✍بخش دوم؛
میگفت سر اسمگذاری هم صف را به هم زدی،کلا زیر میز زدی... از خواهر اول که فرحناز بود تا دومی که مهناز و سومی، شهناز... ماندیم که خدیجه از کجا آمد؟! کلا این اسم برایمان غریب بود، سابقهای از آن در فامیل هم نداشتیم.
مهمان داشتیم سرزده از همانها که شاید ده سالی یکبار بیایند، ولی خاطرهشان تا سالها در ذهنمان بماند، نه از آنها که شیک و پیک میآیند و بوی عطر و ادکلنشان تا چند روز در اتاقها میپیچد؛ بندهی خوب خدا با پوتین خاکی و لباس خاکی وصلهزده آمده بود به خواهرش سر بزند. شنیده بود یک خواهرزاده به لیستش اضافه شده، آن هم از نوع گندم، نه جو... گفته بود این همه راه را برای اسم این دخترک اردیبهشتی آمدهام. من که تا یک ماه اسمم مهرناز بود، حالا شده بودم خدیجه.
سر کلاس دینی فهمیدم صاحب اسمم چه کسی بوده. ذوق میکردم؛ در خیالاتم خدیجه فرشتهای بود که از آسمان برای همسری پیامبر آمده. اولین بار که چهرهاش در ذهنم نقش بست، روز مادر کلاس چهارم دبستانم بود. خانم معلم گفته بود مسابقهی نقاشی داریم و موضوع مادر است، تند تند روی برگهی دفتر نقاشیام مداد میچرخاندم. در عالم کودکیام فرشتهای کشیدم که فرشتهی کوچکی را در آغوش داشت. هر چه کردم نتوانستم جزئیات صورتش را طراحی کنم. مداد زرد خورشیدی را با تمام توان روی صورتش حرکت میدادم. خدیجهی من پر از نور بود؛ مادر فاطمه باشی، همسر پیامبر، طیب و پاکیزهی زنان قریش، مگر میشد جز نور روی صورتش میکشیدم؟!
کم کم بزرگ که میشدم، با اسمم قد میکشیدم. تلاش میکردم تا دستم برسد به بزرگی نامش. گاهی سنگین میشد سایهی نام او که پر از نور بود، اما اعتراف میکنم تمام عمرم خدیجه بودن برایم افتخار بود.
#خدیجه_ماکنعلی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایِش_نیست
#قسمت_اول
دستی رویِ دامنِ پُرچینِ سفیدم کشیدم.
چادرِ سفید با گلهایِ ریزِ صورتیاَم را چرخشی دادم، تا رویِ پاهایَم را بپوشاند.
آبجی مریم کنارم ایستاد و دستهایَش را بالایِ سرم باز کرد. یک طرفِ سفرهی سفیدِ عقد را با دو دستش و گوشهی چادرش را با دو دندانِ بالا و پایین گرفته بود. با زانو به پهلویَم زد و با یک اَبرو روبهرو را نشانَم داد.
آخی گفتم و سرم را به روبه رو نَینداختم.
دوباره، پهلویَم را موردِ لطف قرار داد و از بینِ دندانهایِ رویِ هم فشردهاَش «اونجا رو ببین» بیرون ریخت.
نگاهم را از بینِ ده، پانزده نفری که دورَم را گرفته بودند، رَد کردم .
آقا صادق کنار دَر ایستاده بود.
کت و شلوارِ طوسی رنگِ سیری که اِنگار دو سایز برایَش بزرگتر بود، تن کرده بود.
خندهی آرامی به لب داشت.
همزمان با ورودش به اتاق، دانه دانههای آبی که از گردن تا کمرم را با رود اشتباه گرفته بودند، سرریز شدند.
آقا صادق مردِ آرام و متینی بود.
این را همان بارِ اول که در اتاقِ خانهی آقا، کنارم نشست، فهمیدم.
تومانی صَنّار، با داوود فرق داشت.
اِسمم را که کنارِ خانم گذاشت، قند تویِ دلم آب کردند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
اصلا آمده بود تا غمهای من را از گوشه، گوشههای دلم جمع کند و بیرون بریزد.
اما نمیدانست که زورَش به غمِ من که خیلی بزرگتر از مهربانیهایَش هست، نمیرسد.
سَرم را بالا آوردم. آقا صادق یک قدم به راست رفت و با دستش پسر بچهی کنارَش را به داخل راهنمایی کرد. چشمانِ قهوهای روشنِ پسرک در چشمانَم جُفت شد.
نیم قدمی به چپ رفت و برادرِ چهار سالهاش هم وارد شد.
در صحبتهایِ اولیه، فهمیدم که مادرِ علی و اُمید که همسرِ اولِ آقا صادق بود، فوت کرده.
مادرم جلو رفت و دستِ پسرها را گرفت و رویِ صندلی نشاند.
آقا صادق با لبخندی که معلوم بود، با بارشِ شرم همراه است، کنارم نشست.
سفرهی عقد بالای سرمان کشیده شد.
عاقد خواند و من به مردی متفاوت از جنسِ داوود، مَحرم شدم.
مَحرمِ یک مرد و دو پسرش...
ادامه دارد...
#قسمت_قبل
#مهدیه_مقدم
@moghadamnikoo
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
دیروز رفته بودیم مزار اموات فاتحهای قرائت کنیم. یه نفر ظرفی از شکلات گرفت جلوی پسر کوچیکم که برداره، اینم شروع کرد به شمردن دوستاش و میگفت: «برای فاطمه، برای رستا، برای لیندا، ...»
خلاصه برای همه دوستاش شکلات برداشت.
وقتی رسیدیم خونه، دونه دونه شکلاتها رو باز میکرد میخورد و میگفت: «فاطمه از اینا نمیخوره، رستا هم از اینا دوست نداره، ...»😅
#عاطفه_مُغویینژاد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#تفنگ_غنیمتی
کلید را محکم کوباند توی سر تلویزیون: «آخه آدم انقد دلسنگ؟!...»
دستهایش را از پشت، در هم قفل کرد و تند تند رفت سمت پنجره: «تف تو روحشون!» نرسیده به پنجره برگشت سمت تلویزیون. هفت، هشت بار مسیر تلویزیون، پنجره و بالعکسش را گز کرد و زیر لب غر زد. دست آخر خودش را تالاپی انداخت روی مبل تکنفره و آخرین ترکشش را هم رها کرد: «بی شرفای بی وجدان!»
بعد انگار تازه متوجه حضور من کنار اُپن اشپزخانه شده باشد، چشمانش را دزدید، مشتی حوالهی دستهی مبل کرد و رو برگرداند سمت پنجره: «از همهشون متنفرم...»
خورش ماستها را ورز میدادم که بیهوا آمد تو. سابقه نداشت این ساعت برگردد خانه. داشتم تمام گزینههایی که ممکن بود عامل ناراحتیاش باشد را مرور میکردم؛ از آشغال گذاشتن بیموقع نسرین خانم سرکوچه تا مواضع جدید وزارت امور خارجه، که ناغافل داد زد: «اون تفنگ من کجاس، مهری؟»
موهای تنم یکجا سیخ شد و دستهایم در خورش ماستها ماسید! بابا رفت سمت کمد دیواری اتاقش و تمام وسایل را یکجا خالی کرد: «همون که از صدامیا غنیمت گرفته بودم. کو؟ کجاست؟ میگم کجاس؟»
لبم را زبان زدم و به سختی خودم را جمع و جور کردم: «نمیدونم بابا. بیاین یه کم آب بخورین بشینین الان مامان میاد ازش میپرسیم.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
- آب بخورم؟! ماه رمضون؟ اونم در ملأ عام؟ این چند سالِ مریضیم دیدی علنی روزهخوری کنم؟
- پدرم ملأ عام چیه؟ اگه منظورتون منم، رومو اونور کردم. اصلا چشمامم میبندم. خوبه؟
- أه! میگم تفنگم کجاس؟
تا مامان و آبجی ملیحه برسند دو مرتبهی دیگر محتویات کمدش را زیر و رو کرد و بعد رفت سر وقت زیرزمین. مامان در دم ولو شد روی اولین صندلی میز ناهار: «مهری چی شده بنظرت؟»
- نمیدونم به خدا. قضیه مالی نیس؟ ضامن نشده اخیرا؟
- نه، ضامن کی؟! گفتی وقتی رسید کلید ماشینو کوبوند تو تلوزیون؟ نکنه تصادف کرده؟
آبجی ملیحه با آرنج، چراغ دستشویی را خاموش کرد و آمد جلو: «خب، بهبه حاجیتون سمندو به فنا داده! آره؟»
خندهی حق به جانبی کرد: «ولی اومدیم سمنده جلو در بودا، صحیح و سالم!»
صدای بابا از زیر زمین بلند شد: «ملیح بیا ببین تفنگ من بالای این گنجهس؟»
سیلاب اشک روانهی صورت مامان شد: «الهی گور به گور بشی صدام که هوای جنگ و منگ انداختی تو سر این مرد. هشت سال که اون طور، اونم از قضیه سوریه رفتنش، حالام معلوم نیس دوباره چه فکری زده به سرش.»
آبجی ملیح از پشت شانههای مامان را ماساژ داد: «مقصر خودتی دیگه مادرِ من. بخوای نخوای اون تموم فکرش رفقای شهیدش هستن. طفلکا انقد زحمت کشیدن شهید شدن رواس این همه سال دم در بهشت معطل بابا بشن؟» و خندهی تیزی چاشنی شوخی بینمکش کرد.
بعد از قضیهی سوریه که نه مامان راضی شد بابا برود برای دفاع و نه ستاد اجازه داد، بابا دیگر سراغ تفنگش را نگرفته بود.
«ملییییح بیا دیگه»ی بابا دوباره سکوت را شکست. مامان گوشهی لبش را گاز گرفت: «حالا اگه بیاد تفنگشو از من بخواد چی بگم؟»
- بگو دادیم نمکی بجاش قاقالیلی گرفتیم!
ناخودآگاه زدم زیر خنده، که نیشِ تا بناگوش باز شدهام با دیدن چهرهی برافروختهی بابا، همانطور باز ماند: «آره بخند! بخند! بایدم بخندی به حال روز ما مردای بیغیرت! یه جو غیرت اگه داشتیم از دیدن اینا مرده بودیم... یا ببین، خوب نیگا کن، همهتون بیاین ببینین.» و با دستهایی که از شدت ناراحتی میلرزید گوشیاش را گرفت جلوی صورتم؛
هشتگ گرسنگی
هشتگ غزه
هشتگ کودکان...
#نرگس_قوهعود
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایِش_نیست
#قسمت_دوم
سال شصت و پنج بود.
زندگی چهار نفرهمان با بسماللهِ من شروع شد و وارد خانهی نُقلی آقا صادق شدم.
ابتدای خانه، حیاط کوچکی داشت و یک اتاق نُهمتری. انتهایَش به آشپزخانهی چهارمتری ختم میشد و طبقهای روی آن.
هنوز دقیقهای بیشتر از آمدنم به زندگیِ پدر و پسرها نگذشته بود که....
علی پسر بزرگترِ آقا صادق که در همان لحظهی اولِ دیدار در دلم به مادریَش قسم خوردهبودم، جلو آمد. صورت تپل و سفید پسرک با آن موهایِ طلاییاش به دلم نشسته بود. چشمهای قهوهایَش در چشمهایَم گره خورد. دستش را بالا آورد و یک اسکناس دهتومانی با نوشتهی «هدیه به مادرم» جلوی رویَم گرفت. با خندهی مادرانهای پول را از او گرفتم و در آغوشَم نشاندمَش.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
پسرها به خانهی مادربزرگشان که دو خانه آنطرفتر بود، رفتند و تا ریزترین مایَملکشان را به خانه آوردند. امید چهارسالهی من، راه و بیراه بوسهای بر گونهام میکاشت.
لباسهایِشان و دفتر و کتابهای سومابتدایی علی را سامان دادم و مادریَم را به رخ دنیا کشاندم.
قابلمهی اِستانبولی که سر سفرهی ناهار فرود آمد، زیر بوسههای امید غرق شدم.
پسرکم عجیب عاشق این غذا بود. شاید به یاد مادرش که عمر کوتاهی توانسته بود با او باشد میافتاد.
اشکهایَم را با پشت دست پاک کردم و غذا را برایِشان کشیدم. چشمهایَمْ همرنگ قرمزی رُبِ ناهار شد.
بلند شدم و خودم را به آشپزخانه رساندم.
سیلابی به راه افتاده بود و قصد خشک شدن نداشت. خودم در آشپزخانه و قلبم کنار او.
یعنی لاله الآن چهکار میکرد؟ از مدرسه برگشته بود؟ ناهار چه؟ نامادریَش کبابتابهای که خیلی دوست دارد را برایَش درست کردهبود؟
شش سال قبل از داوود جدا شده بودم.
سالهایِ سختی که لاله را با زحمت میدیدم.
تازه شمعِ یک سالگیاش را فوت کرده بود. داوود، لاله را که از بغلم گرفت، شیر میخورد. نگذاشت بچهام را خوب ببینم. و من را با سرشکستگی، روانهی خانهی آقاجانم کرد.
ناخوشیِ شبهایی که خانهی آقا بدون لاله خوابیدم را هیچکس نمیتواند خوش کند. حتی زور آقا صادق و پسرها با آن شیرینزبانیشان هم نمیرسد.
آن شبها وقتی از خواب میپریدم و میخواستم روی لاله پتو بکشم، بالشت، سهم آغوش خالیام میشد. هر که را واسطه کرده بودیم تا داوود و عمه بگذارند دخترم پیشِ من بماند، قبول نکرده بودند. ماهها بود که او را ندیده بودم. درست هشت ماه. موهایَش را شانه نکرده بودم. بویَش را به جان نکشیدهبودم.
اگر داوود، کمتر دستش را برای نوازشَم با کمربند بالا و پایین کرده بود. شاید باز هم میتوانستم به خاطر لاله تحمل کنم. وقتی با سرِ شکسته به منزل آقا آمدم، او دیگر اجازهی برگشت، صادر نکرد؛ پدر بود و دوسال، زجر کشیدنهایَم را تحمل کردهبود.
با شنیدن صدای علی که از توی اتاق صدایَم میکرد، از حال و هوای آن روزها بیرون آمدم.
اشکهایَم را پاک کردم و سر سفره برگشتم.
ادامه دارد...
#قسمت_قبل
https://eitaa.com/janojahanmadarane/903
#مهدیه_مقدم
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روزهی_۲۷۰_روزه
لگدی نوشجان میکنم.
- بذار بخوابم.
لگد دوم محکمتر است.
- مگه میخوام روزه بگیرم که بیدار شم؟ چرا نمیذاری بخوابم؟
وقتی خیالش راحت میشود که بیدارم، میخوابد. به جایش همسرم میگوید: «چی شده؟ با کی حرف میزنی؟» خیلی عادی میگویم: «با پسرمون!» همسرم که تابهحال حرف زدن من با توراهیمان را نشنیده است، با تعجب نگاهم میکند. ولی خواب اجازهی عکسالعمل بیشتری به او نمیدهد و میخوابد. دوتا بالش بلندِ زیر سرم را مرتب میکنم تا اسید معده، اسیر جاذبهی زمین شود و راحت بالا نیاید. کمی ناز کمر و دست و پایم را میکشم تا اجازه بدهند بخوابم. همزمان زیر لب غر میزنم که: «زن باردار به اندازهی روزهدارِ شب زندهدار ثواب میبره؟ بایدم ثواب شب زندهدارا رو ببرم، تا صبح بیدار باشم بدون ثواب؟ روزهدار هم حتما حکمتی داره که گفتن.»
صبح که میشود اول کمی ذوق میکنم که دیروز تمام شد و سی و هشت هفته و چهار روز شده و چیزی نمانده است. همسرم که چشمان باز مرا میبیند، میگوید: «خیلی میخوابیا؛ پاشو!» ذوقم کور میشود. میخواهم بگویم: «یعنی حتی یه دونه از این شش بار جیرجیر صدای در دستشویی رو نشنیدی؟» ولی کافیست دهانم را باز کنم تا بزاقم به هر طرف شلیک شود. پس فقط با اصواتی تودماغی جوابش را میدهم و به روشویی پناه میبرم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
نان سنگک و کرهی بادامزمینی و چای. ترکیبی که بعد از بارها آزمایش و خطا و بالا آوردن پنیر و مربا و بربری و ... به آن رسیدهام. لقمه را تازه دهانم گذاشتهام که صدای همسرم را میشنوم: «حال میکنی همه روزه میگیرن تو میخوریا!» نخیر! مثل اینکه امروز هوس کرده سربهسرم بگذارد. نمیدیدمش که با واکاوی چهرهاش، جدی یا شوخی بودن حرفش را تشخیص بدهم. او هم نمیتوانست چین بین ابروهایم را ببیند و نفس عمیقم را بشنود و لاجرم حرفش را پس بگیرد. اینبار دهان پرم جلویم را نگرفت و بلند گفتم:
- وضعیت روزهدارا خیلی بهتر از منه!
- چطور؟
- چون حداقل افطار که میشه هر چی دوست داشته باشن میتونن بخورن. چون بعد افطار حالشون خوبه، چون یه ماه پرهیز میکنن نه نُه ماه... .
اگر ادامه میدادم حتماً لقمهها از گلویم پایین نمیرفت و چایِ کم شیرینم، شور میشد.
- آره. راست میگی واقعا!
همین تأیید دیرهنگامش کافی بود تا چین بین ابروهایم کمعمق شود و لقمهها را تندتر بخورم.
همسرم بیرون میرود و من گوشی را دست میگیرم و سراغ بازی مورد علاقهام میروم. برای فراموش کردن تهوع و گذر زمان این بازی را نصب کردهام. همسرم هر روز میپرسید: «مرحلهی چندی؟» و اگر خیلی جلو رفته باشم میگوید: «امروز حالت زیادی بد بوده نه؟». مرحلهی هزار و ششصد را هم تمام کردهام و سراغ مراحل قبلی رفتهام. سازندهاش تا همین مرحله را ساخته است. شاید فکر نمیکرده کسی اینقدر بیکار باشد که همهی مراحل تکراری را طی کند و تا آخر برود. یا شاید هم فکر نمیکرده زنی تا ماه نهم حالت تهوع داشته باشد. سرگرم رساندن مکعبهای رنگی به هم هستم که همسرم میآید. قبل از اینکه او را ببینم، جعبهی کوچک شیرینی دستش را میبینم. میگوید: «ببین برات چی گرفتم، همونی که دوست داری.» ادای کسی را که نمیداند داخل جعبه چیست، در میآورم. آن را میگیرم و باز میکنم. با ذوق میگویم: «بامیهههه.» لبخند پیروزمندانهای میزند و میگوید: «از سر کوچهی مامانم اینا گرفتم، بامیههاش تکه، تازهی تازهست.» برای اثبات حرفش میگوید: «برای من هم نگهدار.» دومین بامیه را که میخورم، در جعبه را میبندم. همسرم با تعجب میگوید: «چرا نخوردی پس؟ الکی میگی دوست دارم؟» میگویم: «همین دوتا رو هم که خوردم نیم ساعت دیگه باید به معدهم جواب پس بدم.» کمی حالش گرفته میشود و میگوید: «هر چی حساس باشی بدتره بابا بخور.» کاش به همین سادگی بود. خام وسوسهاش نمیشوم و جعبه را داخل یخچال میگذارم. میگویم: «وقتی دنیا اومد اینقدر شیرینی میخورم و به خوردش میدم که بفهمه رئیس کیه!»
میروم تا لباسها را داخل ماشین لباسشویی بیندازم و همزمان فکر میکنم: «احتمالا به خاطر این گفتن زن باردار ثواب روزهدار رو میبره، چون نمیتونه هرچی دوست داشته باشه بخوره.» هنوز ماشین لباسشویی را روشن نکردهام که یاد دخترداییام میافتم که تا چندماه نمیدانست باردار است و میگفت: «دوست دارم یه بار بالا بیارم ببینم چه جوریه.» پس قضیه فقط خوردن نبود.
نماز مغرب و عشاء را نشسته میخوانم و تلویزیون را روشن میکنم. اولین دعای جوشن امسال را باید با تلویزیون بخوانم. شبکهای که زودتر شروع کند را انتخاب میکنم. هنوز تا شروع دعا مانده است. حاج آقا سخنرانی میکند. به مبل تکیه میدهم و گروه خواهرانم را چک میکنم. باهم هماهنگ میکنند که ساعت ده، امامزاده حسین باشند.
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
یاد سال قبل میافتم که من هم همراهشان بودم. حال و هوای امامزاده حسین با همهجا فرق میکند. شک ندارم از برکت وجود مزار شهدای آنجاست. دلم میخواهد آنجا باشم و در چند قدمی مزار شهید بابایی و شهید سیاهکالی مرادی، قرآن به سر بگیرم. اولین قطرهی اشک شب قدرم پایین میآید. چشمهایم را میبندم. صدای حاج آقا واضحتر میشود: «إستَعینوا بِالصَّبرِ وَ الصَّلاة... . از صبر و نماز کمک بگیرید. بسیاری از مفسرین معتقدند که یکی از مصادیق صبر، روزه است.» ذهنم از بقیهی سخنرانی پرت میشود. کلماتش در مغزم تکرار میشود: «صبر، روزه، روزه، صبر، بارداری... .» از هیجان اشکم بند میآید. به نظرم مهمترین تشابه روزه و بارداری را فهمیدهام. هشت هفته صبر کرده بودم تا صدای قلب جنینم را بشنوم، سیزده هفته منتظر مانده بودم تا جنسیتش را بفهمم و نزدیک نه ماه باید صبر میکردم تا او را ببینم. هر کدام از این مراحل در وقت خودش اتفاق می افتاد. نه زودتر و نه دیرتر. مثل صبر کردن تا لحظهی افطار بود. هرچند کاسهی صبر من خیلی کوچک بود و بارها لبریز شده بود. بارها از حالت تهوع، گریه و شکایت کرده بودم. بارها از گرما عصبانی شده و بداخلاقی کرده بودم. بارها از اینکه نتوانسته بودم با بقیه همراه شوم، ناشکری کرده بودم. ولی هر بار خدا بخشیده بود و کاسهی صبرم را بزرگتر کرده بود؛ مثل روزهداری که بعد از چند روز، روزه گرفتن برایش راحتتر میشود.
به نقطهی نامعلومی خیره میشوم و در دلم میگویم: «خدایا! تو خودت میدونی که من خیلی صبر ندارم. همهی گله و ناشکریامو ببخش. ثواب روزهدار شبزندهدارو بهم بده. که تو نیاز به عمل ما نداری. همینقدر صبرو از من قبول کن.»
تا اذان صبح بیدارم. میخواهم بخوابم که...
لگدی نوشجان میکنم. صبر من و جنینم و کیسهی دورش باهم تمام میشود.
#عذرا_محمدبیگی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایِش_نیست
#قسمت_سوم
دو سال از اِزدواجم با صادق میگذشت. اما انگار سالها، در قلبم نشسته بود. با آمدنِ دوقلوها ریسمانِ محبتِ من و او محکمتر شد.
صدایِ زنگِ خانهمان بُلبلی بود. اُمید، مثل فِشنگ از جایَش به سمتِ درب رها شد. آقا صادق با لبخندِ مخصوصِ خودش وارد شد. خوراکیهایی که برایِ مدرسهی پسرها سفارش دادهبودم را به اُمید داد و به سمت من که در حیاط به استقبالش رفته بودم، آمد.
کیسهای را که در دست داشت، بالا آورد. میوهی موردِ علاقهام بود، گفت: «خدمتِ خانمِ خودم، زهرا جان.»
هینِ بلندی کشیدم: «ممنونم!»
قَطرات آب، از سر و صورتش میچکید. پشتِ درِ دستشوییِ حیاط، منتظرش ایستادهبودم. حوله را که به دستش دادم، «دستت درد نکنه» گفت و مُجَوزِ اَشک ریختنم را داد.
هول شده بود و به سمتم آمد: «چرا گریه میکنی؟ چیزِ بدی گفتم؟»
بینیام را بالا کشیدم: «نه، ممنونم که بِهِم گفتی دستت درد نکنه.»
لبهایَش، کِش آمد: «بیا بریم تو اُتاق، خیلی گشنمه.» دستش را کشیدم: «صبر کن، میخواستم یه چیزِ دیگه هم بهت بگم.»
سرِ جایَش ایستاد: «بفرما، بگو»
- میخواستم بگم، از اون موقعی که دوقلوها بدنیا اومدن، پسرها خیلی اذیت شدن.
✍ادامه در بخش دوم؛