#مشق_شب
امروز که برای مهدییار دیکته میگفتم،
به این فکر کردم که برای پر شدنِ جاهایِ خالیِ این روزها
چه درسهایی باید مشق کند...😭
#زینب_اعلامی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#وَالحَمدُ_لِلّهِ_القاِصمِ_الجَّبارینَ_مُبیرِ_الظّالِمین
#خیبر_خیبر_یا_صهیون
در حملهی ما یک اثر از دیو نماند
یک خانهی سالم به تلآویو نماند
بنگر پس از سید حسن
آغاز نصرالله را...
جان تازهای به جهان دمیده شد؛ 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
من دست میزنم با نواهای حماسی.
سجاد میگه: «دش نژن، بوگو مگ بر آمیکا.»
من میگم: «مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل.»
میگه: «اینجوری نه، داد بژن.»
داد میزنم.
میگه: «بسه، بسه حالا شینه بژن بوگو حشین حشین!»
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
May 11
#ردای_شجاعت
زیرچشمی به شعلهی زیر آرامپز نگاه میکردم. حواسم از حرفهای دوروبرم پرت شده بود. آخر سر طاقت نیاوردم و گفتم:
ـ خیلی زیرش زیاده. میترکهها.
مادرشوهرم خندهی ریزی کرد.
ـ نه بابا هیچی نمیشه.
باز هم بحث به ترسهای من کشیده شد. یکی از مردها با صدای بلند و عصبانیتی که مختص خودش است، گفت:
- یه سری آدمها کلا ترسو به دنیا میان.
نیمنگاهی به او انداختم تا شاید از تندی حرفش کم کند. ولی نه او دیگر ادامه داد و نه من.
بار اول که فهمیدند از هر چیزی که احتمال ترکیدن دارد، میترسم، فقط تعجب کردند. اما حالا هر وقت بحثش پیش بیاید، مسخره میکنند. گاهی هم همانطور که زیرچشمی نگاه میکنند، بادکنک را تا آخرین حد باد میکنند و مثل یک بمب ثانیهای، دست یک بچه با ناخنها و دندانهای تیز میدهند.
گاهی هم گویی با یک بچه طرفند؛ برایم توضیح میدهند که این پیکنیک یا کپسول فلان است و احتمال ترکیدنش کم است.
شاید فکر میکنند ادا درمیآورم. برای همین همیشه سعی میکنم کمتر از آنچه که میترسم بروز بدهم. گاهی حتی ادای شجاع بودن را درمیآورم ولی درست وقتی که احتمال خطر بدهم خودم را لو میدهم.
خیلی وقت است که شجاع بودن برایم حسرت شده است. ضعف میکنم وقتی جایی، ذرهای شجاعت میبینم. شجاعتی که هیچکس در واقعی بودنش شک ندارد.
دلم غنج میرود برای مردی که روز جمعه، عبا و ردایش را میپوشد، قدم برمیدارد، محکم! و جلوتر از همهی مردم به نماز میایستد.
#عذرا_محمدبیگی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#نماز_نصر
مثل فرفره میچرخیدم و خانه را سر و سامان میدادم، اگر زنده برنگردم باید برای میهمانداری آماده باشد. گلها را آب دادم، طفلکها در شلوغی رفت و آمدها تشنه نمانند. لباسهای شسته را روی بند رخت پهن کردم. ظرفهای داخل ماشینظرفشویی را توی کابینت گذاشتم و خیالم راحت شد. دیروز تولد پسرم را گرفتم و عکس خانوادگیمان را برای مادربزرگها فرستادم. در همین رفت و آمدها پسرکم را بغل میکردم و تمام تنش را میبوسیدم؛ هر بار به خدا میسپردمش. هیچوقت اینقدر برای رفتن مطمئن نبودم. وصیتم را هم به حکم عقل نوشتم اما دلم نیامد برای مادرم بفرستم، گذاشتمش کنار شناسنامههایمان.
وحید پرچم فلسطین را روی دوش پسر سه سالهمان انداخت و سوار ماشین شدیم. در مسیر حواسم به بقیهی ماشینها بود. دیدن شوق توی چشم سرنشینان، جانی به جانم اضافه میکرد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
ماشینهایی که آراسته شده بود به پرچم ایران، فلسطین و مقاومت. پرچمهایی که در هوای ایران و در دست کودکان همین سرزمین میچرخید و معنی جدیدی از غرور و امنیت را برایم میساخت. شیشه را پایین کشیدم، با پسرکم برای بچههای داخل ماشینها دست تکان دادیم. دلم قرصتر از قبل شد. شیرینی شعر مهدی رسولی که کارزار را حواله میداد به تلآویو و نه تهران، مثل نبات تا ته وجودم را شیرین کرد، جای خنده روی صورتم چال انداخت و محکم به پشتی صندلیام تکیه دادم. ماشین را پارک کردیم. پلاستیکهای خوراکی و زیرانداز را برداشتم. وسط جمعیت رفتیم، خیابان پر بود از زن و مرد و بچه، لشکریانی از سن و سالهای مختلف. قدمهای تند و بلند برمیداشتیم و پسرم کنار ما میدوید. به اولین ورودی خانمها رسیدیم، باید از وحید جدا میشدیم، از قبل به این لحظه فکر کرده بودم، برایم شبیه وداع بود، توی خیالم به چشمانش زل زده بودم، تمام سالهای زندگی را مرور کرده بودم و قربان صدقهی قد و بالایش رفته بودم، برای تمام بدیهایم حلالیت خواسته بودم. نگاهش وقتی با تردید پرسید نماز جمعه میآیی را به یاد آوردم، نگذاشتم از دلهرهاش بگوید و محکم گفتم: «آرررههه قطعا!» دلم میخواست در آغوش بگیرمش و برای بودنمان در این راه تشکر کنم، دلم میخواست هزار حرف نگفتهام را برایش بگویم اما ترسیدم دلش پیشم بماند، خواستم پر و بالش باز باشد، دستش را محکم فشردم. وسایلمان را گرفتم و با لبخندی پر از حرف نگفته به خدا سپردمش. زودتر رفتم تا رفتنش را نبینم. انگار امروز را برای فهمیدن حال تمام زنان تاریخ که جنگ را تجربه کرده بودند زندگیکردم. خودم را میان جمعیت زنان غریبه جا کردم؛ اما چنان آشنای هم بودیم که دوری از همسر را فراموش کردم. انگار لشکری از زنان و کودکانی بودیم که دوشادوش مردهایمان تا خط مقدم آمده باشیم. همه حال هم را درک میکردیم. همینجا معنای وطن برایم تداعی شد و بهتر درکش کردم. همینجا معنای برادران دینی را عمیق فهمیدم. دست پسرم را محکمتر توی دستم گرفتم و با افتخار تا رسیدن به صف نماز قدم برداشتم.
#زهرا_جعفری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#غم_نامیرا
پارسال چهارم مهرماه پدرم را از دست دادم. همه فکر میکنند وقتی کسی سن و سالی از او گذشته یا مدتی بیمار است، نزدیکان برای رفتنش آمادهاند؛ ولی برای ما اینطور نبود. اصلا اینطور نبود.
صبحی که بعد از چهل روز میخواستم بروم دانشگاه و درِ کمد را باز کردم تا یک مانتوی غیر مشکی بردارم چشمم درست نمیدید، چون پر از اشک بود.
توی راه دانشگاه گریه میکردم، بیخیال تاکیدهای مکرّر پدرم که میگفت: «برای من سیاه نپوشید و گریه نکنید! دلم نمیخواد چشماتون اذیت بشه.»
فکر میکردم لباس سیاه، من را به او متصل کرده. انگار غیر از قرآن و صدقات، این لباس سیاه نشان میداد چه شده و در دل من چه میگذرد. با خودم میگفتم اگر مثل همیشه مانتو و روسری رنگی بپوشم چه فرقی دارم با قبل؟ در حالیکه من فرق دارم؛ حالا پدر ندارم.
از آن ظهری که غرق در امواج خبرهای مردّد در مورد سید حسن نصرالله رفتم کلینیک و تا شب آنجا بودم و آخرين مُراجع به من گفت چه شده، یک هفته گذشته است.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
همهی مراحل سوگ را هنوز طی نکردهام؛ هنوز خبر فلان کانال که شاید سید حسن زنده است، چون تدفین نشده، خون تازه در بدنم میدواند و امیدوارم میکند. در حالیکه بهمان پیج این خوشخیالیها را به باد تمسخر میگیرد و راست هم میگوید.
دیروز دیگر مشکی نپوشیدم. هفت روز از تولد آن خبر تلخ و سنگین گذشته و عزای عمومی تمام شده بود. وقتی مانتوی سورمهای را به تن کردم دوباره همان حال روز چهلویکم پدر به سراغم آمد؛ چگونه دوباره به زندگی عادی بازگردیم؟ درحالیکه فرقی کردهایم و آن اینکه دیگر سیّدحسن در این کُرهی خاکی نیست.
چطور به دانشجوهایم و آدمهای دیگر بگویم که من هنوز ناراحتم؟ لباس مشکی، پرچم کرامت مرد مقاومت برای ما بود و عزاداری برای او، وظیفه ما.
این غم ما را منزوی نمیکند. این غم باعث میشود که اگر لحظهای هم بیشتر از نیازمان استراحت میکردیم، دیگر نکنیم.
ّفردایش با توجه به پیام فرض جهاد نگاه کردم تا ببینم کی وقت خالی دارم. وقت خالی ندیدم. زمان خوابم را دوباره حساب کردم و فکر کردم نیمساعت کمتر خوابیدن شدنی است؛ کوک موبایلم تغییر کرد.
#فهیمه_فداکار
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#موشکها_برای_که_به_پرواز_درمیآیند؟!
علی روی صندلی عقب ماشین نشسته و از تکنولوژی و سوخت منحصر بفردش برایم میگوید. موشک زردرنگی را که در مدرسه درست کرده، توی هوا پرواز میدهد، در حالیکه سعی میکند آن را از دست مهدی در امان نگه دارد. حواسم جمع حرفهایش نیست. درباره موشک و پرتابهایش میگوید و حرفهای کودکانهاش مرا میبرد تا غزه. میروم و دیگر برنمیگردم؛ صدای موشکهای واقعی، ویرانههایی که ویرانتر میشوند، صدای مادران و کودکان بیپناهی که به گوش کسی نمیرسد، صدای ...
با اینکه علی بزرگ شده و دوست دارم گاهی خانه بماند، تا میشنود روضهی مادرانه است، جلو جلو آماده میشود. امروز هم حاضر نشد خانه بماند و همراهم شد.
تمام بحثهای امروزمان در روضه حول بیانیه آقا بود. از امکاناتی که داریم، توانهامان، از کار تشکیلاتی، جمع کردن امضاء، از گرفتن روضه و تبیین شرایط. اینکه هر آنچه از مال و جان و آبرو داریم وسط بیاوریم.
گاهی متوجه میشوم در اتاق هم که مشغول بازی با بچههاست، حواسش به صدای بلندگو و صحبتهای ماست. وسط روضه فکرم میرود سمت موشکش، سوارش میشوم و میروم. بعد با خودم فکر میکنم بچههای غزه هم موشک کاغذی میسازند؟
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
از روضه میرویم خانه مادرم. مهدی را آرام روی مبل میگذارم به امید اینکه خوابش ادامهدار باشد. تلویزیون را روشن میکنم، علی خوابآلود و خسته روی زمین نشسته است. تصاویر را میبینم اما انگار مغزم فرمان نمیدهد.
علی میدود جلوی تلویزیون: «مامان! کی موشک زده؟! مامان، ما موشک زدیم...» مدام بالا و پایین میپرد و با شور و هیجان «مامان، ما به اسرائیل موشک زدیم! ما جوابشونو دادیم. الله اکبر، الله اکبر... مرگ بر اسرائیل...»
مهدی بیدار میشود و با چشمهای نیمهباز کنارمان میایستد. همینطور که سعی دارم علی را آرام کنم تا بفهمم چه شده، او مرا دعوت به تکبیر میکند. مادرم هم به جمعمان اضافه میشود. شوقی غرورآمیز و حماسی زیر پوستم میدود. علی با هیجان میگوید: «مامانجون، باید تکبیر بگیم!»
من که هنوز انگار خشکم زده، در حال دو دوتا چهارتا کردن موقعیت و شرایط همسایههای مادرم هستم که صدای اللهاکبر علی را میشنوم. رفته توی بالکن و فریاد میزند. مادرم هم با او همراه میشود. نگاهم به موشک زرد رنگش میافتد که در دستش بالا و پایین میرود. اشکم بیصدا جاری میشود. صدای دیگری نیست؛ در این لحظه فقط بانگ الله اکبر او به گوشم میرسد و به یادم میآورد امروز در روضه میگفتیم: «باید صدای بیصدای مظلوم باشیم.»
#سمیه_اصلانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan