#بافتههای_دلم
با ذوق مترو حسنآباد پیاده شدم.
«سبزهای یا سرخ و سفید؟
بین اینهمه کاموا، چه رنگی برات بخرم؟!»
دلم را کامواهای خوش آب و رنگ خارجی میبرَد، امّا دست میگذارم روی کاموای شیری رنگ ایرانی که بینِ بقیهی رنگها زیباتر جلوه میکند.
حساب و کتاب میکنم برای قدّ و قوارهی نیم وجبیات چند کاموا لازم دارم؟!
- آقا یکی دیگه هم بذار روش.
یک قلاب بزرگتر از آنی که در خانه دارم هم میخرم.
کیسه کاموا را زیر بغل میزنم و با ذوق پلههای مترو را پایین میروم.
تو را توی این قنداق فرنگیِ شیری تصور میکنم که بغلت کردهام و سیر نگاهت میکنم.
ذوقم اجازه نمیدهد صبر کنم. همانجا روی صندلی ایستگاه لفاف کاغذی کاموا را پاره میکنم و سر میاندازم.
هر کس رد میشود، نگاه میکند و بعضیها میپرسند:
- چی میبافی؟
- برای کی میبافی؟
قطار میرسد و سوار میشوم.
حجم دوست داشتنیِ تو برایم در هر جایی جا باز میکند.
از ذوق پُرم، تا اینکه خانمی کنارم مینشیند و میگوید:
- برای نوهات داری میبافی؟
وا میروم...
- عه برای بچهی خودته؟
- حتما دیر ازدواج کردی؟
- همین یه دونه رو داری؟
زن که نمیداند چطور با حرفهایش بافتههای دلم را شکافته، پیاده میشود و میرود.
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
دست و پای بقچهی ذوقم را جمع میکنم و توی کیفم میگذارم.
فکر میکنم اگر در ۱۵ سالگی ازدواج کرده بودم و بچه اولم دختر بود و او هم ۱۵ سالگی شوهر کرده بود، شاید تو الان نوهام بودی و داشتم برایت میبافتم.
شاید هم قرار است این عشق، بافته بماند و روزی از گنجه در بیاید و به عروس گلم بگویم: «این رو خودم با دستهای خودم واسه سجاد بافتم. هنوز هم نو و خوشگله از بقچه درش آوردم، برای تو راهیت.»
از تصور نوهدار شدنم قند توی دلم آب میشود و کام تلخ شدهام شیرین میشود.
#زینب_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایت_غربت
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت»
#من_الغریب_الی_الغریب
عزیز من!
من برای دیدن رویِ ماه تو سخت بیتابم.
تو بخش بزرگی از وجود منی، منی که هر زمان که در کنار تو نیستم بیقرار است.
من خودم را اهل دیار تو میدانم، دختری خراسانی، که لاجرم مجبور به تهرانی بودن است، حتی با وجود اینکه همهی گذشتگانش تهرانی بودهاند!
دیر به دیر میبینمت، دیر به دیر قسمت میشود همه حرفهایم را لا به لای لباسها بریزم، در چمدان را ببندم، بروم توی سکوی راهآهن و رسیدن به تو را لحظهشماری کنم. چقدر سخت است خودت جایی باشی و وجودت جای دیگری!
راستش من حتی دلم برای آن صدایی که میگوید: «عکس نمیخواین؟ عکس یادگاری با حرم نمیخواین؟» هم تنگ میشود.
من بابایی هستم؛ عاشق توام؛ عاشق خودت، حرمت، صفای زائرهایت، اصلا هر چیزی که ردی از تو را توی خودش داشته باشد.
تو همیشه میزبان خوبی برای من بودی، همه حرفهایم را میشنیدی، مرهم دردهایم میشدی، سبک که میشدم میرفتی ساکم را پر میکردی از سوغاتیها و مرا دستِ پر راهی میکردی.
اینبار که آمدم به آخرین دیدارمان توی دنیا خیلی فکر کردم. به اینکه دنیا دارِفانیست و این یعنی هر شروعی پایانی دارد و هیچ چیز همیشگی نیست. درست مثل همین سفرهایمان که بالاخره شب آخر آن فرا میرسد! حتیاگر از آن بدمان بیاید و نخواهیم به آن فکر کنیم!
ادامه دارد👇
✍قسمت دوم؛
چندبار لا به لای حرفهایم در گوشات آرام گفتم:
«میشود بعد از مرگم خادم حرمت باشم؟! میشود برای همیشه اینجا بمانم؟ توی حرم بگردم، بروم کنار باب الجواد خستگی راه زائران تازه از راه رسیده را از دوششان بتکانم، کمی آنطرفتر توی چایخانه حضرتی استکانها را توی نعلبکی بگذارم، بروم پایین پلهبرقی توی دارالحجة به دست زائرانت کیسهی کفش بدهم، جلوی درب صحن آزادی بایستم و اسفند دود کنم، توی رواق نجمه خاتون سیستم صوتی حلقه معرفت را تنظیم کنم، بچهای که توی صحن جمهوری مادرش را گم کرده به آغوش مادرش برسانم و هیچ چیز مرا از تو و حرمت جدا نکند مگر شبهای جمعه که آن هم همه با هم راهی کربلا میشویم...
چشم من خیس است، خیس رویای با تو بودن.
میشود وجودم را برای تحقق این رویا مهیا کنی؟!»
#زینب_فرهمند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#غربت
#روایت_پنجم
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت».
#دل_نهادم_به_صبوری
- کِی میاید یزد؟
- نمیدونم. فعلا که تعطیلی نیست.
اول سال، تقویم را نگاه کردهام. روزهای قرمز امسالْ بیشتر سهم پنجشنبهها و جمعهها شده و دلتنگیهایش سهم من.
- خب مرخصی بگیرن آقاسعید. نشد، خودت با بچهها بیا.
- آره شایدم مرخصی بگیرن و بیایم. شایدم خودم بیام.
اینها را میگویم ولی میدانم که به این راحتی هم نمیتوانم هر وقت که دلم خواست بروم پیششان.
کاش میشد گریه کنم و بگویم: «دلم تنگ شده. کاش پیشم بودید. من تهرانو دوست ندارم. میخوام بیام خونه»
اما هیچکدامش را نمیگویم.
مادرم آدم واقعبینی است. میداند اینها برنامهریزیهای پرت و پلایی است. هیچوقت هم شکایتی نمیکند. نمیگوید: «برگردید. پس کی برمیگردید؟ کی کارتان جور میشود که بیایید پیش خودمان؟»
چند وقت پیش که داماد اولش فوت کرده بود، یکدفعه بیطاقت شد و گفت: «پس کی برمیگردید؟»
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
جوابی نداشتم، نگاهش کردم. دلم سوخت. برای او، برای خودم، بیشتر از همه برای پدرم.
پدرم که طاقت یک روز دوری دخترهایش را نداشت و حالا مرا چندماه یکبار میبیند. برای مادرم که شعار همیشگیاش در مادری، استقلال بچهها بود و حالا دیگر از این استقلال لعنتی خسته شده بود. برای خودم که بخاطر پرت کردن حواسم از دوری خانواده، روزهایم را با برنامهها و کلاسهای مجازی ریز و درشت پر کرده بودم.
نمیخواستم یادم بیاید که اگر الان آنجا بودیم نرگس پنج ساله و زهرای دو سالهام هر کدام همبازی همسنشان را داشتند. اگر آنجا بودم، دلمهی برگِموی تازهی حیاط خانه را اولین نفر خورده بودم.
یادم نیاید که وقتی مادرم از مسافرت میآمد و سوغاتی داشت، همیشه من اولین نفر دستچینشان کرده بودم و بقیه را که دوست نداشتم به جا میگذاشتم تا چیزی هم گیر خوشهچینها، یعنی خواهرم و عروسها، بیاید.
همین که ذهنم شلوغ بود و به اینها فکر نمیکردم، روال زندگیام بهتر شده بود. بیشتر دلم به زندگیام گره میخورد.
چند روز پیش که مادرم زنگ زده بود، گفت: «بلیت برا ما میگیری؟»
- برای کی؟
- همین هفته
- چند نفر؟
- من و بابا! برای تهران.
توی دلم دخترکی جیغ کشید و پرید هوا. هورا گفت و دستانش را محکم به هم کوبید.
زنی که درگیر برنامههای ریز و درشتش بود حساب و کتاب کرد که این هفته چه برنامههایی دارد.
و صدای من که میانگین واکنش آن دو بود، گفت: «عه جدی؟ باشه الان میبینم.»
و قطع کردم. به همسرم گفتم. نگاه کرد و هیچ بلیتی نبود.
به آن زن گرفتار گفتم: «بیا خیالت راحت! هیچ خبری نیست. برو و به اون برنامههای لعنتیات برس.»
دخترک توی دلم، دمغ و بیحوصله گفت: «چقدر گفتم منو الکی امیدوار نکن.»
برای پرت کردن حواسش به آشپزخانه رفتم و ظرف شستم.
بعد هم روی مبل لم دادم و به شلوغی و ریخت و پاشهای خانه چشم دوختم.
بهتر بود هرچه زودتر بخوابم.
خواب برای من مثل خاموش و روشن کردن مغز است. انگار همهی احساسات و فکرهایم پاک میشوند.
صبح که بیدار شدم اولین سوالی که دخترم پرسید، تمام تلاشهای خوابم را بر باد داد.
- باباجون اومدن؟
- نه عزیزم بلیت نبود که. فقط گفتن بلیت بگیریم.
و باز فردایش.
- مامان جون اینا اومدن؟
- نه عزیزم بلیت نبوده. پر شده بود.
- چه جوری پر میشه؟
- آدمهای دیگه بلیت گرفتن.
- یعنی قبلا رفتن تو قطار؟
- نه یعنی از قبل بلیتش رو خریدن. وقت حرکت قطار که بشه میرن سوار بشن.
آن لحظه حوصلهی سوالهای بیپایان و عجیب و غریبش را نداشتم، قبل از آنکه سوال بعدی را بپرسد، گفتم: «صبحانه چی بخوریم؟»
شب مادرم زنگ زد و با خنده در جواب سوالم که کجایید؟ گفت: «خونه!»
گفتم: «چقدر صدا میاد!»
با همان صدای پرخندهی جذاب و بازیگوشش گفت: «خب تلویزیون روشنه. صدا داره دیگه! برای ما بلیت گرفتین؟»
- نه نبود. به آژانس بگید کنسلی گیر بیاره.
- باشه فردا میرم میگم.
یکدفعه آنتن رفت و گوشی قطع شد.
- الو! الو!
همسرم گفت: «تو قطارن؟»
شانهام را بالا انداختم.
مادرم دوباره زنگ زد.
گفتم: «تو قطارید؟»
گفت: «آره، از کجا فهمیدی؟»
و بعد هم گوشی را داد به پدرم. «دختر گلم» گفتنش از فاصلهی کمتری توی گوشی پیچید و به من رسید. فکر کرد نفهمیدهام که توی قطارند. گفت: «برامون بلیت گرفتی؟»
گفتم: «شما که تو قطارید.»
خندید. صدادار و قشنگ.
گفتم: «آفرین، خوب کردید. خداروشکر.»
قطع کردم. به مبل لم دادم و نگاهی به خانه انداختم. اصلا وضع جالبی نداشت.
همسرم گفت: «خونه که خیلی داغونه. پاشو مرتب کنیم.»
-نگران نباش! مرتب میکنم.
بلند شدم و همپای همسرم و دخترِ ذوقزدهی درونم، خانه را مرتب کردم. انتظار داشتم دلم باز شود.
اما فکر اینکه پدر و مادرم دارند میآیند اینجا، حالم را گرفته بود. آنها داشتند میآمدند، چون من پیششان نبودم. چون این خانهای که حالا مرتبش کردهام توی یزد نیست و نمیشود هر روز هر روز همدیگر را ببینیم.
این خانهی تمیزی که توی تهران است، دلم را باز نمیکند.
✍ادامه در قسمت سوم؛
✍قسمت سوم؛
صبح که پدرم رسید، محکم بغلم کرد. دلم برایش تنگ شده بود و به گمانم دل او بیشتر. مادرم مرا بوسید و من هم او را.
به همسرم که رفته بود دنبالشان و حالا همراه آنها وارد میشد، نگاه نکردم. دلم نمیخواست توی چهرهام به جای خوشحالی و قدردانی، طلبکاری و حسرت را ببیند. حق او این نبود.
شروع کردم پشتسرهم حرفزدن. نمیخواستم کسی نگاهم را بخواند و از آنچه توی دلم میگذشت آگاه شود.
دخترها خواب بودند. موقع صبحانه خوردنمان بیدار شدند و بابا را دیدند.
زهرا اول آمد کنارم و دستش را روی شانهام گذاشت. انگشت اشارهاش روی دو تا دندان خرگوشیاش بود و با تعجب به «باباجون» خیره شده بود. یک دفعه دستش را باز کرد و پرید توی بغل پدرم.
نرگس هم کم کمَک چشمانش را باز کرد و غر زد که هنوز اتاقش به اندازه کافی برای حضور «باباجون» مرتب نشده و باید زود بیایم و اتاقش را مرتب کنم. انگار که مثلا آنها را نمیبیند و وقتی «مامانجون» بغلش کرد، نیشش تا بناگوش باز شد. دخترک پنج سالهام حالا پایش توی آغوش مادرم جا نمیشد اما همچنان نازش خریدار داشت.
دخترها از همان صبح روز اول که بیدار شدند و پدر و مادرم را دیدند، خوشحال شدند. دور و برشان چرخیدند و حرف زدند و خاطره ساختند. هر روز با پدرم به مسجد رفتند و در بازیهایشان هم دست از سر پدرم برنمیداشتند. نمیدانم متوجه بودند که آمدن آنها، یعنی قرار است چند روز دیگر بروند یا نه؟
اما من آخر شبها، روی مبل یا تشک لم دادم و صدای صحبتها و ناز کردنهایشان و جوابها و نازخریدنهای پدرم را از توی اتاق، ضبط کردم.
وقتی بروند، من باید چیزی داشته باشم که برای فکر نکردن به آن، بیشتر و بیشتر خودم را توی برنامههایم غرق کنم.
#مهدیه_دهقانپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
#دهانت_را_میشویند_مبادا_که_گفتهباشی_دوستت_میدارم!
سرمو میچرخونم میبینم صورتشو جمع کرده و این دستشه! 😶🤐😶🌫
#زینب_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#غربت
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت»
#من_فقط_مامانم_را_میخواستم
روی ذرهبین بله ضربه زدم. اسم «جان و جهان» در بین جستجوهای قبلی بالا آمد و مردمک چشمم روی آن ثابت شد.
جان و جهان را باز کردم، چهار متن جدید را خواندم و از هرکدام حظی متفاوت بردم.
متن آخر، روایتِ تجربه غربت و دلتنگی برای مادر بود. در عین اینکه عمیقا با متن همذاتپنداری کردم و احساسش را لمس کردم، به یاد تجربه دوری در اولین روزهای زندگی مشترک خودمان افتادم.
روزهایی که وقتی پسر شش ساله صاحبخانهمان، مامانش را صدا میزد، بغض در گلویم چنگ میانداخت و دلتنگ مامان میشدم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
بلافاصله به خودم تشر میزدم و خودم را سرزنش میکردم: «خجالت بکش! تو دیگه بزرگ شدی، برای خودت خانومی شدی!»
اما فایدهای نداشت، من فقط مامانم را میخواستم.
من دختری بیست و دو ساله بودم که تا آن روزها فکر میکردم اتفاقا خیلی هم مستقل هستم و به این راحتیها احساس دلتنگی به سراغم نمیآید.
غیر از چند اردوی دانشجویی که طولانیترینش بیست روزه بود، تجربه دوری از خانواده نداشتم. اما چون در دانشگاه و فعالیتهای دانشجویی و کاری، وابسته به خانواده نبودم، فکر میکردم تحمل دوری از خانواده برایم سخت نباشد.
به یاد روزهایی افتادم که عصرها تلفنی با مامان صحبت میکردم و مامان از روی دلتنگی میگفت:
«الان چای دم کردم. کاش نزدیک بودی و میومدی باهم چای میخوردیم.»
و من وقتی تلفن را قطع میکردم، اشک در چشمانم حلقه میزد و چه بسا جاری میشد...
آن روزها گذشت. درس همسر و روزهای دوری تمام شد. به شهر مادری برگشتیم.
فاصلهی خانه ما تا منزل پدری زیاد نبود. از وقتی اراده میکردیم به خانه همدیگر برویم تا رسیدن به مقصد،نهایتا نیم ساعت طول میکشید.
پسر اولم را باردار بودم. صفحات تقویم روزشمار، یکی یکی روی هم میافتاد. یک عصر دلگیر که سنگین شده بودم و بیرون رفتن برایم سخت شده بود، با مامان تماس گرفتم. بعد از حال و احوال با کلی ذوق از اینکه دیگر جاده بین ما فاصله نینداخته، گفتم: «من الان چای میذارم، بیا با هم بخوریم.»
و جواب مادرم، تلنگر خوبی برایم بود: «نه! الان نمیتونم بیام. باشه یه روز دیگه».
و منی که در روزهای دوری، بخاطر یک چای عصرانه در کنار مادر، حسرتها خورده بودم به فکر فرورفتم و مامان هیچگاه فکرش را هم نمیکرد جملهای که صرفا برای ابراز دلتنگی میگفت، با دلِ من چهها که نمیکرد...
غربت، آدم را حساس میکند، شکننده میکند و گاه بیرحمانه مورد حمله «اگر خانوادهام اینجا بودند...» قرار میدهد. در حالیکه واقعیتهای زندگی، طور دیگریست ...
#محدثه_درودیان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#وقتی_بچهها_خوابند_ساکت_باشید_نه_وقتی_کشته_میشوند!
از سر شب بیحال بود. وقتی پدرش از سر کار آمد، سرش را از روی بالش بلند نکرد. نگاه بیرمقی به پدر انداخت، و حتی جلوی پایش تاتی تاتی هم نرفت.
کمی که گذشت، ضعف در صورت گرد و مخملی کوچکش مشهودتر شد. چندمین بار بود که شیر را بالا میآورد.
شب از نیمه گذشته بود که دخترک یکسالهام را با حال آشفتهای به بیمارستان رساندیم.
روسریام مثل همیشه صاف و بدون ایراد روی سرم ننشسته بود و چادری که معلوم نبود چرا هر چه صافش میکردم باز هم زیر پایم میرفت، شاید کمرم از دیدن حالِ دخترم خَم شده بود.
به مطب خوانده شدیم و شرح حال گوارش دخترک را دادیم. شربت و دارو را در همان بیمارستان به خوردش دادند و ساعتی بعد جسم نحیفش آرام گرفت.
روبهروی تخت کوچکش نشسته بودیم و روی ریزترین تکانهای بدنش دقیق؛ چشمهای بیقرارش، نفسی که از تهماندهی بغضش، در گلو میلرزید و لبهایش که آغوش مادر را طلب میکرد.
کادر درمان، مراقب او بودند و مواظب ما.
صحبتهای پرستار و دکترها را از ایستگاه پرستاری میشنیدیم. دکتری که آخرین بیمارش را ویزیت کرده بود، با حالت تعجب توأم با پوزخند به دکتر شیفت جدید میگفت: «آخرین مراجعم، به خاطر آفت دهان، این موقع شب بچهشو آورده بود بیمارستان!»
✍ادامه در قسمت دوم؛
✍قسمت دوم؛
همسرم، از بَدوِ ورود، رفتار و حرکاتش فرق کرده بود. گویی جسمش همراهِ من و دخترکم بود، اما فکرش پیش طفلکهای مدفون زیر آورارها گیر کرده بود. نمیتوانست خودش را از غرق شدن در آن زندانِ روباز نجات دهد.
بعد از شنیدن صحبتهای دکتر، دستهایش را در موهایش فرو کرد و چشمها را بست.
با بیحواسی نفسش را محکم بیرون راند و گفت: «زهرا، دارم دیوونه میشم، یکی اینجا در امنیت کامل، ساعت سه صبح، بچهشو برای آفتِ دهنش میاره بیمارستانِ مجهز. بعد اونطرفتر از ما تو غزه، مردم بچههاشونو نمیتونن از زیر آوار بیرون بکشن. حتی نمیدونن زندن یا مرده!»
حال خراب مرا نمیدید که روضهخوان شده بود؟!
لالاییِ مادرانهام، آتش غمش را شعلهورتر میکرد.
«اینجا بیمارستان، محلِ اَمنِ حالِ خراب کودکه. اونجا، گورِ دسته جمعی.»
گوشی را از جیبش در آورد و اِستوری گذاشت:
«ساعت ۵ صبح، تهران
امنیت، اتفاقی نیست!
بچم مریض شده اومدیم بیمارستان
ولی هرلحظه بیمارستانهای غزه از جلوی چشمام رد میشه.
اینجا پدر مادرها برای سرماخوردگی بچشون میان بیمارستان
اونجا برای تحویل طفلی که شهید شده...»
رو به من کرد و گفت: «این کار که از دستم برمیاد.»
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_ مادران مشغول گفتگو هستند. کجا؟ در گروه مجازی مادرانه!
یکشنبهها و دوشنبهها، مادران #بحث_گروهی دارند. موضوعی را میکوبند به سردر گروه و درباره آن، تجربیات و اطلاعاتشان را به اشتراک میگذارند. ما هم یک گوشه مجلسشان نشستهایم و همینطور که چای و شیرینیمان را میخوریم، حواسمان هست که مرواریدهای کلامشان را صید کنیم و برای شما بیاوریم.
این هفته موضوع بحث «تو نیکی میکن و در دجله انداز است». خودتان را برسانید به محفل گپ و گفت که بازار سخن، حسابی داغ است.
متن زیر، اولین رهاورد ما از بحث امروز سرسرای مادرانه برای شما جان و جهانیهاست. _
#ما_واقعا_ترسیده_بودیم!
میخواستیم خانهای اجاره کنیم ولی صد و پنجاه میلیون تومان کم داشتیم.
قرار بود وام بگیریم و شرایطش هم اتفاقا جور بود، ولی زودتر از اینها باید پول به دستمان میرسید.
کارهای وام را انجام دادیم و به خودمان گفتیم فعلا قرض میکنیم و بعد واممان که آمد، آن را پس میدهیم.
اما به هر دری میزدیم بسته میشد!
گفتند: «برو به فلانی که طلافروشه بگو!»، گفتیم.
گفتند: «فلانی دستش به خیره، بازاریه.»، گفتیم.
گفتند: «امور مالی محل کار اگر چک بدی، قرض میده.»، گفتیم.
خلاصه به آشنا و غیرآشنا رو زدیم و نشد!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
تا اینکه یکنفر از ما خواست پولی که فعلا برای رهن خانه داریم را به او بدهیم، چون دقیقا به همان اندازه نیاز دارد و کارش گیر است. قول داد سه روزه آن را برمیگرداند!
برای ما پول کمی نبود. ما واقعا ترسیده بودیم.
از طرفی این پول کمک بسیار بزرگی برای او بود، از طرف دیگر اگر نمیتوانست آن را سه روزه برگرداند چه میکردیم؟!
درست یادم هست روزی که تصمیم گرفتیم تمام اندوختهمان را به آن بنده خدا بدهیم، کسی در گوش همسرم گفته بود: «اگر خواستی بدی به خدا قرض بده، با اون معامله کن!»
ما معامله کردیم.
درست فردای آن روز از امور مالی محل کار زنگ زدند که: «بیا فلانجا رو امضا کن که فردا برات صدوپنجاه تومن واریز بشه.»
حال عجیبی پیدا کردیم، که عصر بعد از زنگ زدن آن طلافروش و گفتن اینکه: «پولت جوره، اگر خواستی واریز کنم.» عجیبتر هم شد!
بُهتمان را نمیدانم چطور فروخوردیم، ولی تصمیم گرفتیم دوباره معامله کنیم!
چون همان روز هم کسی گفته بود: «۱۵۰ تومن داری یه هفتهای قرض بدی..؟»
ما پولها را گرفتیم و بده بستانهایمان را کردیم، هم کار ما راه افتاد، هم دو نفر دیگر...
چند ماه پیش در ایام اربعین کسی به ما گفت: «ده میلیون داری قرض بدی برا اربعین؟»
من نداشتم ولی پیامکی به آن که داشت زدم و گفتم: «یه نفر ده تومن نیاز داره، به خدا ۱۰ تومن قرض میدی؟»
جواب او هنوز هم در ذهنم مانده: «اگر خدا بخواد، کیه که بگه نه؟»
«مَّن ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللّهَ قَرْضًا حَسَنًا فَيُضَاعِفَهُ لَهُ أَضْعَافًا كَثِيرَةً وَاللّهُ يَقْبِضُ وَيَبْسُطُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ»
سوره بقره آیه ۲۴۵
كيست كه به خداوند وام دهد، وامى نيكو تا خداوند آن را براى او چندين برابر بيافزايد و خداوند (روزى بندگان را) محدود و گسترده مىسازد، و به سوى او بازگردانده میشويد.
#سیده_معصومه_فقیه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#غربت
#روایت_هشتم
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت»
#تمام_دور_و_برم_پر_ز_جای_خالیها
آستانهی تحمل دوری از خانوادهام به سختی رسیده است به دو ماه. دو ماه که رد میشود دیگر نه اعصاب درستی میماند، نه حوصلهای. گاهی هم احساس افسردگی میکنم. درست مثل همین حالا که داریم سه ماه دوری را رد میکنیم.
گوشی را برمیدارم و زنگ میزنم به مادرم، صدای خواهرها و بچههایشان نمیگذارد درست صدایش را بشنوم. مثل همیشه جمع هستند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
مادرم میپرسد: «چطوری؟». دارم از دلتنگی میمیرم اما میگویم: «خوبم!» همین! میگوید: «کاش شما هم اینجا بودین، کاش نزدیک بودین». میخندم و میگویم: «هر خانوادهای یه عضو دور میخواد که هر از گاهی بیاد و هیجان بده به همه. حالا یکی دو ماه دیگه مییایم.» به همینراحتی! از دلتنگی چیزی میگویم؟ نه. اصلاً.
یادم نمیآید توی این ده سال تهراننشینی یکبار هم گله کرده باشم. حتی گاهی که خانهی پدرم جمع هستیم و دختردایی قمنشینم غر میزند از دوری، سهم من سکوت است. من نمیتوانم شریک حرف او شوم؛ آخر من به سختی پدر و مادرم را به ازدواج غریب و غربتنشینی راضی کردهام. به سختیای که هنوز بعد از ۱۲ سال این دوری برایشان پذیرفته نشده. هر چقدر هم که من و آنها از زندگیام راضی باشیم، هنوز از دوری و غربت من دلنگران و ناراضیاند. من حق غر زدن ندارم. نباید میدان را برای ناراحتی بیشتر آنها باز کنم. دلتنگی من فقط برای خودم است...
اما گاهی که دیگر سرریز میکنم، دلم میخواهد برای دوستی نزدیک درد دل کنم. به سراغش میروم. ولی با دیدنش پشیمان میشوم، در واقع خجالت میکشم. به خودم میگویم چندماه ندیدن تو کجا و چندسال ندیدن او کجا؟! امید دیدار عزیزان تو کجا و دیدار به قیامت او کجا؟! سکوت بهتر است.
#زهره_صادقی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#اگر_تنهاترین_تنها_شوم،_باز_هم_خدا_هست
ساعت ده دقیقه مانده به ۱ بامداد، با دست و جیغ و هورایش بیدار شدم.
با نگرانی اطرافم را نگاه کردم. حدسم درست بود؛ پسرم گوشهی سالن، با ماژیک فسفری در دست و کتاب علوم روی سینه خوابش برده بود.
حس ناامیدی و ناراحتی همه وجودم را فراگرفت. در دل، خودم را سرزنش میکردم که چطور به خواب رفتم و مواظب پسرم نبودم که بیدار بماند و درسش را بخواند.
پسری که وحشت آزمونهای منتا و سختگیریهای مدرسه از یک طرف، و رفتارها و اذیتهای خاص برادر بیشفعالش از طرف دیگر، سراسر وجودش را پر از استرس کرده و نیمه شب و بامداد مشغول مرور خط به خط کتاب یا انجام آزمون آنلاین است.
خواستم بیدارش کنم، اما علیرغم تأکیدهای اول شبش و نگرانیهای خودم برای درسش، باز هم مهر و عشق مادریام اجازه نداد خواب نازنینش را برهم بزنم.
و البته که این بیدار نکردنم هم برایش بهتر بود؛ مگر با وجود بیداری و شلوغیهای این بچه کسی در خانه امکان تمرکز دارد؟!
غصه میخورم که این وقت شب چه کنم؟!
تمام مغزم را به کار میگیرم تا هر طور شده آرامش کنم، نه برای اینکه بخوابم بلکه مراقب باشم بقیه را بیدار نکند.
تلاشم بیفایده است و این کودک بعد از یک خواب مفصل به کمک ریسپریدون و فلوکسامین، دیگر نمیخوابد و تمام فعالیتهای روزش را دوباره از سر میگیرد.
اول شروع کرد به حرف زدن:
«چرا اینا خوابن؟؟؟ صبح شده... بلندشون کن صبونهشونو بده»
لباس عوض کرد و کیف در بغل ایستاد که وقت رفتن به مدرسه است.
رفت سراغ آشپزخانه و متوسل شد به صدای تلق تولوق ظرفها و هوا کردن قاشق و چنگالها.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
کم کم دور برمیداشت و لحظه به لحظه انرژی بیشتری برای فعالیتهایش کسب میکرد و من از شدت عصبانیت نزدیک به وضعیت انفجار بودم، بیآنکه راه چارهای داشته باشم.
بعد از کلی جیغ و داد و فریاد و رقصیدن، رسید به مرحلهی حساس لگد زدن به بقیه؛
اول پدری که صبح تا شب سر کار بوده و حسابی خسته بود را بیدار کرد، بعد رفت سراغ خواهر کوچولو و دو برادرش.
ولی پسر دوازدهسالهام در همان وضعیت کتاب در دست ماند و این سروصداها حریف خستگی و خواب عمیقش نشد.
تمام تلاش و فکرم را به کار بستم که همه اهل خانه را آرام کنم تا دوباره بخوابند و الحمدلله موفق هم شدم.
بعد از سه، چهار ساعت کم کم آرامتر شد و رفتهرفته سرعتش برای خرابکاری و فعالیت رو به افول رفت.
ساعت چهارونیم به سختی خواباندمش، ولی دیگر خودم نمیتوانستم بخوابم و از طرفی هم چیزی تا اذان باقی نمانده بود. ناگهان چشمم به قرآنم که روی اپن آشپزخانه گذاشته بودم افتاد، فرصت خوبی بود، شروع کردم به خواندن.
اولین آیاتی که میخواندم احساس کردم مخاطب کلام خدا من هستم؛
آیه مبارکه ۱۰۷ سوره بقره را با خودم معنی کردم. «ألَم تَعلَم أنَّ اللهَ ..»
«مگر نمیدانی فرمانروایی آسمانها و زمین بدست خداست و جز خدا یاور و سرپرستی برای شما نیست»
همین آیه برایم کافی بود و آرامم کرد.
قرآنم را بستم و با حالتی از شرمندگی و اشک در چشمانم آمدم بغلش کردم و از طرز فکر و حال بدم موقع خواباندنش پشیمان شدم.
حالا با خودم بیشتر فکر میکنم به آیه زیبای «ألَم تَعلَم أنَّ اللهَ لَهُ مُلکُ السّماواتِ وَ الأرضِ وَ ما لَکُم مِن دونِ اللهِ مِن وَلیٍّ وَ لا نَصیرٍ»
مگر خواب و بیداری و فعالیت کودکم، جدای از آسمان و زمین است و فرمانروایی خدا؟!!
مگر همیشه فقط خدا یاور و سرپرست من و او نبوده؟؟
و هم چنان در فکر فرو میروم و از عمق وجودم خدا را بیشتر و بیشتر احساس میکنم و همه چیز را میسپارم به خودش،
و عجیب آرام میشوم و در این آرامش، دلم یک ندبه صبح جمعه میخواهد...
#هاشمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خانهی_مورچهها_آدم_دارد!
چند وقت پیش با شیطنت خاصی، اندوهی به صدایم دادم و پشت تلفن به شوهرم گفتم: «احساس غریبی میکنم، توی خونه خودم احساس غربت دارم...»
صدایش از تعجب و غصه تغییر کرد:
- چرا معصوم...؟
با همان اندوه تصنعی که حالا لبخندی روی لبم آورده بود ولی همسر آن را نمیدید، گفتم:
«اگر تو هم وسط زندگی اینهمه مورچه بودی، احساس غربت میکردی...!!»
#سیده_معصومه_فقیه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
#همراهِ_همیشگی!_دست_از_سرم_بردار!
نمیدانم چه کارش کنم!
هر کاری میتوانستم کردم بازهم از یک سوراخ سنبهای راهی پیدا میکند و میآید.
یک اشتباهی کردم و سفارش غذایی را در این آشپزخانه ثبت کردم.
کی؟
آن موقع که کیسهی معدهام پشت حلقم ایستاده بود و منتظر کوچکترین محرکی بود برای خالی کردن محتویاتش به روح و روان و خانه و زندگیام. همان موقع که فسقلکی توی دلم خزیده بود و صبح و شبم را یکی کرده بود. مجبور بودم. کسی را در این شهر نداشتم که پیالهای آش یا کمی سیرابی برای بهبود اوضاع و رفع گرسنگی دستم بدهد. یا زنجبیل تازهای را روی لیمویی چیزی رنده کند و بچپاند توی دستگاه گوارش سرکشم تا اندکی رام شود.
دو سال گذشته اما اثر محرکش را قاب کرده چسبانده تنگ سینهام.
هر پیامکش عوقی میشود که میخواهد معدهام را دوباره هل بدهد سمت حلق و دهانم. تمام آن حالتهای خاطره شده را گردی میکند و میپاشد به سراسر وجودم.
اگر نخواهم در خاطراتم هم ببینمت چه کنم آماتا؟!
#سیده_لیلا_هاشمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#غربت
#روایت_نهم
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت»
#غربت_کسی_نباش_که_وطن_دیده_تو_را!
هندز فری را چپاندم توی گوشم و ولو شدم روی تخت. آهنگ مورد علاقهام را پخش کردم و چشمانم را بستم.
چقدر خوب بود که آن چند دقیقه به هیچ چیز فکر نمیکردم.
یا شاید فکر میکردم و داشتم ادای آدمهای بیخیال را در میآوردم.
پاهایم روی هم بود و با آهنگ تکانشان میدادم.
مثل همان روزهای نوجوانی که «پشت دریا شهریست» سهراب را با صدای محمد اصفهانی گوش میدادم و به هیچ چیز فکر نمیکردم. «بامها جای کبوترهاییست که به فوارهی هوش بشری مینگرند...»
از همان دوران راهنمایی تمام همّ و غمم درسهایم بود. عاشق خط به خطشان بودم. بزرگتر که شدم دغدغهای نداشتم جز کسب رتبهی عالی در کنکور. بابا و مامان نمیگذاشتند آب توی دلم تکان بخورد. همهی شرایط را برای بهتر درس خواندنم فراهم میکردند. درست برعکس این روزهای او!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
صدای انداختن کلید را که توی قفل در ورودی شنیدم، سریع رفتم توی اتاق و خودم را مشغول خواندن نشان دادم.
اما همهی حواسم بیرون بود. از لابهلای کتابهای تلنبار شده روی هم، کنار لپتاپ، روی میزم، یکی را بیهدف بیرون کشیدم و ورق زدم. اولین صفحهی کتابم برایم یادگاری نوشته بود: «دوستت دارم.» تاریخش هم برای آن سالها بود که خیلی زود گذشت.
نمیدانم چه شد که برای هم غریبه شدیم!
ما که خوب شروع کرده بودیم. نمیگویم که او فرهاد بود و برای من بیستون را میسُفت و من شیرین! نه! اما مادرهای فامیل برای دخترهای تازه عقدکردهشان، عشق ما را مثال میزدند.
اما نمیدانم چه شد. نمیدانم چه شد که دیگر شاگرد اول کلاس شدنم برایش دوستداشتنی نبود، دیگر شبهای امتحان که تنها چراغ روشن ساختمان چهار طبقهمان، چراغ مطالعهی من بود، پابهپایم بیدار نمیماند. دیگر پشت شمشادهای خیابان، توی ماشین، با چشمهای پر از خوابش جلوی در دانشگاه منتظرم نمیماند. دیگر شاخهی رزی را پشتش قایم نمیکرد تا حدس بزنم چه چیزی توی دستانش است. دیگر کتابفروشیهای شهر را زیر پا نمیگذاشت تا کتابهای کمیاب را برایم پیدا کند. حتی دیگر غذاهایم را دوست نداشت. کار واجب که داشت و زنگ میزد، دیگر مثل آن روزها حرف را نمیکشاند سمت کلمات عاشقانه.
خیلی وقت بود که در خانهی خودم غریب شده بودم.
آن روز که از روی میز شلوغ و پر از وسایلش برگهای را پیدا کردم، تا امروز بارها نوشتههایش را خواندهام. خط به خطش را: «ما که خوب بودیم اما نمیدانم چه شد! نمیدانم چه شد که دیگر نمیگوید دلش رز قرمزی میخواهد که برایش بگیرم و توی دستانم قایمش کنم! نمیدانم چه شد که دیگر اسمم را با پسوندِ جان صدا نمیزند! دیگر صبح با چشمان پر از خوابش که لبخند میزند، کنارم صبحانه نمیخورد و مثل آن روزها برایم لقمه درست نمیکند. سر کار که میروم دیگر با لحن آن روزهایش نمیگوید: «وایسا وایسا یقهت کجه!» و آن را برایم درست نمیکند. نمیدانم چه شد که دیگر برگهی امتحان به دست وسط پذیرایی بالا و پایین نمیپرد و نمرههایش را با چشمان پر از ذوق نشانم نمیدهد و مثل سالهای اول زندگیمان دیگر برایم پیامِ «دوستت دارم مهندس!» نمیفرستد.»
فهمیدم او هم مثل من توی خانهاش، توی خانهمان، غریب است! نمیدانم کداممان غریبتریم؟! من یا او؟
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#غربت
#روایت_دهم
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت»
#قاب_عکسی_در_غربت
تو را قاب کردهام.
درست در ۲۱ سالگیات،
میان این چارچوب بیروح نشستهای اما با دیدنت جان میگیرم. تو روح میبخشی به زندگیام، با آن لبخند دلنشینت...
من سالهای پیش برای خودم، یک تکه از تو را، یک قاب از لبخندت را و تمام خاطرات کودکیام را توی کولهی سفرم برداشته بودم.
با تو تمام شبهای تبدار دلتنگیام را شریک بودهام.
به غریبی رفتن و غربت چشیدن یعنی همین قدم به قدم فاصله تا تو...
من غریبترین انسان در غربت خویشم!
همیشه میان چشمهی چشمهایم، یک ابرِ وَرَم کردهی بارور شده بودم.
در تمامی این سالها
میان تمامی روزهایم...
برای تویی که تا ابد یک روضه مجسم در میان قاب شدهای، ثمرهی تمامی این سالهای دور از خانهی پدری برای من قلبیست بزرگ، به بزرگی حجم تمامی دلتنگیهای هر روزم.
من جان میدهم برای طی کردن این مسیر هزار کیلومتری، برای لمس سنگی که در آغوشت گرفته.
همانجا که دردهایم وا میدهند، ابرهایم میگریند و از بند دنیا رها میشوم...
در زمین پدری، جایی که غربت هیچ رد و سایهای ندارد.
#رضوان_رحیمی
#شهید_حجتالله_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#مادر_آفتاب
شب مینشست روی قاطر. حسن(ع) و حسین(ع) هم به دنبالش. علی(ع) هم از جلو. میرفتند خانهی اهل مدینه.
فاطمه(س) حرفهای پیامبر را به یادشان میآورد.
از غدیر، برای آنها که بودند، میگفت. دست دراز میکرد، کمک بگیرد برای ولایت بعد از پدرش.
هیچکدام اما گوش نمیدادند.
از یکی که ناامید میشد میرفت در خانهی دیگری. یکیک انصار و مهاجرین را دید. حدیث گفت، برای هر کدام دلیل آورد.
فقط چهارنفر، قبول کردند #علی_حق_است.
▪️یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی🌱
جان و جهان ما تویی...
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روزنهی_روضه
#قسمت_اول
جواب سونوگرافی را روی میز گذاشت، آرام سمتم هل داد و گفت: «با توجه به سونو و آزمایشها، بارداری شما مدل اکرتا هست که از نادرترین و خطرناکترین انواع بارداریه. چون تیم پزشکی و بیمارستان مجهز نیاز داری، من نمیتونم ادامهی روند بارداری و بعدا زایمانت رو به عهده بگیرم. باید دنبال پزشکی باشی که این شرایط رو داشته باشه».
پیشنهادش بیمارستان الزهرا بود که تمام تجهیزات پزشکی، و پزشکان متخصص را فراهم داشت.
گفتم: «این مشکل متوجه خودمه یا بچهم؟»
گفت: «هیچ خطری بچهت رو تهدید نمیکنه، اما خودت....»
تا ته خط یکهتاز رفتم، یعنی جادهای که ختم به درهی مرگ میشود یا رودخانهای که مرا به کام آبشاری وحشی میکشد.
مرگ برایم ترسناک نبود، شتری بود که بالاخره پشت در خانهی عمر من هم مینشست و مرا هم بالاجبار با خود میبرد. اما صحنه خانهای با سه کودک قد و نیمقد از ده تا سه سال و نوزادی بیمادر و همسری دست تنها، دلتنگم میکرد.
قوت روز و شبم اشکی بود که هر لحظه آرام روی صورتم، روی جانمازم، روی بالشت زیر سرم، روانه میشد.
پزشکان زیر بار عمل پرریسک و خطرناک من نمیرفتند و من یکی دو ماه آوارهی این مطب و آن مطب بودم. نهایتا در ماه ششم بود که با واسطهها و سفارشها، پزشکی قبولم کرد.
آن روز در مطب روی صندلی سرد فلزی که جاگیر شدم، عرق نگرانی آرام از کمرم شره کرد و روی لباسم نشست، لرزیدم ...
✍ادامه در بخش دوم؛