بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشق نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت یک صبحانه»
#امروز_چه_خــــوش_یُمن_است_صبحانه_کنار_تو
بله را که گفتم، همانجا طبق رسومات خانوادگی برای صرف صبحانه بعد از مراجعه به آزمایشگاه، دعوت شدیم. ولی من که در حال و هوای دیگری بودم و به طرح لباس عروس و دنیای بعد از عروسی فکر میکردم، متوجه این دعوت نشدم!
روز موعود فرا رسید! چهارشنبه بود، برنامهی درسیام را داخل کیفم گذاشتم و لباسهای مدرسه را به تن کردم. مادرم تلاش عجیبی برای غیبت نداشتن من از مدرسه داشت و اگر دست خودش بود، میگفت نمونهگیرهای آزمایشگاه بیایند و در مدرسه از من نمونهگیری کنند که مبادا ساعتی غیبت داشته باشم!
سوار ماشین که شدیم، سرآستینهای تنگ مانتوی مدرسهام توجهم را جلب کرد، داشتم فکر میکردم چطوری آستینم را باید بالا بدهم که سوال مهمی به ذهنم آمد: «راستی مامان، آزمایشی که داریم میریم بدیم ایشالا خونه دیگه، مگه نه؟»
همزمان دو جفت چشم گشاد شده به عقب برگشتند و به چشمان من خیره شدند، کمی جاخوردم و پرسیدم: «یعنی نیست؟»
پدرم گفت: «یعنی تو نمیدونستی؟ حالا چندساعت قراره معطل بمونیم دختر؟ ای بابا!»
شرمگین نگاهشان کردم و درحالیکه خندهام گرفته بود معذرتخواهی کردم و قول دادم تمام تمرکزم را به کار بگیرم تا در اسرع وقت کارمان تمام شود! فکر میکنم بیهودهترین قول زندگیم همین باشد!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
به آزمایشگاه که رسیدیم، دیدم آبسردکن ندارند و باید از سوپریهای اطراف آبمعدنی بخرم. مادرش گفت: «خب بیاید باهم برید بخرید و از این فرصت استفاده کنید و حرفای باقیموندهتونو بگید!»
همراه من به بیرون از آزمایشگاه آمد، تا سوپری صد قدم بیشتر راه نبود اما در آن لحظات برای من طولانیتر به نظر میآمد، چیزی حدود هزارقدم!
تلاش میکردم فاصله مناسبی با همسر آیندهام ایجاد کنم، نه آنقدر دور که غریبه به نظر بیایم و صدای همدیگر را نشنویم، و بقیه فکر کنند مزاحم همدیگر شدهایم! نه آنقدر نزدیک که تصادف کنیم!
آنقدر تمرکزم روی قدمهایم بود که حتی یک مکالمه هم بینمان شکل نگرفت! هرچه پرسید جوابهای کوتاهی دادم و مکالمه تمام شد. علیرغم تمرکزی که داشتم، چندباری نزدیک بود با کله زمین بخورم!
بالاخره بعد از یکی دو ساعت تمرکز و چند لیتر آبخوردن، کارمان در آزمایشگاه تمام شد و تماس گرفتیم که پدرم بیاید دنبالمان.
پدرم که رسید، مادر و همسرآینده هم سوار ماشینمان شدند.
آهسته از مادرم پرسیدم: «حالا چرا ما میرسونیمشون؟ خودشون برن دیگه!»
مادرم آهستهتر جواب داد: «خب معلومه دیگه! داریم میریم خونهشون، برای صبحونه دعوتمون کردن!»
من که از آن دعوت بیخبر بودم، با تعجب پرسیدم: «برای چی؟ مگه نگفتی من باید برم مدرسه؟»
- مدرسه هم میری، بعد از صبحونه میبریم میرسونیمت مدرسه!
دیگر چیزی نگفتم. من اصلا آمادگی قبلی برای رفتن به خانه آنها را نداشتم، از یونیفرم مدرسه که بگذریم، کفشهای کتانی بنددارم را پوشیده بودم که بندهایش را هم بهجای پاپیون زدن روی کفش، دور مچ پایم پیچیده و گره زده بودم!
قسمت فاجعهترش این بود که به خیال آن که کفشهایم کتانی است و قرار نیست جای خاصی بروم، جورابهایی را پوشیده بودم که سوراخ بودند! فرصت نکرده بودم بدوزم، طرحشان را دوست داشتم و دلم نمیآمد دورشان بیندازم!
از یادآوری سوراخهای جورابم، پوستم شد عین لبوی درحال کپک زدن! ترکیبی از استرس و خجالت و شرم و عصبانیت!
به خانهشان که رسیدیم، همه جلوتر کفشهایشان را درآوردند و وارد شدند و فقط من ماندم و خواستگار بله گرفتهٔ من!
در حالیکه به سختی آب گلویم را قورت میدادم ، با خجالت و استرس گفتم: «شما جلوتر بفرمایید منم میام.»
- نه نه اصلا امکان نداره، اول شما بفرمایید!
- نه خب شما بفرمایید، آخه درآوردن کفشام طول میکشه!
- مشکلی نیست، من منتظر میمونم تا شما بفرمایید!
درحالیکه به خودم و همهی حواسپرتیهایم فحش میدادم، سعی کردم گره پاپیونی کتانیهایم را از دور مچ پایم باز کنم، اما بخت با من یار نبود و گره را از سمت اشتباه کشیدم! بهجای باز شدن، تبدیل شد به گرهی کور!
دوباره با استرس گفتم: «شما سرپا موندید، بفرمایید داخل منم میام!»
با اینکه کمی معذب شده بود، گفت: «نه، خانوما مقدمترن، اصلا عجله نکنید، راحت باشید.»
با حرص نفسم را بیرون دادم و با هر ضرب و زوری بود آن بند لعنتی را باز کردم و داخل خانه شدم و نشستم پیش مادرم که با تعجب پرسید: «کجایی پس دوساعته؟»
- چرا به من نگفتید برا صبحونه میایم اینجا که حداقل کتونی نپوشم؟
- جلوی خودت دعوتمون کردن خب، فک کردم میدونی!
از حرص و استرس قولنجهای انگشتانم را شکستم و سعی کردم به چیزهای خوب فکر کنم که چشمم به ساعت افتاد!
- مامان ساعت ده و نیم شد، ساعت یک و نیم مدرسه تموم میشه، نمیشه نرم؟ الان خیلی ضایعس!
- نه هرگز، صبحونه رو که خوردیم پامیشیم میریم مدرسه!
دیگر کار از شکستن قولنج انگشتانم گذشته بود. پوست لبم را با دندان میکندم و به گذر ثانیهها نگاه میکردم که ناگهان دیدم پسر جوان و قدبلند و چهارشانهای از آشپزخانه خارج شد و سفره به دست آمد.
آرام به پهلوی مادرم زدم و پرسیدم: «این کیه؟ داداششه؟»
با چشمهایی که کاملا گرد شده بود گفت: «تو نمیدونی داری با کی ازدواج میکنی؟ این خودشه!»
تقصیر من نبود، من هیچوقت با دقت نگاهش نکرده بودم، هروقت هم نگاه میکردم، چیزی جز گردی عمامهاش نمیدیدم! کلا هم فقط با تیپ طلبگی دیده بودمش و هیچ تصوری از تیپ بدون عبا و قبایش نداشتم!
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
سفره که باز شد، عطر نانبربری تازه مشامم را پر کرد، همیشه عاشق بربری بودم؛ مخصوصا برای صبحانه! از اینکه انتخاب آنها هم بربری بود خوشحال شدم و لبخندی زدم و درحالیکه حواسم بود جورابهایم را با چادرم بپوشانم، اولین لقمههای زندگیام را در کنار یار زندگیام خوردم! هم پنیرشان محلی و خوشمزه بود، هم نیمرو را با کرهمحلی درست کرده بودند که عطرش هوش از سر میبرد! لقمههایم را کوچکتر از همیشه میگرفتم که کمی باکلاس به نظر بیایم و نیاز نباشد که نصف لقمه را گاز بزنم و نصف بیریختش در دستم بماند!
در حال و هوای خود لقمهها را یکی پس از دیگری گاز میزدم که با سقلمه مادرم به خودم آمدم: «کوثر بسه دیگه، چقد میخوری؟ دیره، داره مدرسهت دیر میشه.»
دندانهایم را به هم چسباندم و درحالیکه تلاش میکردم لبخند مصنوعیام که کمی چاشنی حرصخوردن داشت حفظ شود، با همان دندانهای بههم چسبیده گفتم: «حالا نمیشه نرم؟ دیره خب!»
با چشمغرهای که رفت جوابم را گرفتم!
چند لقمه دیگر هم خوردم که کمی وقت تلف کنم و مادرم از خیر مدرسه رفتنم بگذرد، بعدهم خواستم در جمعکردن سفره کمک کنم که مادرش اجازه نداد و خودشان جمع کردند و تیر آخر من برای وقت تلفکردن به سنگ خورد!
اگر اجازه میدادند کل ظرفهای تمیزشان را هم میشستم که هم کدبانویی خودم را اثبات کنم و هم از مدرسه فرار کنم. اما بخت با من یار نبود و مجبور شدیم خداحافظی کنیم و سوار ماشین شویم و به سمت مدرسه برویم!
به کلاس که وارد شدم، معلم و دوستانم با تعجب نگاهم کردند و پرسیدند: «حالا چه وقت اومدنه؟ این یه ساعتم صبر میکردی تموم میشد!»
#کوثر_اختری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_ «حلقه معماران ایران اسلامی» شبکهای از مادران انقلابی است که با نظم و قاعده هر هفته دور هم جمع میشوند، مبانی معرفتیشان را ارتقا میدهند، تجربیاتشان را با هم به اشتراک میگذارند و برای نقشآفرینی در اجتماع پیرامونشان، همفکری، تبادل نظر و اقدام میکنند. این حلقهها زیر چتر #مدار_مادران_انقلابی در سراسر کشور حیات پیدا مییابند._
#ضیافت_هفتادرنگ_کوکوها
- مامان الان نوبت این کوکوئه! باید با این برام ساندویچ بگیری!
این را دختر سه سال و نیمهام گفت!
داشتم فکر میکردم کی توی عمرش هفت مدل کوکوی متفاوت، یکجا دیده!؟
حتی کوکوی بیریخت و وارفته ما هم داشت خورده میشد!
تعریف حلقه معماران را خیلی شنیده بودم ولی نشده بود که از نزدیک ببینمش!
تا اینکه خودش مهمان ساختمان ما شد.
جریان این بود که من صبح یکشنبه -که قرار بود جلسه اول حلقه معماران برگزار شود- گروه حلقه را باز کردم و دیدم همسایهجان میزبان شدهاست.
خیلی حال خوبی بود. نه نگران لباس بچهها بودم که چه بپوشند؟ نه نگران مسیر و دیر شدن و ...!
با خیال راحت مشغول تمیز کردن خانه شدم. بعد با خودم فکر کردم که خجالت نمیکشی؟ برو به همسایه کمک کن!
ولی وقتی رفتم دیدم همه چیز آماده است. به او گفتم «کوکوی تو رو من میپزم! فقط بیزحمت دوتا تخم مرغ بفرست بالا!»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
دیگر نمیگویم که کوکوی عزیزم وارفت و قسمتی از آن را گازمان از گرسنگی خورد، چون من ناشیانه میخواستم مثل این فیلمها با یک حرکت ژانگولری، آن را برگردانم! بگذریم!
زمان جلسه فرا رسید. بچه ها یکی یکی میآمدند و سلام و خوش آمدگویی میزبان به راه بود.
کوکوهای رنگ رنگ داخل بشقابها گذاشته شد و هرکدام گوشهای از سفره را گرفتند.
بچههای من که مثل کوکوندیدهها هی میگفتند:
- حالا این یکی رو بده!
- حالا اون یکی رو میخوام!
- مامان با این لقمه نگرفتیااااا!
مجلس عیش و نوش که تمام شد، رفتیم سر وقت جلسهمان!
همسایه تند تند چایی میآورد که دهانِ از صحبت کف کردهمان را بشورد و ببرد! به من که خیلی میچسبید! تازهدم و داغ و پولکیپهلو!
روایت تمام شد.
منتظر چه هستید؟!
روایت ما شکموها از همه مهمانیها و جلسات، حتی مدل حلقه معمارانش اینطوریست!
#حلقه_معماران_محله_ایران
#معصومه_سادات_فقیه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
May 11
_بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت یک صبحانه»_
#پیامک_صبحگاهی
صدای پیامک گوشی برای بار دوم میآید و من طوری که پلکهایم از هم فاصله نگیرند سعی میکنم حداقل فرستنده آن را چک کنم. همراه من نوشته: «بیدار شدی به من خبر بده.» بدنم آنقدر درد میکند که توان تایپ کردن ندارم، روی همراه من میزنم و صبر میکنم تا تلفن را جواب بدهد. با صدایی به نخراشیدگی صداهای دوران بلوغ میگویم: «سلام،جانم؟!»
حالم را میپرسد و میگوید: «ببخشید بیدار شدی! کاری ندارم هر وقت واقعا بیدار شدی خبرم کن.» توی دلم چندتا بد و بیراه نثارش میکنم که وقتی کاری نداری چرا هی پیامک میدهی و اصرار داری خبرت کنم؟!
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
کورمال کورمال آنتیبیوتیک را پیدا میکنم و دُز صبحگاهی را با لیوان آب بالای سرم به سمت معدهی خالی سرازیر میکنم و با خودم فکر میکنم اگر میدید چقدر دعوایم میکرد. تقصیر خودش است...
ساعت میگوید حداقل چهار ساعت تا آمدن دختر کوچکم از مهد وقت دارم پس تمام تلاشم را میکنم تا به خواب ادامه دهم اما معده خالی و کنجکاوی کار همسر نمیگذارد خوابم ببرد. از سر احساس وظیفه مادری یخچال را باز و آن را برای یک صبحانهی هوسانگیز که اشتهایم را قلقلک بدهد اسکن میکنم، تمامی طبقات پوچ میشوند. بی حوصله پشت میز آشپزخانه مینشینم و دوباره به همراه من زنگ میزنم:
- سلام، چه کار داشتی؟ من دیگه نخوابیدم.
- صبح شما بخیر، میخواستم حالت رو بپرسم و بگم ظهر خودم فاطمهحسنا رو میآرم از مهدکودک.
- خیلی ممنون
- چیزی خوردی؟
- نه، میل ندارم؛ صدای آیفون اومد میرم جواب بدم.
تلفن را سر جایش گذاشتم و آیفون را برداشتم:
- کیه؟
- سفارشتون رو آوردم!
- ما سفارشی نداشتیم.
- منزل سیدی؟
- بله، تشریف بیارید طبقه پنجم.
وقتی آسانسور رسید و ظرف داغ و نان داغ را از پیک گرفتم، شبیه یک برنده لاتاری بودم که دقیقا همانکه آرزویش را داشته توی دست دارد. اول پنجره آشپزخانه را باز کردم تا بو نپیچد، بعد تلفن را برداشتم.
-رسید دستت؟ داغ هست؟
- بله، خیلی ممنون… فقط چرا این همه؟! چرا خودت نیومدی باهم بخوریم خب؟
درِ آبگوشت را باز کردم و مشغول ریختن آب نارنج در آن شدم.
- من که نمیرسم، شما هم که دو نفرید آخه! الان هم قطع کن زودتر بخورش، آنتیبیوتیکت دیر میشه!
- ممنون، هرچند که خیلی کِیف داد گرفتنش اما بدون شما نمیچسبه.
نانهای داغ را توی آبگوشت ترید کردم و مشغول خوردن شدم.
- من برم سر کارم. نوش جانتون عزیزم.
واقعا چطور دلم آمده بود بهخاطر چندتا پیامک آنقدر بد و بیراه نثارش کنم؟!
#ثمین_شاطری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#آرزوی_دیرینه #فراخوان_روایتهای_وعده_صادق پهپادهای ایرانی به مقصد فلسطین اشغالی به راه افتادند و
#فراخوان_وعده_صادق
#آرزوی_دیرینه
لالایی بچهها را میخواندم و پیامهایم را چک میکردم که دیدم دوستم نوشته: «میگن داریم اسرائیلو میزنیم، به نظرتون واگعیه یا کیکه؟»
فوری صفحههای اخبار را چک کردم و با خوشحالی لالایی را ادامه دادم: «لالا لا لا حَجی اقا/ بدو چک کن زود اخبار را!»
کمکم داشت آماده میشد بخوابد که با خواندن اخبار، از خوشحالی خواب از سرش پرید!
گروههای مختلف و شبکههای اجتماعی مختلف را باز کردم. پهپادها علاوه بر بیدار کردن احساس غرور ملی، سطح طنز مردم را نیز چند درجه بالا برده بودند!
عدهای با فرقهی بنزینیه که در هر مناسبت و اتفاقی، سوار ماشین میشوند و میروند پمپ بنزین تا یک باک از بقیه جلوتر باشند شوخی میکردند و میگفتند: «حالا با این یه باک بنزینت با پراید کجا میخوای بری؟!»
عدهای دیگر برای ادامهی جنگ، سر کابل aux تانک با هم به تفاهم نمیرسیدند که یکی گفت: «فک کردید تانک کابل aux میخوره؟ تانک نوار کاست میخوره برادرا!»
عدهای دیگر هم میگفتند کاش بگذارند دکمهی پرتاب یکی از موشکها را پسرشان یا خودشان بزنند! چون همه میخواستند در این حماسه نقش داشته باشند...
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
غرق در پیامهای گوناگون بودم که صدای تند و تیزی از آسمان به گوشم رسید. نگاهی به همسرم انداختم و دیدم خستگی بر او و غرور ملیش چیره شده و خوابش برده!
آهسته و با کمترین صدای ممکن از جا بلند شدم و رفتم دم پنجره و به آسمان نگاه کردم. چیزی دیده نمیشد. با هیجان و استرس به دوستانم گفتم: «فک کنم یه خبراییه! اگه شهید شدم بگید آدم خوبی بود!»
از صفحات اخباری فهمیدم صدای جنگندههایی که از پایگاه شکاری شهرمان پرواز کردهاند را شنیدهام. با دانستن این خبر به خیال شهادتم خندیدم و گفتم: «فک کردی شهیدشدن به همین سادگیاس حج خانوم؟»
درهمین احوال صدای بم و کشداری به گوشم رسید. با دقت دوباره به آسمان نگاه کردم و چند منبع نور متحرکی را در دوردستها دیدم. احساس غرور کردم کههه توانستهام چندتا از موشکها را در آسمان ببینم. خوشحال بودم و احساس میکردم من هم در بمباران رژیم منحوس اسرائیل نقش داشتهام!
با نگاهم موشکها را بدرقه کردم و آهسته زمزمه کردم: «خوشحالم که دیدمتون. برید به سلامت! جای حاج قاسم و شهید تهرانیمقدم خالی! کاش بودن و مثل من پرواز شما به مقصد اسرائیلو میدیدن!»
#کوثر_اختری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#پنج_کیلومتر_تا_بهشت توی آن تاریکی فقط چشمهایش دیده میشد. هیچکس جز من در خانه نبود. عقربههای س
#جان_و_جهانیها
#از_زبان_شما
سلام
طاعات قبول.
کانال جان و جهان کانال خیلی خوبیه.
خدا به شما و همکارانتون خیر بده که تو این فضا قلم میزنید و زحمت میکشید.
ترسیم عشق های پاک و به دور از هوس و تجسم و تصور اینکه در این فضای معنوی و الهی میشود خیلی بهتر حتی به همین لذت های دنیوی رسید کار بسیار اثر گذاریست و اینکه برخلاف رسانههای اطراف نشان میدهید لذتی که در این مسیر حاصل می شود بسیار لذتبخشتر از مسیر غیرشرعی آن است.
ان شاءالله نگاه مخاطبین و جامعه رو نسبت به تصور غلطی که در مورد عشق درحال شکلگیری است تغییر می دهید!
خداخیرتون بده
ان شاءالله محکم ادامه دهید!
#ارسالی_از_مخاطب_کانال_بله
شما هم فعالانهتر با جان و جهان باشید! اینقدر خوشمان میآید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف میزند!🍀
شناسه کاربری ادمینها برای ارتباط بیشتر:
@zahra_msh
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
پسرک ما جلوی فامیلهای باباجونش داشت نطق میکرد،🙄
ازش پرسیدن: «میخوای چهکاره بشی؟»
برگشت گفت: «من نمیخوام شاغل باشم.
میخوام مثل مامانم تو خونه بیکار باشم.»😐🤪
بهش گفتم: «قبلِ تشریففرمایی شما، من معلم بودم. شما اومدی خونهنشین شدم.»
میگه: «عه چرا؟؟؟ بازم معلم میبودی خب!!»
میگم: «خب باید میذاشتمت مهد کودک، میرفتم سرکار!!»
میگه: «نه، نه، خوب شد نبودی...»😁
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan