
_بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت یک صبحانه»_
#پیامک_صبحگاهی
صدای پیامک گوشی برای بار دوم میآید و من طوری که پلکهایم از هم فاصله نگیرند سعی میکنم حداقل فرستنده آن را چک کنم. همراه من نوشته: «بیدار شدی به من خبر بده.» بدنم آنقدر درد میکند که توان تایپ کردن ندارم، روی همراه من میزنم و صبر میکنم تا تلفن را جواب بدهد. با صدایی به نخراشیدگی صداهای دوران بلوغ میگویم: «سلام،جانم؟!»
حالم را میپرسد و میگوید: «ببخشید بیدار شدی! کاری ندارم هر وقت واقعا بیدار شدی خبرم کن.» توی دلم چندتا بد و بیراه نثارش میکنم که وقتی کاری نداری چرا هی پیامک میدهی و اصرار داری خبرت کنم؟!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
کورمال کورمال آنتیبیوتیک را پیدا میکنم و دُز صبحگاهی را با لیوان آب بالای سرم به سمت معدهی خالی سرازیر میکنم و با خودم فکر میکنم اگر میدید چقدر دعوایم میکرد. تقصیر خودش است...
ساعت میگوید حداقل چهار ساعت تا آمدن دختر کوچکم از مهد وقت دارم پس تمام تلاشم را میکنم تا به خواب ادامه دهم اما معده خالی و کنجکاوی کار همسر نمیگذارد خوابم ببرد. از سر احساس وظیفه مادری یخچال را باز و آن را برای یک صبحانهی هوسانگیز که اشتهایم را قلقلک بدهد اسکن میکنم، تمامی طبقات پوچ میشوند. بی حوصله پشت میز آشپزخانه مینشینم و دوباره به همراه من زنگ میزنم:
- سلام، چه کار داشتی؟ من دیگه نخوابیدم.
- صبح شما بخیر، میخواستم حالت رو بپرسم و بگم ظهر خودم فاطمهحسنا رو میآرم از مهدکودک.
- خیلی ممنون
- چیزی خوردی؟
- نه، میل ندارم؛ صدای آیفون اومد میرم جواب بدم.
تلفن را سر جایش گذاشتم و آیفون را برداشتم:
- کیه؟
- سفارشتون رو آوردم!
- ما سفارشی نداشتیم.
- منزل سیدی؟
- بله، تشریف بیارید طبقه پنجم.
وقتی آسانسور رسید و ظرف داغ و نان داغ را از پیک گرفتم، شبیه یک برنده لاتاری بودم که دقیقا همانکه آرزویش را داشته توی دست دارد. اول پنجره آشپزخانه را باز کردم تا بو نپیچد، بعد تلفن را برداشتم.
-رسید دستت؟ داغ هست؟
- بله، خیلی ممنون… فقط چرا این همه؟! چرا خودت نیومدی باهم بخوریم خب؟
درِ آبگوشت را باز کردم و مشغول ریختن آب نارنج در آن شدم.
- من که نمیرسم، شما هم که دو نفرید آخه! الان هم قطع کن زودتر بخورش، آنتیبیوتیکت دیر میشه!
- ممنون، هرچند که خیلی کِیف داد گرفتنش اما بدون شما نمیچسبه.
نانهای داغ را توی آبگوشت ترید کردم و مشغول خوردن شدم.
- من برم سر کارم. نوش جانتون عزیزم.
واقعا چطور دلم آمده بود بهخاطر چندتا پیامک آنقدر بد و بیراه نثارش کنم؟!
#ثمین_شاطری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#آرزوی_دیرینه #فراخوان_روایتهای_وعده_صادق پهپادهای ایرانی به مقصد فلسطین اشغالی به راه افتادند و
#فراخوان_وعده_صادق
#آرزوی_دیرینه
لالایی بچهها را میخواندم و پیامهایم را چک میکردم که دیدم دوستم نوشته: «میگن داریم اسرائیلو میزنیم، به نظرتون واگعیه یا کیکه؟»
فوری صفحههای اخبار را چک کردم و با خوشحالی لالایی را ادامه دادم: «لالا لا لا حَجی اقا/ بدو چک کن زود اخبار را!»
کمکم داشت آماده میشد بخوابد که با خواندن اخبار، از خوشحالی خواب از سرش پرید!
گروههای مختلف و شبکههای اجتماعی مختلف را باز کردم. پهپادها علاوه بر بیدار کردن احساس غرور ملی، سطح طنز مردم را نیز چند درجه بالا برده بودند!
عدهای با فرقهی بنزینیه که در هر مناسبت و اتفاقی، سوار ماشین میشوند و میروند پمپ بنزین تا یک باک از بقیه جلوتر باشند شوخی میکردند و میگفتند: «حالا با این یه باک بنزینت با پراید کجا میخوای بری؟!»
عدهای دیگر برای ادامهی جنگ، سر کابل aux تانک با هم به تفاهم نمیرسیدند که یکی گفت: «فک کردید تانک کابل aux میخوره؟ تانک نوار کاست میخوره برادرا!»
عدهای دیگر هم میگفتند کاش بگذارند دکمهی پرتاب یکی از موشکها را پسرشان یا خودشان بزنند! چون همه میخواستند در این حماسه نقش داشته باشند...
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
غرق در پیامهای گوناگون بودم که صدای تند و تیزی از آسمان به گوشم رسید. نگاهی به همسرم انداختم و دیدم خستگی بر او و غرور ملیش چیره شده و خوابش برده!
آهسته و با کمترین صدای ممکن از جا بلند شدم و رفتم دم پنجره و به آسمان نگاه کردم. چیزی دیده نمیشد. با هیجان و استرس به دوستانم گفتم: «فک کنم یه خبراییه! اگه شهید شدم بگید آدم خوبی بود!»
از صفحات اخباری فهمیدم صدای جنگندههایی که از پایگاه شکاری شهرمان پرواز کردهاند را شنیدهام. با دانستن این خبر به خیال شهادتم خندیدم و گفتم: «فک کردی شهیدشدن به همین سادگیاس حج خانوم؟»
درهمین احوال صدای بم و کشداری به گوشم رسید. با دقت دوباره به آسمان نگاه کردم و چند منبع نور متحرکی را در دوردستها دیدم. احساس غرور کردم کههه توانستهام چندتا از موشکها را در آسمان ببینم. خوشحال بودم و احساس میکردم من هم در بمباران رژیم منحوس اسرائیل نقش داشتهام!
با نگاهم موشکها را بدرقه کردم و آهسته زمزمه کردم: «خوشحالم که دیدمتون. برید به سلامت! جای حاج قاسم و شهید تهرانیمقدم خالی! کاش بودن و مثل من پرواز شما به مقصد اسرائیلو میدیدن!»
#کوثر_اختری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#پنج_کیلومتر_تا_بهشت توی آن تاریکی فقط چشمهایش دیده میشد. هیچکس جز من در خانه نبود. عقربههای س
#جان_و_جهانیها
#از_زبان_شما
سلام
طاعات قبول.
کانال جان و جهان کانال خیلی خوبیه.
خدا به شما و همکارانتون خیر بده که تو این فضا قلم میزنید و زحمت میکشید.
ترسیم عشق های پاک و به دور از هوس و تجسم و تصور اینکه در این فضای معنوی و الهی میشود خیلی بهتر حتی به همین لذت های دنیوی رسید کار بسیار اثر گذاریست و اینکه برخلاف رسانههای اطراف نشان میدهید لذتی که در این مسیر حاصل می شود بسیار لذتبخشتر از مسیر غیرشرعی آن است.
ان شاءالله نگاه مخاطبین و جامعه رو نسبت به تصور غلطی که در مورد عشق درحال شکلگیری است تغییر می دهید!
خداخیرتون بده
ان شاءالله محکم ادامه دهید!
#ارسالی_از_مخاطب_کانال_بله
شما هم فعالانهتر با جان و جهان باشید! اینقدر خوشمان میآید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف میزند!🍀
شناسه کاربری ادمینها برای ارتباط بیشتر:
@zahra_msh
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
پسرک ما جلوی فامیلهای باباجونش داشت نطق میکرد،🙄
ازش پرسیدن: «میخوای چهکاره بشی؟»
برگشت گفت: «من نمیخوام شاغل باشم.
میخوام مثل مامانم تو خونه بیکار باشم.»😐🤪
بهش گفتم: «قبلِ تشریففرمایی شما، من معلم بودم. شما اومدی خونهنشین شدم.»
میگه: «عه چرا؟؟؟ بازم معلم میبودی خب!!»
میگم: «خب باید میذاشتمت مهد کودک، میرفتم سرکار!!»
میگه: «نه، نه، خوب شد نبودی...»😁
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت یک صبحانه»
#وقتی_عشق،_خواب_از_سرت_میپرانَد
«وای دختر، بلند شو! لنگ ظهره! بیچاره اون مردی که تو رو بگیره! لابد هر روز باید گشنه و تشنه بره سر کار.»
صدای «تق» ِ کتری برقی، از لابلای افکار و خاطرات، پرتم کرد در آشپزخانه، همانجا که تکیه داده بودم به کابینت و منتظر بودم آب جوش بیاید. چند دقیقه پیش پاورچین از اتاق بیرون آمده بودم تا بدون اینکه خواب خروسخوانِ جمعهی دیگران را خراب کنم، صبحانهای بسازم؛ برای مردی که کارش نه روز تعطیل میشناخت و نه شب!
همانطور که با احتیاط، روی نوک انگشت پا خودم را بالا میکشیدم تا لیوان دمنوش شیشهای را از کابینت بردارم و چای یک نفرهای برایش دم کنم، خاطرات دوران دبیرستانم توی سرم مرور میشد که ناشتا، یک آدامس میانداختم گوشهٔ لپم و بدون صبحانه از خانه میزدم بیرون. ترجیح میدادم تا آخرین لحظه را بخوابم. بالاخره زنگ تفریح، چیزی در مدرسه پیدا میشد که مرا از گرسنگی نجات دهد.
سفرهٔ گلبهی رنگ را پهن کردم و سنگکهایی را که روی گاز گرم کرده بودم در آن گذاشتم. پنیر، گوجههای هلالی و خیارهای حلقه شده، کنار هم توی بشقاب لم داده بودند. گوشیام را برداشتم و عکسی به یادگار از قاب تماشایی سفره ثبت کردم. صبحانهای دو نفره، خانهٔ پدری، کنار یار نورسیده...
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
لبخند پهنی روی صورتم نقش بسته بود. با زمزمهای آرام، همسر را بیدار کردم تا از دیدن صبحانهی نطلبیدهاش، قند در دل آب کند.
دست و صورت شسته و آماده برای بیرون رفتن، سر سفره نشست. من هم کنارش. طبق عادت، در فاصلهای کم از بیدار شدن، اشتهای چندانی برای صبحانه نداشتم اما دلم میخواست صبحانه خوردن او را تماشا کنم که مثل همیشه اول صافی لیوان دمنوش را روی درش گذاشت و چایش را شیرین کرد.
با نگاهش، چشمهایم را به محبتی صادقانه میهمان کرد و گفت: «راضی به زحمتت نبودم. میرفتم سر کار یه چیزی میخوردم.»
همین تشکر، دلخوریام را از اینکه روز تعطیل هم نداریم، دود کرد برد هوا. چشمهایش را لبخندی میهمان کردم: «نوش جانت.»
دستم را برایش تکان دادم و آخرین پله را پایین رفت. در را بستم. دخترک توی آینه، نگاهم میکرد. چقدر بزرگ شده بود!
#محدثه_سادات_نبییان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#آرزوی_دیرینه
#فراخوان_روایتهای_وعده_صادق
پهپادهای ایرانی به مقصد فلسطین اشغالی به راه افتادند و دلهای پردرد ما را هم با خودشان راهی این عملیات شورانگیز کردند.
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی!
آن شب و روزهای بعدش، به شما چگونه گذشت؟
خاطراتی را که #وعده_صادق برایتان رقم زد، روایت کنید.
🔸متنهایتان را به شناسه کاربری زیر در ایتا یا بله ارسال کنید:
@zahra_msh
🔸مهلت ارسال آثار: ٢٠ اردیبهشت ۱۴۰۳
🔸متنهای برگزیده در کانال «جان و جهان» منتشر خواهند شد.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بمب_کاغذی
عصبانی بودم. آنهم نه مثل حالا که برای ابرازش پشت چشم نازک کنم و پایی که روی پا انداختم را تکانهای هیستریک بدهم. عصبانیت دختربچهی یازده سالهای، که دوست صمیمیاش با دختر دیگری از ردیف دوم دوست شده.
شبها غم ظلمی که جهان تاریک و ناعادلانه اطرافم به من روا داشته بود، بالشتم را خیس میکرد و صبح ها آستینم را مُف و تف مزین مینمود. کجخلق و خشمگین درِ همه چیز را میکوبیدم. از درِ قرمز جا شکری توی سفره بگیر تا درِ فلزی و سنگین حیاط و درِ چوبی و پر از خطخطی کلاس؛ حتی درِ آهنربایی جامدادی تازهام، که نصف پولش را خودم دهتومان دهتومان جمع کرده بودم.
من، ناتوان بودم در نگه داشتن بغل دستیام و یازده سالگی برای گیرافتادن توی رابطههای مثلثی، خیلی زود بود؛ رابطهای ولو بین چند دانشآموز وسط زنگ ریاضی.
من آدم هنرمندی نبودم، اما آن روز بود که کارکرد اصلی ادبیات و کلا هنر را فهمیدم: توانایی عبور دادن بشر از مصائب انسانی...
تا معلم رسم متساویالساقین را روی تخته تمام کرد، دختر را از ردیف جلویی دیدم که سرش به سمت میز ما که انتهای کلاس بود، برگشت. به الناز بغل دستیام، چشمک زد که دوتایی همزمان بروند مداد بتراشند. قرار ملاقاتی که بنظرم عمدا محرمانه نبود. آنهم کجا؟ پای سطل آشغال چرکمردهای که تا کمرمان میرسید. کسی نمیدانست دلیل سایز بزرگش چه بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
چون اگر همهمان تمام سال شیفتی و نوبتی کنارش میایستادیم و کلیهی مدادها و مدادرنگیهامان را میتراشیدیم بعید بود تا نصفه پر شود.
میتوانستم ضِد کنم و بلند نشوم. راه ندهم که برود. اما این ممانعت، به اعتراضش منجر میشد که نگاهها را به سمت من برمیگرداند. مقاومت بیخودم، راز ناتوانیام در برابر رقیب را لو میداد و هیچ چیز بدتر از این نبود، حتی از دست دادن رفیقم.
زنگ تفریح شد. اما من نرفتم. باید حرکت سوسکی و ریز و کارایی میزدم. مدادی که توی دستم بود را همینطوری بیهدف میکشیدم روی کاغذ، که کم کم دیدم چیزی شبیه آتش کشیدم. انگار عکس حسادت مذابی که توی سینهام لهیب میزد، افتاده بود روی برگه. کج و معوجترین هیولایی را که میشد طراحی کرد را نشاندم وسط شعلهها. زیرش با دستخط کُند دبستانیام نوشتم: «برو با همقد خودت دوست شو. کسی که بتونی بغل دستش انتهای کلاس بشینی. اوه! ببخشید! اگه بیای نیمکت آخر کلاس بغلدست الناز، فقط میتونی سلسله جبال مقنعههای سفید دانشآموزای میز جلوییتو ببینی. امضا: از طرف دبیر انجمن کسانی که از تو متنفرند.» بعد رفتم صاف انداختمش توی کیف آن دخترک ردیف دومی و چنان از کلاس بیرون دویدم که انگار بمب انداختهام توی کیفش یا کسی را با برنامه قبلی کشتهام.
وقتی به آبخوری رسیدم سه بار با کف دست آب خوردم تا نفسم بالا بیاید. سعی کردم به خودم مسلط شوم. پاچههایم که خاکی نبود را تکاندم و مقعنهام که جلو نبود را عقب دادم. تا دستشویی بروم و برگردم، حیاط مدرسه خالی شده بود. آرام شده بودم و بیخبر از همهجا میرفتم سر زنگ محبوبم؛ انشاء.
از فکر سه چهارتا انشایی که برای چندتا از بچهها نوشته بودم، تهماندهی اضطرابم هم محو شد. عاشق اینکار بودم، چون تعریف و تمجیدش مال من بود. استخدام صداگذار بر روی نریشنهایم مجانی تمام میشد. حتی خیلی اوقات من فقط لم میدادم روی نیمکت و خوراکی زنگ تفریح آنها را میخوردم و انشاء را با دهان پُر برایشان دیکته میکردم. زحمت نوشتن و صفحهبندی هم با خودشان بود. من فقط حق انتشار متنهایم را واگذار میکردم.
در را که باز کردم، همان ثانیهی اول فهمیدم کلاس زیاد از حد ساکت است. ثانیه دوم صورت بچهها را دیدم که زوم کردهاند روی من؛ در ملغمهای از اخم و تعجب و بلاهت مخصوص دانشآموزان دهه شصتی. ثانیه سوم، دختر مذکور را کنار میز معلم شناختم که انگشت اشارهاش را مثل اسلحهای رو به سینه من مستقیم و آماده به شلیک گرفته بود. و امان از ثانیه چهارم! که آن کاغذ لعنتی را در قلب صحنهی روبرو رؤیت کردم. عکس آن جهنمی که کشیده بودم توی دستهای معلم انگار واقعا داشت تاب میخورد و میسوخت.
دیگر به ثانیههای پنجم، ششم نرسید. سرم را پایین انداختم. همه چیز از دست رفته بود. وجاهتم، رقابتم، و حتی هنرم. هنرم وارونه کار کرد و مرا بدتر و عمیقتر وسط مصائب انسانی گیر انداخت. همانجا آرزو کردم کاش جای انشاء، ریاضیام خوب بود. شاید آنوقت میتوانستم محیطها و مساحتها و فاصلهها را بهتر محاسبه کنم و راهحلهای منطقیتری برای تقسیم چیزها، و شاید رابطهها و علاقهها بیابم. دیگر مثل حالا معلم محبوبم را در انفجار یک بمب کاغذی دستساز از دست نمیدادم. نمیدانستم باید منتظر چه باشم. فقط جوری دم درِ کلاس بیحرکت مانده بودم که انگار بین درِ نیمهباز و دیوار منگنه شدم. معلم گفت جلو بیایم. چهلتا هَندیکم پاناسونیک، که نفری یک مقعنه سفیدِ لبه سرمهای دورش انداخته بودند با من تا دم میز معلم حرکت کرد. معلم پرسید «تو اینو نوشتی؟» با آرامش و اعتمادبهنفسی که فقط بعد از پذیرش شکست در آدم حلول میکند، گفتم: «بله.»
گفت: «نقاشیت که اصلا خوب نیست!
حالا از همکلاسیت عذرخواهی کن.» و لبخند زد. کرکرهی پلک چشمهام را مردد و با تأنی بالا کشیدم و به لبخندش نگاه کردم. واقعی بود. او جمله و طرح را و همزمان استعدادم را از حماقت کودکانهام تفکیک کرد.
همانجا در همان عصر پاییزی، توی دبستان نمونه دولتی امت، با من و معلم و ادبیات یک مثلث عشقی که نه، یک دایره امن عشقی تشکیل شد.
وقتی سر نیکمتم رفتم، وسایلم را برداشتم و جای سر میز، انتهای میز در کنار پنجره نشستم. الناز پرسید: «چرا جاتو عوض کردی؟» کف کفشم را چسباندم به شوفاژ کهنه کلاس و گفتم: «میخوام چیزی بنویسم. اینجا دنجتره.» دفترم را باز کردم؛ همانکه پشت جلد سبز رنگش، آدمک سیاهی روی تخته نوشته بود: «تعلیم و تعلّم عبادتست» و بعد شروع کردم به نوشتن.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#صَلَّی_اللهُ_عَلَیکَ_یا_جَعفَرَ_بنِ_مُحَمَّد
گفت: «دوستان تو برادران تواند. دوستشان داری؟»
گفتم: «آنقدر كه هر روز چندتاشان را مهمان میكنم.»
گفت: «میدانی فضيلت آنها از تو بيشتر است؟»
گفتم: «ولی من آنها را مهمان میكنم!»
گفت: «وارد خانهات كه میشوند براي تو و خانوادهات طلب آمرزش میكنند و بيرون كه میروند گناهان تو و خانوادهات را میبرند.»
شهادت رئیس مذهب تشیّع،
امام جعفر صادق(علیهالسلام) تسلیت باد.🖤
جان و جهان...🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
دومین داستان دنبالهدار جان و جهان را در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#معصومیت_از_دست_رفته
#قسمت_اول
#حوض_خون
بسمالله
کنار دکّه صبحانهی بیرون دادگاه ایستاده بود. بعد از ده سال زندگی با هر شکل و شمایلی میآمد میشناختمش. چهار ماه بود که از خانه رفته بود، ولی هنوز توی ساعتهای قبل از طلاق، مَحرم بودیم. از خودم پرسیدم «زیباست؟»، حتی روز اول که با چادر و روگرفته دیدمش هم بنظرم زیبا بود. اما حالا با آن کت صورتی و دامن تنگ نقرهای و موهای رهای بدون روسری، بیشتر به آدمی بیگانه میآمد تا زشت یا زیبا.
«معصومه!» با اکراهی نمایشی سمتم برگشت و با یک اخم افادهای نگاهم کرد: «من خیلی وقته پارمیدام. حیف که تو هیچوقت تغییرات منو نمیپذیری.»
دوتا قهوه سفارش دادم و یکی را بی هیچ حرفی دادم دستش. کله انداختم سمت نیمکت خالی رنگ و رو رفتهای که آن دست خیابان بود. تا روی نیمکت جاگیر شود، رفتم و دوتا کروسان خریدم. حالت صورتش فرق کرده بود. نگاهش غرق شده بود توی قهوهای که ریتمیک و آرام هم میزد.
✍ادامه در بخش دوم؛