eitaa logo
جان و جهان
495 دنبال‌کننده
832 عکس
38 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش سوم؛ سفره که باز شد، عطر نان‌بربری تازه مشامم را پر کرد، همیشه عاشق بربری بودم؛ مخصوصا برای صبحانه! از این‌که انتخاب آنها هم بربری بود خوشحال شدم و لبخندی زدم و درحالی‌که حواسم بود جوراب‌هایم را با چادرم بپوشانم، اولین لقمه‌های زندگی‌ام را در کنار یار زندگی‌ام خوردم! هم پنیرشان محلی و خوشمزه بود، هم نیمرو را با کره‌محلی درست کرده بودند که عطرش هوش از سر می‌برد! لقمه‌هایم را کوچک‌تر از همیشه می‌گرفتم که کمی با‌کلاس به نظر بیایم و نیاز نباشد که نصف لقمه را گاز بزنم و نصف بی‌ریختش در دستم بماند! در حال و هوای خود لقمه‌ها را یکی پس از دیگری گاز می‌زدم که با سقلمه مادرم به خودم آمدم: «کوثر بسه دیگه، چقد می‌خوری؟ دیره، داره مدرسه‌ت دیر می‌شه.» دندان‌هایم را به هم چسباندم و درحالی‌که تلاش می‌کردم لبخند مصنوعی‌ام که کمی چاشنی حرص‌خوردن داشت حفظ شود، با همان دندان‌های به‌هم چسبیده گفتم: «حالا نمی‌شه نرم؟ دیره خب!» با چشم‌غره‌‌ای که رفت جوابم را گرفتم! چند لقمه دیگر هم خوردم که کمی وقت تلف کنم و مادرم از خیر مدرسه رفتنم بگذرد، بعدهم خواستم در جمع‌کردن سفره کمک کنم که مادرش اجازه نداد و خودشان جمع کردند و تیر آخر من برای وقت تلف‌کردن به سنگ خورد! اگر اجازه می‌دادند کل ظرف‌های تمیزشان را هم می‌شستم که هم کدبانویی خودم را اثبات کنم و هم از مدرسه فرار کنم. اما بخت با من یار نبود و مجبور شدیم خداحافظی کنیم و سوار ماشین شویم و به سمت مدرسه برویم! به کلاس که وارد شدم، معلم و دوستانم با تعجب نگاهم کردند و پرسیدند: «حالا چه وقت اومدنه؟ این یه ساعتم صبر می‌کردی تموم می‌شد!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_ «حلقه معماران ایران اسلامی» شبکه‌ای از مادران انقلابی است که با نظم و قاعده هر هفته دور هم جمع می‌شوند، مبانی معرفتی‌شان را ارتقا می‌دهند، تجربیات‌شان را با هم به اشتراک می‌گذارند و برای نقش‌آفرینی در اجتماع پیرامون‌شان، همفکری، تبادل نظر و اقدام می‌کنند. این حلقه‌ها زیر چتر در سراسر کشور حیات پیدا می‌یابند._ - مامان الان نوبت این کوکوئه! باید با این برام ساندویچ بگیری! این را دختر سه سال و نیمه‌ام گفت! داشتم فکر می‌کردم کی توی عمرش هفت مدل کوکوی متفاوت، یک‌جا دیده!؟ حتی کوکوی بی‌ریخت و وا‌رفته ما هم داشت خورده می‌شد! تعریف حلقه معماران را خیلی شنیده بودم ولی نشده بود که از نزدیک ببینمش! تا اینکه خودش مهمان ساختمان ما شد. جریان این بود که من صبح یکشنبه -که قرار بود جلسه اول حلقه معماران برگزار شود- گروه حلقه را باز کردم و دیدم همسایه‌جان میزبان شده‌است‌‌‌. خیلی حال خوبی بود. نه نگران لباس بچه‌ها بودم که چه بپوشند؟ نه نگران مسیر و دیر شدن و ...! با خیال راحت مشغول تمیز کردن خانه شدم. بعد با خودم فکر کردم که خجالت نمی‌کشی؟ برو به همسایه کمک کن! ولی وقتی رفتم دیدم همه چیز آماده است. به او گفتم «کوکوی تو رو من می‌پزم! فقط بی‌زحمت دوتا تخم مرغ بفرست بالا!» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ دیگر نمی‌گویم که کوکوی عزیزم وارفت و قسمتی از آن را گازمان از گرسنگی خورد، چون من ناشیانه می‌خواستم مثل این فیلم‌ها با یک حرکت ژانگولری، آن را برگردانم! بگذریم! زمان جلسه فرا رسید. بچه ها یکی یکی می‌آمدند و سلام و خوش آمدگویی میزبان به راه بود. کوکوهای رنگ رنگ داخل بشقاب‌ها گذاشته شد و هرکدام گوشه‌ای از سفره را گرفتند. بچه‌های من که مثل کوکو‌ندیده‌ها هی می‌گفتند: - حالا این یکی رو بده! - حالا اون یکی رو می‌خوام! - مامان با این لقمه نگرفتیااااا! مجلس عیش و نوش که تمام شد، رفتیم سر وقت جلسه‌مان! همسایه تند تند چایی می‌آورد که دهانِ از صحبت کف کرده‌مان را بشورد و ببرد! به من که خیلی می‌چسبید! تازه‌دم و داغ و پولکی‌پهلو! روایت تمام شد. منتظر چه هستید؟! روایت ما شکمو‌ها از همه مهمانی‌ها و جلسات، حتی مدل حلقه معمارانش اینطوریست! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند و مشقِ نوشتن می‌کنند. یکی از سرنخ‌هایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «روایت یک صبحانه»_ صدای پیامک گوشی برای بار دوم می‌آید و من طوری که پلک‌هایم از هم فاصله نگیرند سعی می‌کنم حداقل فرستنده آن را چک کنم. همراه من نوشته: «بیدار شدی به من خبر بده.» بدنم آن‌قدر درد می‌کند که توان تایپ کردن ندارم، روی همراه من می‌زنم و صبر می‌کنم تا تلفن را جواب بدهد. با صدایی به نخراشیدگی صداهای دوران بلوغ می‌گویم: «سلام،جانم؟!» حالم را می‌پرسد و می‌گوید: «ببخشید بیدار شدی! کاری ندارم هر وقت واقعا بیدار شدی خبرم کن.» توی دلم چندتا بد و بی‌راه نثارش می‌کنم که وقتی کاری نداری چرا هی پیامک می‌دهی و اصرار داری خبرت کنم؟! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ کورمال کورمال آنتی‌بیوتیک را پیدا می‌کنم و دُز صبحگاهی را با لیوان آب بالای سرم به سمت معده‌ی خالی سرازیر می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم اگر می‌دید چقدر دعوایم می‌کرد. تقصیر خودش است... ساعت می‌گوید حداقل چهار ساعت تا آمدن دختر کوچکم از مهد وقت دارم پس تمام تلاشم را می‌کنم تا به خواب ادامه دهم اما معده خالی و کنجکاوی کار همسر نمی‌گذارد خوابم ببرد. از سر احساس وظیفه مادری یخچال را باز و آن را برای یک صبحانه‌ی هوس‌انگیز که اشتهایم را قلقلک بدهد اسکن می‌کنم، تمامی طبقات پوچ می‌شوند. بی حوصله پشت میز آشپزخانه می‌نشینم و دوباره به همراه من زنگ می‌زنم: - سلام، چه کار داشتی؟ من دیگه نخوابیدم. - صبح شما بخیر، می‌خواستم حالت رو بپرسم و بگم ظهر خودم فاطمه‌حسنا رو می‌آرم از مهدکودک. - خیلی ممنون - چیزی خوردی؟ - نه، میل ندارم؛ صدای آیفون اومد می‌رم جواب بدم. تلفن را سر جایش گذاشتم و آیفون را برداشتم: - کیه؟ - سفارشتون رو آوردم! - ما سفارشی نداشتیم. - منزل سیدی؟ - بله، تشریف بیارید طبقه پنجم. وقتی آسانسور رسید و ظرف داغ و نان داغ را از پیک گرفتم، شبیه یک برنده لاتاری بودم که دقیقا همان‌که آرزویش را داشته توی دست دارد. اول پنجره آشپزخانه را باز کردم تا بو نپیچد، بعد تلفن را برداشتم. -رسید دستت؟ داغ هست؟ - بله، خیلی ممنون… فقط چرا این همه؟! چرا خودت نیومدی باهم بخوریم خب؟ درِ آبگوشت را باز کردم و مشغول ریختن آب نارنج در آن شدم. - من که نمی‌رسم، شما هم که دو نفرید آخه! الان هم قطع کن زودتر‌ بخورش، آنتی‌بیوتیکت دیر می‌شه! - ممنون، هرچند که خیلی کِیف داد گرفتنش اما بدون شما نمی‌چسبه. نان‌های داغ را توی آبگوشت ترید کردم و مشغول خوردن شدم. - من برم سر کارم. نوش جانتون عزیزم. واقعا چطور دلم آمده بود به‌خاطر چندتا پیامک آن‌قدر بد و بی‌راه نثارش کنم؟! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#آرزوی_دیرینه #فراخوان_روایت‌های_وعده‌_صادق پهپادهای ایرانی به مقصد فلسطین اشغالی به راه افتادند و
لالایی بچه‌ها را می‌خواندم و پیام‌هایم را چک می‌کردم که دیدم دوستم نوشته: «میگن داریم اسرائیلو میزنیم، به نظرتون واگعیه یا کیکه؟» فوری صفحه‌های اخبار را چک کردم و با خوشحالی لالایی را ادامه دادم: «لالا لا لا حَجی اقا/ بدو چک کن زود اخبار را!» کم‌کم داشت آماده می‌شد بخوابد که با خواندن اخبار، از خوشحالی خواب از سرش پرید! گروه‌های مختلف و شبکه‌های اجتماعی مختلف را باز کردم. پهپادها علاوه بر بیدار کردن احساس غرور ملی، سطح طنز مردم را نیز چند درجه بالا برده بودند! عده‌ای با فرقه‌ی بنزینیه که در هر مناسبت و اتفاقی، سوار ماشین می‌شوند و می‌روند پمپ بنزین تا یک باک از بقیه جلوتر باشند شوخی می‌کردند و می‌گفتند: «حالا با این یه باک بنزینت با پراید کجا می‌خوای بری؟!» عده‌ای دیگر برای ادامه‌ی جنگ، سر کابل aux تانک با هم به تفاهم نمی‌رسیدند که یکی گفت: «فک کردید تانک کابل aux می‌خوره؟ تانک نوار کاست میخوره برادرا!» عده‌ای دیگر هم می‌گفتند کاش بگذارند دکمه‌ی پرتاب یکی از موشک‌ها را پسرشان یا خودشان بزنند! چون همه می‌خواستند در این حماسه نقش داشته باشند... ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ غرق در پیام‌های گوناگون بودم که صدای تند و تیزی از آسمان به گوشم رسید. نگاهی به همسرم انداختم و دیدم خستگی بر او و غرور ملی‌ش چیره شده و خوابش برده! آهسته و با کمترین صدای ممکن از جا بلند شدم و رفتم دم پنجره و به آسمان نگاه کردم. چیزی‌ دیده نمی‌شد. با هیجان و استرس به دوستانم گفتم: «فک کنم یه خبراییه! اگه شهید شدم بگید آدم خوبی بود!» از صفحات اخباری فهمیدم صدای جنگنده‌هایی که از پایگاه شکاری شهرمان پرواز کرده‌اند را شنیده‌ام. با دانستن این خبر به خیال شهادتم خندیدم و گفتم: «فک کردی شهیدشدن به همین سادگیاس حج خانوم؟» درهمین احوال صدای بم و کشداری به گوشم رسید. با دقت دوباره به آسمان نگاه کردم و چند منبع نور متحرکی را در دوردست‌ها دیدم. احساس غرور کردم کههه توانسته‌ام چندتا از موشک‌ها را در آسمان ببینم. خوشحال بودم و احساس می‌کردم من هم در بمباران رژیم منحوس اسرائیل نقش داشته‌ام! با نگاهم موشک‌ها را بدرقه کردم و آهسته زمزمه کردم: «خوشحالم که دیدمتون. برید به سلامت! جای حاج قاسم و شهید تهرانی‌مقدم خالی! کاش بودن و مثل من پرواز شما به مقصد اسرائیلو می‌دیدن!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#پنج_کیلومتر_تا_بهشت توی آن تاریکی فقط چشم‌هایش دیده می‌شد. هیچ‌کس جز من در خانه نبود. عقربه‌های س
سلام طاعات قبول. کانال جان و جهان کانال خیلی خوبیه. خدا به شما و همکارانتون خیر بده که تو این فضا قلم میزنید و زحمت می‌کشید. ترسیم عشق های پاک و به دور از هوس و تجسم و تصور اینکه در این فضای معنوی و الهی می‌شود خیلی بهتر حتی به همین لذت های دنیوی رسید کار بسیار اثر گذاریست و اینکه برخلاف رسانه‌های اطراف نشان می‌دهید لذتی که در این مسیر حاصل می شود بسیار لذت‌بخش‌تر از مسیر غیرشرعی آن است. ان شاءالله نگاه مخاطبین و جامعه رو نسبت به تصور غلطی که در مورد عشق درحال شکل‌گیری است تغییر می دهید! خداخیرتون بده ان شاءالله محکم ادامه دهید! شما هم فعالانه‌تر با جان و جهان باشید! این‌قدر خوشمان می‌آید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف می‌زند!🍀 شناسه کاربری ادمین‌ها برای ارتباط بیشتر: @zahra_msh
،_پسته‌ی_خندون پسرک ما جلوی فامیل‌های باباجونش داشت نطق می‌کرد،🙄 ازش پرسیدن: «میخوای چه‌کاره بشی؟» برگشت گفت: «من نمی‌خوام شاغل باشم. می‌خوام مثل مامانم تو خونه بیکار باشم.»😐🤪 بهش گفتم: «قبلِ تشریف‌فرمایی شما، من معلم بودم. شما اومدی خونه‌نشین شدم.» میگه: «عه چرا؟؟؟ بازم معلم می‌بودی خب!!» میگم: «خب باید می‌ذاشتمت مهد کودک، می‌رفتم سرکار!!» میگه: «نه، نه، خوب شد نبودی...»😁 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند و مشقِ نوشتن می‌کنند. یکی از سرنخ‌هایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «روایت یک صبحانه» ،_خواب_از_سرت_می‌پرانَد «وای دختر، بلند شو! لنگ ظهره! بیچاره اون مردی که تو رو بگیره! لابد هر روز باید گشنه و تشنه بره سر کار.» صدای «تق» ِ کتری برقی، از لابلای افکار و خاطرات، پرتم کرد در آشپزخانه، همان‌جا که تکیه داده بودم به کابینت و منتظر بودم آب جوش بیاید. چند دقیقه پیش پاورچین از اتاق بیرون آمده بودم تا بدون این‌که خواب خروس‌خوانِ جمعه‌ی دیگران را خراب کنم، صبحانه‌ای بسازم؛ برای مردی که کارش نه روز تعطیل می‌شناخت و نه شب! همان‌طور که با احتیاط، روی نوک انگشت پا خودم را بالا می‌کشیدم تا لیوان دم‌نوش شیشه‌ای را از کابینت بردارم و چای یک نفره‌ای برایش دم کنم، خاطرات دوران دبیرستانم توی سرم مرور می‌شد که ناشتا‌، یک آدامس می‌انداختم گوشهٔ لپم و بدون صبحانه از خانه می‌زدم بیرون. ترجیح می‌دادم تا آخرین لحظه را بخوابم. بالاخره زنگ تفریح، چیزی در مدرسه پیدا می‌شد که مرا از گرسنگی نجات دهد. سفرهٔ گلبهی رنگ را پهن کردم و سنگک‌هایی را که روی گاز گرم کرده بودم در آن گذاشتم. پنیر، گوجه‌های هلالی و خیارهای حلقه شده، کنار هم توی بشقاب لم داده بودند. گوشی‌ام را برداشتم و عکسی به یادگار از قاب تماشایی سفره ثبت کردم. صبحانه‌ای دو نفره، خانهٔ پدری، کنار یار نورسیده... ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ لبخند پهنی روی صورتم نقش بسته بود. با زمزمه‌ای آرام، همسر را بیدار کردم تا از دیدن صبحانه‌ی نطلبیده‌اش، قند در دل آب کند. دست و صورت شسته و آماده برای بیرون رفتن، سر سفره نشست. من هم کنارش. طبق عادت، در فاصله‌ای کم از بیدار شدن، اشتهای چندانی برای صبحانه نداشتم اما دلم می‌خواست صبحانه خوردن او را تماشا کنم که مثل همیشه اول صافی لیوان دم‌نوش را روی درش گذاشت و چایش را شیرین کرد. با نگاهش، چشم‌هایم را به محبتی صادقانه میهمان کرد و گفت: «راضی به زحمتت نبودم. می‌رفتم سر کار یه چیزی می‌خوردم.» همین تشکر، دلخوری‌ام را از این‌که روز تعطیل هم نداریم، دود کرد برد هوا. چشم‌هایش را لبخندی میهمان کردم: «نوش جانت.» دستم را برایش تکان دادم و آخرین پله را پایین رفت‌‌. در را بستم. دخترک توی آینه، نگاهم می‌کرد. چقدر بزرگ شده بود! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan