eitaa logo
جان و جهان
489 دنبال‌کننده
849 عکس
39 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
جان و جهان
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. داداش، به قولش وفا کرد. با کمکِ بزرگترهای فامیل، عمه و داوود را راضی کرده بودند، لاله را ببینم. شب را نخوابیده بودم. هشت ماهی بود که شب‌ها نمی‌توانستم بخوابم. آخرین صحنه‌ای که از لاله یادم‌ می‌آمد، آرامشَ‌م را به هم زده بود؛ لب‌های لرزان و اَشک‌های روانَ‌ش. دست‌هایش را به سمتم گرفته بود و نمی‌خواست از آغوشم برود. قطره‌ی شیرِ گوشه‌ی لبش هنوز خشک نشده بود که دیگر ندیدمش. اما اِمروز جهانم روشن شده بود‌. حتی شبی که گذشت هم برایم سفید بود. ناخن‌هایم را می‌جویدم و تمام طول و عرض اتاق‌ها و پذیراییِ هشتاد متری را چندین بار، بالا و پایین می‌کردم. صدایِ زنگ خانه‌ی آقا که آمد، چادرم را از روی زمین برداشتم و سالنِ پذیرایی و هال و بعد حیاط را رَد کردم و خودم را پشت دربِ خیابان رساندم. - کیه؟ - منزل آقای اصغری؟ یک پایم را محکم، رویِ زمین کوبیدم و اَشک‌هایَم را با گوشه‌ی چادر پاک کردم. با آرام‌ترین صدا گفتم: «نه، خونه‌ بَغلیه.» کمرم مُنحنی و دست‌هایم تا زانو، کِش آمده بود. دمپایی‌هایَ‌م رویِ موزاییک‌هایِ حیاط کشیده می‌شد و لِخ لِخ صدا می‌کرد. صدایِ زنگ، دوباره جانِ تازه به بدنم داد. قامتم راست شد و راهم را به سمتِ درب عوض کردم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ - کیه؟ داداش بود که به جایِ لاله حرف می‌زد: «منم، مامان زهرا درو باز کن.» دست‌هایم می‌لرزید. به زحمت تَوانم را جمع و درب را باز کردم. صورتِ ریزه‌‌‌‌میزه‌ی سبزه‌اَش، جلوی صورتم قرار گرفت. در آغوشِ داداش بود. دست‌هایم را جلو بُردم و خواستم‌، نفسَ‌ش را به جان بکشم. رویَ‌ش را برگرداند و لب‌هایَ‌ش لرزید. صورتش از اشک خیس شده‌بود. هر سه گریه می‌کردیم. من برایِ خودم که دخترم مرا نمی‌شناخت. لاله برایِ مادری که یادش نمی‌آمد و داداش برای هر دویِ‌مان. لاله در کُنج‌ترین جایِ اُتاق پناه گرفته بود. من، مامان، آقا، خواهرها، داداش، هیچ‌کدام‌ را یادش نمی‌آمد و فقط نگاه می‌کرد. حالا که او را دیده بودم، نمی‌خواستم قلبِ کوچکش غم غریبی را تحمل کند. عقب‌تر ایستادم. با او صحبت می‌کردم و می‌خندیدم. نباید صورتِ خیس و ابرو‌هایِ دَرهَمِ مرا ببیند. تصویرِ مادری شاد، کوچک‌ترین حقِ دخترِ یکسال‌ و هشت ماهه‌ام بود. به پیشنهاد آبجی مریم، کلمه‌ی مامان را یادش ندادم، دخترکم دچار دوگانگی می‌شد. داوود در این هشت‌ماه ازدواج مجدد کرده بود و لاله، همسرش را مامان صدا می‌زد. چند قدم‌ عقب رفتم. روی دوزانو نشستم و دست‌هایم را باز کردم. شکلاتی را تکان دادم و صدای جِرق جِرقش را درآوردم. - لاله، بدو بیا پیشِ زهرا، بدو بیا تو بغلِ زهرا. همان‌ کُنجِ دیوار نشست. آغوشِ مادری که نُه ماه او را به جان کشیده بود، پَس زد. هشت ماه ندیدن، به یک‌سال شیره‌ی جان‌َم را خوردن چَربیده بود. زهرا را نمی‌شناخت، چه برسد به مامان زهرا. خودم را از تَک و تا نینداختم. پوستِ شکلات را باز کردم و رویِ زانوها به سمتش رفتم . - لاله، لاله جون، کوچولویِ من، بیا شکلات برات آوردم. شکلات را در دهانَ‌ش گذاشتم. لب‌هایَ‌ش به خنده‌ای باز شد و شکلات را از این طرف دهانِ کوچکش به آن طرف می‌فرستاد. اَسباب‌بازی‌هایی که این چند ماه برایش خریده بودم را آوردم و دورادور با او بازی کردم. دیدنِ چشم‌هایِ دُرُشت قهوه‌ایَ‌ش برایم کافی نبود، اما هزار بار بهتر از ندیدنش بود. نفس‌های عمیق می‌کشیدم تا از همان فاصله بویِ‌ تنش به مَشامم برسد. می‌خواستم تمام وجودم را از بویَ‌ش پُر کنم تا وقتی از کنارم رفت، ذخیره‌ای از وجودش داشته‌باشم‌. دلم می‌خواست، دخترکم را در وجودم حَل کنم. آن‌قدر به تنم فشارَش دهم که با قهقهه سرش را به پشت بیندازد و نوکِ زبانی بگوید: «ماااااامااااان، نَتُن» ادامه دارد..... https://eitaa.com/janojahanmadarane/915 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حوصله ام سر رفته بود‌! چیز تازه‌ای بود؟ نه‌! این وسط ساعت هم شده بود مثل لاک‌پشت کوچولویی که به سختی خودش را تکان می‌داد. دلم می‌خواست بزنم توی سرش تا زودتر زمان بگذرد. مادرم و خاله خانه نبودند. برای قرآن‌خوانی رفته بودند مسجد روستا. من مانده بودم و دخترخاله‌های تُخسم که برای درآوردن حرصم، یواشکی می‌رفتند توی آشپزخانه و به وعده‌های افطاری ناخنک می‌زدند و صدای ملچ ملوچشان تا اتاق می‌آمد. حوصله‌ی شنیدن خنده‌های ریزریزشان را نداشتم. نگاه بی‌رمقی به طاقچه‌ی بالای سرم کردم. مار توی شیشه که پدربزرگم تاکسیدرمی‌اش کرده بود بُراق ذل زده بود توی چشمانم. ازبچگی ترسِ بزرگ من بود. فکر می‌کردم منتظر است یک لحظه غفلت کنم تا زنده شود و بیایید نیشم بزند. اگر الان نیشم می‌زد یعنی خونی داشتم بیایید؟ بلند شدم و از طاقچه فاصله گرفتم. چشمم افتاد به کتابخانه. رفتم سراغش‌! کتابخانه‌ی عمو مرتضی. مادرم سفارش کرده بود هر وقت به یادش می افتم بگویم: خدا رحمتش کنه‌! یا اگر حالش را داشتم صلواتی برایشان بفرستم. زیر لب صلوات را فرستادم و توی دلم گفتم: «عمومرتصی فکر نکن این از اون صلوات آبکی هاست ها.. نه‌! این صلواتو دارم با دهن روزه می‌فرستم برات. خیلی بیشتر ثواب داره.» از وقتی که یادم هست همیشه ی خدا مریض بود. ماه رمضان چند سال پیش وقتی رسیدم خانه ی خاله، دیدم نشسته و دارد غذا می خورد. تا مرا دید سلام کرد و گفت: «به به‌! معصومه خانوم. از اینورا؟ دیگه به ما سر نمی‌زنی؟» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ با غبض نگاهش کردم و گفتم: «علیک سلام‌! چون من بزرگ شدم و روزه کله‌گنجشکی می‌گیرم. دیگه حال ندارم بیا اینجا.» از لحن حرف‌زدنم خنده‌اش گرفت و گفت: «خوش به حالت که روزه‌ای عمو جون‌! کاش منم می‌تونستم مثل تو روزه بگیرم. این خاله‌ت و اون دکتره...» خاله نگذاشت حرفش را تمام کند. پرید میان صحبتش که: «مریضی که تازه پیوند کرده مگه می‌تونه روزه بگیره؟ غذاتو بخور که بعد داروهاتو بدم مرد‌! نذار زحمت هامون هدر بره. ببین‌! تازه داری جون می‌گیری و سرحال شدی‌!» در همان بچگی‌ام شرمنده شدم. نگاهی کرده بودم که حقش نبود. برای این‌که از دلش در بیاورم گفتم: «اصلا عمو مرتضی‌! شما اگه قول بدی درست و حسابی داروهاتو بخوری که زودتر خوب بشی و خاله‌ی منم اذیت نکنی، ثواب روزه‌ی امروزمو میدم به شما. خوبه؟» خنده‌ی نمکینی کرد، بلند شد لپم را کشید و گفت: «باشه چشم.» صلوات دیگری برایش فرستادم و تا کمر خم شدم توی کتابخانه. دیوان شهریار را کنار زدم. ازقرآن و مفاتیح هم رد شدم تا رسیدم به مجله‌ها. خاله طرفدار پروپاقرص مجله بود. چشمم افتاد به مجله‌های آشپزی. آب دهانم را قورت دادم و برشان داشتم. به کله‌ام زد بروم توی حیاط و بدون مزاحم بخوانمشان. چادررنگی خاله را برداشتم و یک زیرانداز هم زدم زیر بغلم. با گوشه‌ی چشم نگاهی سمت آشپزخانه کردم و صدایم را بلند کردم: - من میرم توی حیاط. دنبالم نیایید. انقدر هم به اون غذاها ناخنک نزنید مامان بیاد بهش میگم حسابتونو برسه‌! روزه خوارا‌! آخرش را با حرص گفتم. دمپایی‌های رنگ‌ورورفته‌ی خاله را پوشیدم و پله‌ها را دو تا یکی پایین رفتم. حیاط خاله از آن حیاط‌هایی بود که ته نداشت. یک باغ‌وحش سیار بود و همه‌جور جانوری تویش پیدا می‌شد. روزها محل گذر لاک‌پشت و جوجه‌تیغی بود. شب‌ها هم روباه و گرگ‌! حتی توی روز هم می‌ترسیدم دور شوم. همان نزدیکی‌ها زیر درخت گردو زیرانداز را پهن کردم و ولو شدم رویش. آسمان بالای سرم از بین برگ‌های درخت دیده می‌شد. صاف و آبی‌! برعکس آسمان قم که همیشه انگار زیر یک لایه گرد و خاک است. هی پهلو به پهلو می‌شدم. سنگ‌های زیر شکمم تکان می‌خورند و دلم بیشتر به هم می‌خورد. حتی سنگ‌ها هم خوشمزه به نظر می‌رسیدند. یاد مامان افتادم که وقتی سر غذا تخس‌بازی درمی‌آوردم، می‌گفت: «گرسنه نیستی‌! آدم گرسنه سنگ هم باشه جلوش می خوره‌!» یعنی سنگ‌ها چه مزه‌ای بودند؟ مجله را باز کردم. اولین صفحه عکس یک مرغ بریان بزرگ بود با مخلفاتش. دست کشیدم رویش و نوازشش کردم. آخ که چقدر قشنگ بود. به جای مجله باید الان توی شکم من بود. مرغ عزیزم‌! عکس‌های بعدی هم در قشنگ‌ترین حالت ممکن بودند و من هم در گرسنه‌ترین حالت ممکن‌! به هر غذا که می‌رسیدم یک دور دست می‌کشیدم رویش و تبرکش می‌کردم. آرزو می‌کردم کاش از مجله رد می‌شدم و غذاها را فقط کمی می‌چشیدم. بعد برمی گشتم و دوباره روزه ام را ادامه می‌دادم. یعنی می‌شد‌؟ آن‌قدر با مجله ور رفتم که خوابم گرفت. با صدای زنگ در از جا پریدم. هوا داشت تاریک می‌شد. نسیم خنکی صورتم را قلقک می‌داد. لرز کرده بودم. بلند شدم و لباس‌هایم را تکان دادم. مورچه‌ها یکی یکی جدا می‌شدند و با سقوط آزاد فرود می‌آمدند روی زمین. همیشه مراقبشان بودم که نمیرند ولی الآن برایم مهم نبودند. گرسنگی امانم را بریده بود. زیرانداز را مچاله کردم زیر بغلم و دویدم توی خانه. مادر و خاله و گلین‌خانم گِل همدیگر نشسته بودند. گلین خانوم مرا که دید صدایش را بلند کرد: «گیزیم. گیزیم. نازلی گیزیم. گوچه گیزیم. اوروش توتان گیزیم. گه گوجاقیما گورم.» دویدم سمتش و خودم را توی بغلش جاکردم. بوی نعنا می‌داد. بوی گل‌های محمدی توی باغچه. تا جایی که راه داشت سرم را فرو کردم توی آغوشش. از همان زیر گفتم: «مادر‌! خیلی گرسنه‌ام‌!» ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ به دخترخاله‌هایم اشاره کردم و گفتم: «این دوتا از صبح دارن هی چیز میز می‌خورن. منم دلم می‌خواد‌!» گلین خانوم نگاه تیزی سمت دخترخاله‌هایم انداخت: «اینا رو ولشون کن دخترم‌! پاشو بشین که می‌خوام برات قصه تعریف کنم. قصه‌ی بچگی‌های خودمو که خان‌بابا برام تعریف می‌کرد.» رویم را برگرداند و موهایم را نوازش کرد. نگاهش را خیره کرد به دیوار روبه‌رو و شروع کرد. انگار که دوباره همان صحنه‌ها را می‌دید؛ خان‌بابایش و خودش در کودکی. سعی کردم قیافه‌اش را تصور کنم. احتمالا موهایش را دو طرف با مروارید بافته و با سنجاق کوچکی به همدیگر وصل کرده. کنار در چوبی ایستاده و منتظر است بابایش از راه برسد. یحتمل یراق اسب را از دست خان‌بابا گرفته تا در آغل ببند و زودتر برگشته تا خان‌بابا بیشتر بغلش کند. یعنی خان‌بابایش چه شکلی بوده؟ صدایش مرا از عالم رویا کند: - زمان ما که این‌جور نبود مادر. غذاهای رنگ وارنگ‌! سفره‌های اعیونی‌! همین آش و کباب داشتیم. نهایتش هم فتیر وعسل، با چند تا خرما. یه بار که روزه بودم خیلی گرسنه‌ام شده بود داشتم گریه می‌کردم. خان‌بابا منو روی پاهاش نشوندو برام قصه گفت: «توی ماه رمضون هرشب وقتی که آدم روزه‌دار می‌خوابه، خدا فرشته‌هاشو می‌فرسته و یه دونه گندم توی دلش می‌ذارن. گندم‌ها خیلی قوت دارن. نمی‌ذارن خیلی گرسنه بشی. فرشته‌ها هر شب تا وسط ماه مبارک میان. از وسط ماه به اون‌ور هرشب یه دونه از گندم‌ها رو برمی‌دارن و می‌برن به آسمون. اینطوری روزهای آخر بیشتر گرسنه میشی ولی‌ دیگه بدنت قوت گرفته و عادت کردی دخترم.» گلین خانم قصه می‌بافت و من روی لباس چین‌چینی‌اش که سوغات مکه بود با ناخن‌هایم نقش می‌زدم. نقش فرشته‌ها و بال‌هایشان. با خورجینی از گندم بالای سر خانه‌های روستا که یکی یکی می‌روند پیش بچه‌ها. قصه‌ی گلین خانم که تمام شد صدای موذن روستا بلند شد. مادرم گفت: «پاشو دخترم‌! اذان هم گفتن دیگه. روزه‌تو باز کردی یادت باشه برای همه دعا کنی.» گلین خانوم بلندم کرد و کنار خودش نشاند. برایم آش ریخت و داخلش کباب‌های لپه مادر را خرد کرد. یک کاسه آش هم برای خودش ریخت. خرمایی کوچکی برداشت و گذاشت توی دهانم و گفت: «اینم جایزه‌ی دختر ناز من که امسال اولین روزه‌شو گرفته. کی بشه من عروس شدنتو ببینم مادر؟» گلین خانوم آن روز را برایم شیرین کرد. خیلی شیرین‌! هرشب زودتر می‌خوابیدم تا فرشته‌ها بیایند و سهم گندم امشبم را بگذارند توی دلم. دور از چشم مادرم لباسم را بالا می‌زدم که کارشان را راحت‌تر کنم. گلین خانوم چند رمضان دیگر، بیشتر پیش ما نماند. با فرشته‌ها رفت. من در نقش نوه‌ی خلفش، هر رمضان قصه‌اش را برای دخترم تعریف می‌کنم. اصلا مگر جز این است که آدم‌ها با قصه‌هایشان زنده هستند؟ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_مادر_شد ،_شد_بابا «حسن جان! تو پاره‌ی تن من و بلکه همه‌ی جان من هستی! اگر آسیبی به تو برسد به من رسیده، و اگر مرگ به سراغ تو بیاید؛ زندگی مرا گرفته است...» امیرمومنان‌علی‌علیه‌السلام؛ خطاب به امام‌حسن‌علیه‌السلام می‌فرمود. نهج‌البلاغه، نامه۳۱ جان و جهانِ ما تویی...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
شماره اول، روایت رمضان یازده ماه سال، توی تُنگیم و اغلب به همین چند مشت آبی که در آن محبوسیم، قانعیم. گاهگدار در رویای نیمه‌شب یا استیصال میانه روز، دلمان هوای دریا می‌کند. دریایی که فقط یک ماه در سال، راه به آن می‌یابیم. بقیه روزها و شب‌ها، کسی راهمان برای پیوستن به دریا را نبسته اما کسی هم دو دستی به آن آبی بی‌کرانه هل‌مان نمی‌دهد. این چنین است که ما، دل خوش می‌کنیم به همان تُنگِ تَنگ‌مان و حتی باورمان می‌شود که عالم، همه‌اش همین‌قدر است. این مجله، حاصل قلم زدن مادرانی است که تلاش کرده‌اند گوشه‌ای از تجربه حضورشان در دریا را برای دیگران نقل کنند. دریایی که هر سال رمضان، راه ورودی به آن گسترده می‌شود تا با بار عامی که در این درگه می‌دهند، قلب‌های کوچک ما ماهی‌های تُنگ‌نشین، اهلیِ دریا شود. زیستن در هوای شهرالله رمضان، زن و مرد و پیر و جوان نمی‌شناسد، هر کسی اگر حاضر باشد چند صباحی از تُنگش دور شود، می‌تواند یک ماه ساکن ماه خدا گردد. اما در روایت این حضور، زاویه دیدهای مختلف، هر کدام لطف منحصر به خود را دارند که سهم ما در این اولین شماره از مجله قلم‌زنان، تماشای جولان در این دریا از زاویه نگاه عده‌ای مادر است. ✍ادامه دارد...
بخش دوم؛ مادری پیوند ویژه‌ای با ربوبیت دارد و این چنین است که زاویه نگاه مادرانه می‌تواند نورافکن روی ظرایفی از زندگی در رمضان بیندازد که نظاره کردن آنها، حسن و خیر و رشد مخصوص به خود را به ارمغان می‌آورد. مادرانی که در این اوراق راوی پرده‌ای از سفرهای رمضانی‌شان هستند، همه مدتی است در یک حلقه حول آرمانی مشترک گرد آمده‌اند و مشق نوشتن می‌کنند. این حلقه رفاقتی، ذیل مجموعه مردم‌نهاد «مدار مادران انقلابی» (مادرانه) قرار دارد. مجموعه‌ای که می‌کوشد زنان در همه ساحات وجودی‌شان به رشد و بالندگی برسند و کنشگران اجتماعی فعال و پویایی باشند که در راستای تحقق اهداف انقلاب اسلامی، گام های پیوسته و استواری، هرچند کوچک، بردارند. شماره اول از مجله قلم‌زنان، با موضوع ماه مبارک رمضان، تقدیم نظر شما می‌گردد. امید که این تلاش کوچک مقبول میزبان رمضان افتد. هیئت تحریریه مجله، از نقد و نظرهای شما استقبال می‌کند و دست‌تان را برای همکاری به گرمی می‌فشرد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
Ghalamzanan01.pdf
5.71M
سلام عید شما خیلی مبارک! نماز روزه‌ها قبول! بله بله! تبریک عید، بدون عیدی نمی‌چسبه! اصلا ما اومدیم که خبر یک عیدی رو به شما بدیم☺️ گروه «مداد مادرانه» رو که می‌شناسین؟ همون گروهی که مامان‌های مادرانه‌ایِ دست به قلم، توش جمع هستن و مشق نویسندگی می‌کنن؛ حاصل قلم‌شون رو هم شما توی جان و جهان می‌بینین. حالا اعضای مداد مادرانه، سنگ بنای یک مجله رو گذاشتن و موضوع اولین شماره‌ش رو هم، رمضان‌المبارک گذاشتن.😇 مجله‌ای که متن‌های رمضانی اعضای مداد توش جمع شده و خوندن روایت‌هاش، گاهی اشک رو به چشم میاره و گاه خنده رو به لب! شماره اول از مجله* (روایت رمضان) تقدیم به شما که همراه همیشگی جان و جهان و مایه قوت قلب ما هستید.🌹🌹🌹 نقص و ایرادهای کار رو هم به بزرگی خودتون ببخشید و هم به ما گوشزد کنید. اگر هم دلتون بخواد تو تولید شماره‌های بعدی، همراهی‌مون کنید که چی بهتر از این!🤩 شناسه کاربری دبیر تحریریه خدمت شما: @mahdahha دوستتون داریم، مشتاق نظراتتون هستیم و خیلی به دعای خیرتون نیازمندیم. زیر سایه الطاف امام حسن(ع) باشید. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan