✍بخش دوم؛
من که نمیتونم به خاطر کوچولوها باهات مسافرت بیام. میگم با پسرها یه
سفر برو تا یه کم با تو تنها باشن، برایِ روحیهشون خوبه. از دستِ سر و صدایِ خونه هم نفس میکشن.
حرفهایَم تمام نشده بود که سرم به سینهی آقا صادق چسبید: «زهرا تو فرشتهای، بیخود نیست همه بِهت میگن ملکهی مهربونی. تا کجاها حواست هست!»
پدر و پسرها که راهی شمال شدند. با سمیه و سعید، به اصرارِ آقا صادق به خانهی آقاجانم رفتیم.
خانهی آقا، هزار متر با اُتاقهای بزرگ و دلباز بود. حیاط که باغی پر از گلهای محمدی و رُزهایِ صورتی بود. درختانِ کاج و سروهایِ بلند، روبهروی تراس جا خوش کرده بودند. وسطِ حیاط پر از سبزیهایی بود که آقا با دستِ خودش کاشته و مامان آبیاریشان میکرد.
مامان، از پلههایِ تراس پایین آمد. با لبهای کِش آمده و دستانِ باز، دوقلوها را از آغوشَم گرفت: «سلام مامان جان! چه خوب کردید اومدید.» پیشانی و لُپهایَش را بوسیدم.
خانهی آقاجان، شبهایِ سیاهِ بیلاله را برایَم زنده کردهبود. همان سالهایِ دوری که بدونِ دخترکِ یکسالهاَم، به خانهی پدری برگشته و ماندگار شده بودم.
شب که خیالِ همه از آرامشم راحت شد، عروسکِ لاله را جلوی دهانم گرفتم و صدایَم در سینه خفه شد.
وقتی همه خوابیدند، شروعِ عزاداریِ من بود. اُستخوانی در گلویَم بود که تیزیاَش، خراشم میداد. دستم را روی گلویَم گذاشته و فشار دادم. سوزنی در قلبم فرو میکردند و هیچ خونی از آن بیرون نمیآمد. هِق هِق میکردم اَما چشمهی اَشکم خشک شده بود.
آبجیفاطمه که در جایَش تکان خورد، صدایِ خفهاَم را خفهتر کردم. نمیخواستم بیدار شود، فردا امتحان عربی نُهم داشت.
عروسکِ لاله را جلوی دهان گرفتم و با دست دیگر، گلویَم را بیشتر فشار دادم تا دردش کمتر شود. با نوکِ شَست پا، راه رفتم و دستگیرهی درب حیاط را باز کردم. صورتم داغ شده بود. انگار که تمامِ خانه زیر آب رفته باشد، نفس نداشتم .
پا در حیاط گذاشتم و در را پشتِ سرم به همان آرامیِ باز شدن، بستم. نفسم هنوز بالا نیامده بود. تمامِ جانَم را برداشتم و به انتهایِ حیاط دویدم. سیاهیِ شب، اجازهی ریزش سیلِ خروشان چشمهایم را داد. با زانو رویِ چمنها سقوط کردم و چنگِشان زدم. میخواستم انتقامِ هشت ماه ندیدنِ لاله را از آنها بگیرم.
صدایِ «کی اونجاست؟» داداش مرا به خودم برگرداند. عروسکِ لاله را از زمین برداشتم و با صدایی که دیگر خودم هم نمیشناختمش و بیشترش واژهی «ه» بود، گفتم: «داداش، منم»
نورِ ماه، از تمامِ صورتِ مردانهاش قطرههایِ دُرُشت اَشک را نشان میداد.
جلو آمد و کنارم نشست: «آبجی، چند دقیقست دارم میبینم چهطور داری بالا و پایین میشی و زمین رو چنگ میزنی. دلت برا لاله تنگ شده؟»
سرم را تکان دادم و اُستخوان در گلویَم شکست و صدایَم بالا رفت: «داداش، دیگه طاقت ندارم، بچمو میخوام.»
خودش را به شانهام نزدیک کرد و مرا در حریمِ برادرانهاش جا داد: «زهرا جان، بهت قول میدم لاله رو برات بیارم. تو فقط چند روز دیگه طاقت بیار آبجی.»
حُرمتِ آغوشِ برادرانهاش بود یا قولی که با اطمینان و محکم به من داده بود، نمیدانم! اما عجیب، سوزشِ قلبم آرامتر شده بود. عروسک را برداشتم و شانه به شانهی داداش به داخل رفتم.
ادامه دارد.....
#قسمت_قبل
https://eitaa.com/janojahanmadarane/910
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#تعطیلات_جهانی
نوشت:
«تعطیلات در ایران، تقریبا از تمام کشورهای جهان بیشتراست.»
بی درنگ و تامل پاسخ دادم:
«بشنو و باور نکن!
ایران کی و کجا صد و هفتاد روز تعطیلات، پشت هم داشته؟»
جواب داد:
«نه نداشته؛ مگر تو جایی را میشناسی که انقدر تعطیل باشد. محال است!»
نوشتم:
«بله میشناسم، تو هم میشناسی، اصلا تمام دنیا میشناسند.
سازمان ملل، مجامع جهانی، یونیسیف، گروههای دفاع از حقوق زنان، حقوق کودکان، حقوق حیوانات و طبیعتدوستان، کشورهای عربی، رئیسجمهورهای غیر عربی، اروپایی و غیر اروپایی، همه صد و هفتاد روز است که تعطیلند.»
نوشت:
«مگر میشود؟»
نوشتم:
«نمیشود؟ حالا که شده!
۱۷۰ روز است مردان غزه شهید میشوند، کودکان غزه گرسنه جان میدهند، زنان غزه، هتک حرمت شده، در خون خود میغلتند، حتی حیوانات و طبیعت غزه هم زیر آتش جنگ اسرائیل نابود میشوند، اما کسی دم بر نمیآورد! هیچ مجمع جهانیای، در حمایتش حرفی نمیزند!
نمیدانم کودکان غزه کودک نیستند یا زنانش جنسشان با زنان دیگر متفاوت است؟
حتی حقوق حیوانات و طبیعت غزه هم انگار هیچ اهمیتی ندارد، تا نه برای مرگ بشریت، حداقل برای طبیعت و حیواناتش دل بسوزانند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
سازمان ملل هم انگار پونز نقشه را درست وسط غزه کوبیده تا نبیند میان ملل، چنین جایی هم روی کرهی زمین وجود دارد و دارد روزی هزار بار سلاخی میشود!
تعطیلی از این بیشتر؟!
صد و هفتاد روز است همه تعطیل شدهاند و خبری از آنها نیست!»
هیچ ننوشت؛ اما من هنوز کلی حرف برای نوشتن که نه، برای فریاد زدن سر جهان و اهالی دنیا داشتم و دارم:
«گاوهای شیرده آخورشان پر شده و بیتفاوت به گرسنگی کودکان غزه، با اسم مسلمانی، رسمی بدتر از لاییک در پیش گرفتهاند. فروشگاهها هنوز کالای اسرائیلی میفروشند، سودش را موشک میکنند و سر کودکان غزه فرود میآورند. سازمانهای جهانی، که کم مانده تابلوی «تمام جهان، به جز غزه» سر درشان نصب کنند، چشم به روی غزه بستهاند و صدای نحسشان در نیامده، خفه شدهاند؛ دریغ از بیانیهای!
لعنت به بیانیههای بیارزششان!
صد و هفتاد روز است غزه هر روز باران خون میبارد. صد و هفتاد روز است، مادران غزه، با قصهی سفره رنگینی از غذا، کودکانشان را گرسنه میان گل و لای میخوابانند. صد و هفتاد روز است مردان غزه یا شهید شدهاند، یا با دیدن رنج فرزندان و زنانشان آرزوی مرگ میکنند. صد و هفتاد روز است زنان غزه نفسهایشان را از ترس نفسهای سیاه سربازان منحوس اسرائیل، در سینه حبس کردهاند.
صد و هفتاد روز است انسانیت در تمام مجامع بشری تعطیل شده!
این یک رکورد تاریخی تعطیلات جهانیست!
ننگ بر دنیایی که مدتهاست، انسانیت در آن تعطیل شده!
#آرزو_نیایعباسی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
May 11
#افطاری_خیابان_ایران
صورتم را بردم جلوتر و توی آینه خودم را نگاه کردم. سرم را اینطرف و آنطرف چرخاندم و از سرِ رضایت لبخند زدم و گفتم: «خوبم؟»
مریم خواهر کوچکترم کتاب فیزیک به دست کنارم ایستاده بود. از توی آینهٔ قدّی نگاهم کرد و با هیجان گفت: «آره خیلی، فک کنم اونجا از همه بهتر باشی.»
شالم را روی سرم مرتب کردم و خندیدم «مگه مسابقهس آخه، فقط دعا کن استرسم کمتر بشه.»
کتابش را لوله کرد و گرفت زیر چانه اش «بالأخره اولین باره میری اونجا، من که جای تو بودم آب میشدم.»
برگشتم به سمتش و چشمانم را درشت کردم. «واا خوبه گفتم استرس دارما، تو که داری بدتر توی دلمو خالی میکنی.»
بعدش هم لبم را کج کردم و ادایش را در آوردم «آب میشدم، آب میشدم.»
برادرم از اتاق بیرون آمد و غرغر کنان پرید وسط حرف ما، «دو دیقه خواستیم بخوابیما، مثلا روزهایم، هی حرف حرف.»
از جلوی در اتاق بلند گفت: «مامان من میخوام برم کتابخونه چیزی نمیخوای برا افطار؟»
بعد هم از کنار من و مریم رد شد. «حالا حتما باید میرفتی؟»
بندِ کیف مخمل سفیدم را انداختم روی دوشم و با لحن حق به جانب گفتم: «ببخشیدا افطار دعوتم کردنا!»
مامان هول آمد توی پذیرایی و دستان خیسش را چند بار کشید به پیش بندش، «پسرم مگه میشه نره! زشته، نامزدشه.»
لبخند زنان رفتم سمت مامان و چشمانم را بستم و بغلش کردم. «قربون مامان مهربونم بشم من.»
برادرم سوئیچ و کتابهایش را از روی اُپن سنگی آشپزخانه برداشت و لحنش را مهربانتر کرد، «حالا بیا برو خودتو لوس نکن.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
گل رُزی را که برای علی خریده بودم از توی گلدانِ روی میزِ گوشهی پذیرایی برداشتم و یک بارِ دیگر خودم را توی آینه قدی نگاه کردم و خداحافظی کردم.
پنجمین روز ماه مبارک رمضان بود. دو روز بود که عقد محضری کرده بودیم. مجید دوست علی بود و از برادر به هم نزدیکتر بودند. این را خودش برایم گفته بود. اولین افطاری مشترکی بود که دعوت بودیم.
از راه پله پایین آمدم و رسیدم جلوی در کوچه.
در را که باز کردم علی قبل از من رسیده بود و توی ماشین منتظرم بود. نگاهش کردم در حالی که سرم پایین بود و داشتم گل رزم را بو میکردم.
لبخند زد و برایم دست تکان داد. اولین گلی بود که برای او خریده بودم، آن هم در اولین روزهای ماه رمضان.
باید ترافیک قبل از اذان مغرب را میگذراندیم. آن هم توی خیابانهای مرکز تهران، در سالی که هنوز مترو راه اندازی نشده بود و اتوبوسهای زرد شهری هم خط ویژه نداشتند.
برای من و علی زمان آنقدر زود گذشت که بعد از دو ساعت پشت ترافیکبودن یک صدا گفتیم: «اِ چه زود وقت اذان شد.»
و بعد به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده. به زحمت جای پارک پیدا کردیم و ماشین را همانجا کمی دورتر از خانهی آقامجید پارک کردیم. از ماشین که پیاده شدیم چند دقیقهای مانده بود تا اذان.
گفتم: «راستی دست خالی بریم اونجا؟»
علی لب گزید «آخ آخ دیدی چی شد، شیرینی رو خونه جا گذاشتم.»
ته دلم خوشحال شدم بابت اینکه این مسائل برایش مهم بوده. « ای واای... پس بیا زودتر بریم همین دور و ور یه چیزی بگیریم.»
ساعت مچی نقرهایاش را نگاه کرد «خیلی هم وقت نداریم، اما بریم، اینطوری زشته.»
تا خواستیم راه بیافتیم دستش را گذاشت روی شانهام «خودم را جمع کردم.»
فهمید که معذبم و دستش را برداشت. هنوز برایم احساس غریبگی داشت. حتی اسمش را نمیتوانستم صدا بزنم. بیرون که میرفتیم نزدیکش میشدم و بعد حرفم را میزدم تا نیاز نشود که صدایش بزنم.
چند تا خیابان و یک چهارراه را رد کردیم تا توانستیم یک قنادی پیدا کنیم.
صدای ربنای مرحوم شجریان از رادیوی رومیزی مغازهی کوچک وقدیمی پیچیده بود توی کوچه پس کوچههای باریک و کوتاهِ خیابان ایران.
هرچه قدمهایمان را تندتر برمیداشتیم انگار مسیر طولانی تر میشد. اصلا دوست نداشتم وسط مراسم برسیم.
اصلا آقا مجید تمام دوستان مشترکشان را برای افطار و مهمتر از آن برای آشنایی همسران دوستانشان با من دعوت کرده بود.
داشتیم نزدیک کوچهی آقا مجید اینا میشدیم، از جلوی در مغازهای رد شدیم که یکدفعه لیوان پر از شیرکاکائویی از داخل پرت شد سمتم و تمام محتویاتش ریخت روی چادرم.
از زیر شانه تا پایین.
چادرم شد مثل بوم نقاشی که به سبک اطواری رنگ پاشیده باشند رویش و چکههای آن از روی بوم سُر بخورند و پایین بریزند.
سریع خودم را عقب کشیدم و به زحمت تعادلم را روی پاشنه های نوک تیز کفشم حفظ کردم «این چی بود ریخت رو چادرم؟!»
مرد جوانی با صورت درهم از ته مغازه آمد جلوی در که دو تا پلهی کوتاه خورده بود و یک پسگردنی زد به پسر بچهای که سرش پایین بود و چشمهایش را جمع کرده بود و به هم فشار میداد.
صدای اللهاکبر اذانِ مؤذنزادهی اردبیلی در صدای پایین کشیده شدن کرکرههای فلزی طوسی گم شد.
با کمک علی که یک دستش جعبهی شیرینی بود، چادرم را توی دستم جمع کردم و با نگرانی گفتم: «ببین چی شد، حالا چیکار کنم؟»
- عیبی نداره حالا، بزار یه مغازه پیدا کنم بریم اونجا بشوریمش... نه راستی همینجا بمون، اصلا یه آب معدنی میگیرم.
بین چادر شیرکاکائویی و چادرِ خیس باید یکی را انتخاب میکردم، با کُت کوتاه صورتی و شلوار سفیدی هم که تنم بود نمیتوانستم بدون چادر بروم، آنهم در جمع دوستان علی و همسرانشان. همه تهریش گذاشته و پیراهن مردانهی روی شلوار و موهای شانهزدهی یک وری.
رفته بودیم توی یکی از کوچههای خلوت. علی یک طرف چادرم را چلاند و داد دستم و بعد جعبهی شیرینی را از روی کاپوت پرایدی که آنجا پارک بود برداشت. من هم با چادر یک طرف بالا کنارش راه افتادم.
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
بیست دقیقه از اذان گذشته بود و گوشی علی چند بار زنگ خورده بود.
از بچگی دوست نداشتم وقتی به مهمانیهای غریبتر میرسیم، همهی مهمانها آمده باشند و جلوی در قطار شوند و من مجبور باشم با لپهای سرخ شده یکییکی با آنها سلام و احوالپرسی کنم.
کفشهای زنانه و مردانهی پشت در آپارتمان و همهمهای که صدایش تا بیرون در میرسید، سنگینی چادر خیس توی دستم را بیشتر کرد.
نگاهم به انگشت علی بود که کلید زنگ را فشار داد. چادرم را جلوتر کشیدم. یاد حرفهای علی در جلسات خواستگاری افتادم. «دلم میخواد همیشه دم روت رو مثل خانوم مجید بگیری.»
در که باز شد آقا مجید و مرضیه خانوم احوالپرسی گرمی کردند.
اما صفی از چشمان متحیر جلوی ما ایستاده بودند که آرام و باتعجب با ما سلام و احوالپرسی میکردند و خیره به هم نگاه میکردند. ناخودآگاه چادرم را نگاه کردم، اما خیسیاش خیلی مشخص نبود!
نمیتوانستم دلیل آن همه تعجب را بفهمم.
مرضیه خانوم که چادرش را گرفته بود جلوی دهانش و داشت ریزریز میخندید گفت: «ایشون نسرین خانوم هستن خانوم علی آقا، دو روز پیش مراسم عقدشون بود.»
نگاه معناداری به علی کردم، داشت زیر چشمی
نگاهم میکرد و میخندید.
تازه آنجا بود که فهمیدم او تا آن لحظه به دوستانش حرفی از ازدواجمان نزده بود و قرار بوده با مجید و مرضیه توی این مهمانی غافلگیرشان کند.
خیسی چادر و عرق پیشانیام درهم آمیخت. مریم راست میگفت: «اگر جای تو بودم آب میشدم...»
با تمام دلخوری که از او بابت نگفتن قضیه داشتم، سر سفره که کنارش نشستم احساس غریبگی که داشتم جایش را داد به نزدیکی، احساس نزدیکیِ دیرینه که توی خیابان ایران رقم خورد، در ماه مبارک رمضان.
#نسرین_زارع
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید.
#مادری_تنها_به_زایِش_نیست
#قسمت_چهارم
داداش، به قولش وفا کرد. با کمکِ بزرگترهای فامیل، عمه و داوود را راضی کرده بودند، لاله را ببینم.
شب را نخوابیده بودم. هشت ماهی بود که شبها نمیتوانستم بخوابم. آخرین صحنهای که از لاله یادم میآمد، آرامشَم را به هم زده بود؛ لبهای لرزان و اَشکهای روانَش. دستهایش را به سمتم گرفته بود و نمیخواست از آغوشم برود. قطرهی شیرِ گوشهی لبش هنوز خشک نشده بود که دیگر ندیدمش.
اما اِمروز جهانم روشن شده بود. حتی شبی که گذشت هم برایم سفید بود. ناخنهایم را میجویدم و تمام طول و عرض اتاقها و پذیراییِ هشتاد متری را چندین بار، بالا و پایین میکردم.
صدایِ زنگ خانهی آقا که آمد، چادرم را از روی زمین برداشتم و سالنِ پذیرایی و هال و بعد حیاط را رَد کردم و خودم را پشت دربِ خیابان رساندم.
- کیه؟
- منزل آقای اصغری؟
یک پایم را محکم، رویِ زمین کوبیدم و اَشکهایَم را با گوشهی چادر پاک کردم.
با آرامترین صدا گفتم: «نه، خونه بَغلیه.»
کمرم مُنحنی و دستهایم تا زانو، کِش آمده بود. دمپاییهایَم رویِ موزاییکهایِ حیاط کشیده میشد و لِخ لِخ صدا میکرد.
صدایِ زنگ، دوباره جانِ تازه به بدنم داد. قامتم راست شد و راهم را به سمتِ درب عوض کردم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
- کیه؟
داداش بود که به جایِ لاله حرف میزد: «منم، مامان زهرا درو باز کن.»
دستهایم میلرزید. به زحمت تَوانم را جمع و درب را باز کردم.
صورتِ ریزهمیزهی سبزهاَش، جلوی صورتم قرار گرفت. در آغوشِ داداش بود. دستهایم را جلو بُردم و خواستم، نفسَش را به جان بکشم. رویَش را برگرداند و لبهایَش لرزید. صورتش از اشک خیس شدهبود.
هر سه گریه میکردیم. من برایِ خودم که دخترم مرا نمیشناخت. لاله برایِ مادری که یادش نمیآمد و داداش برای هر دویِمان.
لاله در کُنجترین جایِ اُتاق پناه گرفته بود. من، مامان، آقا، خواهرها، داداش، هیچکدام را یادش نمیآمد و فقط نگاه میکرد. حالا که او را دیده بودم، نمیخواستم قلبِ کوچکش غم غریبی را تحمل کند.
عقبتر ایستادم. با او صحبت میکردم و میخندیدم. نباید صورتِ خیس و ابروهایِ دَرهَمِ مرا ببیند. تصویرِ مادری شاد، کوچکترین حقِ دخترِ یکسال و هشت ماههام بود.
به پیشنهاد آبجی مریم، کلمهی مامان را یادش ندادم، دخترکم دچار دوگانگی میشد. داوود در این هشتماه ازدواج مجدد کرده بود و لاله، همسرش را مامان صدا میزد.
چند قدم عقب رفتم. روی دوزانو نشستم و دستهایم را باز کردم.
شکلاتی را تکان دادم و صدای جِرق جِرقش را درآوردم.
- لاله، بدو بیا پیشِ زهرا، بدو بیا تو بغلِ زهرا.
همان کُنجِ دیوار نشست. آغوشِ مادری که نُه ماه او را به جان کشیده بود، پَس زد.
هشت ماه ندیدن، به یکسال شیرهی جانَم را خوردن چَربیده بود. زهرا را نمیشناخت، چه برسد به مامان زهرا.
خودم را از تَک و تا نینداختم. پوستِ شکلات را باز کردم و رویِ زانوها به سمتش رفتم .
- لاله، لاله جون، کوچولویِ من، بیا شکلات برات آوردم.
شکلات را در دهانَش گذاشتم. لبهایَش به خندهای باز شد و شکلات را از این طرف دهانِ کوچکش به آن طرف میفرستاد.
اَسباببازیهایی که این چند ماه برایش خریده بودم را آوردم و دورادور با او بازی کردم. دیدنِ چشمهایِ دُرُشت قهوهایَش برایم کافی نبود، اما هزار بار بهتر از ندیدنش بود.
نفسهای عمیق میکشیدم تا از همان فاصله بویِ تنش به مَشامم برسد. میخواستم تمام وجودم را از بویَش پُر کنم تا وقتی از کنارم رفت، ذخیرهای از وجودش داشتهباشم.
دلم میخواست، دخترکم را در وجودم حَل کنم. آنقدر به تنم فشارَش دهم که با قهقهه سرش را به پشت بیندازد و نوکِ زبانی بگوید: «ماااااامااااان، نَتُن»
ادامه دارد.....
#قسمت_قبل
https://eitaa.com/janojahanmadarane/915
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan