#گَلین_خانم
#قسمت_اول
حوصله ام سر رفته بود! چیز تازهای بود؟ نه! این وسط ساعت هم شده بود مثل لاکپشت کوچولویی که به سختی خودش را تکان میداد. دلم میخواست بزنم توی سرش تا زودتر زمان بگذرد. مادرم و خاله خانه نبودند. برای قرآنخوانی رفته بودند مسجد روستا. من مانده بودم و دخترخالههای تُخسم که برای درآوردن حرصم، یواشکی میرفتند توی آشپزخانه و به وعدههای افطاری ناخنک میزدند و صدای ملچ ملوچشان تا اتاق میآمد. حوصلهی شنیدن خندههای ریزریزشان را نداشتم. نگاه بیرمقی به طاقچهی بالای سرم کردم. مار توی شیشه که پدربزرگم تاکسیدرمیاش کرده بود بُراق ذل زده بود توی چشمانم. ازبچگی ترسِ بزرگ من بود. فکر میکردم منتظر است یک لحظه غفلت کنم تا زنده شود و بیایید نیشم بزند. اگر الان نیشم میزد یعنی خونی داشتم بیایید؟ بلند شدم و از طاقچه فاصله گرفتم. چشمم افتاد به کتابخانه. رفتم سراغش! کتابخانهی عمو مرتضی.
مادرم سفارش کرده بود هر وقت به یادش می افتم بگویم: خدا رحمتش کنه! یا اگر حالش را داشتم صلواتی برایشان بفرستم. زیر لب صلوات را فرستادم و توی دلم گفتم: «عمومرتصی فکر نکن این از اون صلوات آبکی هاست ها.. نه! این صلواتو دارم با دهن روزه میفرستم برات. خیلی بیشتر ثواب داره.»
از وقتی که یادم هست همیشه ی خدا مریض بود. ماه رمضان چند سال پیش وقتی رسیدم خانه ی خاله، دیدم نشسته و دارد غذا می خورد. تا مرا دید سلام کرد و گفت: «به به! معصومه خانوم. از اینورا؟ دیگه به ما سر نمیزنی؟»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
با غبض نگاهش کردم و گفتم: «علیک سلام! چون من بزرگ شدم و روزه کلهگنجشکی میگیرم. دیگه حال ندارم بیا اینجا.»
از لحن حرفزدنم خندهاش گرفت و گفت: «خوش به حالت که روزهای عمو جون! کاش منم میتونستم مثل تو روزه بگیرم. این خالهت و اون دکتره...»
خاله نگذاشت حرفش را تمام کند. پرید میان صحبتش که: «مریضی که تازه پیوند کرده مگه میتونه روزه بگیره؟ غذاتو بخور که بعد داروهاتو بدم مرد! نذار زحمت هامون هدر بره. ببین! تازه داری جون میگیری و سرحال شدی!»
در همان بچگیام شرمنده شدم. نگاهی کرده بودم که حقش نبود. برای اینکه از دلش در بیاورم گفتم: «اصلا عمو مرتضی! شما اگه قول بدی درست و حسابی داروهاتو بخوری که زودتر خوب بشی و خالهی منم اذیت نکنی، ثواب روزهی امروزمو میدم به شما. خوبه؟»
خندهی نمکینی کرد، بلند شد لپم را کشید و گفت: «باشه چشم.»
صلوات دیگری برایش فرستادم و تا کمر خم شدم توی کتابخانه. دیوان شهریار را کنار زدم. ازقرآن و مفاتیح هم رد شدم تا رسیدم به مجلهها. خاله طرفدار پروپاقرص مجله بود. چشمم افتاد به مجلههای آشپزی. آب دهانم را قورت دادم و برشان داشتم. به کلهام زد بروم توی حیاط و بدون مزاحم بخوانمشان. چادررنگی خاله را برداشتم و یک زیرانداز هم زدم زیر بغلم. با گوشهی چشم نگاهی سمت آشپزخانه کردم و صدایم را بلند کردم:
- من میرم توی حیاط. دنبالم نیایید. انقدر هم به اون غذاها ناخنک نزنید مامان بیاد بهش میگم حسابتونو برسه! روزه خوارا!
آخرش را با حرص گفتم. دمپاییهای رنگورورفتهی خاله را پوشیدم و پلهها را دو تا یکی پایین رفتم. حیاط خاله از آن حیاطهایی بود که ته نداشت. یک باغوحش سیار بود و همهجور جانوری تویش پیدا میشد. روزها محل گذر لاکپشت و جوجهتیغی بود. شبها هم روباه و گرگ! حتی توی روز هم میترسیدم دور شوم. همان نزدیکیها زیر درخت گردو زیرانداز را پهن کردم و ولو شدم رویش.
آسمان بالای سرم از بین برگهای درخت دیده میشد. صاف و آبی! برعکس آسمان قم که همیشه انگار زیر یک لایه گرد و خاک است. هی پهلو به پهلو میشدم. سنگهای زیر شکمم تکان میخورند و دلم بیشتر به هم میخورد. حتی سنگها هم خوشمزه به نظر میرسیدند. یاد مامان افتادم که وقتی سر غذا تخسبازی درمیآوردم، میگفت: «گرسنه نیستی! آدم گرسنه سنگ هم باشه جلوش می خوره!» یعنی سنگها چه مزهای بودند؟
مجله را باز کردم. اولین صفحه عکس یک مرغ بریان بزرگ بود با مخلفاتش. دست کشیدم رویش و نوازشش کردم. آخ که چقدر قشنگ بود. به جای مجله باید الان توی شکم من بود. مرغ عزیزم! عکسهای بعدی هم در قشنگترین حالت ممکن بودند و من هم در گرسنهترین حالت ممکن! به هر غذا که میرسیدم یک دور دست میکشیدم رویش و تبرکش میکردم. آرزو میکردم کاش از مجله رد میشدم و غذاها را فقط کمی میچشیدم. بعد برمی گشتم و دوباره روزه ام را ادامه میدادم. یعنی میشد؟
آنقدر با مجله ور رفتم که خوابم گرفت. با صدای زنگ در از جا پریدم. هوا داشت تاریک میشد. نسیم خنکی صورتم را قلقک میداد. لرز کرده بودم. بلند شدم و لباسهایم را تکان دادم. مورچهها یکی یکی جدا میشدند و با سقوط آزاد فرود میآمدند روی زمین. همیشه مراقبشان بودم که نمیرند ولی الآن برایم مهم نبودند. گرسنگی امانم را بریده بود. زیرانداز را مچاله کردم زیر بغلم و دویدم توی خانه. مادر و خاله و گلینخانم گِل همدیگر نشسته بودند.
گلین خانوم مرا که دید صدایش را بلند کرد: «گیزیم. گیزیم. نازلی گیزیم. گوچه گیزیم. اوروش توتان گیزیم. گه گوجاقیما گورم.»
دویدم سمتش و خودم را توی بغلش جاکردم. بوی نعنا میداد. بوی گلهای محمدی توی باغچه. تا جایی که راه داشت سرم را فرو کردم توی آغوشش. از همان زیر گفتم: «مادر! خیلی گرسنهام!»
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
به دخترخالههایم اشاره کردم و گفتم: «این دوتا از صبح دارن هی چیز میز میخورن. منم دلم میخواد!»
گلین خانوم نگاه تیزی سمت دخترخالههایم انداخت: «اینا رو ولشون کن دخترم! پاشو بشین که میخوام برات قصه تعریف کنم. قصهی بچگیهای خودمو که خانبابا برام تعریف میکرد.»
رویم را برگرداند و موهایم را نوازش کرد. نگاهش را خیره کرد به دیوار روبهرو و شروع کرد. انگار که دوباره همان صحنهها را میدید؛ خانبابایش و خودش در کودکی. سعی کردم قیافهاش را تصور کنم. احتمالا موهایش را دو طرف با مروارید بافته و با سنجاق کوچکی به همدیگر وصل کرده. کنار در چوبی ایستاده و منتظر است بابایش از راه برسد. یحتمل یراق اسب را از دست خانبابا گرفته تا در آغل ببند و زودتر برگشته تا خانبابا بیشتر بغلش کند. یعنی خانبابایش چه شکلی بوده؟
صدایش مرا از عالم رویا کند:
- زمان ما که اینجور نبود مادر. غذاهای رنگ وارنگ! سفرههای اعیونی! همین آش و کباب داشتیم. نهایتش هم فتیر وعسل، با چند تا خرما. یه بار که روزه بودم خیلی گرسنهام شده بود داشتم گریه میکردم. خانبابا منو روی پاهاش نشوندو برام قصه گفت: «توی ماه رمضون هرشب وقتی که آدم روزهدار میخوابه، خدا فرشتههاشو میفرسته و یه دونه گندم توی دلش میذارن. گندمها خیلی قوت دارن. نمیذارن خیلی گرسنه بشی. فرشتهها هر شب تا وسط ماه مبارک میان. از وسط ماه به اونور هرشب یه دونه از گندمها رو برمیدارن و میبرن به آسمون. اینطوری روزهای آخر بیشتر گرسنه میشی ولی دیگه بدنت قوت گرفته و عادت کردی دخترم.»
گلین خانم قصه میبافت و من روی لباس چینچینیاش که سوغات مکه بود با ناخنهایم نقش میزدم. نقش فرشتهها و بالهایشان. با خورجینی از گندم بالای سر خانههای روستا که یکی یکی میروند پیش بچهها.
قصهی گلین خانم که تمام شد صدای موذن روستا بلند شد. مادرم گفت: «پاشو دخترم! اذان هم گفتن دیگه. روزهتو باز کردی یادت باشه برای همه دعا کنی.» گلین خانوم بلندم کرد و کنار خودش نشاند. برایم آش ریخت و داخلش کبابهای لپه مادر را خرد کرد. یک کاسه آش هم برای خودش ریخت. خرمایی کوچکی برداشت و گذاشت توی دهانم و گفت: «اینم جایزهی دختر ناز من که امسال اولین روزهشو گرفته. کی بشه من عروس شدنتو ببینم مادر؟»
گلین خانوم آن روز را برایم شیرین کرد. خیلی شیرین! هرشب زودتر میخوابیدم تا فرشتهها بیایند و سهم گندم امشبم را بگذارند توی دلم. دور از چشم مادرم لباسم را بالا میزدم که کارشان را راحتتر کنم. گلین خانوم چند رمضان دیگر، بیشتر پیش ما نماند. با فرشتهها رفت. من در نقش نوهی خلفش، هر رمضان قصهاش را برای دخترم تعریف میکنم. اصلا مگر جز این است که آدمها با قصههایشان زنده هستند؟
#معصومه_سادات_صدری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مادرِ_عالم،_مادر_شد
#پدرِ_امت،_شد_بابا
«حسن جان!
تو پارهی تن من
و بلکه همهی جان من هستی!
اگر آسیبی به تو برسد به من رسیده،
و اگر مرگ به سراغ تو بیاید؛
زندگی مرا گرفته است...»
امیرمومنانعلیعلیهالسلام؛
خطاب به امامحسنعلیهالسلام میفرمود.
نهجالبلاغه، نامه۳۱
جان و جهانِ ما تویی...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#قلمزنان
شماره اول، روایت رمضان
یازده ماه سال، توی تُنگیم و اغلب به همین چند مشت آبی که در آن محبوسیم، قانعیم. گاهگدار در رویای نیمهشب یا استیصال میانه روز، دلمان هوای دریا میکند. دریایی که فقط یک ماه در سال، راه به آن مییابیم. بقیه روزها و شبها، کسی راهمان برای پیوستن به دریا را نبسته اما کسی هم دو دستی به آن آبی بیکرانه هلمان نمیدهد. این چنین است که ما، دل خوش میکنیم به همان تُنگِ تَنگمان و حتی باورمان میشود که عالم، همهاش همینقدر است.
این مجله، حاصل قلم زدن مادرانی است که تلاش کردهاند گوشهای از تجربه حضورشان در دریا را برای دیگران نقل کنند. دریایی که هر سال رمضان، راه ورودی به آن گسترده میشود تا با بار عامی که در این درگه میدهند، قلبهای کوچک ما ماهیهای تُنگنشین، اهلیِ دریا شود.
زیستن در هوای شهرالله رمضان، زن و مرد و پیر و جوان نمیشناسد، هر کسی اگر حاضر باشد چند صباحی از تُنگش دور شود، میتواند یک ماه ساکن ماه خدا گردد. اما در روایت این حضور، زاویه دیدهای مختلف، هر کدام لطف منحصر به خود را دارند که سهم ما در این اولین شماره از مجله قلمزنان، تماشای جولان در این دریا از زاویه نگاه عدهای مادر است.
✍ادامه دارد...
بخش دوم؛
مادری پیوند ویژهای با ربوبیت دارد و این چنین است که زاویه نگاه مادرانه میتواند نورافکن روی ظرایفی از زندگی در رمضان بیندازد که نظاره کردن آنها، حسن و خیر و رشد مخصوص به خود را به ارمغان میآورد.
مادرانی که در این اوراق راوی پردهای از سفرهای رمضانیشان هستند، همه مدتی است در یک حلقه حول آرمانی مشترک گرد آمدهاند و مشق نوشتن میکنند. این حلقه رفاقتی، ذیل مجموعه مردمنهاد «مدار مادران انقلابی» (مادرانه) قرار دارد. مجموعهای که میکوشد زنان در همه ساحات وجودیشان به رشد و بالندگی برسند و کنشگران اجتماعی فعال و پویایی باشند که در راستای تحقق اهداف انقلاب اسلامی، گام های پیوسته و استواری، هرچند کوچک، بردارند.
شماره اول از مجله قلمزنان، با موضوع ماه مبارک رمضان، تقدیم نظر شما میگردد. امید که این تلاش کوچک مقبول میزبان رمضان افتد.
هیئت تحریریه مجله، از نقد و نظرهای شما استقبال میکند و دستتان را برای همکاری به گرمی میفشرد.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
Ghalamzanan01.pdf
5.71M
سلام #جان_و_جهانیها
عید شما خیلی مبارک!
نماز روزهها قبول!
بله بله! تبریک عید، بدون عیدی نمیچسبه! اصلا ما اومدیم که خبر یک عیدی رو به شما بدیم☺️
گروه «مداد مادرانه» رو که میشناسین؟ همون گروهی که مامانهای مادرانهایِ دست به قلم، توش جمع هستن و مشق نویسندگی میکنن؛ حاصل قلمشون رو هم شما توی جان و جهان میبینین. حالا اعضای مداد مادرانه، سنگ بنای یک مجله رو گذاشتن و موضوع اولین شمارهش رو هم، رمضانالمبارک گذاشتن.😇
مجلهای که متنهای رمضانی اعضای مداد توش جمع شده و خوندن روایتهاش، گاهی اشک رو به چشم میاره و گاه خنده رو به لب!
شماره اول از مجله*#قلمزنان (روایت رمضان) تقدیم به شما که همراه همیشگی جان و جهان و مایه قوت قلب ما هستید.🌹🌹🌹
نقص و ایرادهای کار رو هم به بزرگی خودتون ببخشید و هم به ما گوشزد کنید. اگر هم دلتون بخواد تو تولید شمارههای بعدی، همراهیمون کنید که چی بهتر از این!🤩
شناسه کاربری دبیر تحریریه خدمت شما:
@mahdahha
دوستتون داریم، مشتاق نظراتتون هستیم و خیلی به دعای خیرتون نیازمندیم. زیر سایه الطاف امام حسن(ع) باشید.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_پنجم
یک روز، به اندازهٔ ثانیهای تمام شد.
زنگ درِ حیاط را زدند.
اینبار هیچکس نمیخواست در را باز کند.
رمق نداشتم پذیرایی و هال و حیاط را بدوم تا به در برسم.
لاله را بغل کردم، تازه چند ثانیه در آغوشم میماند.
دیگر اَدایِ مادر شاد را نمیتوانستم در بیاورم.
گریه میکردم، ضجه میزدم: «آخه من هنوز بچمو درست ندیدم. توروخدا برید بگید نبرنش، بگید فردا بیان.»
نگاهم به چشمهای قرمزِ آبجیفاطمه اُفتاد، به سمتِ اتاقش دوید و در را بست.
هیچکدام از اعضای خانوادهام نمیتوانستند، التماسهای مرا ببینند.
لاله هم ترسیده بود و گریه میکرد.
آقا جلو آمد و لاله را از من گرفت: «زهرا جان، دوباره میاد، قول دادن دیگه مرتب بیارنش» و سریع رفت و بچه را تحویل داد.
دنبالش دویدم، اما فقط تا وسطِ حیاط.
آقا تنها به سمتم میآمد. لاله نبود.
دوباره همان مادرِِ تنهایِ قبل شده بودم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
چشمهایَم را باز کردم، کلِ دیشب را به آن سالهای اول جدایی از لاله فکر کرده بودم.
آفتاب بالا آمده بود. نورَش از بین کرِکِرههای طوسیِ اُتاق، چشم را میزد. سمیه و سعید را که در خواب غلت خورده و هر کدام یک طرف اتاق خوابیده بودند، در جایِشان خواباندم.
از اتاق بیرون رفتم. مامان سفرهی صبحانه را جمع میکرد، آقا سرِ کار رفته بود.
مامان خندید: «سلام صبحت بخیر. دیشب تا کِی تو حیاط بودی؟ چشمات پُف کرده.»
سلامش را جواب دادم: «یادِ اون سالهای زَجر افتاده بودم، خوابم نمیبرد.»
سخت مشغول مادری کردن برای پسرها و دوقلوهای یکساله بودم که جوابِ آزمایشِ بارداریاَم، مثبت شد.
آقا صادق، یک پایَش ماموریتهایِ کاری بود و پایِ دیگرش جبهه.
دو روزی در ماه به ما میرسید، که آن هم کمکِ زیادی در نگهداری بچهها نبود.
دو قلوها را به همسایه میسپردم و جلساتِ مدرسهی پسرها را مرتب و بدون غیبت میرفتم.
معلمِ اُمید از اقوام مادرش بود.
با مهربانی و حسِ تحسین کنارم آمد: «زهرا خانم، شما از مادرهایِ خونی هم مادرترید، با این حالتون و بچهها همیشه در جلسات حاضرید.»
تشکری کردم و سرم که پایین بود را بالا آوردم: «دلم نمیخواد، مادرای بچهها تو مدرسه باشن و پسرِ من غصه بخوره.»
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
(https://eitaa.com/janojahanmadarane/923)
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
اذان میگن.
میخوام برم وضو بگیرم و نماز بخونم.
چشمم میفته به پسر و دختر ۹_۱۰ سالهای که جلوی دستشویی خانمها بحث میکنن. دختر میخواد بره دستشویی ولی داداشش اصرار داره بازی کنن!
دختر: من الان باید برم دستشویی بعدم برم نماز بخونم. تو برو من بعدا میام.
پسر بازم اصرار میکنه.
دختر: اولا نمازم قضا میشه دوما ...
یه نگاه به من میکنه و سعی میکنه زیادی مؤدب باشه.
- دوما سرویس بهداشتیم داره میریزه!!!
#راضیه_سادات_موسوی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_ششم
زندگیِ پدرِ لاله با همسرِ دومش، زیاد طولی نکشید و از هم جدا شدند.
آن خانم هم دختری از داوود داشت که سرپرستیاَش را به مادر ندادند.
حالا لالهی نُه ساله، یک خواهر همخون از طرف پدرش داشت و دو خواهر سه و یکساله و یک برادر سهسالهی همخون از مادرش.
رابطهی خوبِ من و پسرها، شهرهی عام و خاص شده بود. زهره خانم همسایهی دوخانه آنطرفترمان همیشه من را توی سرِ چند نامادریِ دیگر که در کوچهمان بودند، میزد: «ببینید، ازش یاد بگیرید. با اینکه خودش سه تا بچه کوچولو داره، این دو تا پسر رو مثل چشماش نگه داشته. بعد شماها راه به راه این طفل معصوما رو بزنید. باید به خدا، جواب پَس بدید.»
اُمید، کلاسِ دوم بود که با دردِ چشم به خانه برگشت.
- اُمید جان چیزی رفته تو چشمت؟
- نه، مامان زهرا!
- کسی زدتت؟ دعوا کردی؟
- نه به خدا مامان.
چشمهایش قرمزتر میشد و نمیتوانستم صبر کنم تا آقا صادق از مأموریت به خانه برسد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
بچهها را به همسایهی مهربانم طیبه خانم سپردم. اُمید را با چشمانِ قرمزش به دکتر بردم و هر دو با چشمانِ قرمز به خانه برگشتیم.
منشی دکتر صدایم زد و با اُمید وارد مطب شدیم: «سلام آقای دکتر! پسرم چند روزِ چشمهاش قرمز شده و احساس درد هم داره.»
دکتر، با اَنگشت شَست و سَبابه چشم اُمید را باز کرد. چراغقوه را توی آن گرفت و خودش تا چشمِ پسرک خم شد. چشمِ دیگر را هم نگاه کرد.
کمرش را صاف کرد و به سمت میز و صندلی خودش رفت.
شروع به نوشتن، در برگهی روبهرویش کرد.
دلم به دَوَران افتاده بود. عرقِ پیشانیام را با دستمال کاغذی پاک کردم: «آقای دکتر! چشمهای بچهم چی شده؟»
- نمیتونم نظر قطعی بدم، بازم باید معاینه شه.
از رویِ صندلی بلند شدم و به سمت میزش رفتم. آب دهانم را قورت دادم و بغضم را جلوی اُمید نگه داشتم: «آقای دکتر، تو رو خدا بگید چی شده؟»
دکتر عینک را از چشمش برداشت و دستش را جلو آورد: «بفرمایید بشینید.»
قدمی عقبتر نگذاشتم. از حالتهایِ دکتر، حالم بههم ریخته بود. لب پایینم را از داخل گاز گرفته بودم تا بغضم نترکد.
دکتر نفسِ عمیقی کشید: «با معاینهی سطحی نمیشه نظر قطعی داد. اما اینطور که معلومه، چشمهایِ پسرتون داره چپ میشه، باید زودتر درمان رو شروع کنید.»
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/937
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مقاومت_زنده_است،_تا_مادران_زندهاند
این سکانس از فیلم نقشه پرواز (Flight Plan) را خیلی دوست دارم. دختربچهای را در هواپیما و در طول پرواز میربایند، به مادرش که دربهدر در جستوجوی دخترش است اَنگ «توهم سوگ» ناشی از مرگ همسر و فرزند میزنند؛ خدمهی همدست، ورود دختربچه را به پرواز انکار میکنند و همه مسافران شهادت میدهند که دختربچهای ندیدهاند. با این حال، مادر، در مبارزهای یکتنه دخترش را یافته و در برابر چشم همه منکِرین، با فرزندِ در آغوش از هواپیما خارج شده و وجود او و صداقت خود را اثبات میکند.
برای یک مادر فرقی نمیکند، حتی اگر همهی دنیا با تمام قوا، فرزندانش را انکار کنند؛ اگر کودکانش را «انسانزدایی» کرده و«ناانسانانگاری» نمایند. شهادت مادر بر انسانیت فرزندش، کافی است، خدای متعال این شهادت را در وجود او نهادینه کرده. مادر همان شاهدی است که اولین لبخند یا به عبارتی، اولین ظهور شئون انسانی پیش از تشکیل بسیاری از قوای حیوانی در فرزندش را مشاهده کرده و با لبخند متقابل با او به گفتوگو نشسته است.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
مادرها نه نُه ماه، که تا پایان عمر و حتی پس از آن، حامل فرزندانشان هستند. نُه ماه جسمشان را حمل میکنند و یک عمر یادشان را، چه مرده و چه زنده...
اگر روزی همه دنیا فلسطین را فراموش کنند، وجود مادرها برای مقاومت کافی است. مادرهای حاملی که تا ابد ذکر کودکان مظلومشان را زنده نگه میدارند و روزی بر صورت منکرین میکوبند.
شاهد من، فاطمه(س) است که تا قیامت ذکر حسین(ع) را حمل میکند، فاطمه که صاحب عزای همه مجالس روضه سیدالشهدا است تا روزی که خونخواه خون حسین(ع) قیام کند. شاهد من رباب است، شاهد من امالبنین است، شاهد من زینب(س) است...
قسم به تقدس مادری که مقاومت زنده است تا مادرها زندهاند. حریف اصلی طاغوت و اسرائیل، مادرها، و مادرانگی از جنس مقاومت است.
#حمیده_سادات_حسینی_روحانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
چند روز پیش دخترم میگه: «مامان اگر آدما کاری نکنن کجا میرن؟»
میگم: «یعنی چی؟!»
- خب اونایی که کار خوب میکنن، میرن بهشت،
اونایی که کار بد میکنن. میرن جهنم،
اونا که هیچکار نمیکنن چی؟!
و من: 😳😶🌫😅
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پنج_کیلومتر_تا_بهشت
توی آن تاریکی فقط چشمهایش دیده میشد. هیچکس جز من در خانه نبود. عقربههای ساعت، هشتونیم شب را نشان میدادند. قطرهی عرقی سرد، روی ستون فقراتم سُر خورد. دست و پایم یخ بسته بود. به چشمهایش زل زدم. ناگهان چشمها را گشود. نور مهتاب افتاد وسط حدقهی چشمش. مردمکهایش هر لحظه گشادتر میشد و بیشتر میلرزید. نوک ابروهایش لرزان، بالا میرفتند و با سایهای که روی پلکها میانداختند، ترس را توی قلبم با سرعت بالایی پمپاژ میکردند. دهانم خشک شده بود. نان را با پنیر وسطش، توی مشتم مچاله کرده بودم و خودم را هزار بار نفرین کردم که چرا سُنّت نشکستم و همراه خانوادهام به مهمانی نرفتم.
حالا باید روزهام را بهجای چاینبات و زعفران، با زهر هلاهلِ ترس، باز کنم.
ساعت از هشتوچهل دقیقه گذشت و قرار همیشگیمان بیقرار شد.
با خودم فکر کردم لابد همه من را فراموش کردهاند و حالا حسابی توی مهمانی مشغول هستند.
بالاخره تیتراژ ترسناک ابتدای فیلم به پایان رسید و قسمت هفتم سریال رمضانی «پنج کیلومتر تا بهشت» آغاز شد.
چایم را که مثل بدنم یخ کرده بود، سر کشیدم. سرم را به ستون وسط خانه تکیه دادم و زانوها را تا جایی که میشد، خم کردم و توی بغل، جا دادم.
این سومین افطاری بود که مجبور بودم تنها توی خانه بمانم.
ابتدای ماه رمضان بلهبرونمان بود و به اصطلاح شهر خودمان -شهری کوچک در جنوب خراسان- نامزد بودیم و قرار بود عید فطر محرم شویم.
ساعت ده دقیقه به نه شد. به پنیرها که بیسلیقه توی پیشدستی ریخته بودم، نیشخند زدم: «هنوز یه هفته نگذشته، بیمعرفت، فراموشم کرد.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
شب قبل، سفرهی افطاری را که جمع کردیم، تلفن خانه زنگ خورد.
مادرم تلفن را گرم و رسمی جواب داد. گوشی را که گذاشت، رو به من کرد:
«فردا شب خونهی عموی نامزدت، افطاری دعوتیم. مادربزرگ و پدر بزرگت هم دعوتن. میخوای اگه تنهایی میترسی، بگم یونس پیشت بمونه؟»
صدای دورگهی برادرم که وسط دوراهی کودکی و جوانی گیر کرده بود، از اتاق بلند شد:
«مامان از طرف من بهش قول همکاری ندید که من موندنی نیستم و باهاتون میام. بالاخره هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه! آبجی فقط حواست باشه از پشت درخت پسته حیاط، سایهای رد نشه.»
افطاری تک نفره را به ماندن کنار برادرم و تحمل کَلکَلهایش ترجیح میدادم:
«کسی نخواست بمونی. بهتر که بری، چند ساعت نبینمت با اون دماغ قد کُره زمینت!»
مادرم پوفی کشید، سری تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت: «از صبح تا شب مثه... استغفرالله... همش به جون هم میفتین! انگار نه انگار از یه پدر و مادرید!»
دندانهایم را به هم فشار دادم. عصبانیتم به خاطر کَلکَل با برادرم نبود؛ از ترس تنهایی فرداشب بود.
توی دلم غر میزدم که چرا تابوشکنی نکردم؟ کاش همان اولین مهمانی افطار که خانوادهام دعوت شدند، میگفتم یا همه میرویم یا هیچکس!
رسمی که مانع رفتنم به مهمانی میشد بدجور اوقاتم را تلخ کرده بود. مادرم از مادربزرگ و بزرگهای فامیل شنیده بود رسم است دختر نشانکرده، به مهمانیهای خانوادهی نامزدش نرود؛ خصوصا اگر پسر یا همان همسر آینده، در آن مهمانی حضور داشته باشد.
رسمی قدیمی که تقریبا بین تمام خانوادههای شهر منسوخ شده بود، اما سرسختانه توی خانوادهی ما و تک و توک خانوادههای مذهبی باقی مانده بود.
مادر در جوابم که پرسیده بودم «این چه رسم بیخودیه؟»، گفت: «دخترم قدیمیا الکی حرف نزدن. خودتم خوب میدونی دو نفر که نشونکرده و به اصطلاح ما، نامزد هم میشن، نگاهشون به هم، مثه نگاه دوتا نامحرم معمولی، گذری نیست. از این بگذریم، یادمه مادربزرگم میگفتن هرچی نومزدت کمتر ببیندت، بیشتر تشنهت میشه و واسش شیرینتر میشی! بذار تو هم لیلی داستان قدیمیا باشی.»
با شنیدن جواب مادرم تلاش کردم رسم را بپذیرم و دختر آفتابندیدهی فامیل بمانم.
به امید لیلیشدن، پیه تنهایی را به تنم مالیدم و داستان افطاریهای تکنفره، آغاز شد.
ساعت نه بود و آگهیهای تلویزیونی میانهی فیلم، تازه شروع شده بود که زنگ خانه به صدا درآمد.
جز برادرم که به رسم مهمانیهای قبلی، همراه نامزدم، برایم شام میآورد، کسی این ساعت زنگ خانه را نمیزد.
مثل برق از جا پریدم، اما یاد تأخیر بیست دقیقهای که افتادم، آرام چادر سفیدم را سر کردم و قدمها را آهسته برداشتم. باید تأخیرشان را با تأخیر، جواب میدادم:
«کیه؟»
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
صدای برادرم از آن طرف در بلند شد:
«منم زندانی. برات غذا آوردم.»
در را باز نکرده، سینی بزرگی روی دستهایم گذاشت: «بگیر بابا دستم شکست. گفتم شوهر میکنی خلاص میشم. از چاله دراومدم افتادم تو چاه.»
بشقابی پر از زرشکپلو و مرغ وسط سینی بود، سبزی و سالاد و میوه هم دورچین شده بودند و بطری دوغ یک گوشه ایستاده بود: «چته باز غر میزنی، چرا انقدر دیر اومدین؟»
برادرم نگاه به بطری کرد: «تقصیر شاهزادهی سوار بر موتورته! نیمساعته منو علاف این بطری دوغ کرده؛ حالا انگار اگه نمیخوردی، میمردی! کل سوپریای شهر بسته بود. بهش گفتم بیخیال، نمیخواد زحمت بکشید، گفت دلم نمیاد همه دوغ بخورن، ایشون نخورن!»
ایشون، را به حالت تمسخرآمیزی ادا کرد. دستهایم زیر سنگینی سینی، خواب رفتند و مور مور میشدند.
«خلاصه کلی گشت تا از یه تهیهغذا برات دوغ پیدا کرد. از موتور که پیاده شد، دوباره سینی رو مرتب کرد و داد دستم، خدمت پرنسسخانومش بیارم.»
آتش خشم چند دقیقه پیش، تبدیل به گرمای عشق شد و از قلبم به تک تک اعضا صادر شد.
گرمی عشق ترکیبشده با خجالت را، روی گونههایم حس میکردم.
«نمیای سلام کنی؟ تشکر کنی؟ گناه داره. خیلی برات زحمت کشید. خودش هنوز افطار نخورده، داشت افطاری تو رو چک میکرد کم و کسر نباشه! بیا؛ قول میدم به بابا نگم بهش سلام کردی.»
میدانستم قولش مردانه نیست و سر بزنگاه، به بدترین نحو ممکن، توی دادگاهی بر ضدم استفاده میکند، اما اینبار، ترس از ناراحتی پدرم نبود که پای رفتنم را بست، یاد حرفهای مادرم افتادم و نگاهی که هنوز، برایمان میوهی ممنوعه بود، سر راه بهشت.
دوست نداشتم روزهام را به نگاهی با رنگ و بوی گناه، افطار کنم.
چادرم را جلو کشیدم و به برادرم نگاه کردم: «نه داداش، ما نامحرمیم. ضرورتی نداره باهاشون صحبت کنم. تو تشکر کردی کافیه.»
برادرم لبخند کوتاهی زد: «بابا چقدر شما دوتا مثبتین! این از تو که یه سلامم بهش نمیکنی، اونم از نامزدت که اون سر کوچه وایمیسه مبادا نسیم، بوی یار نامحرمش رو بهش برسونه! باشه بابا؛ من رفتم تا قبل از اینکه رودههام قربانی عشق پاک شما دوتا بشن.»
عشق پاک را که گفت، شادی دوید زیر پوستم. حرارتی که حس میکردم، خبر از سرخی گونههایم میداد.
در را بستم. احساس میکردم اینبار پنج کیلومتری بهشت وصال ایستادهام و تلخی این سختیها به زودی به شیرینی وصلت تبدیل میشود.
یک ساعت بعد خانوادهام از مهمانی برگشتند.
مادر، زینب یکساله را گذاشت توی بغلم. صورت خواهرم را بوسیدم. برادرهایم به اتاقشان رفتند. پدر مقابل تلویزیون نشست و مادرم که چادرش را تا میزد با لبخندی که بین گونههایش کشیده شده بود، رو به من کرد:
«خیلی سلامت رسوندن. آخر که بلند شدیم، مادربزرگِ نامزدت اومد پیش بابا و من و مادربزرگ، گفت اگه اجازه بدید به جای عید فطر، همین هفتهی دیگه، میلاد امام حسن(ع) بچهها رو عقد کنیم.»
نگاه متعجبم را میان مادر و پدر چرخاندم.
«گفتن پسرشون خواسته دیگه بیش از این نامحرم نمونین. مادرش خندید و گفت که بچهم تو افطاریا همش حواسش پیش نومزدشه، غذا از گلوش پایین نمیره. باباشم از بابات خواهش کردن قبول کنن عقدتون کنیم.»
سرم را پایین انداختم و لبخندم را قورت دادم، قبل از اینکه حرف دلم را فریاد بزند.
«باباتم از خداخواسته قبول کرد و گفت منم راضی نیستم اینا تو این وضع باشن. هرچی زودتر محرم بشن، بهتره. خلاصه، هفته دیگه دعوتی به عقد خودت!»
صدای دورگه از اتاق بلند شد:
«آخیییش، دیگه مجبور نیستم سوار موتور، خیابونا رو واسه یه دوغ گز کنم.»
مادرم که انگار قضیهی دوغ را میدانست، خم شد و در گوشم گفت:
«آفرین دخترم نرفتی تشکر کنی. دیدی گفتم اینجوری تشنهتر میشه و واسش شیرینتر میشی؟ وسط مهمونی که میوه میخوردیم، مامانشو صدا زد و چند دقیقه صحبت کردن، بعد مامانش اومد درِگوش مادربزرگش یه چیزایی گفت و بعد هم ...»
بیصدا نگاهم را به چشمهای مادرم دوختم.
«بعد هم هیچی دیگه... جفتتون دارین به آرزوتون میرسین.»
دوست داشتم خم شوم و دستهایش را ببوسم و بابت درس بزرگی که به من داد تشکر کنم.
خوشحال بودم که درخت حیا و ایمانم، ثمر داده بود و میوهاش دیگر، ممنوعه نبود.
یک هفته بعد، پنج کیلومتری بهشت نبودم و درست وسط آن نشسته بودم.
توی اتاق، سر سفرهی افطار دونفره، کنار همسرم دو زانو نشستم. یک دستش را روی دستم گذاشت و با دست دیگر خرما را توی دهانم. چشم دوخت به چشمهایم و آرام زمزمه کرد:
«قبول باشه خانومم!»
#آرزو_نیایعباسی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایِش_نیست
#قسمت_هفتم
زندگیاَم خلاصه شده بود در چشمهایِ اُمید.
کفشهای آهنی به پا کرده بودم و از این مطب به آن درمانگاه، به اُمیدِ راهی برای درمانِ چشمهایِ پسرکم میدویدم.
سَر دردهای شدید هم به قرمزی چشمَش اضافه شده بود.
این و آن آنقدر دکترهای مختلف معرفی کرده بودند که نمیدانم کدامِشان بود که آدرسِ دکتر صبوری در بیمارستان بانک ملی را به من داد.
صبحانهی بچهها را دادم و آمادهشان کردم. لقمهی نان و پنیر و گردو را در کیفِ مدرسه علی گذاشتم.
زنگ خانهی طیبه خانم را که زدم، چادر به کمر بسته پشتِ در ایستاده بود.
در را باز کرد و دوقلوها و سارای یک ساله را از آغوشَم گرفت.
با عجله گفتم: «طیبه خانم، علی ساعت دوازده از مدرسه میاد خونه. بهش سپردم بیاد زنگ شما رو بزنه. تو رو خدا حلال کن.»
طیبه خانم، چند بهار بیشتر از من دیده بود، دستش را مُشت کرد و جلوی دهانش گرفت و گفت: «این حرفا چیه دخترِخوب. برو، ایشالا امروز با خبرای خوش برگردی.»
صدایم را آهستهتر کردم تا پسرها که در دوطرفم ایستاده بودند، نَشنوند: «دعا کن، دارم دِق میکنم.»
✍ ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
پاسخ داد: «اُمیدت به خدا باشه، من که به دلم بَرات شده این دکتر حرفای خوبی بهت میزنه. خیالت از بچهها راحتِ راحت باشه، حواسم به برگشتنِ علی هم هست.»
علی را تا جلوی مدرسه رساندم و با اُمید به طرفِ خیابان فردوسی به راه افتادیم.
دکتر صبوری روزهای زوج در بیمارستان بانک ملی ویزیت میکرد.
پشت درِ مطب ایستادم و با سَکَنِ سبابه، چند بار به در زدم.
'بفرماییدِ' دکتر، حُکمِ ورودم به اتاق شد.
اُمید را روی صندلی رو به روی او نشاندم.
بدون توضیح خواستن از من شروع به معاینه چشمهای اُمید کرد.
چراغ قوه را در چشمهایش انداخت.
صورتِ دکتر را اِنگار کَتیرا زده بودند. هیچ حرکتی نمیکرد.
با انگشت سبابه، گوشهی ناخن شَستم را میکَندم و با نوکِ پا روی زمین ضربه میزدم.
دکتر، اُمید را پشت دستگاه نشاند و با دست پشتِ سرش را هُل داد تا چانهاَش به آن بچسبد.
خودش هم به طرف مقابل رفت و چشمش را به صفحهی آن نزدیک کرد.
چند ثانیهای بدون حرف، معاینه را ادامه داد.
طاقتم تمام شد: «آقای دکتر، چشمای بچم چه جوریه؟»
دکتر سرش را از توی لنز در آورد و سمت من نگاه کرد: «سردرد هم داره؟»
گفتم: «بله، اولش فقط چشمش قرمز شد، بعد شروع به سر درد کرد.»
گوشهی ناخنم خون میآمد.
دکتر اُمید را سر جایش برگرداند: «چشمهای پسرتون مادرزادی اِسترابیسم بوده، اما الان تو سن هشت سالگی داره خودشو نشون میده، سر دردهاشم به خاطر همین هست.»
اُمید، به دقت داشت به حرفهای دکتر گوش میکرد: «آقای دکتر،تختهی کلاس رو خوب نمیبینم. به خانم معلممون گفتم بزرگ بنویسه.»
خود داریَم تمام و صبرم لبریز شد. به گریه افتادم: «آقای دکتر چیکار کنم؟ سر دردهاشَم داره بیشتر میشه.»
دکتر که بیتابی من اصلا برایش جدید نبود با آرامشی سمت من چرخید و گفت: «اول که خدا رو شکر کنید که هنوز جای امیدواری هست، فقط باید چند وقت مُداوم بیاریدش بیمارستان، چشمهاش باید زیر دستگاه قرار بگیره، تا انشاالله چَپ نشه.»
پرسیدم: «خوب میشه دیگه؟»
دکتر، ریشهایش را خاراند: «بله چرا نشه، خوب میشه. فقط تاکید میکنم باید مرتب بیاریدش، اگر سهلانگاری کنید، چشمهاشو کم کم از دست میده یا تار میشه.»
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/940
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#رمضان_زورش_بیشتر_بود
#روایت_یازدهم_مجله_قلمزنان
مادرم مرحله به مرحله ایستگاههای احوالپرسی با خالهی پدرم را رد کرد تا رسید به نوهی محبوب خاله. خاله پوران، گونیا و بیقوز نشسته بود بغل سماور. با انگشت قلمیِ اشارهاش پل عینکش را هُل داد، سرش را به راست و چپ تکانی داد و زل زد به چشمهای مادرم.
- موشی شده داره میره تو دیوار.
من که طبق معمول سرگرم سِیلِ سقف گُنبدی و پردهی گلدرشت جلوی گنجهی گوشهی اتاق بودم یکهو میخ شدم. اینطور جملهای در خاطرات هفتسالهام از خالهی موقّری که او بود نمیگنجید. خوب نگاهش کردم. جدّیِ جدّی بود. انگار دارد خبر تصادفی را میدهد. مامانم را پاییدم، او هم مشغول همدلی بود. دل دادم؛ غصه میخورد که روزه، نوهی نوجوانش را جوری آب کرده که اصلاً دارد محو میشود!
«روزه؟! واقعاً منظورش روزه بود؟! همان که خانم طالبیِ مدرسه با سرود و نمایش و قصه، وسط اَلَمشَنگه و سُرفههای زورکی و راستکیِ بچهها مطمئنمان کرده بود که خیلی مهم و خوب است؟! همان که تا آن روز توی خانه و مهمانی و تلویزیون و کتاب و صف صبحگاه و کلاس، تند و تند همه ستارهها و جایزهها را جمع کرده بود؟!»
اما ایراد را یکی از خودِ بزرگترها و آدمحسابیها گرفته بود.
«خب گرفته باشد. اشتباه کرده. نه! آدم خوبیست. همه دوستش داریم. نماز میخوانَد. کمک میکند. حتماً روزه هم میگیرد.»
صغرا کبراهایم همینها بود. تمامِ تمام شد. «شبهه»، گردنفراز و سینهسِپر سلام کرد. روزه هنوز هم خوب بود اما دیگر بیاشکال و مُبرّا نبود. همانجا کنار پشتیِ یُغور ترکمنی زدم روی پای مادرم و آسوده پرسیدم:
✍ ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
- مامان! مامان! روزه بده؟
- روزه؟! ... نه!
آن دو داشتند افقهای سوژهی بعدی را پایین و بالا میکردند. فکر کنم تا مادرم آمد بپرسد چرا؟، مَشاعِر مادرانهاش روشن شدند و آژیرکشان و تختهگاز تا فرحزاد بردندش.
- روزه بد نیست؛ اونایی که ضعیفن یا مریضن نباید روزه بگیرن. خودِ خدا گفته. مثل حمیده.
استدلالش برای من برهان قاطع بود. چند ثانیه زیر و رویش کردم. قانع شدم و شبهه، در دَم منهدم شد. حمیده را مجسّم کردم. همیشه لاغر بود و نجیب و درسخوان و برای خالهی پدرم، همدم. برای محکمکاری، دادگاه خیالیای هم تشکیل دادم و روزهی متهم را نشاندم در ردیف اول و آخرش، استدلال نهایی قاضی دو خط بود: «بابا و مامانَمَم روزه میگیرن. دوستشَم دارن. اما قویان. خوشحالن. پس روزه، گناهکار نیست.»
روزه تبرئه شد. حالا که سربلند شده بود عزیزتر هم شد. آن شب با حال یقین به خانه برگشتم. ماه رمضانِ بعدی وارد حلقهی هشتسالههای «در آستانه» شدم. دستورکار، روزهی کلهگنجشکی و نهایتاً یک روزهی اصل بود. من و مادر و پدرم مهیّا بودیم. اما مادربزرگهای نازنینم، به کلهگنجشکیِ آبکی هم اذن قبول ندادند! هر دو با تمام قوا و قشون در هیئت مجتهدین تراز اول وارد عمل شدند و انصافاً با هفت روش سامورایی چه همتی خرج کردند!
- ننه! راسراسی میخِیْ روزه بشی؟! مبادا بشی، خدا قَرِش میایه! (ننه! راستیراستی میخوای روزه بگیری؟! نباید بگیریها، خدا قهرش میاد!)
- ننه! روزه مال بَچّا نیس. چهخاصه بیقُوهیَم باشن. هر وخ گُنده شدی، تِمومِ سالِ روزه بگیر. اگر هِشکی هِچّی گُف! (ننه! روزه برای بچهها نیس. خصوصا اگر بیجونم باشن. هروقت بزرگ شدی، تموم سال روزه بگیر. اگر هیچکس هیچچیزی گفت؟!)
- ننه زرد و زار میشی. افتاده میشی. دِگه همیشهوَخ مِریضو میمونی، بَدبَخ میشی! (دیگه همیشهوقت مریض میمونی، بدبخت میشی!)
این را از اعماقِ دلِ دردمند و با زبان بدن هنرمندانهای میگفتند و تهَش حکمت و خیرخواهی ظهور میکرد:
- دَردابِلات! مِریضویَم که باشی دِگه هِشوَخ نمیتونی روزه بگیری! تا آخِرِ عمرت میبا حسرت بخوری! (درد و بلات بیاد تو بدن من! دائمالمریض که باشی، دیگه هیچوقت نمیتونی روزه بگیری؛ تا آخر عمرت باید حسرت بخوری!)
سنگر حیرتانگیز آخر، توسل به معاد و دوزخ بود:
- ننه! کور بِشم هِش گُنایی اَ ای بالاتر نی! میخِیْ گُناکار بشی، تو بچگی روزه بگیر. مَصیَت کُن! (ننه! کور بشم اگر دروغ میگم که هیچ گناهی از این بالاتر نیست. میخوای گناهکار بشی، تو بچگی روزه بگیر و در نتیجه معصیت کن!)
آنوقت از آن طرف، یعنی همهی طرفهای موجودِ دیگر، روزه، کمپیدا بود. عالیمقام و نورچشمی و دامَتبرکاتُه بود. حتی پیش خود آن خدابیامرزها. همان شبِ شبهه، در قد و قوارهی عقل هفتسالهام، پیچهای عقیدهام، آچارکِشی شد. اگر بگویید جهاد تبیین مادربزرگهایم اندازهی اَرزنی خاصیت داشت، نداشت. عوضش اثر معکوس، تا دلتان بخواهد! همانکه از قضا سرکنگبین، صفرا فزود! بینواها سرْرشتهای در مهارتهای ارتباطی نداشتند و از چند و چون عالم تبلیغ بیخبر بودند. موعظه و منبرهایشان هر روز مرا لجوجتر و سرسختتر میکرد. هفتهی اولِ کلهگنجشکیها را که رد کردم از انصراف کاملم ناامید شدند و نقشه را تغییر دادند. سحری را وسط کشمکش با خواب خورده بودم. صبح که بیدار میشدم با لحن و کلمات تکراری نِدا میآمد که:
- ننه! برو ناشتا شو. (صبحانه بخور)
- من که روزهام.
- باشی. کلهگنجشکیه. حالو نقداً دو لقمه تو دَنِت بِل. (حالا فعلا دو لقمه تو دهنت بذار.)
- باطل میشه. صُبونه نداره که. الانم سیرم.
- خاکِ عالَم! چطو نِداره؟! ناشتایی و نِهار داره. برو اَ هرکی میخِیْ سراغ بگیر. (صبحانه و ناهار داره. برو از هرکی میخوای بپرس.)
حرص میخوردم. مادرم هم همیشه میگفت بلبلزبانی و حاضرجوابی با بزرگترها موقوف. میگفتم: «دیگه چی از روزهم میمونه؟! دوستام فقط ناهار میخورن.»
و جواب میآمد: «به ابوالفَرض باباحاجیم میگُف ناشتاییَم هَس.» (به حضرت ابوالفضل قسم پدربزرگم میگفت صبحانه هم تو روزه کلهگنجشکی هست.)
یا «ننه! بخور گردِنِ من.»
خدابیامرزها گردنْگیرانِ نَستوهی بودند!
- ننه! نِفِسِت بشم! میگن هرچی شیرین نِباشه باطل نمیکنه.
- ننه! میگن اگر دَ دَقه بیشتر نشه باطل نمیشه. (میگن اگر چیزی خوردنت ده دقیقه بیشتر نشه، روزهت باطل نمیشه.)
- ننه! راسی بِشِت گفتم عصمت میگُف نِمَک نِدوشته باشهیَم باطل نمیکنه! (راستی بهت گفتم عصمت میگفت اگر خوردنی، نمک نداشته باشه هم، روزه رو باطل نمیکنه!)
- ننه! ایقَ وِریرا وِرورا نرو. بِگی بخواب. (اینقدر اینور اونور نرو. بگیر بخواب.)
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
بعضیهایشان همانوقت هم مبهوتم میکرد. پِخی میزدم زیر خنده. اما رمضان، طُرفههای نابی داشت که همهی اینها را میشست و میبرد. رمضان عطر و طعم و رنگ داشت. حس داشت. برای هر روز و ظهر و شام و خوابش، تیتر داشت. قاعده داشت. رمضان، شبیه هیچ ماهی نبود. زندگیِ خطیات را لایه لایه میکرد و خرامان خرامان لایهها را در آغوش میکشید. از لحظهی دیدار آن هلال تُرد و ظریف که نیّت در سرت میگذشت تا روز عیدش، همراه جمعیت انبوه زمین میشدی که نسیم «محمد» در زندگیهایشان وزیده بود.
رمضان، خلاق و بدیع بود. در سحرهای معمولیِ خوابآلود، انقلاب کرد. «اَللهمَ اِنّی اَسئلُک ببَهائک» آورد. چایی هل و رطب و کبکاب آورد. گلچینِ منوی آشپزخانه، در بهترین کیفیتش وسط سفره بود. آیین پرماجرای صف مسواک داشت. نماز صبحِ اول وقت داشت. دیگر یله نبودیم. رمضان جدول و مقرری داشت. جادو داشت. فقط روزه میتوانست بچهی چموش خسته از مدرسه را قبل از چُرت عصرانه پشت رحل بزرگترها بنشاند. فوجفوج هِندل و تُپق بزند و دستانداز بسازد اما به هوای همقطارانش به ضرب و زور قرآن بخواند. رمضان اُبهت داشت. آنقدر که حواسمان را جمع کنیم تا دروغ و دَوَنگ نگوییم و خبرکِشی نکنیم و به هم فحش ندهیم. هر روزش لحظهی اوج داشت. سند تکبرگ منگولهدار شوق و طرَب دم افطار را شش دانگ به نام خودش زده بودند. افطار، همینجوری هم خاطرش عزیز بود. دیگر با «ربّنا» و «این دهان بستی» و جانمازهای پهنشده، با شربت خاکشیر و شلهزرد و رنگینک و زولبیا گوشفیل آقای محیط، با آجرهای قزاقی و مرطوب مسجد صابری، با دلمه و حلیمبادمجان و کوفتهی مادرم خود بهشت میشد.
رمضان، احیاءهای رازآلود داشت. مادر و زنعمویم نان خشک و پنیر و برگه زردآلو و شکلات را توی ساکدستی میریختند و میرفتیم توی حیاط درندشت مسجد جامع. آنها به معراج میرفتند و من و خواهر و دخترعمویم تماشا میکردیم و میخوردیم و در دل شب میدویدیم. شب احیاء، شب عیش و سرور بود. همهی اینها آنقدر پُرزور بود که پیلهکردنهای مادربزرگهایِ طفلکِ من را لطیف و کمرنگ کند.
رمضان آن سال، بالاخره همه روزهها را گرفتم. بیستونه تا کلهگنجشکی و یکی هم با توافق مادر و پدرم، چراغخاموش و قایُمَکی، کامل. عجبا که بعد از عید فطر جلوی من هرطور بود بشکنزنان و دلِیْدلِیْکُنان بقیه را خبر میکردند:
- مادر! تو حساب باشِیْن! ای بچه، ماشّالا وَر جونِش، خانِمِ اَ کار دِرومِدهای شده، تِمام روزاشِ گرفته! (در جریان باشین این بچه ماشاالله بهش، خانم از کار دراومدهای شده، تمام روزههاشو گرفته!)
آنوقتها گاهی که سرحالتر بودم و توی نخ این همه تَلواسه و التفاتشان میرفتم فکر میکردم که خب مادرند. من هم اگر مادر بشوم حتماً برای روزه گرفتن بچهام غصه میخورم. الان مادر سه بچهام. دخترم چند سال است که مکلف و روزهبگیر شده و پسرم همسن آن روزهای من است و کلهگنجشکی میگیرد. دروغگو دشمن خداست؛ راستش من سر سوزنی برای روزهگرفتنشان غصه نخوردهام. در عوض حتی از خیال خام روزه خوردنشان دلشوره میگیرم. روزههای قضا را هم تذکر میدهم که مبادا وسط شیطنتها و سربههواییها گم شود.
اگر میخواهید بچهتان روزهبگیر مصمم و ثابتقدمی شود، روش مادربزرگهای خدابیامرز من تضمینیست. صددرصد. شاهرگم را گِرو میگذارم!
#مهدیه_پورمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایِش_نیست
#قسمت_هشتم
شش ماه بود که سهروزِ هفته را به نامِ چشمهای پسرک زده بودم.
صبحْ دوقلوها و سارا را به طیبه خانم میسپردم و با اُمید به بیمارستان ملی میرفتیم. دستگاهی کمیاب، که چشمها پشت آن قرار میگرفت و با حرکاتِ آموزشی، بازی داده میشد.
بعد از هر بار، سردردهایش کم و کمتر میشد.
آخرین معاینهی چشمپزشکی، سرنوشتساز بود.
دکتر صبوری و اُمید، دوطرفِ دستگاه نشسته
بودند. چیزی از دلم تا گلو بالا میآمد. آبِ دهانم خشک شده بود و نمیدانستم بغض است یا دلهره که نمیتوانم قورتَش دهم.
دکتر با دقت معاینه را تمام کرد.
از جایش بلند شد: «زحمتاتون نتیجه داد، پسرتون از یه عارضهی مادرزادی نجات پیدا کرد. شما مادر نمونهای هستید.»
قطرهی اشکم را با گوشهی چادر پاک کردم: «تشخیص شما کمکمون کرد. خدا از پدری کَمتون نکنه.»
دکتر سمتِ میزش رفت: «دفترچه بیمهتون رو بدید.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
اُمید، از پشت دستگاه بلند شد و دفترچه را از من گرفت و به دکتر داد. دکتر عینکش را به چشم زد و خودکارِ بیکش را روی صفحه تکان داد. دفتر را بست و به سمتم گرفت: «این قطرهای که نوشتم، هر روز تا یکماه بریزید تو چشماش و بعد بیاید معاینه کنم.»
سرم را به سمتِ سینه پایین آوردم و چند بار تکان دادم: «خیلی ممنونم آقای دکتر، پس دیگه یه روز درمیون نَیارمش؟»
دکتر، دستش را روی موهای اُمید کشید و خندهی کمرنگی روی صورتش نشست: «دلم برایِ اُمیدخان تنگ میشه، اما خدا رو شکر که دیگه نمیخواد بیاد اینجا.»
اُمید، صورتش را به سمت من چرخاند. چشمهایش ریز و لبهایش تا بناگوش باز شده بود. به سمتِ بالا پرید و جیغ زد: «هورااااااا!»
آقای دکتر، خندهاش قُوّت پیدا کرد: «انقدر از ما خسته شده بودی، بچهجون؟»
اُمید با همان خندهی پهن روی صورتش، صاف ایستاد: «نه، از بیمارستان اومدن خسته شدم. میخوام بمونم خونه با خواهرا و داداشام بازی کنم.»
دستِ اُمید را گرفتم و با دکتر صبوری خداحافظی کردیم. از پیچ خیابان فردوسی رد شدیم که
پیکان خاکستری از جلویم گذشت و دود سیاهش از اگزوز بیرون آمد و در هوا پمپاژ شد. با چادر، جلوی دهان و بینیام را پوشاندم، اما دود تا انتهای ریهام رفته و جا خوش کرده بود و حالا با تمام ذخیرهی غذایی و مِری و معده و هر چه در گلو تا شکم داشتم، میخواست از دهانم بیرون بیاید.
دستم را محکمتر روی صورتم فشار دادم و کل لب و لوچهاَم را در مُشت گرفتم.
سوار اولین اتوبوس شدیم. حالم جا آمده بود. التماس به اعضایِ بدنم کارساز شده و آرام سرِ جایشان نشسته بودند.
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/948
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan