eitaa logo
جان و جهان
496 دنبال‌کننده
811 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
ماه رمضان‌های دوران نوجوانی‌ام گره خورده بود به جلسات بعد از افطار حاج آقا. نماز مسجدِ محل، یک ساعت بعد از افطار برگزار می‌شد. افطار می‌کردیم و با مامان راهی مسجد می‌شدیم. من تقریبا هر شب، با وجود تلاش‌های بسیار، دیر آماده می‌شدم و معمولا به نماز مغرب نمی‌رسیدیم. تا پایمان به شبستان مسجد می‌رسید، صدای صلوات بعدِ نماز مغرب به گوشمان می‌خورد. مامان برمی‌گشت به سمتم و با لبخندی نه از روی رضایت، نگاهم می‌کرد: «بازم به صلوات رسیدیم...» فوری می‌گفتم: «به جاش ثواب آوردن یک نفر دیگه به مسجد هم می‌بری مامان جان!» بعد از قرائت دعاهای معمول ماه مبارک که پشت بلندگو‌ی مسجد خوانده می‌شد، تقریباً نیمی از جمعیت مسجدی‌ها راهی جلسه‌ی حاج‌آقا مجتبی می‌شدند. مدرسه‌ی علمیه‌ی ایشان با مسجد یک کوچه فاصله داشت و خانوم‌ها به راحتی مسیر کوتاه را پیاده می‌رفتند و به ابتدای صحبت آیة‌الله می‌رسیدند. قسمتِ مخصوص خانوم‌ها، طبقه زیرزمین، حسینیه‌ای موکت شده بود. جلوی حسینیه، تلویزیون بزرگ لامپ تصویردار، خانوم‌ها را صف اول مجلس می‌نشاند. آیةالله مجتبی تهرانی روی صندلی دسته‌داری می‌نشستند و خانوم‌ها پای صحبتشان. جایگاه خانوم‌های بدون بچه و دفتر به دست، جلوی تلویزیون بود و مادران بچه‌دار، با کوله‌باری از اسباب‌بازی و خوراکی و دفتر نقاشی، انتهای حسینیه می‌نشستند. این قانون نانوشته‌ی جلسه بود؛ هرچه به انتهای جلسه نزدیک‌تر شوی، سر و صدای بچه‌ها بیشتر می‌شود. ولی کسی به بچه‌ها تذکر نمی‌داد و اذیت هم نمی‌شد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ میکروفون جلوی حاج آقا هم آنقدر قوی نبود که اگر سخنران صورتش را به هر طرف متمایل کند، صدا را به خوبی بگیرد. پس باید کامل حواسمان را جمع می‌کردیم که رشته‌ی بحث از دستمان خارج نشود. موکت‌های کارکرده‌ی خاکی رنگ که بعد از چندین سال نازک شده بودند، برای نشستن ممتد خیلی مناسب نبود. ضعف سیستم صوت، سر و صدای بچه‌ها؛ همه چیز فراهم بود تا دیگر به آن جلسه نرویم و مجلس دیگری را مهمان شب‌های ضیافت الهی بکنیم اما جاذبه‌ی دیگری، آن جمعیت را هرشب به مدرسه‌ی علمیه می‌کشاند. هر شب من و مادرم وارد حسینیه می‌شدیم و در میانه‌‌ی مجلس، جایی را انتخاب می‌کردیم. مشتاقانی که از راه دور آمده بودند، زودتر از ما به جلسه رسیده بودند. صفوف اول با جماعتِ خودکاربه‌دست، زود پر می‌شد. بین جمعیت، چشم می‌گرداندیم تا جای مناسبی برای تکیه به دیوارِ بدون پشتی حسینیه پیدا کنیم تا کمر مامان کمتر اذیت بشود. منبرهای حاج‌آقا، بمباران اطلاعات نبود. شاید هر شب، همه‌ی صحبت‌ها حول یک جمله می‌چرخید. مامان کنارم نشسته بود و یادداشت‌برداری می‌کرد. اما من در دنیای ناپختگی خودم، وقتی اصل مطلب را می‌فهمیدم نیازی به توضیحات و بسط موضوع نمی‌دیدم. کلماتْ ساده و جمله‌ها کوتاه بود. هم طلبه و دانشجو و استاد دانشگاه بهره می‌برد، هم مردم مسجدی و اهل کوچه و بازار. اما حاضران هرچه بیشتر اهل حوزه و دانشگاه بودند، بیشتر قلم را روی کاغذ حرکت می‌دادند. روضه‌های حاج‌آقا، روضه‌های کوتاه و بدون شرح جزئیات بود. صدای گریه‌ها به یک‌باره بلند می‌شد ولی نه از نوع ضجه و فریاد. آه جگرسوز بود که از حلق حسینیه شنیده می‌شد. مردها گریبان چاک نمی‌کردند. زن‌ها مو افشان نمی‌کردند. در پرتوی نور کمی که از قسمت بچه‌دارها به حاضران می‌خورد، آرامش و سکون ظاهری به چشم می‌آمد. انگار صدای ناله از دیوارها بلند شده بود. شب‌های عاشورا، روضه‌خوانی حاج‌آقا در اوج تمام می‌شد: «شمر آمد داخل گودی...» استاد پشت میکروفون، بلند بلند گریه می‌کرد و دیگر نمی‌توانست جمله‌ی مقتل را کامل کند. میکروفون را به مداح می‌سپرد. چند دقیقه در حسینیه فقط صدای گریه بود و گریه. انگار درون هرکس یک مجلس به پا شده بود و  نوحه‌خوانِ خودش شده بود. سوز دل‌ها که کمی آرام می‌شد، آقای چینی‌چیان روضه‌خوانی را شروع می‌کرد. شب‌های قدر که جمعیت بیشتری می‌آمد، جلسه در مسجد جامع بازار برگزار می‌شد. ماشین را با فاصله، در خیابان‌های اطراف پارک می‌کردیم. در سکوتِ شب، قطره‌ای می‌شدیم و به رودِ جاری در کوچه پس کوچه‌های بازار که حالا از هیاهوی دنیا خالی شده بود، پیوند می‌خوردیم. چند پیچ می‌خوردیم تا به مسجد جامع برسیم. هنوز هم دعای قرآن برسر گرفتن را با صدای حاج آقا می‌خوانم: «قرآن‌ها را جلوی صورت باز کنید: اللهم انی اسألک بکتابک المنزل...» دعا را تکه تکه می‌خواند و مکث می‌کرد. همه‌ی جمعیت تکرار می‌کرد. دعا و قسم به اسامی معصومین را پشت سرهم، بدون هیچ روضه و گریزی می‌خواند. در آخر ،دعا می‌کردند و مراسم تمام می‌شد. به خانه برمی‌گشتیم و مشغول خوردن سحری می‌شدیم. تلویزیون را روشن می‌کردیم تا ببینیم چند دقیقه تا اذان صبح وقت داریم. پخش زنده مراسم‌ها، هنوز در حال قرآن به سر گرفتن بودند... بعد از کوچ اُخروی حاج‌آقا، هیچ مراسمی خلأ جلسات ماه رمضان را پر نمی‌کرد. اولین شب قدر به یک مراسم پرجمعیت رفتیم. مناجات‌خوانْ دعای جوشن کبیر را تا فراز ۳۰ خواند. بقیه‌اش روضه بود و سینه‌زنی تا سخنران بیاید. در طول مراسم، خادم‌های پَر به دست بین جمعیت حرکت می‌کردند: - خانوم صحبت نکنید. - خانوم‌! به سخنرانی گوش بدید. - دخترم‌! هرکس بره پیش مامان خودش بشینه‌! - آقا پسر‌! مامانت کجاست؟ سخنرانی تمام شد و مراسم قرآن به سر گذاشتن آغاز شد. قبل از نام هر معصوم، سخنران روضه‌ای می‌خواند و اشکی می‌گرفت تا دل‌ها متوسل شود. مسافت مراسم تا منزل زیاد نبود، اما آن‌قدر مراسم طولانی بود که تا رسیدیم، هول‌هولی سحری خوردیم و به مسواک قبل از اذان هم نرسیدیم.  شب قدر بعدی، به مراسم دیگری رفتیم. بچه‌ها در اتاق مخصوص بودند و آرامش در مراسم برقرار بود. ال‌سی‌دی بزرگ در جلوی مجلس، گزارش تصویری می‌داد. در بدو ورود با چای و خرما پذیرایی شدیم. در میانه‌ی دعا، کیک یزدی بین جمعیت پخش کردند. دعا که تمام شد، سینی‌های شربت از آشپزخانه بیرون آمدند و مجلس‌داری کردند. سخنرانی شروع شد و هنوز بساط پذیرایی و رفت و آمد پهن بود. چین‌های آستین و پایین پیراهن مشکی خانم سینی به دست، سنگ‌های روسری حریرِ آن یکی خادم، طرح‌های براق و جورواجور حضار در مجلس، حواسم را از سخنرانی گرفته بود. آن شب هم به هر نحوی بود، سحر کردیم و به خانه برگشتیم. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ آواره شده بودیم. جایی را پیدا نمی‌کردیم بوی پیرِ مراد را بدهد. هرشب یک مجلس را امتحان می‌کردیم و در راه برگشت ذکر خیر حاج آقا بود: «خدا رحمت کنه حاج‌آقا رو. هیچ‌جا مثل مراسم‌های شب قدرش نمی‌شه‌!» بعد از ازدواج به واسطه‌ی شغل همسرم دهه‌ی آخر ماه مبارک و شب‌های قدر عازم مشهد می‌شدیم. فقط نسیم ملکوتی حرم امام رئوف می‌توانست کمبود جلسات آیة‌الله تهرانی را برایم جبران کند. محل اقامت‌مان در مشهد، اتاق‌های یک حسینیه بود. کفشم را درآوردم و وارد راهروی حسینیه شدم. موکت‌های کهنه‌کار خودنمایی می‌کرد. اتاق‌هایی بدون تلویزیون و گاز و حتی بدون دستشویی و حمام مستقل که خیلی از خانواده همکاران را از سفر منصرف می‌کرد. اتاق ما در طبقه دوم بود. محمدعلی را در اتاق تنها خواباندم. جوراب پوشیدم و چادررنگی‌ام را سرم کردم. اتاق ما روبروی سرویس بهداشتی داخل راهرو بود. می‌خواستم سریع تجدید وضو کنم و تا محمدعلی بیدار نشده، به اتاق برگردم. شیرِ آبِ روشویی را باز کردم تا دستم را بشویم. آب قطع شده بود. جمعیت زیاد بود و در ساعات شلوغی، آب به بالا نمی‌رسید. پله‌ها را دوتا یکی کردم و به سرویس داخل حیاط رفتم. داشتم چادرم را در می‌آوردم که به چوب‌لباسی بزنم، یکی از خانوم‌ها وارد شد. بعد از سلام و علیک و حال و احوال، راز چهره‌ی ناراحت و درهمش را برملا کرد: - شما مشکلی ندارید؟اینجا راحتید؟ - راحت که، بالأخره سخته... باعجله آمد توی حرفم ویک نفس، پشتِ سرهم می‌گفت: - شمام که بچه کوچیک داری، چکار می‌کنی؟ توی اتاق یه روشویی نداره بتونی دستتو بشوری‌! من که بلیط گرفتم دارم برمی‌گردم. لباس بچه رو کجا بشوری، کجا پهن کنی؟ دیشب تونستید افطار و سحر بخورید؟ من که اصلا لب نزدم... بعد از مادر شدنم، به سراغ کتاب «تربیت الهی» حاج‌آقا مجتبی رفتم. صفحات اول کتاب را ورق می‌زدم. مردمک چشمم روی یک جمله ایستاد: «تربیت،از امور قصدیه نیست.» کتاب را بستم و به فکر فرو رفتم. من ساده‌زیستی را از چگونگی برگزاری جلسات آموخته بودم بدون اینکه حرف و حدیثی در مذمت تجمل‌گرایی یا در تایید ساده‌زیستی گفته شده باشد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ لای پلک‌هایم به زحمت اندازه‌ی یک باریکه‌ باز شد و توانستم اتاق را ببینم. درد مثل خون، در تمام بدنم جریان داشت. مامان، از سمت راست، صورت خیسش را روی پیشانی‌ام گذاشت و بوسه زد: «خدا روشکر که به هوش اومدی، خدا تو رو دوباره به ما داد.» پرستار با روپوش سورمه‌ای وارد اتاق شد. دو دستش را توی تختِ چرخ‌دار برد و از لایِ پتوی صورتی سعیده را بیرون آورد. یک دستش را زیر گردنِ نازکش گرفته و لب‌هایش کش آمده بود: «دختر، همه رو جون به سر کردی تا به هوش بیای، بازم خوبه دختر خوشگل و سفید مِفیدت، کپی خودته» دو روزی که برای زایمان سعیده بیمارستان‌ بودم، آبجی‌ها بچه‌هایم را تر و خشک کرده بودند. از بیمارستان به خانه‌ی آقا رفتم تا کمی جان به بدنم برگردد. هر پنج‌تایِ‌شان، کنار پتوی صورتی رنگی که وسطِ هال گذاشته بودم، جمع شده و قربان‌صدقه‌ی خواهر کوچکشان می‌رفتند. دست سارای دوساله‌ را در دست گرفتم و سفت به خودم چسباندم. دلم هوایِ لاله را کرده بود. باید زودتر سر پا می‌شدم تا بتوانم برای دیدنش به مدرسه‌ بروم. لاله را زیاد نمی‌دیدم. پدرش برای سومین بار ازدواج کرده و راغب به دیدار من و دخترکم نبود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ از بیست روز پیش که از بیمارستان مرخص شده بودم، هوایِ لمسِ تنش در روحم پیچ و تاب می‌خورد. کمی که رو به راه شدم، به خانه‌ی خودمان برگشتیم. صبح، پسرها را راهی مدرسه کردم و سارا و دوقلو‌ها را به طیبه خانم سپردم. چادر چاقچور کردم و سعیده را بغل گرفتم. هرچه برای لاله در این چند وقت هدیه خریده بودم، در کیسه ریختم و برداشتم. پایم که به پاشنه‌ی درِ مدرسه رسید، زنگ تفریح را زدند. مدیر و ناظم می‌دانستند من مادرِ لاله هستم و زنگ تفریح‌ها برای دیدنش می‌روم. وارد راهرو شدم و گوشه‌ی دیوار ایستادم. سعیده را در آغوش جابه‌جا کردم و چشم‌هایم بین دانش‌آموزان چرخید. لاله از پله‌های طبقه دوم پایین آمد. دست آزادم را بالا بردم و صدایش کردم. با دیدنِ قد و بالای ریزه‌اش، مثل ماهی که تازه به آب رسیده باشد، زنده شدم. لاله از بین هم‌کلاسی‌‌های پنجمی‌اَش، به طرفم پرواز کرد. یک دستم به سعیده بود و دست دیگرم را دور سر لاله پیچاندم و سرش را غرق در بوسه کردم. دست‌هایش دور کمرم حلقه شده بود و از دلتنگی‌هایش می‌گفت. تنش که مهر مادری‌ام را چشید، عقب رفت و بچه را از لای پتو نگاه کرد: «مامان زهرا، چقدر کوچولوعه! چقدر خوشگله! چقدر توپولوعه!» انگشتش را به لپ‌های سعیده می‌کشید. گونه‌های سبزه‌‌ی لاله گرد شده بود و چشم‌هایش، دُرشت‌تر. صدایِ آشنایِ: «زهرا خانوم سلام!» از سمت راست به گوشم چسبید. دل از نگاهِ خواهرانه‌ی لاله به سعیده برداشتم و سرم را سمت صدا چرخاندم. لبخندی پیوستِ صدایم کردم: «سلام، حال شما چطوره؟ خوب هستید؟» محبوبه خانم، عروس عمه‌ی آقا صادق، تازه در آن مدرسه شروع به تدریس کرده بود. جلو آمد و تعجبِ چشمانش را روی زبان ریخت: «خدا رو شکر، شما خوبید. اینجا چی‌کار می‌کنید؟» به لاله نگاه کردم و «الحمدالله» گفتم. - دخترم تو این مدرسه درس می‌خونه. با همان لحن مهربان‌ همیشگی‌اش گفت: «شنیده بودم یه دختر دارید، اما نمی‌دونستم لاله‌س.» صدای دینگ دینگ، خبر پایان زنگ تفریح را می‌داد. دوباره نوبت رسیده بود به پاک کردن گلوله‌ اَشکی که از کنار چشم لاله سُر می‌خورد. کیسه‌ی هدیه‌هایی که خریده بودم را به دستش دادم. هم‌قدّش شدم و تمام صورتش را بوسیدم. دخترکم مثل زمان خداحافظی از حَرم‌ها عقب‌عقب می‌رفت و دل نداشت چشم از من بردارد. خانم معلم پوفی از دهانش بیرون داد: «زهرا خانوم همیشه برام سوال بوده، شما که انقدر با علی و اُمید مهربونید، چی به روزتون اومده که باعث شده اَز دخترتون جدا بشید؟» دیدن اَشک‌های لاله مثل همیشه، حالم را بهم ریخته بود. چند نفس پشت سر هم کشیدم: «چی بگم؟ قسمت بوده دیگه.» تا آن‌موقع سخت‌ترین لحظه‌ی مادر‌ی‌اَم را دوری از دخترم می‌دانستم. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/958 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
(ع) فرمود: «قصدی در خاطر داری که نزدیک است بخاطر آن آسمان‌ها فرو بریزد! و زمین شکاف بردارد و کوهسارها سرنگون گردد. و اگر بخواهم می‌توانم بگویم که حتی در زیر جامه‌ات چه داری!» امیرمؤمنان‌علی‌علیه‌السلام، خطاب به ابن ملجم ملعون (منتهی‌الآمال،ج۱،ص۲۳۷) جان از جهان ستاندند...🥀 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ دوباره وعده‌ی دیدار در زنگ تفریح رسیده بود. خودم را به هزار زحمت به لاله رساندم. من را که دید، مثل همیشه با تمام قد و قواره‌ی کوچکش خندید، اما به سمتم پرواز نکرد. آرام راه می‌آمد و یک پایش را روی زمین می‌کشاند. لب‌های پر خنده‌ام جمع شد. قلبم به دل‌دل افتاده بود. چند قدم به سمتش رفتم و بغلش کردم: «سلام گلم. پات چی شده مامان جان؟» - هیچی نیست مامان نگران نشو، چند روزه پام درد می‌کنه، مامان‌بزرگ می‌گه دارم قد می‌کشم. هر وقت از مدرسه برمی‌گشتم، جسمم را با خود می‌بردم و تکه‌ای از قلبم در تن لاله جا می‌ماند، اما امروز فکر و حواسم را هم کنار پایش، جا گذاشته بودم. در دیدار بعدی وقتی دوباره همان‌طور پایش لنگید، چیزی در دلم تکان خورد و به سمت شوریدن رفت. با اجازه‌ی پدرش، لاله را دکتر برده‌ و آزمایش‌هایش را تمام و کمال انجام دادم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ برگه‌ها را روی میز خانم دکتر گذاشتم. نگاهی از بالا تا پایین اعداد و ارقام آن‌ها کرد. - مریض، ویتامین دی بدنش خیلی پایینه. غذا درست و حسابی می‌خوره؟ نمی‌دانستم جوابش را چه بگویم. به اشک‌‌هایم اجازه سقوط ندادم. لاله گفته بود، که وقتی مِیلش به غذا نمی‌رود، سر سفره نمی‌نشیند. - نه، خانم دکتر، هَمش میگه میل ندارم. گشنم نیست. دکتر، همان‌طور که با خودکار، برگه بیمه را پر از دارو می‌کرد: «دخترتون، به راشیتیسم مبتلا شده که با دارو و تغدیه درست حل می‌شه.» نگاهش را بدون هیچ تغییری به صورت دخترکم انداخت: «اما اگر بخواد غذا درست نخوره، خوب نمی‌شه.» لاله سرش را پایین انداخته بود و لب‌ از لب باز نمی‌کرد. دکتر دوباره مشغول نوشتن شد: «آزمایشاتش نشون میده که فسفات و کلسیم بدنش هم خیلی پایین اومده. قرص‌هایی که نوشتم رو باید به موقع بخوره.» دستم را روی شانه لاله گذاشتم: «شما برو بیرون. من الان میام.» درِ اتاق بسته که شد، رو به خانم دکتر کردم: «ببخشید، با دارو خوب می‌شه؟ چون من با دخترم زندگی نمی‌کنم. وضعیت تغذیه‌شو نمی‌تونم چک کنم‌.» نگاهش به کاغذ و وسایل روی میز بود: «راشیتیسم هیپوفسفاتمیک به خاطر مقدار پایین فسفات توی خون به وجود میاد. استخوانا نرم و انعطاف پذیر می‌شن. یکی از دلایلش هم نقص ژنتیکی می‌تونه باشه. اگر خوب بهش رسیدگی نشه، کلیه‌ها رو به خطر می‌ندازه.» چشمم به صورت دکتر بود و از تمام کلماتی که تند تند سرهَم می‌کرد، کلمه‌ی کُلیه دلم را آشوب کرد. جلوی در خانه‌ی عمه (مادرِ داوود)، نسخه را به دست لاله دادم و گونه‌اش را بوسیدم. سرش را به سمت بالا گرفت و توی چشم‌هایم زُل زد: «مامان می‌شه، از این به بعد بیای خونه‌ی مامان‌بزرگ، منو ببینی؟» ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/967 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
تصمیم گرفتم به‌تدریج جدایش کنم. شب میلاد امام علی(ع)، سه کیلو شیرینی تر گرفتیم. یک مرکز نگهداری از دختران بی‌سرپرست بالای خیابانمان بود. جعبه را تحویل دادم به نگهبانی آنجا. در راه برگشت نیز در دلم چند جمله‌ای با رباب گفت‌وگو کردم. آخر شب، روی کاغذ یک جدول کشیدم و بالایش نوشتم: «چک‌لیست ترک اعتیاد.» زدم روی یخچال. ◾️◾️◾️◾️◾️ ماه رمضان که رسید، من سرفراز و بسامان، روزه‌گرفتن را شروع کردم. سال قبل، ده روز روزه گرفته بودم. سال قبل‌ترش، زنی تازه‌زا بودم که کل ماه را خورده بود و نوشیده بود و خوابیده بود. با شوق و ترس وارد رمضان شدم. مثل وقتی که تازه‌عروس‌ها مهمانی می‌گیرند، دلم می‌خواست همه‌چیز سر جایش باشد. ◾️◾️◾️◾️◾️ اگر همین پانزده روز پیش، طفلی را از شیر باز نکرده بودم، جسارت فکرکردن به قطع شیر شیطان را نداشتم. شب، حوالی ساعت یازده بود که بالاخره شارژ هاجر ته کشید و روی پایم خاموش شد. پدرش هم قبل از او خاموشی اتاق را زده بود. من در اضطراب عزم جدید بودم. دوباره پوست بین دو کتفم، کشیده می‌شد. «امشب باید چه‌کار کنم؟» تکیه دادم به دیوار، شانه‌هایم را محکم به آن کشیدم. درِ کوله را باز کردم. دلم می‌خواست هرچه را از اول مکلف‌شدنم تا حالا انباشت کرده بودم، بکشم بیرون و وارسی کنم. «چطور این بار رو زمین بذارم؟»‌ ❇️🎙روایت کامل را در پادکست طفلِ جان بشنوید... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ عقربه‌های ساعت، روی هشت و ده دقیقه بود. چشمم را از ساعت گرفتم و به درِ آهنی حیاط انداختم. منتظر بودم تا علی کلید به در بیاندازد و سلامش را جواب بدهم. دقیقه‌ها که از روی ساعت آمدن علی گذشت و نیامد، اشک‌ بود که گل‌های پیراهنم را آب می‌داد. آقا صادق از آشپزخانه با ظرف میوه بیرون آمد. حال من را که دید: «زهرا دلت برا علی تنگ شده؟» سرم را بالا آوردم و صدایم را صاف کردم: «خیلی، الآن اونجا داره برف میاد. بچم مریض نشه.» صورت آقا صادق خندان شد: «یادته خوابِ خدا بیامرز مادرِ علی و اُمید رو دیدی؟» سرم را تکان دادم: «اوهوم.» سال‌های اولی که وارد خانه‌‌ی صادق شده بودم، خوابِ زن جوانی را دیدم و از روی عکس‌هایش شناختم. او کنارم آمد و صدایم کرد: «زهرا خانوم، من ازت خیلی ممنونم، برای پسرام مادری می‌کنی.» سرم‌ را تکان دادم و خندیدم. مادرِ پسرها دستش را بالا برد: «خدا اَزت راضی باشه. من اینجا خیلی دعات می‌کنم.» این خواب را همان سال‌هایی دیده بودم که برای روز و شب لاله آشفته بودم. با صدای آقا صادق، دوباره یاد علی و دلتنگی‌ام افتادم. سعیده‌ی چهار ساله‌ که از سر و کولم بالا می‌رفت را زمین نشاندم. ✍ادامه در بخش دوم؛