#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
چند روز پیش دخترم میگه: «مامان اگر آدما کاری نکنن کجا میرن؟»
میگم: «یعنی چی؟!»
- خب اونایی که کار خوب میکنن، میرن بهشت،
اونایی که کار بد میکنن. میرن جهنم،
اونا که هیچکار نمیکنن چی؟!
و من: 😳😶🌫😅
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پنج_کیلومتر_تا_بهشت
توی آن تاریکی فقط چشمهایش دیده میشد. هیچکس جز من در خانه نبود. عقربههای ساعت، هشتونیم شب را نشان میدادند. قطرهی عرقی سرد، روی ستون فقراتم سُر خورد. دست و پایم یخ بسته بود. به چشمهایش زل زدم. ناگهان چشمها را گشود. نور مهتاب افتاد وسط حدقهی چشمش. مردمکهایش هر لحظه گشادتر میشد و بیشتر میلرزید. نوک ابروهایش لرزان، بالا میرفتند و با سایهای که روی پلکها میانداختند، ترس را توی قلبم با سرعت بالایی پمپاژ میکردند. دهانم خشک شده بود. نان را با پنیر وسطش، توی مشتم مچاله کرده بودم و خودم را هزار بار نفرین کردم که چرا سُنّت نشکستم و همراه خانوادهام به مهمانی نرفتم.
حالا باید روزهام را بهجای چاینبات و زعفران، با زهر هلاهلِ ترس، باز کنم.
ساعت از هشتوچهل دقیقه گذشت و قرار همیشگیمان بیقرار شد.
با خودم فکر کردم لابد همه من را فراموش کردهاند و حالا حسابی توی مهمانی مشغول هستند.
بالاخره تیتراژ ترسناک ابتدای فیلم به پایان رسید و قسمت هفتم سریال رمضانی «پنج کیلومتر تا بهشت» آغاز شد.
چایم را که مثل بدنم یخ کرده بود، سر کشیدم. سرم را به ستون وسط خانه تکیه دادم و زانوها را تا جایی که میشد، خم کردم و توی بغل، جا دادم.
این سومین افطاری بود که مجبور بودم تنها توی خانه بمانم.
ابتدای ماه رمضان بلهبرونمان بود و به اصطلاح شهر خودمان -شهری کوچک در جنوب خراسان- نامزد بودیم و قرار بود عید فطر محرم شویم.
ساعت ده دقیقه به نه شد. به پنیرها که بیسلیقه توی پیشدستی ریخته بودم، نیشخند زدم: «هنوز یه هفته نگذشته، بیمعرفت، فراموشم کرد.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
شب قبل، سفرهی افطاری را که جمع کردیم، تلفن خانه زنگ خورد.
مادرم تلفن را گرم و رسمی جواب داد. گوشی را که گذاشت، رو به من کرد:
«فردا شب خونهی عموی نامزدت، افطاری دعوتیم. مادربزرگ و پدر بزرگت هم دعوتن. میخوای اگه تنهایی میترسی، بگم یونس پیشت بمونه؟»
صدای دورگهی برادرم که وسط دوراهی کودکی و جوانی گیر کرده بود، از اتاق بلند شد:
«مامان از طرف من بهش قول همکاری ندید که من موندنی نیستم و باهاتون میام. بالاخره هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه! آبجی فقط حواست باشه از پشت درخت پسته حیاط، سایهای رد نشه.»
افطاری تک نفره را به ماندن کنار برادرم و تحمل کَلکَلهایش ترجیح میدادم:
«کسی نخواست بمونی. بهتر که بری، چند ساعت نبینمت با اون دماغ قد کُره زمینت!»
مادرم پوفی کشید، سری تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت: «از صبح تا شب مثه... استغفرالله... همش به جون هم میفتین! انگار نه انگار از یه پدر و مادرید!»
دندانهایم را به هم فشار دادم. عصبانیتم به خاطر کَلکَل با برادرم نبود؛ از ترس تنهایی فرداشب بود.
توی دلم غر میزدم که چرا تابوشکنی نکردم؟ کاش همان اولین مهمانی افطار که خانوادهام دعوت شدند، میگفتم یا همه میرویم یا هیچکس!
رسمی که مانع رفتنم به مهمانی میشد بدجور اوقاتم را تلخ کرده بود. مادرم از مادربزرگ و بزرگهای فامیل شنیده بود رسم است دختر نشانکرده، به مهمانیهای خانوادهی نامزدش نرود؛ خصوصا اگر پسر یا همان همسر آینده، در آن مهمانی حضور داشته باشد.
رسمی قدیمی که تقریبا بین تمام خانوادههای شهر منسوخ شده بود، اما سرسختانه توی خانوادهی ما و تک و توک خانوادههای مذهبی باقی مانده بود.
مادر در جوابم که پرسیده بودم «این چه رسم بیخودیه؟»، گفت: «دخترم قدیمیا الکی حرف نزدن. خودتم خوب میدونی دو نفر که نشونکرده و به اصطلاح ما، نامزد هم میشن، نگاهشون به هم، مثه نگاه دوتا نامحرم معمولی، گذری نیست. از این بگذریم، یادمه مادربزرگم میگفتن هرچی نومزدت کمتر ببیندت، بیشتر تشنهت میشه و واسش شیرینتر میشی! بذار تو هم لیلی داستان قدیمیا باشی.»
با شنیدن جواب مادرم تلاش کردم رسم را بپذیرم و دختر آفتابندیدهی فامیل بمانم.
به امید لیلیشدن، پیه تنهایی را به تنم مالیدم و داستان افطاریهای تکنفره، آغاز شد.
ساعت نه بود و آگهیهای تلویزیونی میانهی فیلم، تازه شروع شده بود که زنگ خانه به صدا درآمد.
جز برادرم که به رسم مهمانیهای قبلی، همراه نامزدم، برایم شام میآورد، کسی این ساعت زنگ خانه را نمیزد.
مثل برق از جا پریدم، اما یاد تأخیر بیست دقیقهای که افتادم، آرام چادر سفیدم را سر کردم و قدمها را آهسته برداشتم. باید تأخیرشان را با تأخیر، جواب میدادم:
«کیه؟»
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
صدای برادرم از آن طرف در بلند شد:
«منم زندانی. برات غذا آوردم.»
در را باز نکرده، سینی بزرگی روی دستهایم گذاشت: «بگیر بابا دستم شکست. گفتم شوهر میکنی خلاص میشم. از چاله دراومدم افتادم تو چاه.»
بشقابی پر از زرشکپلو و مرغ وسط سینی بود، سبزی و سالاد و میوه هم دورچین شده بودند و بطری دوغ یک گوشه ایستاده بود: «چته باز غر میزنی، چرا انقدر دیر اومدین؟»
برادرم نگاه به بطری کرد: «تقصیر شاهزادهی سوار بر موتورته! نیمساعته منو علاف این بطری دوغ کرده؛ حالا انگار اگه نمیخوردی، میمردی! کل سوپریای شهر بسته بود. بهش گفتم بیخیال، نمیخواد زحمت بکشید، گفت دلم نمیاد همه دوغ بخورن، ایشون نخورن!»
ایشون، را به حالت تمسخرآمیزی ادا کرد. دستهایم زیر سنگینی سینی، خواب رفتند و مور مور میشدند.
«خلاصه کلی گشت تا از یه تهیهغذا برات دوغ پیدا کرد. از موتور که پیاده شد، دوباره سینی رو مرتب کرد و داد دستم، خدمت پرنسسخانومش بیارم.»
آتش خشم چند دقیقه پیش، تبدیل به گرمای عشق شد و از قلبم به تک تک اعضا صادر شد.
گرمی عشق ترکیبشده با خجالت را، روی گونههایم حس میکردم.
«نمیای سلام کنی؟ تشکر کنی؟ گناه داره. خیلی برات زحمت کشید. خودش هنوز افطار نخورده، داشت افطاری تو رو چک میکرد کم و کسر نباشه! بیا؛ قول میدم به بابا نگم بهش سلام کردی.»
میدانستم قولش مردانه نیست و سر بزنگاه، به بدترین نحو ممکن، توی دادگاهی بر ضدم استفاده میکند، اما اینبار، ترس از ناراحتی پدرم نبود که پای رفتنم را بست، یاد حرفهای مادرم افتادم و نگاهی که هنوز، برایمان میوهی ممنوعه بود، سر راه بهشت.
دوست نداشتم روزهام را به نگاهی با رنگ و بوی گناه، افطار کنم.
چادرم را جلو کشیدم و به برادرم نگاه کردم: «نه داداش، ما نامحرمیم. ضرورتی نداره باهاشون صحبت کنم. تو تشکر کردی کافیه.»
برادرم لبخند کوتاهی زد: «بابا چقدر شما دوتا مثبتین! این از تو که یه سلامم بهش نمیکنی، اونم از نامزدت که اون سر کوچه وایمیسه مبادا نسیم، بوی یار نامحرمش رو بهش برسونه! باشه بابا؛ من رفتم تا قبل از اینکه رودههام قربانی عشق پاک شما دوتا بشن.»
عشق پاک را که گفت، شادی دوید زیر پوستم. حرارتی که حس میکردم، خبر از سرخی گونههایم میداد.
در را بستم. احساس میکردم اینبار پنج کیلومتری بهشت وصال ایستادهام و تلخی این سختیها به زودی به شیرینی وصلت تبدیل میشود.
یک ساعت بعد خانوادهام از مهمانی برگشتند.
مادر، زینب یکساله را گذاشت توی بغلم. صورت خواهرم را بوسیدم. برادرهایم به اتاقشان رفتند. پدر مقابل تلویزیون نشست و مادرم که چادرش را تا میزد با لبخندی که بین گونههایش کشیده شده بود، رو به من کرد:
«خیلی سلامت رسوندن. آخر که بلند شدیم، مادربزرگِ نامزدت اومد پیش بابا و من و مادربزرگ، گفت اگه اجازه بدید به جای عید فطر، همین هفتهی دیگه، میلاد امام حسن(ع) بچهها رو عقد کنیم.»
نگاه متعجبم را میان مادر و پدر چرخاندم.
«گفتن پسرشون خواسته دیگه بیش از این نامحرم نمونین. مادرش خندید و گفت که بچهم تو افطاریا همش حواسش پیش نومزدشه، غذا از گلوش پایین نمیره. باباشم از بابات خواهش کردن قبول کنن عقدتون کنیم.»
سرم را پایین انداختم و لبخندم را قورت دادم، قبل از اینکه حرف دلم را فریاد بزند.
«باباتم از خداخواسته قبول کرد و گفت منم راضی نیستم اینا تو این وضع باشن. هرچی زودتر محرم بشن، بهتره. خلاصه، هفته دیگه دعوتی به عقد خودت!»
صدای دورگه از اتاق بلند شد:
«آخیییش، دیگه مجبور نیستم سوار موتور، خیابونا رو واسه یه دوغ گز کنم.»
مادرم که انگار قضیهی دوغ را میدانست، خم شد و در گوشم گفت:
«آفرین دخترم نرفتی تشکر کنی. دیدی گفتم اینجوری تشنهتر میشه و واسش شیرینتر میشی؟ وسط مهمونی که میوه میخوردیم، مامانشو صدا زد و چند دقیقه صحبت کردن، بعد مامانش اومد درِگوش مادربزرگش یه چیزایی گفت و بعد هم ...»
بیصدا نگاهم را به چشمهای مادرم دوختم.
«بعد هم هیچی دیگه... جفتتون دارین به آرزوتون میرسین.»
دوست داشتم خم شوم و دستهایش را ببوسم و بابت درس بزرگی که به من داد تشکر کنم.
خوشحال بودم که درخت حیا و ایمانم، ثمر داده بود و میوهاش دیگر، ممنوعه نبود.
یک هفته بعد، پنج کیلومتری بهشت نبودم و درست وسط آن نشسته بودم.
توی اتاق، سر سفرهی افطار دونفره، کنار همسرم دو زانو نشستم. یک دستش را روی دستم گذاشت و با دست دیگر خرما را توی دهانم. چشم دوخت به چشمهایم و آرام زمزمه کرد:
«قبول باشه خانومم!»
#آرزو_نیایعباسی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایِش_نیست
#قسمت_هفتم
زندگیاَم خلاصه شده بود در چشمهایِ اُمید.
کفشهای آهنی به پا کرده بودم و از این مطب به آن درمانگاه، به اُمیدِ راهی برای درمانِ چشمهایِ پسرکم میدویدم.
سَر دردهای شدید هم به قرمزی چشمَش اضافه شده بود.
این و آن آنقدر دکترهای مختلف معرفی کرده بودند که نمیدانم کدامِشان بود که آدرسِ دکتر صبوری در بیمارستان بانک ملی را به من داد.
صبحانهی بچهها را دادم و آمادهشان کردم. لقمهی نان و پنیر و گردو را در کیفِ مدرسه علی گذاشتم.
زنگ خانهی طیبه خانم را که زدم، چادر به کمر بسته پشتِ در ایستاده بود.
در را باز کرد و دوقلوها و سارای یک ساله را از آغوشَم گرفت.
با عجله گفتم: «طیبه خانم، علی ساعت دوازده از مدرسه میاد خونه. بهش سپردم بیاد زنگ شما رو بزنه. تو رو خدا حلال کن.»
طیبه خانم، چند بهار بیشتر از من دیده بود، دستش را مُشت کرد و جلوی دهانش گرفت و گفت: «این حرفا چیه دخترِخوب. برو، ایشالا امروز با خبرای خوش برگردی.»
صدایم را آهستهتر کردم تا پسرها که در دوطرفم ایستاده بودند، نَشنوند: «دعا کن، دارم دِق میکنم.»
✍ ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
پاسخ داد: «اُمیدت به خدا باشه، من که به دلم بَرات شده این دکتر حرفای خوبی بهت میزنه. خیالت از بچهها راحتِ راحت باشه، حواسم به برگشتنِ علی هم هست.»
علی را تا جلوی مدرسه رساندم و با اُمید به طرفِ خیابان فردوسی به راه افتادیم.
دکتر صبوری روزهای زوج در بیمارستان بانک ملی ویزیت میکرد.
پشت درِ مطب ایستادم و با سَکَنِ سبابه، چند بار به در زدم.
'بفرماییدِ' دکتر، حُکمِ ورودم به اتاق شد.
اُمید را روی صندلی رو به روی او نشاندم.
بدون توضیح خواستن از من شروع به معاینه چشمهای اُمید کرد.
چراغ قوه را در چشمهایش انداخت.
صورتِ دکتر را اِنگار کَتیرا زده بودند. هیچ حرکتی نمیکرد.
با انگشت سبابه، گوشهی ناخن شَستم را میکَندم و با نوکِ پا روی زمین ضربه میزدم.
دکتر، اُمید را پشت دستگاه نشاند و با دست پشتِ سرش را هُل داد تا چانهاَش به آن بچسبد.
خودش هم به طرف مقابل رفت و چشمش را به صفحهی آن نزدیک کرد.
چند ثانیهای بدون حرف، معاینه را ادامه داد.
طاقتم تمام شد: «آقای دکتر، چشمای بچم چه جوریه؟»
دکتر سرش را از توی لنز در آورد و سمت من نگاه کرد: «سردرد هم داره؟»
گفتم: «بله، اولش فقط چشمش قرمز شد، بعد شروع به سر درد کرد.»
گوشهی ناخنم خون میآمد.
دکتر اُمید را سر جایش برگرداند: «چشمهای پسرتون مادرزادی اِسترابیسم بوده، اما الان تو سن هشت سالگی داره خودشو نشون میده، سر دردهاشم به خاطر همین هست.»
اُمید، به دقت داشت به حرفهای دکتر گوش میکرد: «آقای دکتر،تختهی کلاس رو خوب نمیبینم. به خانم معلممون گفتم بزرگ بنویسه.»
خود داریَم تمام و صبرم لبریز شد. به گریه افتادم: «آقای دکتر چیکار کنم؟ سر دردهاشَم داره بیشتر میشه.»
دکتر که بیتابی من اصلا برایش جدید نبود با آرامشی سمت من چرخید و گفت: «اول که خدا رو شکر کنید که هنوز جای امیدواری هست، فقط باید چند وقت مُداوم بیاریدش بیمارستان، چشمهاش باید زیر دستگاه قرار بگیره، تا انشاالله چَپ نشه.»
پرسیدم: «خوب میشه دیگه؟»
دکتر، ریشهایش را خاراند: «بله چرا نشه، خوب میشه. فقط تاکید میکنم باید مرتب بیاریدش، اگر سهلانگاری کنید، چشمهاشو کم کم از دست میده یا تار میشه.»
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/940
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#رمضان_زورش_بیشتر_بود
#روایت_یازدهم_مجله_قلمزنان
مادرم مرحله به مرحله ایستگاههای احوالپرسی با خالهی پدرم را رد کرد تا رسید به نوهی محبوب خاله. خاله پوران، گونیا و بیقوز نشسته بود بغل سماور. با انگشت قلمیِ اشارهاش پل عینکش را هُل داد، سرش را به راست و چپ تکانی داد و زل زد به چشمهای مادرم.
- موشی شده داره میره تو دیوار.
من که طبق معمول سرگرم سِیلِ سقف گُنبدی و پردهی گلدرشت جلوی گنجهی گوشهی اتاق بودم یکهو میخ شدم. اینطور جملهای در خاطرات هفتسالهام از خالهی موقّری که او بود نمیگنجید. خوب نگاهش کردم. جدّیِ جدّی بود. انگار دارد خبر تصادفی را میدهد. مامانم را پاییدم، او هم مشغول همدلی بود. دل دادم؛ غصه میخورد که روزه، نوهی نوجوانش را جوری آب کرده که اصلاً دارد محو میشود!
«روزه؟! واقعاً منظورش روزه بود؟! همان که خانم طالبیِ مدرسه با سرود و نمایش و قصه، وسط اَلَمشَنگه و سُرفههای زورکی و راستکیِ بچهها مطمئنمان کرده بود که خیلی مهم و خوب است؟! همان که تا آن روز توی خانه و مهمانی و تلویزیون و کتاب و صف صبحگاه و کلاس، تند و تند همه ستارهها و جایزهها را جمع کرده بود؟!»
اما ایراد را یکی از خودِ بزرگترها و آدمحسابیها گرفته بود.
«خب گرفته باشد. اشتباه کرده. نه! آدم خوبیست. همه دوستش داریم. نماز میخوانَد. کمک میکند. حتماً روزه هم میگیرد.»
صغرا کبراهایم همینها بود. تمامِ تمام شد. «شبهه»، گردنفراز و سینهسِپر سلام کرد. روزه هنوز هم خوب بود اما دیگر بیاشکال و مُبرّا نبود. همانجا کنار پشتیِ یُغور ترکمنی زدم روی پای مادرم و آسوده پرسیدم:
✍ ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
- مامان! مامان! روزه بده؟
- روزه؟! ... نه!
آن دو داشتند افقهای سوژهی بعدی را پایین و بالا میکردند. فکر کنم تا مادرم آمد بپرسد چرا؟، مَشاعِر مادرانهاش روشن شدند و آژیرکشان و تختهگاز تا فرحزاد بردندش.
- روزه بد نیست؛ اونایی که ضعیفن یا مریضن نباید روزه بگیرن. خودِ خدا گفته. مثل حمیده.
استدلالش برای من برهان قاطع بود. چند ثانیه زیر و رویش کردم. قانع شدم و شبهه، در دَم منهدم شد. حمیده را مجسّم کردم. همیشه لاغر بود و نجیب و درسخوان و برای خالهی پدرم، همدم. برای محکمکاری، دادگاه خیالیای هم تشکیل دادم و روزهی متهم را نشاندم در ردیف اول و آخرش، استدلال نهایی قاضی دو خط بود: «بابا و مامانَمَم روزه میگیرن. دوستشَم دارن. اما قویان. خوشحالن. پس روزه، گناهکار نیست.»
روزه تبرئه شد. حالا که سربلند شده بود عزیزتر هم شد. آن شب با حال یقین به خانه برگشتم. ماه رمضانِ بعدی وارد حلقهی هشتسالههای «در آستانه» شدم. دستورکار، روزهی کلهگنجشکی و نهایتاً یک روزهی اصل بود. من و مادر و پدرم مهیّا بودیم. اما مادربزرگهای نازنینم، به کلهگنجشکیِ آبکی هم اذن قبول ندادند! هر دو با تمام قوا و قشون در هیئت مجتهدین تراز اول وارد عمل شدند و انصافاً با هفت روش سامورایی چه همتی خرج کردند!
- ننه! راسراسی میخِیْ روزه بشی؟! مبادا بشی، خدا قَرِش میایه! (ننه! راستیراستی میخوای روزه بگیری؟! نباید بگیریها، خدا قهرش میاد!)
- ننه! روزه مال بَچّا نیس. چهخاصه بیقُوهیَم باشن. هر وخ گُنده شدی، تِمومِ سالِ روزه بگیر. اگر هِشکی هِچّی گُف! (ننه! روزه برای بچهها نیس. خصوصا اگر بیجونم باشن. هروقت بزرگ شدی، تموم سال روزه بگیر. اگر هیچکس هیچچیزی گفت؟!)
- ننه زرد و زار میشی. افتاده میشی. دِگه همیشهوَخ مِریضو میمونی، بَدبَخ میشی! (دیگه همیشهوقت مریض میمونی، بدبخت میشی!)
این را از اعماقِ دلِ دردمند و با زبان بدن هنرمندانهای میگفتند و تهَش حکمت و خیرخواهی ظهور میکرد:
- دَردابِلات! مِریضویَم که باشی دِگه هِشوَخ نمیتونی روزه بگیری! تا آخِرِ عمرت میبا حسرت بخوری! (درد و بلات بیاد تو بدن من! دائمالمریض که باشی، دیگه هیچوقت نمیتونی روزه بگیری؛ تا آخر عمرت باید حسرت بخوری!)
سنگر حیرتانگیز آخر، توسل به معاد و دوزخ بود:
- ننه! کور بِشم هِش گُنایی اَ ای بالاتر نی! میخِیْ گُناکار بشی، تو بچگی روزه بگیر. مَصیَت کُن! (ننه! کور بشم اگر دروغ میگم که هیچ گناهی از این بالاتر نیست. میخوای گناهکار بشی، تو بچگی روزه بگیر و در نتیجه معصیت کن!)
آنوقت از آن طرف، یعنی همهی طرفهای موجودِ دیگر، روزه، کمپیدا بود. عالیمقام و نورچشمی و دامَتبرکاتُه بود. حتی پیش خود آن خدابیامرزها. همان شبِ شبهه، در قد و قوارهی عقل هفتسالهام، پیچهای عقیدهام، آچارکِشی شد. اگر بگویید جهاد تبیین مادربزرگهایم اندازهی اَرزنی خاصیت داشت، نداشت. عوضش اثر معکوس، تا دلتان بخواهد! همانکه از قضا سرکنگبین، صفرا فزود! بینواها سرْرشتهای در مهارتهای ارتباطی نداشتند و از چند و چون عالم تبلیغ بیخبر بودند. موعظه و منبرهایشان هر روز مرا لجوجتر و سرسختتر میکرد. هفتهی اولِ کلهگنجشکیها را که رد کردم از انصراف کاملم ناامید شدند و نقشه را تغییر دادند. سحری را وسط کشمکش با خواب خورده بودم. صبح که بیدار میشدم با لحن و کلمات تکراری نِدا میآمد که:
- ننه! برو ناشتا شو. (صبحانه بخور)
- من که روزهام.
- باشی. کلهگنجشکیه. حالو نقداً دو لقمه تو دَنِت بِل. (حالا فعلا دو لقمه تو دهنت بذار.)
- باطل میشه. صُبونه نداره که. الانم سیرم.
- خاکِ عالَم! چطو نِداره؟! ناشتایی و نِهار داره. برو اَ هرکی میخِیْ سراغ بگیر. (صبحانه و ناهار داره. برو از هرکی میخوای بپرس.)
حرص میخوردم. مادرم هم همیشه میگفت بلبلزبانی و حاضرجوابی با بزرگترها موقوف. میگفتم: «دیگه چی از روزهم میمونه؟! دوستام فقط ناهار میخورن.»
و جواب میآمد: «به ابوالفَرض باباحاجیم میگُف ناشتاییَم هَس.» (به حضرت ابوالفضل قسم پدربزرگم میگفت صبحانه هم تو روزه کلهگنجشکی هست.)
یا «ننه! بخور گردِنِ من.»
خدابیامرزها گردنْگیرانِ نَستوهی بودند!
- ننه! نِفِسِت بشم! میگن هرچی شیرین نِباشه باطل نمیکنه.
- ننه! میگن اگر دَ دَقه بیشتر نشه باطل نمیشه. (میگن اگر چیزی خوردنت ده دقیقه بیشتر نشه، روزهت باطل نمیشه.)
- ننه! راسی بِشِت گفتم عصمت میگُف نِمَک نِدوشته باشهیَم باطل نمیکنه! (راستی بهت گفتم عصمت میگفت اگر خوردنی، نمک نداشته باشه هم، روزه رو باطل نمیکنه!)
- ننه! ایقَ وِریرا وِرورا نرو. بِگی بخواب. (اینقدر اینور اونور نرو. بگیر بخواب.)
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
بعضیهایشان همانوقت هم مبهوتم میکرد. پِخی میزدم زیر خنده. اما رمضان، طُرفههای نابی داشت که همهی اینها را میشست و میبرد. رمضان عطر و طعم و رنگ داشت. حس داشت. برای هر روز و ظهر و شام و خوابش، تیتر داشت. قاعده داشت. رمضان، شبیه هیچ ماهی نبود. زندگیِ خطیات را لایه لایه میکرد و خرامان خرامان لایهها را در آغوش میکشید. از لحظهی دیدار آن هلال تُرد و ظریف که نیّت در سرت میگذشت تا روز عیدش، همراه جمعیت انبوه زمین میشدی که نسیم «محمد» در زندگیهایشان وزیده بود.
رمضان، خلاق و بدیع بود. در سحرهای معمولیِ خوابآلود، انقلاب کرد. «اَللهمَ اِنّی اَسئلُک ببَهائک» آورد. چایی هل و رطب و کبکاب آورد. گلچینِ منوی آشپزخانه، در بهترین کیفیتش وسط سفره بود. آیین پرماجرای صف مسواک داشت. نماز صبحِ اول وقت داشت. دیگر یله نبودیم. رمضان جدول و مقرری داشت. جادو داشت. فقط روزه میتوانست بچهی چموش خسته از مدرسه را قبل از چُرت عصرانه پشت رحل بزرگترها بنشاند. فوجفوج هِندل و تُپق بزند و دستانداز بسازد اما به هوای همقطارانش به ضرب و زور قرآن بخواند. رمضان اُبهت داشت. آنقدر که حواسمان را جمع کنیم تا دروغ و دَوَنگ نگوییم و خبرکِشی نکنیم و به هم فحش ندهیم. هر روزش لحظهی اوج داشت. سند تکبرگ منگولهدار شوق و طرَب دم افطار را شش دانگ به نام خودش زده بودند. افطار، همینجوری هم خاطرش عزیز بود. دیگر با «ربّنا» و «این دهان بستی» و جانمازهای پهنشده، با شربت خاکشیر و شلهزرد و رنگینک و زولبیا گوشفیل آقای محیط، با آجرهای قزاقی و مرطوب مسجد صابری، با دلمه و حلیمبادمجان و کوفتهی مادرم خود بهشت میشد.
رمضان، احیاءهای رازآلود داشت. مادر و زنعمویم نان خشک و پنیر و برگه زردآلو و شکلات را توی ساکدستی میریختند و میرفتیم توی حیاط درندشت مسجد جامع. آنها به معراج میرفتند و من و خواهر و دخترعمویم تماشا میکردیم و میخوردیم و در دل شب میدویدیم. شب احیاء، شب عیش و سرور بود. همهی اینها آنقدر پُرزور بود که پیلهکردنهای مادربزرگهایِ طفلکِ من را لطیف و کمرنگ کند.
رمضان آن سال، بالاخره همه روزهها را گرفتم. بیستونه تا کلهگنجشکی و یکی هم با توافق مادر و پدرم، چراغخاموش و قایُمَکی، کامل. عجبا که بعد از عید فطر جلوی من هرطور بود بشکنزنان و دلِیْدلِیْکُنان بقیه را خبر میکردند:
- مادر! تو حساب باشِیْن! ای بچه، ماشّالا وَر جونِش، خانِمِ اَ کار دِرومِدهای شده، تِمام روزاشِ گرفته! (در جریان باشین این بچه ماشاالله بهش، خانم از کار دراومدهای شده، تمام روزههاشو گرفته!)
آنوقتها گاهی که سرحالتر بودم و توی نخ این همه تَلواسه و التفاتشان میرفتم فکر میکردم که خب مادرند. من هم اگر مادر بشوم حتماً برای روزه گرفتن بچهام غصه میخورم. الان مادر سه بچهام. دخترم چند سال است که مکلف و روزهبگیر شده و پسرم همسن آن روزهای من است و کلهگنجشکی میگیرد. دروغگو دشمن خداست؛ راستش من سر سوزنی برای روزهگرفتنشان غصه نخوردهام. در عوض حتی از خیال خام روزه خوردنشان دلشوره میگیرم. روزههای قضا را هم تذکر میدهم که مبادا وسط شیطنتها و سربههواییها گم شود.
اگر میخواهید بچهتان روزهبگیر مصمم و ثابتقدمی شود، روش مادربزرگهای خدابیامرز من تضمینیست. صددرصد. شاهرگم را گِرو میگذارم!
#مهدیه_پورمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایِش_نیست
#قسمت_هشتم
شش ماه بود که سهروزِ هفته را به نامِ چشمهای پسرک زده بودم.
صبحْ دوقلوها و سارا را به طیبه خانم میسپردم و با اُمید به بیمارستان ملی میرفتیم. دستگاهی کمیاب، که چشمها پشت آن قرار میگرفت و با حرکاتِ آموزشی، بازی داده میشد.
بعد از هر بار، سردردهایش کم و کمتر میشد.
آخرین معاینهی چشمپزشکی، سرنوشتساز بود.
دکتر صبوری و اُمید، دوطرفِ دستگاه نشسته
بودند. چیزی از دلم تا گلو بالا میآمد. آبِ دهانم خشک شده بود و نمیدانستم بغض است یا دلهره که نمیتوانم قورتَش دهم.
دکتر با دقت معاینه را تمام کرد.
از جایش بلند شد: «زحمتاتون نتیجه داد، پسرتون از یه عارضهی مادرزادی نجات پیدا کرد. شما مادر نمونهای هستید.»
قطرهی اشکم را با گوشهی چادر پاک کردم: «تشخیص شما کمکمون کرد. خدا از پدری کَمتون نکنه.»
دکتر سمتِ میزش رفت: «دفترچه بیمهتون رو بدید.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
اُمید، از پشت دستگاه بلند شد و دفترچه را از من گرفت و به دکتر داد. دکتر عینکش را به چشم زد و خودکارِ بیکش را روی صفحه تکان داد. دفتر را بست و به سمتم گرفت: «این قطرهای که نوشتم، هر روز تا یکماه بریزید تو چشماش و بعد بیاید معاینه کنم.»
سرم را به سمتِ سینه پایین آوردم و چند بار تکان دادم: «خیلی ممنونم آقای دکتر، پس دیگه یه روز درمیون نَیارمش؟»
دکتر، دستش را روی موهای اُمید کشید و خندهی کمرنگی روی صورتش نشست: «دلم برایِ اُمیدخان تنگ میشه، اما خدا رو شکر که دیگه نمیخواد بیاد اینجا.»
اُمید، صورتش را به سمت من چرخاند. چشمهایش ریز و لبهایش تا بناگوش باز شده بود. به سمتِ بالا پرید و جیغ زد: «هورااااااا!»
آقای دکتر، خندهاش قُوّت پیدا کرد: «انقدر از ما خسته شده بودی، بچهجون؟»
اُمید با همان خندهی پهن روی صورتش، صاف ایستاد: «نه، از بیمارستان اومدن خسته شدم. میخوام بمونم خونه با خواهرا و داداشام بازی کنم.»
دستِ اُمید را گرفتم و با دکتر صبوری خداحافظی کردیم. از پیچ خیابان فردوسی رد شدیم که
پیکان خاکستری از جلویم گذشت و دود سیاهش از اگزوز بیرون آمد و در هوا پمپاژ شد. با چادر، جلوی دهان و بینیام را پوشاندم، اما دود تا انتهای ریهام رفته و جا خوش کرده بود و حالا با تمام ذخیرهی غذایی و مِری و معده و هر چه در گلو تا شکم داشتم، میخواست از دهانم بیرون بیاید.
دستم را محکمتر روی صورتم فشار دادم و کل لب و لوچهاَم را در مُشت گرفتم.
سوار اولین اتوبوس شدیم. حالم جا آمده بود. التماس به اعضایِ بدنم کارساز شده و آرام سرِ جایشان نشسته بودند.
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/948
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#دلتنگتر_از_تُنگ_بلور
#روایت_ششم_مجله_قلمزنان
تا عقربههای ساعت خودشان را روی عدد چهار جمع و جور کنند، شاید چهل باری صدای سرفههای شدید خلطی دخترک بر سرم فرود آمدند و قلبم را تکهتکه از جا کندند. پاورچین پاورچین که مهمانها بیدار نشوند یک صندلی زیر پایم گذاشتم و دستگاه بخور سرد را از کمد بالای کتابخانه داخل سالن پایین آوردم و دوشاخهاش را توی پریز اتاق بچهها فرو بردم. کمی شیرْ گرم کردم و با عسل توی شیشه ریختم. سر شیشه را در دهان دخترک گذاشتم و تا حواسش به شیر خوردنش بود با روغن سیاهدانه آرام آرام قفسهی سینه و سینوسهایش را ماساژ دادم. شیرش که تمام شد پستانک سرخابیاش را جایگزین سر شیشه کردم، به پهلو خواباندم و پتو را رویش کشیدم.
همسرم صبح زود جلسهی مهمی داشت و به خاطر شرایط خانه دیر خوابیده بود. از اضطراب بیدار شدن و بدخواب شدنش به خاطر صدای سرفهی بچه، آنقدر این چند ساعت ماهیچههایم را در حالت انقباض نگهداشته بودم که تمام بدنم درد میکرد. برای حال خودم سوگواری میکردم. خیالم از بابت سرفههای زهرا هنوز راحت نشده بود که صدای نالههای ریز پسرم مثل آوار روی سرم خراب شد. چرخیدم سمت تختش. دستم را روی پیشانیاش گذاشتم. بعد هم دستها و پاهایش.
✍ادامه در بخش دوم؛