✍بخش دوم؛
شب قبل، سفرهی افطاری را که جمع کردیم، تلفن خانه زنگ خورد.
مادرم تلفن را گرم و رسمی جواب داد. گوشی را که گذاشت، رو به من کرد:
«فردا شب خونهی عموی نامزدت، افطاری دعوتیم. مادربزرگ و پدر بزرگت هم دعوتن. میخوای اگه تنهایی میترسی، بگم یونس پیشت بمونه؟»
صدای دورگهی برادرم که وسط دوراهی کودکی و جوانی گیر کرده بود، از اتاق بلند شد:
«مامان از طرف من بهش قول همکاری ندید که من موندنی نیستم و باهاتون میام. بالاخره هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه! آبجی فقط حواست باشه از پشت درخت پسته حیاط، سایهای رد نشه.»
افطاری تک نفره را به ماندن کنار برادرم و تحمل کَلکَلهایش ترجیح میدادم:
«کسی نخواست بمونی. بهتر که بری، چند ساعت نبینمت با اون دماغ قد کُره زمینت!»
مادرم پوفی کشید، سری تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت: «از صبح تا شب مثه... استغفرالله... همش به جون هم میفتین! انگار نه انگار از یه پدر و مادرید!»
دندانهایم را به هم فشار دادم. عصبانیتم به خاطر کَلکَل با برادرم نبود؛ از ترس تنهایی فرداشب بود.
توی دلم غر میزدم که چرا تابوشکنی نکردم؟ کاش همان اولین مهمانی افطار که خانوادهام دعوت شدند، میگفتم یا همه میرویم یا هیچکس!
رسمی که مانع رفتنم به مهمانی میشد بدجور اوقاتم را تلخ کرده بود. مادرم از مادربزرگ و بزرگهای فامیل شنیده بود رسم است دختر نشانکرده، به مهمانیهای خانوادهی نامزدش نرود؛ خصوصا اگر پسر یا همان همسر آینده، در آن مهمانی حضور داشته باشد.
رسمی قدیمی که تقریبا بین تمام خانوادههای شهر منسوخ شده بود، اما سرسختانه توی خانوادهی ما و تک و توک خانوادههای مذهبی باقی مانده بود.
مادر در جوابم که پرسیده بودم «این چه رسم بیخودیه؟»، گفت: «دخترم قدیمیا الکی حرف نزدن. خودتم خوب میدونی دو نفر که نشونکرده و به اصطلاح ما، نامزد هم میشن، نگاهشون به هم، مثه نگاه دوتا نامحرم معمولی، گذری نیست. از این بگذریم، یادمه مادربزرگم میگفتن هرچی نومزدت کمتر ببیندت، بیشتر تشنهت میشه و واسش شیرینتر میشی! بذار تو هم لیلی داستان قدیمیا باشی.»
با شنیدن جواب مادرم تلاش کردم رسم را بپذیرم و دختر آفتابندیدهی فامیل بمانم.
به امید لیلیشدن، پیه تنهایی را به تنم مالیدم و داستان افطاریهای تکنفره، آغاز شد.
ساعت نه بود و آگهیهای تلویزیونی میانهی فیلم، تازه شروع شده بود که زنگ خانه به صدا درآمد.
جز برادرم که به رسم مهمانیهای قبلی، همراه نامزدم، برایم شام میآورد، کسی این ساعت زنگ خانه را نمیزد.
مثل برق از جا پریدم، اما یاد تأخیر بیست دقیقهای که افتادم، آرام چادر سفیدم را سر کردم و قدمها را آهسته برداشتم. باید تأخیرشان را با تأخیر، جواب میدادم:
«کیه؟»
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
صدای برادرم از آن طرف در بلند شد:
«منم زندانی. برات غذا آوردم.»
در را باز نکرده، سینی بزرگی روی دستهایم گذاشت: «بگیر بابا دستم شکست. گفتم شوهر میکنی خلاص میشم. از چاله دراومدم افتادم تو چاه.»
بشقابی پر از زرشکپلو و مرغ وسط سینی بود، سبزی و سالاد و میوه هم دورچین شده بودند و بطری دوغ یک گوشه ایستاده بود: «چته باز غر میزنی، چرا انقدر دیر اومدین؟»
برادرم نگاه به بطری کرد: «تقصیر شاهزادهی سوار بر موتورته! نیمساعته منو علاف این بطری دوغ کرده؛ حالا انگار اگه نمیخوردی، میمردی! کل سوپریای شهر بسته بود. بهش گفتم بیخیال، نمیخواد زحمت بکشید، گفت دلم نمیاد همه دوغ بخورن، ایشون نخورن!»
ایشون، را به حالت تمسخرآمیزی ادا کرد. دستهایم زیر سنگینی سینی، خواب رفتند و مور مور میشدند.
«خلاصه کلی گشت تا از یه تهیهغذا برات دوغ پیدا کرد. از موتور که پیاده شد، دوباره سینی رو مرتب کرد و داد دستم، خدمت پرنسسخانومش بیارم.»
آتش خشم چند دقیقه پیش، تبدیل به گرمای عشق شد و از قلبم به تک تک اعضا صادر شد.
گرمی عشق ترکیبشده با خجالت را، روی گونههایم حس میکردم.
«نمیای سلام کنی؟ تشکر کنی؟ گناه داره. خیلی برات زحمت کشید. خودش هنوز افطار نخورده، داشت افطاری تو رو چک میکرد کم و کسر نباشه! بیا؛ قول میدم به بابا نگم بهش سلام کردی.»
میدانستم قولش مردانه نیست و سر بزنگاه، به بدترین نحو ممکن، توی دادگاهی بر ضدم استفاده میکند، اما اینبار، ترس از ناراحتی پدرم نبود که پای رفتنم را بست، یاد حرفهای مادرم افتادم و نگاهی که هنوز، برایمان میوهی ممنوعه بود، سر راه بهشت.
دوست نداشتم روزهام را به نگاهی با رنگ و بوی گناه، افطار کنم.
چادرم را جلو کشیدم و به برادرم نگاه کردم: «نه داداش، ما نامحرمیم. ضرورتی نداره باهاشون صحبت کنم. تو تشکر کردی کافیه.»
برادرم لبخند کوتاهی زد: «بابا چقدر شما دوتا مثبتین! این از تو که یه سلامم بهش نمیکنی، اونم از نامزدت که اون سر کوچه وایمیسه مبادا نسیم، بوی یار نامحرمش رو بهش برسونه! باشه بابا؛ من رفتم تا قبل از اینکه رودههام قربانی عشق پاک شما دوتا بشن.»
عشق پاک را که گفت، شادی دوید زیر پوستم. حرارتی که حس میکردم، خبر از سرخی گونههایم میداد.
در را بستم. احساس میکردم اینبار پنج کیلومتری بهشت وصال ایستادهام و تلخی این سختیها به زودی به شیرینی وصلت تبدیل میشود.
یک ساعت بعد خانوادهام از مهمانی برگشتند.
مادر، زینب یکساله را گذاشت توی بغلم. صورت خواهرم را بوسیدم. برادرهایم به اتاقشان رفتند. پدر مقابل تلویزیون نشست و مادرم که چادرش را تا میزد با لبخندی که بین گونههایش کشیده شده بود، رو به من کرد:
«خیلی سلامت رسوندن. آخر که بلند شدیم، مادربزرگِ نامزدت اومد پیش بابا و من و مادربزرگ، گفت اگه اجازه بدید به جای عید فطر، همین هفتهی دیگه، میلاد امام حسن(ع) بچهها رو عقد کنیم.»
نگاه متعجبم را میان مادر و پدر چرخاندم.
«گفتن پسرشون خواسته دیگه بیش از این نامحرم نمونین. مادرش خندید و گفت که بچهم تو افطاریا همش حواسش پیش نومزدشه، غذا از گلوش پایین نمیره. باباشم از بابات خواهش کردن قبول کنن عقدتون کنیم.»
سرم را پایین انداختم و لبخندم را قورت دادم، قبل از اینکه حرف دلم را فریاد بزند.
«باباتم از خداخواسته قبول کرد و گفت منم راضی نیستم اینا تو این وضع باشن. هرچی زودتر محرم بشن، بهتره. خلاصه، هفته دیگه دعوتی به عقد خودت!»
صدای دورگه از اتاق بلند شد:
«آخیییش، دیگه مجبور نیستم سوار موتور، خیابونا رو واسه یه دوغ گز کنم.»
مادرم که انگار قضیهی دوغ را میدانست، خم شد و در گوشم گفت:
«آفرین دخترم نرفتی تشکر کنی. دیدی گفتم اینجوری تشنهتر میشه و واسش شیرینتر میشی؟ وسط مهمونی که میوه میخوردیم، مامانشو صدا زد و چند دقیقه صحبت کردن، بعد مامانش اومد درِگوش مادربزرگش یه چیزایی گفت و بعد هم ...»
بیصدا نگاهم را به چشمهای مادرم دوختم.
«بعد هم هیچی دیگه... جفتتون دارین به آرزوتون میرسین.»
دوست داشتم خم شوم و دستهایش را ببوسم و بابت درس بزرگی که به من داد تشکر کنم.
خوشحال بودم که درخت حیا و ایمانم، ثمر داده بود و میوهاش دیگر، ممنوعه نبود.
یک هفته بعد، پنج کیلومتری بهشت نبودم و درست وسط آن نشسته بودم.
توی اتاق، سر سفرهی افطار دونفره، کنار همسرم دو زانو نشستم. یک دستش را روی دستم گذاشت و با دست دیگر خرما را توی دهانم. چشم دوخت به چشمهایم و آرام زمزمه کرد:
«قبول باشه خانومم!»
#آرزو_نیایعباسی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایِش_نیست
#قسمت_هفتم
زندگیاَم خلاصه شده بود در چشمهایِ اُمید.
کفشهای آهنی به پا کرده بودم و از این مطب به آن درمانگاه، به اُمیدِ راهی برای درمانِ چشمهایِ پسرکم میدویدم.
سَر دردهای شدید هم به قرمزی چشمَش اضافه شده بود.
این و آن آنقدر دکترهای مختلف معرفی کرده بودند که نمیدانم کدامِشان بود که آدرسِ دکتر صبوری در بیمارستان بانک ملی را به من داد.
صبحانهی بچهها را دادم و آمادهشان کردم. لقمهی نان و پنیر و گردو را در کیفِ مدرسه علی گذاشتم.
زنگ خانهی طیبه خانم را که زدم، چادر به کمر بسته پشتِ در ایستاده بود.
در را باز کرد و دوقلوها و سارای یک ساله را از آغوشَم گرفت.
با عجله گفتم: «طیبه خانم، علی ساعت دوازده از مدرسه میاد خونه. بهش سپردم بیاد زنگ شما رو بزنه. تو رو خدا حلال کن.»
طیبه خانم، چند بهار بیشتر از من دیده بود، دستش را مُشت کرد و جلوی دهانش گرفت و گفت: «این حرفا چیه دخترِخوب. برو، ایشالا امروز با خبرای خوش برگردی.»
صدایم را آهستهتر کردم تا پسرها که در دوطرفم ایستاده بودند، نَشنوند: «دعا کن، دارم دِق میکنم.»
✍ ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
پاسخ داد: «اُمیدت به خدا باشه، من که به دلم بَرات شده این دکتر حرفای خوبی بهت میزنه. خیالت از بچهها راحتِ راحت باشه، حواسم به برگشتنِ علی هم هست.»
علی را تا جلوی مدرسه رساندم و با اُمید به طرفِ خیابان فردوسی به راه افتادیم.
دکتر صبوری روزهای زوج در بیمارستان بانک ملی ویزیت میکرد.
پشت درِ مطب ایستادم و با سَکَنِ سبابه، چند بار به در زدم.
'بفرماییدِ' دکتر، حُکمِ ورودم به اتاق شد.
اُمید را روی صندلی رو به روی او نشاندم.
بدون توضیح خواستن از من شروع به معاینه چشمهای اُمید کرد.
چراغ قوه را در چشمهایش انداخت.
صورتِ دکتر را اِنگار کَتیرا زده بودند. هیچ حرکتی نمیکرد.
با انگشت سبابه، گوشهی ناخن شَستم را میکَندم و با نوکِ پا روی زمین ضربه میزدم.
دکتر، اُمید را پشت دستگاه نشاند و با دست پشتِ سرش را هُل داد تا چانهاَش به آن بچسبد.
خودش هم به طرف مقابل رفت و چشمش را به صفحهی آن نزدیک کرد.
چند ثانیهای بدون حرف، معاینه را ادامه داد.
طاقتم تمام شد: «آقای دکتر، چشمای بچم چه جوریه؟»
دکتر سرش را از توی لنز در آورد و سمت من نگاه کرد: «سردرد هم داره؟»
گفتم: «بله، اولش فقط چشمش قرمز شد، بعد شروع به سر درد کرد.»
گوشهی ناخنم خون میآمد.
دکتر اُمید را سر جایش برگرداند: «چشمهای پسرتون مادرزادی اِسترابیسم بوده، اما الان تو سن هشت سالگی داره خودشو نشون میده، سر دردهاشم به خاطر همین هست.»
اُمید، به دقت داشت به حرفهای دکتر گوش میکرد: «آقای دکتر،تختهی کلاس رو خوب نمیبینم. به خانم معلممون گفتم بزرگ بنویسه.»
خود داریَم تمام و صبرم لبریز شد. به گریه افتادم: «آقای دکتر چیکار کنم؟ سر دردهاشَم داره بیشتر میشه.»
دکتر که بیتابی من اصلا برایش جدید نبود با آرامشی سمت من چرخید و گفت: «اول که خدا رو شکر کنید که هنوز جای امیدواری هست، فقط باید چند وقت مُداوم بیاریدش بیمارستان، چشمهاش باید زیر دستگاه قرار بگیره، تا انشاالله چَپ نشه.»
پرسیدم: «خوب میشه دیگه؟»
دکتر، ریشهایش را خاراند: «بله چرا نشه، خوب میشه. فقط تاکید میکنم باید مرتب بیاریدش، اگر سهلانگاری کنید، چشمهاشو کم کم از دست میده یا تار میشه.»
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/940
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#رمضان_زورش_بیشتر_بود
#روایت_یازدهم_مجله_قلمزنان
مادرم مرحله به مرحله ایستگاههای احوالپرسی با خالهی پدرم را رد کرد تا رسید به نوهی محبوب خاله. خاله پوران، گونیا و بیقوز نشسته بود بغل سماور. با انگشت قلمیِ اشارهاش پل عینکش را هُل داد، سرش را به راست و چپ تکانی داد و زل زد به چشمهای مادرم.
- موشی شده داره میره تو دیوار.
من که طبق معمول سرگرم سِیلِ سقف گُنبدی و پردهی گلدرشت جلوی گنجهی گوشهی اتاق بودم یکهو میخ شدم. اینطور جملهای در خاطرات هفتسالهام از خالهی موقّری که او بود نمیگنجید. خوب نگاهش کردم. جدّیِ جدّی بود. انگار دارد خبر تصادفی را میدهد. مامانم را پاییدم، او هم مشغول همدلی بود. دل دادم؛ غصه میخورد که روزه، نوهی نوجوانش را جوری آب کرده که اصلاً دارد محو میشود!
«روزه؟! واقعاً منظورش روزه بود؟! همان که خانم طالبیِ مدرسه با سرود و نمایش و قصه، وسط اَلَمشَنگه و سُرفههای زورکی و راستکیِ بچهها مطمئنمان کرده بود که خیلی مهم و خوب است؟! همان که تا آن روز توی خانه و مهمانی و تلویزیون و کتاب و صف صبحگاه و کلاس، تند و تند همه ستارهها و جایزهها را جمع کرده بود؟!»
اما ایراد را یکی از خودِ بزرگترها و آدمحسابیها گرفته بود.
«خب گرفته باشد. اشتباه کرده. نه! آدم خوبیست. همه دوستش داریم. نماز میخوانَد. کمک میکند. حتماً روزه هم میگیرد.»
صغرا کبراهایم همینها بود. تمامِ تمام شد. «شبهه»، گردنفراز و سینهسِپر سلام کرد. روزه هنوز هم خوب بود اما دیگر بیاشکال و مُبرّا نبود. همانجا کنار پشتیِ یُغور ترکمنی زدم روی پای مادرم و آسوده پرسیدم:
✍ ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
- مامان! مامان! روزه بده؟
- روزه؟! ... نه!
آن دو داشتند افقهای سوژهی بعدی را پایین و بالا میکردند. فکر کنم تا مادرم آمد بپرسد چرا؟، مَشاعِر مادرانهاش روشن شدند و آژیرکشان و تختهگاز تا فرحزاد بردندش.
- روزه بد نیست؛ اونایی که ضعیفن یا مریضن نباید روزه بگیرن. خودِ خدا گفته. مثل حمیده.
استدلالش برای من برهان قاطع بود. چند ثانیه زیر و رویش کردم. قانع شدم و شبهه، در دَم منهدم شد. حمیده را مجسّم کردم. همیشه لاغر بود و نجیب و درسخوان و برای خالهی پدرم، همدم. برای محکمکاری، دادگاه خیالیای هم تشکیل دادم و روزهی متهم را نشاندم در ردیف اول و آخرش، استدلال نهایی قاضی دو خط بود: «بابا و مامانَمَم روزه میگیرن. دوستشَم دارن. اما قویان. خوشحالن. پس روزه، گناهکار نیست.»
روزه تبرئه شد. حالا که سربلند شده بود عزیزتر هم شد. آن شب با حال یقین به خانه برگشتم. ماه رمضانِ بعدی وارد حلقهی هشتسالههای «در آستانه» شدم. دستورکار، روزهی کلهگنجشکی و نهایتاً یک روزهی اصل بود. من و مادر و پدرم مهیّا بودیم. اما مادربزرگهای نازنینم، به کلهگنجشکیِ آبکی هم اذن قبول ندادند! هر دو با تمام قوا و قشون در هیئت مجتهدین تراز اول وارد عمل شدند و انصافاً با هفت روش سامورایی چه همتی خرج کردند!
- ننه! راسراسی میخِیْ روزه بشی؟! مبادا بشی، خدا قَرِش میایه! (ننه! راستیراستی میخوای روزه بگیری؟! نباید بگیریها، خدا قهرش میاد!)
- ننه! روزه مال بَچّا نیس. چهخاصه بیقُوهیَم باشن. هر وخ گُنده شدی، تِمومِ سالِ روزه بگیر. اگر هِشکی هِچّی گُف! (ننه! روزه برای بچهها نیس. خصوصا اگر بیجونم باشن. هروقت بزرگ شدی، تموم سال روزه بگیر. اگر هیچکس هیچچیزی گفت؟!)
- ننه زرد و زار میشی. افتاده میشی. دِگه همیشهوَخ مِریضو میمونی، بَدبَخ میشی! (دیگه همیشهوقت مریض میمونی، بدبخت میشی!)
این را از اعماقِ دلِ دردمند و با زبان بدن هنرمندانهای میگفتند و تهَش حکمت و خیرخواهی ظهور میکرد:
- دَردابِلات! مِریضویَم که باشی دِگه هِشوَخ نمیتونی روزه بگیری! تا آخِرِ عمرت میبا حسرت بخوری! (درد و بلات بیاد تو بدن من! دائمالمریض که باشی، دیگه هیچوقت نمیتونی روزه بگیری؛ تا آخر عمرت باید حسرت بخوری!)
سنگر حیرتانگیز آخر، توسل به معاد و دوزخ بود:
- ننه! کور بِشم هِش گُنایی اَ ای بالاتر نی! میخِیْ گُناکار بشی، تو بچگی روزه بگیر. مَصیَت کُن! (ننه! کور بشم اگر دروغ میگم که هیچ گناهی از این بالاتر نیست. میخوای گناهکار بشی، تو بچگی روزه بگیر و در نتیجه معصیت کن!)
آنوقت از آن طرف، یعنی همهی طرفهای موجودِ دیگر، روزه، کمپیدا بود. عالیمقام و نورچشمی و دامَتبرکاتُه بود. حتی پیش خود آن خدابیامرزها. همان شبِ شبهه، در قد و قوارهی عقل هفتسالهام، پیچهای عقیدهام، آچارکِشی شد. اگر بگویید جهاد تبیین مادربزرگهایم اندازهی اَرزنی خاصیت داشت، نداشت. عوضش اثر معکوس، تا دلتان بخواهد! همانکه از قضا سرکنگبین، صفرا فزود! بینواها سرْرشتهای در مهارتهای ارتباطی نداشتند و از چند و چون عالم تبلیغ بیخبر بودند. موعظه و منبرهایشان هر روز مرا لجوجتر و سرسختتر میکرد. هفتهی اولِ کلهگنجشکیها را که رد کردم از انصراف کاملم ناامید شدند و نقشه را تغییر دادند. سحری را وسط کشمکش با خواب خورده بودم. صبح که بیدار میشدم با لحن و کلمات تکراری نِدا میآمد که:
- ننه! برو ناشتا شو. (صبحانه بخور)
- من که روزهام.
- باشی. کلهگنجشکیه. حالو نقداً دو لقمه تو دَنِت بِل. (حالا فعلا دو لقمه تو دهنت بذار.)
- باطل میشه. صُبونه نداره که. الانم سیرم.
- خاکِ عالَم! چطو نِداره؟! ناشتایی و نِهار داره. برو اَ هرکی میخِیْ سراغ بگیر. (صبحانه و ناهار داره. برو از هرکی میخوای بپرس.)
حرص میخوردم. مادرم هم همیشه میگفت بلبلزبانی و حاضرجوابی با بزرگترها موقوف. میگفتم: «دیگه چی از روزهم میمونه؟! دوستام فقط ناهار میخورن.»
و جواب میآمد: «به ابوالفَرض باباحاجیم میگُف ناشتاییَم هَس.» (به حضرت ابوالفضل قسم پدربزرگم میگفت صبحانه هم تو روزه کلهگنجشکی هست.)
یا «ننه! بخور گردِنِ من.»
خدابیامرزها گردنْگیرانِ نَستوهی بودند!
- ننه! نِفِسِت بشم! میگن هرچی شیرین نِباشه باطل نمیکنه.
- ننه! میگن اگر دَ دَقه بیشتر نشه باطل نمیشه. (میگن اگر چیزی خوردنت ده دقیقه بیشتر نشه، روزهت باطل نمیشه.)
- ننه! راسی بِشِت گفتم عصمت میگُف نِمَک نِدوشته باشهیَم باطل نمیکنه! (راستی بهت گفتم عصمت میگفت اگر خوردنی، نمک نداشته باشه هم، روزه رو باطل نمیکنه!)
- ننه! ایقَ وِریرا وِرورا نرو. بِگی بخواب. (اینقدر اینور اونور نرو. بگیر بخواب.)
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
بعضیهایشان همانوقت هم مبهوتم میکرد. پِخی میزدم زیر خنده. اما رمضان، طُرفههای نابی داشت که همهی اینها را میشست و میبرد. رمضان عطر و طعم و رنگ داشت. حس داشت. برای هر روز و ظهر و شام و خوابش، تیتر داشت. قاعده داشت. رمضان، شبیه هیچ ماهی نبود. زندگیِ خطیات را لایه لایه میکرد و خرامان خرامان لایهها را در آغوش میکشید. از لحظهی دیدار آن هلال تُرد و ظریف که نیّت در سرت میگذشت تا روز عیدش، همراه جمعیت انبوه زمین میشدی که نسیم «محمد» در زندگیهایشان وزیده بود.
رمضان، خلاق و بدیع بود. در سحرهای معمولیِ خوابآلود، انقلاب کرد. «اَللهمَ اِنّی اَسئلُک ببَهائک» آورد. چایی هل و رطب و کبکاب آورد. گلچینِ منوی آشپزخانه، در بهترین کیفیتش وسط سفره بود. آیین پرماجرای صف مسواک داشت. نماز صبحِ اول وقت داشت. دیگر یله نبودیم. رمضان جدول و مقرری داشت. جادو داشت. فقط روزه میتوانست بچهی چموش خسته از مدرسه را قبل از چُرت عصرانه پشت رحل بزرگترها بنشاند. فوجفوج هِندل و تُپق بزند و دستانداز بسازد اما به هوای همقطارانش به ضرب و زور قرآن بخواند. رمضان اُبهت داشت. آنقدر که حواسمان را جمع کنیم تا دروغ و دَوَنگ نگوییم و خبرکِشی نکنیم و به هم فحش ندهیم. هر روزش لحظهی اوج داشت. سند تکبرگ منگولهدار شوق و طرَب دم افطار را شش دانگ به نام خودش زده بودند. افطار، همینجوری هم خاطرش عزیز بود. دیگر با «ربّنا» و «این دهان بستی» و جانمازهای پهنشده، با شربت خاکشیر و شلهزرد و رنگینک و زولبیا گوشفیل آقای محیط، با آجرهای قزاقی و مرطوب مسجد صابری، با دلمه و حلیمبادمجان و کوفتهی مادرم خود بهشت میشد.
رمضان، احیاءهای رازآلود داشت. مادر و زنعمویم نان خشک و پنیر و برگه زردآلو و شکلات را توی ساکدستی میریختند و میرفتیم توی حیاط درندشت مسجد جامع. آنها به معراج میرفتند و من و خواهر و دخترعمویم تماشا میکردیم و میخوردیم و در دل شب میدویدیم. شب احیاء، شب عیش و سرور بود. همهی اینها آنقدر پُرزور بود که پیلهکردنهای مادربزرگهایِ طفلکِ من را لطیف و کمرنگ کند.
رمضان آن سال، بالاخره همه روزهها را گرفتم. بیستونه تا کلهگنجشکی و یکی هم با توافق مادر و پدرم، چراغخاموش و قایُمَکی، کامل. عجبا که بعد از عید فطر جلوی من هرطور بود بشکنزنان و دلِیْدلِیْکُنان بقیه را خبر میکردند:
- مادر! تو حساب باشِیْن! ای بچه، ماشّالا وَر جونِش، خانِمِ اَ کار دِرومِدهای شده، تِمام روزاشِ گرفته! (در جریان باشین این بچه ماشاالله بهش، خانم از کار دراومدهای شده، تمام روزههاشو گرفته!)
آنوقتها گاهی که سرحالتر بودم و توی نخ این همه تَلواسه و التفاتشان میرفتم فکر میکردم که خب مادرند. من هم اگر مادر بشوم حتماً برای روزه گرفتن بچهام غصه میخورم. الان مادر سه بچهام. دخترم چند سال است که مکلف و روزهبگیر شده و پسرم همسن آن روزهای من است و کلهگنجشکی میگیرد. دروغگو دشمن خداست؛ راستش من سر سوزنی برای روزهگرفتنشان غصه نخوردهام. در عوض حتی از خیال خام روزه خوردنشان دلشوره میگیرم. روزههای قضا را هم تذکر میدهم که مبادا وسط شیطنتها و سربههواییها گم شود.
اگر میخواهید بچهتان روزهبگیر مصمم و ثابتقدمی شود، روش مادربزرگهای خدابیامرز من تضمینیست. صددرصد. شاهرگم را گِرو میگذارم!
#مهدیه_پورمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایِش_نیست
#قسمت_هشتم
شش ماه بود که سهروزِ هفته را به نامِ چشمهای پسرک زده بودم.
صبحْ دوقلوها و سارا را به طیبه خانم میسپردم و با اُمید به بیمارستان ملی میرفتیم. دستگاهی کمیاب، که چشمها پشت آن قرار میگرفت و با حرکاتِ آموزشی، بازی داده میشد.
بعد از هر بار، سردردهایش کم و کمتر میشد.
آخرین معاینهی چشمپزشکی، سرنوشتساز بود.
دکتر صبوری و اُمید، دوطرفِ دستگاه نشسته
بودند. چیزی از دلم تا گلو بالا میآمد. آبِ دهانم خشک شده بود و نمیدانستم بغض است یا دلهره که نمیتوانم قورتَش دهم.
دکتر با دقت معاینه را تمام کرد.
از جایش بلند شد: «زحمتاتون نتیجه داد، پسرتون از یه عارضهی مادرزادی نجات پیدا کرد. شما مادر نمونهای هستید.»
قطرهی اشکم را با گوشهی چادر پاک کردم: «تشخیص شما کمکمون کرد. خدا از پدری کَمتون نکنه.»
دکتر سمتِ میزش رفت: «دفترچه بیمهتون رو بدید.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
اُمید، از پشت دستگاه بلند شد و دفترچه را از من گرفت و به دکتر داد. دکتر عینکش را به چشم زد و خودکارِ بیکش را روی صفحه تکان داد. دفتر را بست و به سمتم گرفت: «این قطرهای که نوشتم، هر روز تا یکماه بریزید تو چشماش و بعد بیاید معاینه کنم.»
سرم را به سمتِ سینه پایین آوردم و چند بار تکان دادم: «خیلی ممنونم آقای دکتر، پس دیگه یه روز درمیون نَیارمش؟»
دکتر، دستش را روی موهای اُمید کشید و خندهی کمرنگی روی صورتش نشست: «دلم برایِ اُمیدخان تنگ میشه، اما خدا رو شکر که دیگه نمیخواد بیاد اینجا.»
اُمید، صورتش را به سمت من چرخاند. چشمهایش ریز و لبهایش تا بناگوش باز شده بود. به سمتِ بالا پرید و جیغ زد: «هورااااااا!»
آقای دکتر، خندهاش قُوّت پیدا کرد: «انقدر از ما خسته شده بودی، بچهجون؟»
اُمید با همان خندهی پهن روی صورتش، صاف ایستاد: «نه، از بیمارستان اومدن خسته شدم. میخوام بمونم خونه با خواهرا و داداشام بازی کنم.»
دستِ اُمید را گرفتم و با دکتر صبوری خداحافظی کردیم. از پیچ خیابان فردوسی رد شدیم که
پیکان خاکستری از جلویم گذشت و دود سیاهش از اگزوز بیرون آمد و در هوا پمپاژ شد. با چادر، جلوی دهان و بینیام را پوشاندم، اما دود تا انتهای ریهام رفته و جا خوش کرده بود و حالا با تمام ذخیرهی غذایی و مِری و معده و هر چه در گلو تا شکم داشتم، میخواست از دهانم بیرون بیاید.
دستم را محکمتر روی صورتم فشار دادم و کل لب و لوچهاَم را در مُشت گرفتم.
سوار اولین اتوبوس شدیم. حالم جا آمده بود. التماس به اعضایِ بدنم کارساز شده و آرام سرِ جایشان نشسته بودند.
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/948
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#دلتنگتر_از_تُنگ_بلور
#روایت_ششم_مجله_قلمزنان
تا عقربههای ساعت خودشان را روی عدد چهار جمع و جور کنند، شاید چهل باری صدای سرفههای شدید خلطی دخترک بر سرم فرود آمدند و قلبم را تکهتکه از جا کندند. پاورچین پاورچین که مهمانها بیدار نشوند یک صندلی زیر پایم گذاشتم و دستگاه بخور سرد را از کمد بالای کتابخانه داخل سالن پایین آوردم و دوشاخهاش را توی پریز اتاق بچهها فرو بردم. کمی شیرْ گرم کردم و با عسل توی شیشه ریختم. سر شیشه را در دهان دخترک گذاشتم و تا حواسش به شیر خوردنش بود با روغن سیاهدانه آرام آرام قفسهی سینه و سینوسهایش را ماساژ دادم. شیرش که تمام شد پستانک سرخابیاش را جایگزین سر شیشه کردم، به پهلو خواباندم و پتو را رویش کشیدم.
همسرم صبح زود جلسهی مهمی داشت و به خاطر شرایط خانه دیر خوابیده بود. از اضطراب بیدار شدن و بدخواب شدنش به خاطر صدای سرفهی بچه، آنقدر این چند ساعت ماهیچههایم را در حالت انقباض نگهداشته بودم که تمام بدنم درد میکرد. برای حال خودم سوگواری میکردم. خیالم از بابت سرفههای زهرا هنوز راحت نشده بود که صدای نالههای ریز پسرم مثل آوار روی سرم خراب شد. چرخیدم سمت تختش. دستم را روی پیشانیاش گذاشتم. بعد هم دستها و پاهایش.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
آتشی به جانش افتاده بود. جلوی بالا رفتن ضربان قلبم را نتوانستم بگیرم. دهانم مثل کویری خشک شد. با قدمهای تند به سمت آشپزخانه رفتم. سرنگی را از جعبهی داروها پیدا کردم. با حسابکتاب سن نهساله و قد و قوارهی محمدجواد، پنج سیسی بروفن کشیدم و در خواب به پسرک خوراندم. پارچهی نمداری روی پیشانیاش گذاشتم. ضعفی توی کمرم افتاد. نشستم و سر سنگینم را به میلههای کنار تخت تکیه دادم. صدای نالههای درونم را میشنیدم. هنوز چهل و پنج دقیقه تا اذان صبح مانده بود که صدای آلارم گوشی پدر همسرم بلند شد.
دو سه دقیقهی بعد جلوی راهرو با پدرجان همکلام شدم. چشمهایش هنوز به روشنایی کمجانی که از آشپزخانه سرک میکشید عادت نکرده و به زحمت باز نگهشان داشته بود:
- مائده جان بابا! یه خرده اردهشیره اگه هست بذار روی اپن. خودم میام برمیدارم!
چشمهایم را گرد کردم. از اضطراب وضعیت بچهها هنوز نفس نفس میزدم:
- نکنه میخواین روزه بگیرین باباجان؟ سرتون درد نگیره دوباره؟
- نه دخترم! انشاءالله که چیزی نمیشه.
- پس غذا هست تو یخچال، الآن براتون گرم میکنم.
- نه دخترم! زحمت نکش همون ارده شیره خوبه. سبکتره. راحتترم.
یک ماهی میشد که پدرجان درگیر سردردهای میگرنی شدید شده بود. اولش دکترها ترسانده بودندش که توی مخچهات تومور داری و چه و چه!
با مادرجان آمده بودند تهران برای دوا درمان. بعد از آزمایشها و معاینات برایش تشخیص میگرن داده بودند. انگار طوفان نذر و نیازهای مادرجان و بچهها کارگر افتاده و تومور تخیلی دکترها را به میگرن تبدیل کرده بود.
هر چه بود حالا خیالش راحت شده بود که درگیر عمل و مراقبتهای ویژهی اطرافیان و داروهای عجیب غریب دکترها نشده و میتواند ماه مهمانی خدا را که دو سه روز دیگر از راه میرسید، بدون نگرانی روزه بگیرد.
- بابا جان کمی املتم از دیشب مونده بود، اونو هم گرم کردم. با ارده شیره و خرما و نون و سیب گذاشتم روی کابینت.
سلام نماز وترش را تازه داده بود:
- خدا خیرت بده دختر جان!
رفتم سراغ بچهها. فاصلهی سرفههای زهرا بیشتر شده بود ولی بروفن هنوز خودش را به مراکز کنترل درجه حرارت بدن محمدجواد نرسانده بود. پارچه را از روی پیشانیاش برداشتم. بغضی آمد راست نشست زیر گلویم. صدای شکستن دلم پیچید توی گوشم. پارچه را شستم و خوب چلاندمش. دوباره رفتم توی اتاق و گذاشتم روی پیشانیاش. قطرهای اشک از گونههایم سُر خورد و افتاد پشت دستم.
خدا حواسم را جمع خودش کرده بود و هدیهای داده بود. دلم روزهی آخر ماه شعبان خواست.
رفتم سمت آشپزخانه. در کابینت را باز کردم. برای خودم و مهدی که میدانستم او هم بیتاب روزههای آخر ماه شعبان است از همان اردهشیره آماده کردم.
به مهدی گفته بودم پنجشنبهها که زودتر از سرکار میآید و بیشتر با بچهها بازی میکند بهتر است سرحال باشد و روزه نگیرد، ولی این پنجشنبهی آخر ماه شعبان حسابش فرق میکرد. مهدی بیدار شده بود. از سرویس که بیرون آمد گفتم:
- آقایی بیا سحری بخور. حیفه ماه شعبان داره تموم میشه.
لبخند رضایتی زد و بعد از مکث کوتاهی آمد سمت آشپزخانه:
- خدا خیرت بده، چه پیشنهاد خوبی!
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
محمدجواد کمی حرارت بدنش افتاده بود.
چادرنماز را از چوب لباسی پشت در اتاق بچهها برداشتم و روی سرم انداختم. یک مهر تربت کربلا روی میز محمد جواد بود. محکم گرفتمش توی دستم و بوسیدمش.
رو به قبله کردم. نتوانستم بایستم. زانوهایم خالی کرده بودند. نشستم و با هقهق افتادم روی مهر:
- خدایا ممنونتم. من که حواسم نبود، نمیدونم کجا دلت برام سوخت که توفیق روزهی آخر شعبان رو دادی بهم.
مهمانداری این یک ماه و چندبار مریضی بچهها و درس و مشقهای سنگین خودم و بدوبدوهای قبل عید، حسابی حواسم را پرت کرده بود.
گاهی از غرزدنها، حرصخوردنها و شکایتها مکدّر شده بودم. چند وقتی بود زهرا شبها سخت میخوابید و من هم خواب نداشتم. حضور مهمان مشغولم کرده بود و نمیتوانستم زیاد برای زهرا وقت بگذارم. او هم با جیغ کشیدنهای ممتد و بیقراری و بدقلقی، اعتراضش را به وجودم حواله میکرد. پیشنهادهای جورواجور مادرجان برای گرفتن دعای چشمزخم و مراجعه به روانپزشک کودک و اینکه نمیتوانستم علت بیقراریهای بچه را برایش توضیح بدهم هم خودش داستانی شده بود. محمدجواد دل به درس و مشق نمیداد. مدام خودش را با گوشی مادربزرگش سرگرم میکرد. هرچه هم به مادرجان میگفتیم که گوشی را مدیریت کند فایده نداشت. نه او دلش میآمد، نه محمد جواد بیخیال میشد. خودم هم که کلاسهایم شروع شده بودند. بیشتر وقتم توی آشپزخانه میگذشت و همین ابتدای ترم، حسابی از درسها عقب افتاده بودم.
هنوز سرم روی مهر بود و همهی اینها را با هقهق برای خدا میشمردم. رفته بودم توی بغل خدا و دلْ سبک میکردم. چند دقیقهای گذشت. سرم را بلند کردم. گوشی کنارم بود. مناجات شبهای ماه رمضان حاج منصور ارضی را پخش کردم:
باز کن در که گدای سحرت برگشته
بندهی خسته ز عصیانْ به درت برگشته
باز هم دربهدری دور و برت برگشته
سفره را چیدی و دیدم نظرت برگشته
دستم بی اختیار بالا رفت. بالاتر از محدودهی سرم:
- خیلی وقت بود دلم میخواست یه سحری بلند شم و باهات درد دل کنم. خیلی وقت بود دعا میکردم و توفیقش نصیبم نمیشد. خیلی وقت بود که منتظرم بودی، مگه نه؟! ممنونتم خدای مهربونم. خدایا خیلی دلتنگ ماه عزیز رمضانتیم. توفیق درک و حضور تو مهمونی ویژهتو نصیبمون کن.
دلم قاصدکی شده بود که با اللهاکبر اذان صبح بالا میرفت و اوج میگرفت.
#لیلاسادات_هاشمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایِش_نیست
#قسمت_نهم
دو روز بعد
با بچهها از ماشینِ آقا صادق پیاده شدیم. آنها را به داخل خانهی آقا فرستادم. دستی در هوا برایش تکان دادم و صادق رفت.
هوای گرم و طلایی ظهر را از حیاط خانهی آقا نگاه میکردم که دوباره حال و احوالم به هم پیچید.
به سمت دستشویی دویدم. تازه به تپش یک قلب دیگر در بدنم پی برده بودم. با خواهرها، خانهی آقا جمع شده بودیم تا برای ناهار، مهمان دخترداییمان بشویم.
بچههای آبجی و دوقلوها دوست داشتند، مسیر را پشت وانتی که داداش تازه خریده بود، طی کنند.
ما را به زور و التماس پشت وانت نشاندند.
درختهای کنار خیابان، زیر نور آفتاب میدرخشیدند.
اما حال من با گرمای آن موقع همخوانی نداشت. ماشین زیگزاگ و با سرعت میرفت و ما هم به همراهش چپ و راست میشدیم. سرعت ماشین، رو به پایین میرفت، اما احوال دلِ من رو به بالا سر برمیداشت. ماشین با صدای جیغ لاستیک، پشت چراغ قرمز، روی آسفالت کشیده شد و ایستاد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
دهانم را محکم بسته بودم. دستم را هم به کمک دهان فرستادم. محتویات دلم، پشت گلویم صف بسته بودند. سرم را از پشت وانت به سمت زمین، بیرون بردم. بوی عطری مردانه، اختیار را از دستم گرفت.
روی شکم افتادم و با محتویاتِ درونم، انگار معده و روده را هم بالا میآوردم.
آبجی دستش را رویِ کمرم بالا و پایین میکرد. اَبروهایش تا فرق سر، بالا رفته بود و با صدای بلند گفت: «زهرا دوباره حاملهای؟»
جوابش را نمیتوانستم بدهم. صدای فریادِ مردی که بیشتر به شیرِ زخمخورده و گرسنه میماند، از کنارِ وانت بلند شد. نگاهم از زمین بلند شد و به سمت صدا برگشتم. مردی بلند قامت با کُت و شلواری سفید که تکههای دل اَندرون من رویش جا خوشکرده و طرحی چهلتکه به آن داده بود.
نمیدانستم چه بگویم؟ اصلا ندیده بودمش. حتی قبل از بالا آوردن. وسط ماشینها، پشت چراغ قرمز چه میکرد؟ ماشینها یکی، یکی به راه افتادند. سرم را آرام آرام بالا آوردم. نگاهم از سینهاش بالاتر نرفت. جرأت نگاه کردن به صورتش را نداشتم.
حال دلم ساکن شده بود، اما افتضاح
روبهرویم داشت، دوباره به هَمَش میزد.
با حرکتِ وانت، ترس جایش را با خنده و تعجب از بارداری دوبارهی من عوض کرد.
مرد سفیدپوش، همانجا دستها را باز کرده بود و به وانت که از او دور میشد، نگاه میکرد: «خانم خدا مرگت بده!» را که داد زد، همه دلهایشان را گرفته بودند و قهقهه میزدند.
تَه خندهام را جمع کردم. اخمی غلیظ مهمانِ اَبروهایم شد و لبِ پایین را گاز گرفتم: «خدا کنه حلال کنه، عمدی نبود که...»
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/953
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شبهای_نورانی
#روایت_بیست_و_یکم_مجله_قلمزنان
ماه رمضانهای دوران نوجوانیام گره خورده بود به جلسات بعد از افطار حاج آقا. نماز مسجدِ محل، یک ساعت بعد از افطار برگزار میشد. افطار میکردیم و با مامان راهی مسجد میشدیم. من تقریبا هر شب، با وجود تلاشهای بسیار، دیر آماده میشدم و معمولا به نماز مغرب نمیرسیدیم. تا پایمان به شبستان مسجد میرسید، صدای صلوات بعدِ نماز مغرب به گوشمان میخورد. مامان برمیگشت به سمتم و با لبخندی نه از روی رضایت، نگاهم میکرد: «بازم به صلوات رسیدیم...»
فوری میگفتم: «به جاش ثواب آوردن یک نفر دیگه به مسجد هم میبری مامان جان!»
بعد از قرائت دعاهای معمول ماه مبارک که پشت بلندگوی مسجد خوانده میشد، تقریباً نیمی از جمعیت مسجدیها راهی جلسهی حاجآقا مجتبی میشدند. مدرسهی علمیهی ایشان با مسجد یک کوچه فاصله داشت و خانومها به راحتی مسیر کوتاه را پیاده میرفتند و به ابتدای صحبت آیةالله میرسیدند. قسمتِ مخصوص خانومها، طبقه زیرزمین، حسینیهای موکت شده بود. جلوی حسینیه، تلویزیون بزرگ لامپ تصویردار، خانومها را صف اول مجلس مینشاند. آیةالله مجتبی تهرانی روی صندلی دستهداری مینشستند و خانومها پای صحبتشان.
جایگاه خانومهای بدون بچه و دفتر به دست، جلوی تلویزیون بود و مادران بچهدار، با کولهباری از اسباببازی و خوراکی و دفتر نقاشی، انتهای حسینیه مینشستند. این قانون نانوشتهی جلسه بود؛ هرچه به انتهای جلسه نزدیکتر شوی، سر و صدای بچهها بیشتر میشود. ولی کسی به بچهها تذکر نمیداد و اذیت هم نمیشد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
میکروفون جلوی حاج آقا هم آنقدر قوی نبود که اگر سخنران صورتش را به هر طرف متمایل کند، صدا را به خوبی بگیرد. پس باید کامل حواسمان را جمع میکردیم که رشتهی بحث از دستمان خارج نشود.
موکتهای کارکردهی خاکی رنگ که بعد از چندین سال نازک شده بودند، برای نشستن ممتد خیلی مناسب نبود. ضعف سیستم صوت، سر و صدای بچهها؛ همه چیز فراهم بود تا دیگر به آن جلسه نرویم و مجلس دیگری را مهمان شبهای ضیافت الهی بکنیم اما جاذبهی دیگری، آن جمعیت را هرشب به مدرسهی علمیه میکشاند.
هر شب من و مادرم وارد حسینیه میشدیم و در میانهی مجلس، جایی را انتخاب میکردیم. مشتاقانی که از راه دور آمده بودند، زودتر از ما به جلسه رسیده بودند. صفوف اول با جماعتِ خودکاربهدست، زود پر میشد. بین جمعیت، چشم میگرداندیم تا جای مناسبی برای تکیه به دیوارِ بدون پشتی حسینیه پیدا کنیم تا کمر مامان کمتر اذیت بشود.
منبرهای حاجآقا، بمباران اطلاعات نبود. شاید هر شب، همهی صحبتها حول یک جمله میچرخید. مامان کنارم نشسته بود و یادداشتبرداری میکرد. اما من در دنیای ناپختگی خودم، وقتی اصل مطلب را میفهمیدم نیازی به توضیحات و بسط موضوع نمیدیدم. کلماتْ ساده و جملهها کوتاه بود. هم طلبه و دانشجو و استاد دانشگاه بهره میبرد، هم مردم مسجدی و اهل کوچه و بازار. اما حاضران هرچه بیشتر اهل حوزه و دانشگاه بودند، بیشتر قلم را روی کاغذ حرکت میدادند.
روضههای حاجآقا، روضههای کوتاه و بدون شرح جزئیات بود. صدای گریهها به یکباره بلند میشد ولی نه از نوع ضجه و فریاد. آه جگرسوز بود که از حلق حسینیه شنیده میشد. مردها گریبان چاک نمیکردند. زنها مو افشان نمیکردند. در پرتوی نور کمی که از قسمت بچهدارها به حاضران میخورد، آرامش و سکون ظاهری به چشم میآمد. انگار صدای ناله از دیوارها بلند شده بود.
شبهای عاشورا، روضهخوانی حاجآقا در اوج تمام میشد: «شمر آمد داخل گودی...» استاد پشت میکروفون، بلند بلند گریه میکرد و دیگر نمیتوانست جملهی مقتل را کامل کند. میکروفون را به مداح میسپرد. چند دقیقه در حسینیه فقط صدای گریه بود و گریه. انگار درون هرکس یک مجلس به پا شده بود و نوحهخوانِ خودش شده بود. سوز دلها که کمی آرام میشد، آقای چینیچیان روضهخوانی را شروع میکرد.
شبهای قدر که جمعیت بیشتری میآمد، جلسه در مسجد جامع بازار برگزار میشد. ماشین را با فاصله، در خیابانهای اطراف پارک میکردیم. در سکوتِ شب، قطرهای میشدیم و به رودِ جاری در کوچه پس کوچههای بازار که حالا از هیاهوی دنیا خالی شده بود، پیوند میخوردیم. چند پیچ میخوردیم تا به مسجد جامع برسیم.
هنوز هم دعای قرآن برسر گرفتن را با صدای حاج آقا میخوانم: «قرآنها را جلوی صورت باز کنید: اللهم انی اسألک بکتابک المنزل...» دعا را تکه تکه میخواند و مکث میکرد. همهی جمعیت تکرار میکرد. دعا و قسم به اسامی معصومین را پشت سرهم، بدون هیچ روضه و گریزی میخواند. در آخر ،دعا میکردند و مراسم تمام میشد.
به خانه برمیگشتیم و مشغول خوردن سحری میشدیم. تلویزیون را روشن میکردیم تا ببینیم چند دقیقه تا اذان صبح وقت داریم. پخش زنده مراسمها، هنوز در حال قرآن به سر گرفتن بودند...
بعد از کوچ اُخروی حاجآقا، هیچ مراسمی خلأ جلسات ماه رمضان را پر نمیکرد. اولین شب قدر به یک مراسم پرجمعیت رفتیم. مناجاتخوانْ دعای جوشن کبیر را تا فراز ۳۰ خواند. بقیهاش روضه بود و سینهزنی تا سخنران بیاید. در طول مراسم، خادمهای پَر به دست بین جمعیت حرکت میکردند:
- خانوم صحبت نکنید.
- خانوم! به سخنرانی گوش بدید.
- دخترم! هرکس بره پیش مامان خودش بشینه!
- آقا پسر! مامانت کجاست؟
سخنرانی تمام شد و مراسم قرآن به سر گذاشتن آغاز شد. قبل از نام هر معصوم، سخنران روضهای میخواند و اشکی میگرفت تا دلها متوسل شود. مسافت مراسم تا منزل زیاد نبود، اما آنقدر مراسم طولانی بود که تا رسیدیم، هولهولی سحری خوردیم و به مسواک قبل از اذان هم نرسیدیم.
شب قدر بعدی، به مراسم دیگری رفتیم. بچهها در اتاق مخصوص بودند و آرامش در مراسم برقرار بود. السیدی بزرگ در جلوی مجلس، گزارش تصویری میداد. در بدو ورود با چای و خرما پذیرایی شدیم. در میانهی دعا، کیک یزدی بین جمعیت پخش کردند. دعا که تمام شد، سینیهای شربت از آشپزخانه بیرون آمدند و مجلسداری کردند. سخنرانی شروع شد و هنوز بساط پذیرایی و رفت و آمد پهن بود. چینهای آستین و پایین پیراهن مشکی خانم سینی به دست، سنگهای روسری حریرِ آن یکی خادم، طرحهای براق و جورواجور حضار در مجلس، حواسم را از سخنرانی گرفته بود. آن شب هم به هر نحوی بود، سحر کردیم و به خانه برگشتیم.
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
آواره شده بودیم. جایی را پیدا نمیکردیم بوی پیرِ مراد را بدهد. هرشب یک مجلس را امتحان میکردیم و در راه برگشت ذکر خیر حاج آقا بود: «خدا رحمت کنه حاجآقا رو. هیچجا مثل مراسمهای شب قدرش نمیشه!»
بعد از ازدواج به واسطهی شغل همسرم دههی آخر ماه مبارک و شبهای قدر عازم مشهد میشدیم. فقط نسیم ملکوتی حرم امام رئوف میتوانست کمبود جلسات آیةالله تهرانی را برایم جبران کند. محل اقامتمان در مشهد، اتاقهای یک حسینیه بود.
کفشم را درآوردم و وارد راهروی حسینیه شدم. موکتهای کهنهکار خودنمایی میکرد. اتاقهایی بدون تلویزیون و گاز و حتی بدون دستشویی و حمام مستقل که خیلی از خانواده همکاران را از سفر منصرف میکرد.
اتاق ما در طبقه دوم بود. محمدعلی را در اتاق تنها خواباندم. جوراب پوشیدم و چادررنگیام را سرم کردم. اتاق ما روبروی سرویس بهداشتی داخل راهرو بود. میخواستم سریع تجدید وضو کنم و تا محمدعلی بیدار نشده، به اتاق برگردم. شیرِ آبِ روشویی را باز کردم تا دستم را بشویم. آب قطع شده بود. جمعیت زیاد بود و در ساعات شلوغی، آب به بالا نمیرسید. پلهها را دوتا یکی کردم و به سرویس داخل حیاط رفتم. داشتم چادرم را در میآوردم که به چوبلباسی بزنم، یکی از خانومها وارد شد.
بعد از سلام و علیک و حال و احوال، راز چهرهی ناراحت و درهمش را برملا کرد:
- شما مشکلی ندارید؟اینجا راحتید؟
- راحت که، بالأخره سخته...
باعجله آمد توی حرفم ویک نفس، پشتِ سرهم میگفت:
- شمام که بچه کوچیک داری، چکار میکنی؟ توی اتاق یه روشویی نداره بتونی دستتو بشوری! من که بلیط گرفتم دارم برمیگردم. لباس بچه رو کجا بشوری، کجا پهن کنی؟ دیشب تونستید افطار و سحر بخورید؟ من که اصلا لب نزدم...
بعد از مادر شدنم، به سراغ کتاب «تربیت الهی» حاجآقا مجتبی رفتم. صفحات اول کتاب را ورق میزدم. مردمک چشمم روی یک جمله ایستاد: «تربیت،از امور قصدیه نیست.»
کتاب را بستم و به فکر فرو رفتم. من سادهزیستی را از چگونگی برگزاری جلسات آموخته بودم بدون اینکه حرف و حدیثی در مذمت تجملگرایی یا در تایید سادهزیستی گفته شده باشد.
#محدثه_درودیان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_دهم
لای پلکهایم به زحمت اندازهی یک باریکه باز شد و توانستم اتاق را ببینم. درد مثل خون، در تمام بدنم جریان داشت. مامان، از سمت راست، صورت خیسش را روی پیشانیام گذاشت و بوسه زد: «خدا روشکر که به هوش اومدی، خدا تو رو دوباره به ما داد.»
پرستار با روپوش سورمهای وارد اتاق شد. دو دستش را توی تختِ چرخدار برد و از لایِ پتوی صورتی سعیده را بیرون آورد.
یک دستش را زیر گردنِ نازکش گرفته و لبهایش کش آمده بود: «دختر، همه رو جون به سر کردی تا به هوش بیای، بازم خوبه دختر خوشگل و سفید مِفیدت، کپی خودته»
دو روزی که برای زایمان سعیده بیمارستان بودم، آبجیها بچههایم را تر و خشک کرده بودند.
از بیمارستان به خانهی آقا رفتم تا کمی جان به بدنم برگردد.
هر پنجتایِشان، کنار پتوی صورتی رنگی که وسطِ هال گذاشته بودم، جمع شده و قربانصدقهی خواهر کوچکشان میرفتند.
دست سارای دوساله را در دست گرفتم و سفت به خودم چسباندم. دلم هوایِ لاله را کرده بود.
باید زودتر سر پا میشدم تا بتوانم برای دیدنش به مدرسه بروم.
لاله را زیاد نمیدیدم. پدرش برای سومین بار ازدواج کرده و راغب به دیدار من و دخترکم نبود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
از بیست روز پیش که از بیمارستان مرخص شده بودم، هوایِ لمسِ تنش در روحم پیچ و تاب میخورد. کمی که رو به راه شدم، به خانهی خودمان برگشتیم.
صبح، پسرها را راهی مدرسه کردم و سارا و دوقلوها را به طیبه خانم سپردم. چادر چاقچور کردم و سعیده را بغل گرفتم. هرچه برای لاله در این چند وقت هدیه خریده بودم، در کیسه ریختم و برداشتم. پایم که به پاشنهی درِ مدرسه رسید، زنگ تفریح را زدند.
مدیر و ناظم میدانستند من مادرِ لاله هستم و زنگ تفریحها برای دیدنش میروم.
وارد راهرو شدم و گوشهی دیوار ایستادم. سعیده را در آغوش جابهجا کردم و چشمهایم بین دانشآموزان چرخید.
لاله از پلههای طبقه دوم پایین آمد. دست آزادم را بالا بردم و صدایش کردم. با دیدنِ قد و بالای ریزهاش، مثل ماهی که تازه به آب رسیده باشد، زنده شدم. لاله از بین همکلاسیهای پنجمیاَش، به طرفم پرواز کرد.
یک دستم به سعیده بود و دست دیگرم را دور سر لاله پیچاندم و سرش را غرق در بوسه کردم.
دستهایش دور کمرم حلقه شده بود و از دلتنگیهایش میگفت.
تنش که مهر مادریام را چشید، عقب رفت و بچه را از لای پتو نگاه کرد: «مامان زهرا، چقدر کوچولوعه! چقدر خوشگله! چقدر توپولوعه!»
انگشتش را به لپهای سعیده میکشید. گونههای سبزهی لاله گرد شده بود و چشمهایش، دُرشتتر.
صدایِ آشنایِ: «زهرا خانوم سلام!» از سمت راست به گوشم چسبید. دل از نگاهِ خواهرانهی لاله به سعیده برداشتم و سرم را سمت صدا چرخاندم.
لبخندی پیوستِ صدایم کردم: «سلام، حال شما چطوره؟ خوب هستید؟»
محبوبه خانم، عروس عمهی آقا صادق، تازه در آن مدرسه شروع به تدریس کرده بود. جلو آمد و تعجبِ چشمانش را روی زبان ریخت: «خدا رو شکر، شما خوبید. اینجا چیکار میکنید؟»
به لاله نگاه کردم و «الحمدالله» گفتم.
- دخترم تو این مدرسه درس میخونه.
با همان لحن مهربان همیشگیاش گفت: «شنیده بودم یه دختر دارید، اما نمیدونستم لالهس.»
صدای دینگ دینگ، خبر پایان زنگ تفریح را میداد. دوباره نوبت رسیده بود به پاک کردن گلوله اَشکی که از کنار چشم لاله سُر میخورد.
کیسهی هدیههایی که خریده بودم را به دستش دادم. همقدّش شدم و تمام صورتش را بوسیدم.
دخترکم مثل زمان خداحافظی از حَرمها عقبعقب میرفت و دل نداشت چشم از من بردارد.
خانم معلم پوفی از دهانش بیرون داد: «زهرا خانوم همیشه برام سوال بوده، شما که انقدر با علی و اُمید مهربونید، چی به روزتون اومده که باعث شده اَز دخترتون جدا بشید؟»
دیدن اَشکهای لاله مثل همیشه، حالم را بهم ریخته بود.
چند نفس پشت سر هم کشیدم: «چی بگم؟ قسمت بوده دیگه.»
تا آنموقع سختترین لحظهی مادریاَم را دوری از دخترم میدانستم.
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/958
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#اینک_شما_و_وحشت_دنیای_بی_علی(ع)
فرمود:
«قصدی در خاطر داری که
نزدیک است بخاطر آن
آسمانها فرو بریزد!
و زمین شکاف بردارد
و کوهسارها سرنگون گردد.
و اگر بخواهم میتوانم بگویم که
حتی در زیر جامهات چه داری!»
امیرمؤمنانعلیعلیهالسلام،
خطاب به ابن ملجم ملعون
(منتهیالآمال،ج۱،ص۲۳۷)
#اللّهُمَّ_العَن_قَتَلَهَ_میرالمؤمِنین
جان از جهان ستاندند...🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_یازدهم
دوباره وعدهی دیدار در زنگ تفریح رسیده بود. خودم را به هزار زحمت به لاله رساندم. من را که دید، مثل همیشه با تمام قد و قوارهی کوچکش خندید، اما به سمتم پرواز نکرد. آرام راه میآمد و یک پایش را روی زمین میکشاند. لبهای پر خندهام جمع شد. قلبم به دلدل افتاده بود.
چند قدم به سمتش رفتم و بغلش کردم: «سلام گلم. پات چی شده مامان جان؟»
- هیچی نیست مامان نگران نشو، چند روزه پام درد میکنه، مامانبزرگ میگه دارم قد میکشم.
هر وقت از مدرسه برمیگشتم، جسمم را با خود میبردم و تکهای از قلبم در تن لاله جا میماند، اما امروز فکر و حواسم را هم کنار پایش، جا گذاشته بودم.
در دیدار بعدی وقتی دوباره همانطور پایش لنگید، چیزی در دلم تکان خورد و به سمت شوریدن رفت.
با اجازهی پدرش، لاله را دکتر برده و
آزمایشهایش را تمام و کمال انجام دادم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
برگهها را روی میز خانم دکتر گذاشتم. نگاهی از بالا تا پایین اعداد و ارقام آنها کرد.
- مریض، ویتامین دی بدنش خیلی پایینه. غذا درست و حسابی میخوره؟
نمیدانستم جوابش را چه بگویم. به اشکهایم اجازه سقوط ندادم. لاله گفته بود، که وقتی مِیلش به غذا نمیرود، سر سفره نمینشیند.
- نه، خانم دکتر، هَمش میگه میل ندارم. گشنم نیست.
دکتر، همانطور که با خودکار، برگه بیمه را پر از دارو میکرد: «دخترتون، به راشیتیسم مبتلا شده که با دارو و تغدیه درست حل میشه.» نگاهش را بدون هیچ تغییری به صورت دخترکم انداخت: «اما اگر بخواد غذا درست نخوره، خوب نمیشه.»
لاله سرش را پایین انداخته بود و لب از لب باز نمیکرد.
دکتر دوباره مشغول نوشتن شد: «آزمایشاتش نشون میده که فسفات و کلسیم بدنش هم خیلی پایین اومده. قرصهایی که نوشتم رو باید به موقع بخوره.»
دستم را روی شانه لاله گذاشتم: «شما برو بیرون. من الان میام.»
درِ اتاق بسته که شد، رو به خانم دکتر کردم: «ببخشید، با دارو خوب میشه؟ چون من با دخترم زندگی نمیکنم. وضعیت تغذیهشو نمیتونم چک کنم.»
نگاهش به کاغذ و وسایل روی میز بود: «راشیتیسم هیپوفسفاتمیک به خاطر مقدار پایین فسفات توی خون به وجود میاد. استخوانا نرم و انعطاف پذیر میشن. یکی از دلایلش هم نقص ژنتیکی میتونه باشه. اگر خوب بهش رسیدگی نشه، کلیهها رو به خطر میندازه.»
چشمم به صورت دکتر بود و از تمام کلماتی که تند تند سرهَم میکرد، کلمهی کُلیه دلم را آشوب کرد.
جلوی در خانهی عمه (مادرِ داوود)، نسخه را به دست لاله دادم و گونهاش را بوسیدم. سرش را به سمت بالا گرفت و توی چشمهایم زُل زد: «مامان میشه، از این به بعد بیای خونهی مامانبزرگ، منو ببینی؟»
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/967
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایت_خواندنی
#برشهایی_از_روایت_طفلِ_جان
#کتاب_سررشته
تصمیم گرفتم بهتدریج جدایش کنم. شب میلاد امام علی(ع)، سه کیلو شیرینی تر گرفتیم. یک مرکز نگهداری از دختران بیسرپرست بالای خیابانمان بود. جعبه را تحویل دادم به نگهبانی آنجا. در راه برگشت نیز در دلم چند جملهای با رباب گفتوگو کردم. آخر شب، روی کاغذ یک جدول کشیدم و بالایش نوشتم: «چکلیست ترک اعتیاد.» زدم روی یخچال.
◾️◾️◾️◾️◾️
ماه رمضان که رسید، من سرفراز و بسامان، روزهگرفتن را شروع کردم. سال قبل، ده روز روزه گرفته بودم. سال قبلترش، زنی تازهزا بودم که کل ماه را خورده بود و نوشیده بود و خوابیده بود. با شوق و ترس وارد رمضان شدم. مثل وقتی که تازهعروسها مهمانی میگیرند، دلم میخواست همهچیز سر جایش باشد.
◾️◾️◾️◾️◾️
اگر همین پانزده روز پیش، طفلی را از شیر باز نکرده بودم، جسارت فکرکردن به قطع شیر شیطان را نداشتم. شب، حوالی ساعت یازده بود که بالاخره شارژ هاجر ته کشید و روی پایم خاموش شد. پدرش هم قبل از او خاموشی اتاق را زده بود. من در اضطراب عزم جدید بودم. دوباره پوست بین دو کتفم، کشیده میشد. «امشب باید چهکار کنم؟» تکیه دادم به دیوار، شانههایم را محکم به آن کشیدم. درِ کوله را باز کردم. دلم میخواست هرچه را از اول مکلفشدنم تا حالا انباشت کرده بودم، بکشم بیرون و وارسی کنم. «چطور این بار رو زمین بذارم؟»
#مژده_پورمحمدی
❇️🎙روایت کامل را در پادکست طفلِ جان بشنوید...
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
پادکست طفلِ جان_کتاب سررشته، کانال جان و جهان.mp3
25.98M
❇️ #پیشنهاد_ویژه_جان_و_جهان
#روایت_شنیدنی
#طفلِ_جان
#کتاب_سررشته
نویسنده: #مژده_پورمحمدی
گوینده: #زهرا_جعفریان
تنظیم و تدوین: #فاطمه_پاییزی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan