#علیّ_عالی_أعلی
بعد از تولد فرزندم،
ندایی از جانب حق فرمود:
ای فاطمه!
نام این فرزند بزرگوار را «علی» بگذار!
به راستی که من؛
خداوند «عَلیّ اَعلی» هستم،
و نام او را از نامِ مقدس خود اشتقاق نمودم، او را به ادب خود پرورش دادم و بر پیچیدگیهای علم خود آگاه ساختم.
«فاطمه بنت اسد» مادر امیر مؤمنان میفرمود.
(بحار الانوار، ج۳۵، ص۹)
جانِ جهان خوش آمدی؛💐💐💐
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بابای_خوبی_که_تو_باشی
#بابای_خوبی_که_تو_هستی
حال و احوال خوبی نداشتم. ته یکی از درههای بحران بودم. نمیدانم تا به حال سختتر از آن بحران را تجربه کردهام یا نه. گمان نکنم!
من آدم امام زمانیای نیستم، با کمال تاسف. کم پیش میآید که شعله یادشان در دلم زبانه بکشد. آن لحظه انگار ناگهان خودم را در استیصال دیدم. بعد نمیدانم چه شد که به جای فروریختن، دنبال دستاویز رفتم. دنبال پناه. دنبال کشتی نجات. شاید در دل شرمنده بودم از این همه گرد و خاکی که بر رابطهام با امامِ زمانهام نشسته بود، اما آنقدر مستاصل بودم که حوصله مقدمهچینی نداشتم.
حتما در پسزمینه ذهنم این جمله آمده بود که؛ الإمام... و الوالد الشفیق. شاید هم نیامده بود و فقط حسش در ذهنم جان گرفته بود. انگار روبرویم باشد، مقابلش نشستم و گفتم: «شما پدر ما هستی. پدری کن برام. از این وضع نجاتم بده. به تنگ اومدم.» شاید چند کلمه بیشتر یا حتی کمتر.
گمانم چند قطره اشک هم ریختم.
بعد انگار سکینهای بر دلم وارد شد. پشتم به پناهی گرم شد. دراز کشیدم و خوابیدم.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#یعنی_راست_میگفت؟!
صبح دو ماه پیش داشتم با یکی از دانشآموزهایم بحث میکردم. حرف بیاساسی را مدام تکرار میکرد و تهش میگفت «تو گوگلم هست»
بهش گفتم: «انقدر نگو گوگل گوگل؛ مگه هر چی اونجا بود درسته؟»
گفت: «بله خانم، گوگل که دروغ نمیگه.»
گفتم: «گوگل هم راست میگه هم دروغ.»
دستش را گرفت به گیسباف موهاش و رفت کنج آفتابگیر حیاط تکیه داد به دیوار.
عصر همان روز سر و کار خودم افتاد به گوگل.
برای یک مقایسه توی مستطیل سفید گوگل نوشتم «معنی سبا»
چند تا صفحه بالا آمد و مطابق چیزهایی بود که میدانستم. توی یکی از صفحهها اما نوشته بود:
سبا: دختری که تمام جان و روح پدرش میباشد.
حالا دو ماهست ماندهام باید این جمله را کجای دستهبندی آن روزم در مورد گوگل جا بدهم!
#سبا_نمکی
#شهید_محمدرضا_نمکی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پدرم_و_نگاهش
بابای من از آن باباهایی نبود که همیشه پیشمان باشد. یا ماموریت بود و یا آنقدر دیر میرسید که ما مشغول ملاقات با پادشاه هفتم در خواب بودیم!
آنقدرها هم اهل ابراز محبت و گشت و گذار و تفریح نبود. راستش نه وقتش را داشت نه توانش را.
در کنارش بابای سختگیری هم بود و هست؛ خصوصا توی بچگیمان. از نمره و درس و مشق بگیر تا وقتِ خواب و بیداری و نظممان!
ولی من عاشق نگاهش بودم و هستم. هر وقت که کار خوبی میکردم جوری نگاهم میکرد که هیچکس بلد نبود. جوری که انگار شادی از ته قلبش ریخته باشد توی چشمانش. چشمهایش شبیه دریا میشد. همانقدر درخشان، و همانقدر عمیق و بیانتها...
موج نگاهش انگار بلند میشد، قد میکشید و بعد محکم مینشست روی ساحلِ قلبم.
من تمام سال کنکور را فقط درس خواندم به شوق آنکه وقتی نتایج آمد دوباره بابا آنطوری نگاهم کند، لبخند بزند و دوباره دریا بریزد توی چشمانش...
همیشه وقتی جایی میرفتیم؛ مثلا مهمانی؛ که ماشین را دورتر پارک میکرد، من میدویدم تا خودم را به بابا برسانم و کنار او قدم بردارم. مخصوصا زمستانها. شانه به شانه که میشدیم دستم را میگرفت و با دست خودش میبرد توی جیبش. لابهلای کارت و اسکناس و سکههای توی جیبش محکم انگشتانم را بین انگشتانش میفشرد. جیبش تنگ بود. دردم میآمد، درد شیرین. دردی که دلم میخواست تا ابد ادامه داشته باشد. اخ که حتی خیالش هم چشمانم را خیس میکند...
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
یادم میآید سال اول راهنمایی برای اولین بار مدرسه من از خانه خیلی دور شد. اضطراب امانم نمیداد. فکر راه دور، تنهایی، اگر سرویسم را پیدا نکنم چه؟
روز اول مدرسه تا عصر از نگرانی پیدا نکردن سرویس حالت تهوع داشتم. وقتی زنگ مدرسه را زدند زود خودم را به در رساندم که فرصت کافی برای پیدا کردن ماشین را داشته باشم، انگار قلبم توی دهانم میتپید. تا به در رسیدم دیدم بابا کنارِ در ایستاده. هنوز حالِ خوشِ دیدنش همراهم است. از «قربونت برم!» و «فدات بشم، خسته نباشی باباجان!» خبری نبود. باعجله ماشین را نشانم داد، از راننده مطمین شد و رفت. ولی خدا میداند چه آبی بود روی آتش دلم!
هنوز هم چشم من دنبال آن نگاه است، هرکاری میکنم تا دوباره دریا را توی چشمان زیبایش ببینم.
#حنانه_محبی
در جان و جهان هر بار یکی ازه مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#خاطرهبازی_با_اعتکاف
چند سال پیش، از وسط کارتنهای باز نشدهٔ اسبابکشی، یکهو تصمیم گرفتیم برویم اعتکاف.
از قبل ثبتنام کرده بودیم ولی با همزمانیِ اعتکاف و جابهجاییمان، فکر نمیکردیم بتوانیم برویم.
خسته و کوفته ولی با هزار ذوق و شوق، هر وسیله را از یک گوشه کشیدیم بیرون و زورچپان کردیم توی کولههامان.
فردایش روز مرد بود و من تا آنموقع نه وقت کرده بودم خرید بروم و نه دیگر شرایطش بود بدون اینکه همسرم بفهمد چیزی بخرم.
از چند روز قبل یک نامه نوشته بودم، بین راه هم سریع پریدم توی سوپری و چند تا کاکائوی مورد علاقهاش را خریدم و وقتی حواسش نبود با نامه گذاشتم توی کولهٔ اعتکافش.
یادش بخیر!
استقبال گرمی که دم درب ۱۶ آذر یا به اصطلاح درب مهمانِ دانشگاه تهران، از معتکفین میکردند خوب یادم هست.
با روی خوش کارتمان را صادر کردند و رفتیم داخل.
در فاصلهٔ رسیدن به مسجد دانشگاه خبرنگار و فیلمبرداری جلومان سبز شدند، از شبکه ۳ بودند. چند سوال پرسیدند و بعد آقای خبرنگار رو به من گفت: «فردا که روز مرده و شما هم تو اعتکافین، هدیهای برای همسرتون تهیه کردین؟»
من هم به خیال اینکه این صرفاً یک سوال کوتاه و بدون دنباله است، با لبخند جواب دادم: «بله!»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
روحم خبر نداشت که وقتی سوژه به دست یک خبرنگار بدهی، دیگر تا فیها خالدون قضیه را در نیاورد وِلکن ماجرا نیست!
خبرنگار با نیش باز و چشمهای ذوق زده پرسید: «خب حالا چی گرفتین؟ کجا هست؟»
گفتم: «داخل کوله پشتی...»
پرسید: «کولهٔ شما؟»
جواب دادم: «نه، کولهٔ همسرم. میخواستم وقتی بازش میکنه سورپرایز بشه.»
خبرنگار قهقهه زد و گفت: «چه عالی! حالا هم سورپرایز شدن، مگه نه؟؟؟» بعد هم رو به همسرم گفت: «کولهتو باز کن جوون، ببینیم خانومت چی برات خریده!»
احتمالا میتوانید تصور کنید من در چه حالی بودم.
خلاصه همسرم بسته و نامه را از کولهاش درآورد و خدا رحم کرد خبرنگار عزیز نگفت بسته را جلوی چشم هشتاد میلیون ایرانی باز کن تا ببینیم خانومت برات چه کادوی ارزشمندی گرفته!!
آن اعتکاف هم گذشت و ما ماندیم و خاطراتش...
حالا که چند سالیست توفیق نداشتم اعتکاف بروم، دوست دارم حداقل به معتکفین سر بزنم و برای یکساعت هم که شده در آن حال و هوا نفس بکشم.
کاش میشد به تک تکشان، مخصوصا نوجوانها بگویم که خبر ندارید در چه بهشتی هستید و چه توشههایی که منتظرتان نیست...
#شهره_سادات_منتظری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#دستهگل_فرهنگی
خوردن دستهجمعی چیپس و ماست موسیر و پاستیل و آلوچه، موقع زنگ تفریح، لبهی نمناک باغچه، زیر درختان کاج حیاط مدرسه، نماد خوشگذرانی ما دههشصتیها بود. دَمدَمهای عید، بساط عیش و نوش به چغاله بادام و گوجه سبز نمکزده تغییر میکرد. اما من ریالی هم خرج این چیزها نمیکردم. معدهی بسیار سازگار و صبوری داشتم، اما چشمانی به شدت حریص. حریصِ خواندن...
تمام پولتوجیبیام خرج کتاب و دفتر و جزوه و مجله میشد. ضیافت پادشاهانهام دوشنبهها بود. درس و مشق را خوانده نخوانده، کنج خلوتی برای خودم مییافتم. به دیوار تکیه میزدم و ضمیمهی چاردیواری روزنامهی جامجم را میگشودم.
مثل فیلم نارنیا که بچهها از درِ کمد به دنیای برفی وارد میشدند، چاردیواری برای من دریچهی ورود به دنیای کلمات بود. آنقدر در خواندن غرق میشدم که اگر مادرم کم کردن شعلهی اجاق را به من میسپرد، آن شب غذای سوخته داشتیم.
دوران نوجوانی را با کلهای پر از کلمه و معدهای خالی از چیپس و پاستیل سپری کرده و در عنفوان جوانی مثل همهی دخترها راهی خانهی بخت شدم. عروسی باب دل آنها که دنبال دختر قد بلند، با دور کمر باریک میگشتند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
اولین ناهار مشترک زندگیمان را در کنار تپهی شهدا، مهمان همسر بودم. سنگ تمام گذاشته بود. کباب اعلای خیابان ساحلی را سفارش داده بود، ولی سفره نداشتیم. تر و فرز یک روزنامه از توی ماشین آورد و پهن کرد. تا روزنامه را دیدم دو دست بر گونه، «وای خدای غلیظ»ی گفتم و او هم احتمالا در دلش «دخترهی کباب نخوردهای» را نثار وجودم کرد. یقهی کتش را به نشانهی «ما اینیم دیگه» صاف و صوف کرد. دهان باز کرد که شروع به تعریف کند که منِ نادان ظرف غذا را کنار زدم و به مدت یک دقیقه بدون هیچ توجهی به دور و برم، ستون «بزندررو»ی رضا رفیع را خواندم. تمام که شد، تازه به خودم آمدم و با نگاه کجکج همسر مواجه شدم. ضربهی روحی بدی به ابهت مردانگیاش خورده بود. بعد از ناهار، جلسهی رفع شبههای برگزار کردم و از اینکه چقدر شیفتهی خواندن هستم، برایش گفتم. و چه خوب استقبال کرد.
حالا دوازده سال از آن روز میگذرد و من امروز، دوشنبه، ششصد و بیست و چهارمین ضمیمهی چاردیواریِ روزنامهی جامجم را از دست همسرم هدیه گرفتم. هیئت تحریریه چاردیواری بارها عوض شد، ستونها و چیدمانش کم و زیاد شد، بخشی از آن مجازی شد، ولی ما همچنان ثابت ماندهایم. در آرشیوم حتی چند شمارهای چاردیواریِ چاپ تهران و قم و مشهد هم دارم. حتی در سفر هم از خریدن این دستهگل فرهنگی دریغ نکرد. دلخوش به همین بهانههای شادیآفرین کوچک هستیم و گاهگاهی که کدورتی بینمان پیش میآید، اولین تهدیدم این است که: «همهی چاردیواریها رو میدم دو کیلو سبزی میگیرم.»
او «دوستت دارم»هایش را اینگونه جاری میکند در تکتک سلولهای وجودم و ذخیرهی مهرورزی قلبم را شارژ میکند. مثل آینهی فولادی دوران بچگی، قلبم این همه مهر را جذب میکند و آن را شش برابر شده منعکس میکند. دوشنبهها، موهای دخترهایم مرتبتر است. دور و برِ خانه پر است از دروازههای بالشتی که پسرها ساختهاند و توبیخی در کار نبوده. ظرفهای دارو و دمنوش مادرشوهر بیمارم مرتبتر و عطر زنجفیل چای عصرانهمان دلچسبتر...
#سارا_ابراهیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السَّلامُ_عَلَیکِ_یا_زینبِ_الکُبری
#یا_جَبَلَ_الصَّبر
شب تاسوعا پسر بزرگم میگفت: «مامان امشب همش میگفتن عباس، عباس.
اسم داداش رو میگفتن.»
پسر کوچکم گفت: «آخه شب من بود.
مامان میگه فردا میگن حسین، حسین.
شب توئه.»
بعد یکهو پرسید: «مامان پس کی نوبت آبجی میشه؟ کی میگن زینب، زینب؟»
گفتم: «وقتی حسین و عباس نباشند و زینب تنها باشه، دیگه همه میگن زینب، زینب...»😭
#الهام_مصلح_راد
جان و جهان؛ 🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
May 11
#دعای_مستجاب_چشمهایش
بعضی صحنهها هیچوقت در خاطر آدم کمرنگ نمیشود، حتی اگر بعدها بهترینها را تجربه کنی. کاش آن صحنهی پررنگ، همراه با خوشی باشد...
من اما صحنهی پررنگ زندگیام صبحی بود که از سر استیصال به خانهی پدری پناه آوردم. بعد از نماز صبح وسایل ضروریام را برداشتم و قبل از طلوع آفتاب برای همیشه دلم را با خودم از آنجا بردم. در راه به هیچ چیز نمیتوانستم فکر کنم. واکنش هیچکس قابل تصور نبود، حتی واکنش خودم در مقابل آنها. ولی راه برگشتی هم نبود. تنها چیزی که از آن اطمینان داشتم این بود که اولین نفر چه کسی باید بداند و گره کار را به دست بگیرد؛ بابا... بابای خوبم که بغض نگاهم را با همهی نقشی که بازی کرده بودم، از چشمانم خوانده بود.
میدانستم چه ساعتی از خانه خارج میشود. به محض باز شدن درهای پارکینگ با گردنی کج و نگاهی به روی زمین و بدنی که از استرس میلرزید، جلوی در ظاهر شدم.
بابا با همان نگاه مهربان چند ثانیهای به من خیره ماند. نشستم در ماشین. با تردید گفت: «چی شده بابا؟ این وقت صبح؟ خیر باشه.»
✍ادامه در بخش دوم؛