eitaa logo
جان و جهان
490 دنبال‌کننده
851 عکس
39 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
_ بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند و مشقِ نوشتن می‌کنند. یکی از سرنخ‌هایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت» روی ذره‌بین بله ضربه زدم. اسم «جان و جهان» در بین جستجوهای قبلی بالا آمد و مردمک چشمم روی آن ثابت شد. جان و جهان را باز کردم، چهار متن جدید را خواندم و از هرکدام حظی متفاوت بردم. متن آخر، روایتِ تجربه غربت و دلتنگی برای مادر بود. در عین اینکه عمیقا با متن همذات‌پنداری کردم و احساسش را لمس کردم، به یاد تجربه دوری در اولین روزهای زندگی مشترک خودمان افتادم. روزهایی که وقتی پسر شش ساله صاحبخانه‌مان، مامانش را صدا می‌زد، بغض در گلویم چنگ می‌انداخت و دلتنگ مامان می‌شدم.ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ بلافاصله به خودم تشر می‌زدم و خودم را سرزنش می‌کردم: «خجالت بکش! تو دیگه بزرگ شدی، برای خودت خانومی شدی!» اما فایده‌ای نداشت، من فقط مامانم را می‌خواستم. من دختری بیست و دو ساله بودم که تا آن روزها فکر می‌کردم اتفاقا خیلی هم مستقل هستم و به این راحتی‌ها احساس دلتنگی به سراغم نمی‌آید. غیر از چند اردوی دانشجویی که طولانی‌ترینش بیست روزه بود، تجربه دوری از خانواده نداشتم. اما چون در دانشگاه و فعالیت‌های دانشجویی و کاری، وابسته به خانواده نبودم، فکر می‌کردم تحمل دوری از خانواده برایم سخت نباشد. به یاد روزهایی افتادم که عصرها تلفنی با مامان صحبت می‌کردم و مامان از روی دلتنگی می‌گفت: «الان چای دم کردم. کاش نزدیک بودی و میومدی باهم چای می‌خوردیم.» و من وقتی تلفن را قطع می‌کردم، اشک در چشمانم حلقه می‌زد و چه بسا جاری می‌شد... آن روزها گذشت. درس همسر و روزهای دوری تمام شد. به شهر مادری برگشتیم. فاصله‌ی خانه‌ ما تا منزل پدری زیاد نبود. از وقتی اراده می‌کردیم به خانه همدیگر برویم تا رسیدن به مقصد،نهایتا نیم ساعت طول می‌کشید. پسر اولم را باردار بودم. صفحات تقویم روزشمار، یکی یکی روی هم می‌افتاد. یک عصر دلگیر که سنگین شده بودم و بیرون رفتن برایم سخت شده بود، با مامان تماس گرفتم. بعد از حال و احوال با کلی ذوق از اینکه دیگر جاده بین ما فاصله نینداخته، گفتم: «من الان چای می‌ذارم، بیا با هم بخوریم.» و جواب مادرم، تلنگر خوبی برایم بود: «نه! الان نمی‌تونم بیام. باشه یه روز دیگه». و منی که در روزهای دوری، بخاطر یک چای عصرانه در کنار مادر، حسرت‌ها خورده بودم به فکر فرورفتم و مامان هیچ‌گاه فکرش را هم نمی‌کرد جمله‌ای که صرفا برای ابراز دلتنگی می‌گفت، با دلِ من چه‌ها که نمی‌کرد... غربت، آدم را حساس می‌کند، شکننده می‌کند و گاه بی‌رحمانه مورد حمله‌ «اگر خانواده‌ام اینجا بودند...» قرار می‌دهد. در حالی‌که واقعیت‌های زندگی، طور دیگریست ... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! از سر شب بی‌حال بود. وقتی پدرش از سر کار آمد، سرش را از روی بالش بلند نکرد. نگاه بی‌رمقی به پدر انداخت، و حتی جلوی پایش تاتی تاتی هم نرفت. کمی که گذشت، ضعف در صورت گرد و مخملی کوچکش مشهودتر شد. چندمین بار بود که شیر را بالا می‌آورد. شب از نیمه گذشته بود که دخترک یک‌ساله‌ام را با حال آشفته‌ای به بیمارستان رساندیم. روسری‌ام مثل همیشه صاف و بدون ایراد روی سرم ننشسته‌‌ بود و چادری که معلوم نبود چرا هر چه صافش می‌کردم باز هم زیر پایم می‌رفت، شاید کمرم از دیدن حالِ دخترم‌ خَم شده بود. به مطب خوانده شدیم و شرح حال گوارش دخترک را دادیم. شربت و دارو را در همان بیمارستان به خوردش دادند و ساعتی بعد جسم نحیفش آرام گرفت. روبه‌روی تخت کوچکش نشسته‌ بودیم و روی ریزترین تکان‌های بدنش دقیق؛ چشم‌های بی‌قرارش، نفسی که از ته‌مانده‌ی بغضش، در گلو می‌لرزید و لب‌هایش که آغوش مادر را طلب‌ می‌کرد. کادر درمان، مراقب او بودند و مواظب ما. صحبت‌های پرستار و دکتر‌ها را از ایستگاه پرستاری می‌شنیدیم. دکتری که آخرین بیمارش را ویزیت کرده بود، با حالت تعجب توأم با پوزخند به دکتر شیفت جدید می‌گفت: «آخرین مراجعم، به خاطر آفت دهان، این موقع شب بچه‌شو آورده بود بیمارستان!» ✍ادامه در قسمت دوم؛
قسمت دوم؛ همسرم، از بَدوِ ورود، رفتار و حرکاتش فرق کرده بود. گویی جسمش همراهِ من و دخترکم بود، اما فکرش پیش طفلک‌های مدفون زیر آورار‌ها گیر کرده بود. نمی‌توانست خودش را از غرق شدن در آن زندانِ روباز نجات دهد. بعد از شنیدن صحبت‌های دکتر، دست‌هایش را در موهایش فرو کرد و چشم‌ها را بست. با بی‌حواسی نفسش را محکم بیرون راند و گفت: «زهرا، دارم دیوونه می‌شم، یکی این‌جا در امنیت کامل، ساعت سه صبح، بچه‌شو برای آفتِ دهنش میاره بیمارستانِ مجهز. بعد اون‌طرف‌تر از ما تو غزه، مردم بچه‌هاشونو نمیتونن از زیر آوار بیرون بکشن. حتی نمیدونن زندن یا مرده!» حال خراب‌ مرا نمی‌دید که روضه‌خوان شده بود؟! لالایی‌ِ مادرانه‌ام، آتش غمش را شعله‌ورتر می‌کرد. «این‌جا بیمارستان، محلِ اَمنِ حالِ خراب کودکه. اون‌جا، گورِ دسته جمعی.» گوشی‌ را از جیبش در آورد و اِستوری گذاشت: «ساعت ۵ صبح، تهران امنیت، اتفاقی نیست! بچم مریض شده اومدیم بیمارستان ولی هرلحظه بیمارستان‌های غزه از جلوی چشمام رد میشه. اینجا پدر مادرها برای سرماخوردگی بچشون میان بیمارستان اونجا برای تحویل طفلی که شهید شده...» رو به من کرد و گفت: «این کار که از دستم برمیاد.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_ مادران مشغول گفتگو هستند. کجا؟ در گروه مجازی مادرانه! یکشنبه‌ها و دوشنبه‌ها، مادران دارند. موضوعی را می‌کوبند به سردر گروه و درباره آن، تجربیات و اطلاعات‌شان را به اشتراک می‌گذارند. ما هم یک گوشه مجلس‌شان نشسته‌ایم و همین‌طور که چای و شیرینی‌مان را می‌خوریم، حواسمان هست که مرواریدهای کلام‌شان را صید کنیم و برای شما بیاوریم. این هفته موضوع بحث‌ «تو نیکی می‌کن و در دجله انداز است». خودتان را برسانید به محفل گپ و گفت که بازار سخن، حسابی داغ است. متن زیر، اولین رهاورد ما از بحث امروز سرسرای مادرانه برای شما جان و جهانی‌هاست. _ ! می‌خواستیم خانه‌ای اجاره کنیم ولی صد و پنجاه میلیون تومان کم داشتیم. قرار بود وام بگیریم و شرایطش هم اتفاقا جور بود، ولی زودتر از این‌ها باید پول به دستمان می‌رسید. ‌کارهای وام را انجام دادیم و به خودمان گفتیم فعلا قرض می‌کنیم و بعد واممان که آمد، آن را پس می‌دهیم. اما به هر دری می‌زدیم بسته می‌شد! گفتند: «برو به فلانی که طلافروشه بگو!»، گفتیم. گفتند: «فلانی دستش به خیره، بازاریه.»، گفتیم. گفتند: «امور مالی محل کار اگر چک بدی، قرض میده.»، گفتیم. خلاصه به آشنا و غیرآشنا رو زدیم و نشد! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ تا این‌که یک‌نفر از ما خواست پولی که فعلا برای رهن خانه داریم را به او بدهیم، چون دقیقا به همان اندازه نیاز دارد و کارش گیر است. قول داد سه روزه آن را برمی‌گرداند! برای ما پول کمی نبود. ما واقعا ترسیده بودیم. از طرفی این پول کمک بسیار بزرگی برای او بود، از طرف دیگر اگر نمی‌توانست آن را سه روزه برگرداند چه می‌کردیم؟! درست یادم هست روزی که تصمیم گرفتیم تمام اندوخته‌مان را به آن بنده خدا بدهیم، کسی در گوش همسرم گفته بود: «اگر خواستی بدی به خدا قرض بده، با اون معامله کن!» ما معامله کردیم. درست فردای آن روز از امور مالی محل کار زنگ زدند که: «بیا فلان‌‌جا رو امضا کن که فردا برات صدوپنجاه تومن واریز بشه.» حال عجیبی پیدا کردیم، که عصر بعد از زنگ زدن آن طلافروش و گفتن این‌که: «پولت جوره، اگر خواستی واریز کنم.» عجیب‌تر هم شد! بُهت‌مان را نمی‌دانم چطور فروخوردیم، ولی تصمیم گرفتیم دوباره معامله کنیم! چون همان روز هم کسی گفته بود: «۱۵۰ تومن داری یه هفته‌ای قرض بدی..؟» ما پول‌ها را گرفتیم و بده بستان‌هایمان را کردیم، هم کار ما راه افتاد، هم دو نفر دیگر... چند ماه پیش در ایام اربعین کسی به ما گفت: «ده میلیون داری قرض بدی برا اربعین؟» من نداشتم ولی پیامکی به آن که داشت زدم و گفتم: «یه نفر ده تومن نیاز داره، به خدا ۱۰ تومن قرض میدی؟» جواب او هنوز هم در ذهنم مانده: «اگر خدا بخواد، کیه که بگه نه؟» «مَّن ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللّهَ قَرْضًا حَسَنًا فَيُضَاعِفَهُ لَهُ أَضْعَافًا كَثِيرَةً وَاللّهُ يَقْبِضُ وَيَبْسُطُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ» سوره بقره آیه ۲۴۵ كيست كه به خداوند وام دهد، وامى نيكو تا خداوند آن را براى او چندين برابر بيافزايد و خداوند (روزى بندگان را) محدود و گسترده مى‌سازد، و به سوى او بازگردانده می‌شويد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_ بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند و مشقِ نوشتن می‌کنند. یکی از سرنخ‌هایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت» آستانه‌ی تحمل دوری‌ از خانواده‌ام به سختی رسیده است به دو ماه. دو ماه که رد می‌شود دیگر نه اعصاب درستی می‌ماند، نه حوصله‌ای. گاهی هم احساس افسردگی می‌کنم. درست مثل همین حالا که داریم سه ماه دوری را رد می‌کنیم. گوشی را برمی‌دارم و زنگ می‌زنم به مادرم، صدای خواهرها و بچه‌هایشان نمی‌گذارد درست صدایش را بشنوم. مثل همیشه جمع هستند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ مادرم می‌پرسد: «چطوری؟». دارم از دلتنگی می‌میرم اما می‌گویم: «خوبم!» همین! می‌گوید: «کاش شما هم اینجا بودین، کاش نزدیک بودین». می‌خندم و می‌گویم: «هر خانواده‌ای یه عضو دور می‌خواد که هر از گاهی بیاد و هیجان بده به همه. حالا یکی دو ماه‌ دیگه مییایم.» به همین‌راحتی! از دلتنگی چیزی می‌گویم؟ نه‌. اصلاً. یادم نمی‌آید توی این ده سال تهران‌نشینی یک‌بار هم گله کرده باشم. حتی گاهی که خانه‌ی پدرم جمع هستیم و دختردایی قم‌نشینم غر می‌زند از دوری، سهم من سکوت است. من نمی‌توانم شریک حرف او شوم؛ آخر من به سختی پدر و مادرم را به ازدواج غریب و غربت‌نشینی راضی کرده‌ام. به سختی‌ای که هنوز بعد از ۱۲ سال این دوری برایشان پذیرفته نشده‌. هر چقدر هم که من و آن‌ها از زندگی‌ام راضی باشیم، هنوز از دوری و غربت من دل‌نگران و ناراضی‌اند. من حق غر زدن ندارم. نباید میدان را برای ناراحتی بیشتر آن‌ها باز کنم. دلتنگی من فقط برای خودم‌ است... اما گاهی که دیگر سرریز می‌کنم، دلم می‌خواهد برای دوستی نزدیک درد دل کنم. به سراغش می‌روم. ولی با دیدنش پشیمان می‌شوم، در واقع خجالت می‌کشم. به خودم می‌گویم چندماه ندیدن تو کجا و چندسال ندیدن او کجا؟! امید دیدار عزیزان تو کجا و دیدار به قیامت او کجا؟! سکوت بهتر است. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_باز_هم_خدا_هست ساعت ده دقیقه مانده به ۱ بامداد، با دست و جیغ و هورایش بیدار شدم. با نگرانی اطرافم را نگاه کردم. حدسم درست بود؛ پسرم گوشه‌ی سالن، با ماژیک فسفری در دست و کتاب علوم روی سینه خوابش برده بود. حس نا‌امیدی و ناراحتی همه وجودم را فراگرفت. در دل، خودم را سرزنش می‌کردم که چطور به خواب رفتم و مواظب پسرم نبودم که بیدار بماند و درسش را بخواند. پسری که وحشت آزمون‌های منتا و سخت‌گیری‌های مدرسه از یک طرف، و رفتارها و اذیت‌های خاص برادر بیش‌فعالش از طرف دیگر، سراسر وجودش را پر از استرس کرده و نیمه شب و بامداد مشغول مرور خط به خط کتاب یا انجام آزمون آنلاین است. خواستم بیدارش کنم، اما علی‌رغم تأکیدهای اول شبش و نگرانی‌های خودم برای درسش، باز هم مهر و عشق مادری‌ام اجازه نداد خواب نازنینش را برهم بزنم. و البته که این بیدار نکردنم هم برایش بهتر بود؛ مگر با وجود بیداری و شلوغی‌های این بچه کسی در خانه امکان تمرکز دارد؟! غصه می‌خورم که این وقت شب چه کنم؟! تمام مغزم را به کار می‌گیرم تا هر طور شده آرامش کنم، نه برای این‌که بخوابم بلکه مراقب باشم بقیه را بیدار نکند. تلاشم بی‌فایده است و این کودک بعد از یک خواب مفصل به کمک ریسپریدون و فلوکسامین، دیگر نمی‌خوابد و تمام فعالیت‌های روزش را دوباره از سر می‌گیرد. اول شروع کرد به حرف زدن: «چرا اینا خوابن؟؟؟ صبح شده... بلندشون کن صبونه‌شونو بده» لباس عوض کرد و کیف در بغل ایستاد که وقت رفتن به مدرسه‌‌ است. رفت سراغ آشپزخانه و متوسل شد به صدای تلق تولوق ظرف‌ها و هوا کردن قاشق و چنگال‌ها. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ کم کم دور بر‌می‌داشت و لحظه به لحظه انرژی بیشتری برای فعالیت‌هایش کسب می‌کرد و من از شدت عصبانیت نزدیک به وضعیت انفجار بودم، بی‌آن‌که راه چاره‌ای داشته باشم. بعد از کلی جیغ و داد و فریاد و رقصیدن، رسید به مرحله‌ی حساس لگد زدن به بقیه؛ اول پدری که صبح تا شب سر کار بوده و حسابی خسته بود را بیدار کرد، بعد رفت سراغ خواهر کوچولو و دو برادرش. ولی پسر دوازده‌ساله‌ام در همان وضعیت کتاب در دست ماند و این سروصداها حریف خستگی و خواب عمیقش نشد. تمام تلاش و فکرم را به کار بستم که همه اهل خانه را آرام کنم تا دوباره بخوابند و الحمدلله موفق هم شدم. بعد از سه، چهار ساعت کم کم آرام‌تر شد و رفته‌رفته سرعتش برای خرابکاری و فعالیت رو به افول رفت. ساعت چهارونیم به سختی خواباندمش، ولی دیگر خودم نمی‌توانستم بخوابم و از طرفی هم چیزی تا اذان باقی نمانده بود. ناگهان چشمم به قرآنم که روی اپن آشپزخانه گذاشته بودم افتاد، فرصت خوبی بود، شروع کردم به خواندن. اولین آیاتی که می‌خواندم احساس کردم مخاطب کلام خدا من هستم؛ آیه مبارکه ۱۰۷ سوره بقره را با خودم معنی کردم. «ألَم تَعلَم أنَّ اللهَ ..» «مگر نمی‌دانی فرمانروایی آسمان‌ها و زمین بدست خداست و جز خدا یاور و سرپرستی برای شما نیست» همین آیه برایم کافی بود و آرامم کرد. قرآنم را بستم و با حالتی از شرمندگی و اشک در چشمانم آمدم بغلش کردم و از طرز فکر و حال بدم موقع خواباندنش پشیمان شدم. حالا با خودم بیشتر فکر می‌کنم به آیه زیبای «ألَم تَعلَم أنَّ اللهَ لَهُ مُلکُ السّماواتِ وَ الأرضِ وَ ما لَکُم مِن دونِ اللهِ مِن وَلیٍّ وَ لا نَصیرٍ» مگر خواب و بیداری و فعالیت کودکم، جدای از آسمان و زمین است و فرمانروایی خدا؟!! مگر همیشه فقط خدا یاور و سرپرست من و او نبوده؟؟ و هم چنان در فکر فرو می‌روم و از عمق وجودم خدا را بیشتر و بیشتر احساس می‌کنم و همه چیز را می‌سپارم به خودش، و عجیب آرام می‌شوم و در این آرامش، دلم یک ندبه صبح جمعه می‌خواهد... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! چند وقت پیش با شیطنت خاصی، اندوهی به صدایم دادم و پشت تلفن به شوهرم گفتم: «احساس غریبی می‌کنم، توی خونه خودم احساس غربت دارم...» صدایش از تعجب و غصه تغییر کرد: - چرا معصوم...؟ با همان اندوه تصنعی که حالا لبخندی روی لبم آورده بود ولی همسر آن را نمی‌دید، گفتم: «اگر تو هم وسط زندگی این‌همه مورچه بودی، احساس غربت می‌کردی...!!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱
!_دست_از_سرم_بردار! نمی‌دانم چه کارش کنم! هر کاری می‌توانستم کردم بازهم از یک سوراخ سنبه‌ای راهی پیدا می‌کند و می‌آید. یک اشتباهی کردم و سفارش غذایی را در این آشپزخانه ثبت کردم. کی؟ آن موقع که کیسه‌ی معده‌‌ام پشت حلقم ایستاده بود و منتظر کوچکترین محرکی بود برای خالی کردن محتویاتش به روح و روان و خانه و زندگی‌ام. همان موقع که فسقلکی توی دلم خزیده بود و صبح و شبم را یکی کرده بود. مجبور بودم. کسی را در این شهر نداشتم که پیاله‌ای آش یا کمی سیرابی برای بهبود اوضاع و رفع گرسنگی دستم بدهد. یا زنجبیل تازه‌ای را روی لیمویی چیزی رنده کند و بچپاند توی دستگاه گوارش سرکشم تا اندکی رام شود. دو سال گذشته اما اثر محرکش را قاب کرده چسبانده تنگ سینه‌ام. هر پیامکش عوقی می‌شود که می‌خواهد معده‌ام را دوباره هل بدهد سمت حلق و دهانم. تمام آن حالت‌های خاطره شده را گردی می‌کند و می‌پاشد به سراسر وجودم. اگر نخواهم در خاطراتم هم ببینمت چه کنم آماتا؟! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan