eitaa logo
جان و جهان
499 دنبال‌کننده
819 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
مهمان داشتیم، پسری ده، یازده ساله هم بین مهمان‌هایمان بود، که پدر و مادرش همراهش نبودند. همه در حال صحبت درباره والیبال و بازی‌های جام ملت‌ها بودند. هرکسی از وضعیت ناامیدکننده‌ی تیم ملی والیبال در بازی‌ها، چیزی می‌گفت، و همه متفق‌القول از این‌که بین یازده تا تیم، ایران در رتبه یازدهم قرار گرفته، تاسف می‌خوردند. وسط همه‌ی تحقیرها و تأسف‌ها و حسرت‌ها، این مهمان کوچک ناگهان گفت: «چرا انقدر ناراحتید؟ باید خوشحال باشید!» همه متعجب، در سکوت نگاهش کردند. با اطمینان و جدیت ادامه داد: «باید بابت این خوشحال باشید که ایران بین ۱۹۵ تا کشور، یازدهمه.» همه تشویقش کردند و آفرین و باریکلا حواله‌اش کردند. و من، در سکوتی محو و گنگ، خودم را دیدم وسط ابتلائاتم و مادر و پدرِ او را، وسط ابتلائات‌شان. او پسر سوم خانواده بود. از بدو تولد، با شرایط جسمانی خاصی، شبیه معلولیت بدنیا آمد. تا پیش از دبستان نمی‌توانست حتی راه برود؛ در بازی‌ها دنبال همه بچه ها می‌خزید. با کاردرمانی‌های مستمر، دو سه سالی است آرام آرام راه می‌رود، اما با دست و پایی که به بیرون متمایل است. تا قبل از این مواجهه واقعی، گمانم این بود که گزاره‌ی «باید به نیمه پر لیوان نگاه کرد!» شعاری است که ناشیانه سعی می‌کند تو را از وسطِ گرداب احساس بدبختیِ مستمر بیرون بکشد و تنها حاصلش، فرو رفتنِ بیشترِ تو در باتلاقِ حسرت‌ها و نداشتن‌ها و نشدن‌هاست. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ و حالا کودکی با نقص حرکتی، که موقع همه بازی‌ها و دویدن‌ها، از همه بچه‌ها، حتی از بچه‌های سه، چهار ساله هم عقب می‌افتد، شده است «رسول»ِ من؛ منی که در قله‌ی نعمت‌ها ایستاده‌ام و ذره‌بین به دست، دنبالِ ناکامی‌ها و کاستی‌ها می‌گردم و ارشمیدس‌وار فریاد می‌زنم: «یافتم! یافتم! ببین حق داشتم شکر نگویم! ببین حق دارم راضی نباشم!» ذره‌بینی که ذره‌ها را پیش چشمِ من غول‌آسا می‌کند و من را همچون حریفی نحیف، گوشه رینگ، گیر می‌اندازد و ضربه‌های مهیبش را پشت هم بر پیکرِ بی‌جانم فرود می‌آورد، و فاتحانه می‌نشیند کنار و در خود فرو رفتنم را تماشا می‌کند. و منِ مغلوبِِ تصورات، تکیه‌زده به گوشه رینگِ زندگی، دستِ بی‌جانم را بالا می‌آورم تا خونابه‌ی کنار دهانم را پاک کنم که تلخی‌اش بیش از این کامم را نیازارد. او می شود رسولِ من، که باور کنم نوعِ مواجهه است که تعیین می‌کند تو خوشبخت باشی یا بدبخت. نوعِ مواجهه است که تو را شاکر می‌کند یا کافر. نوعِ نگرش است که رنج‌ها را شیرین و شِکَرین می‌کند یا تلخ و ناگوار. نوعِ نگاه است که می‌تواند زینب(س) را زینب(س) کند؛ عزیزی که می‌خواهند او را، پیشِ چشمِ خلق، با کلماتِ سخیف‌شان ذلیل کنند و بر او نعره می‌زنند که: «دیدی خدا با تو و برادرت چه کرد؟!» و او، وقتی که رختِ اسارت بر تن دارد و داغِ مصیبتِ بیش از هفده کشته از خانواده بر دل و بارِ مسئولیتِ بیش از بیست زن و کودک داغدار بر دوش، فاتح و استوار رجز می‌خوانَد که: «جز زیبایی ندیدم...» نشانه‌ها همین دور و بَرَند، پیشِ چشم‌مان، در کلامِ کودکان معصومی که می‌شوند رسولِ ما بزرگترهای آلوده‌ی دنیا شده، در وسط روضه‌ها، در میانه‌ی زندگی خودمان و دیگران، فقط اگر بخواهیم ببینیم... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
چند شب پیش داشتیم می‌رفتیم هیئت، چادر پوشیده بودم. دختر ده ساله‌ام آمد من را بوسید و گفت: «سایه حضرت زهرا همیشه رو سرت باشه، مامان!»🥹 قند توی دلم آب شد...❤️ پی‌نوشت: من محجبه هستم، چادر ولی کم می‌پوشم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
گفت: «مامان اگه قبول نکرد چی؟» گفتم: «قبول می‌کنه؛ ولی به فرض اگه قبول نکرد اصرار کن و بگو بفرمایید بفرمایید و هرطور شده بهش بده.» زودتر مهدی را فرستادم دم در ورودی خانه که عملیات مذکور در دیدرس مهمان‌ها برگزار نشود و یک وقت ایشان معذب نشود. خوراک لوبیا را کشیدم توی کاسه که متاسفانه در نداشت و چند تا تکه نان بربری هم چپاندم توی کیسه فریزر. اواخر روضه بود و باید فرزتر کار می‌کردم. اگر لحظه‌ای دیر می‌شد مثل دیروز به گرد پایش هم نمی‌رسیدم و مثل فشفشه از خانه پرتاب می‌شد روی موتورش و به گاز می‌رفت. کیسه‌ی نان را گذاشتم ته یک کیسه‌ی دسته‌دار و کاسه را هم صاف گذاشتم رویش با این امید که إن‌شاءالله نریزد. بعد رفتم نشستم مابقی روضه‌ی دلچسبش را گوش کردم. خانم همسایه بلند گفت: «مریم صبحانه‌ش رو آماده کردی؟ الان می‌ره‌ها.» سری تکان دادم. قبل از این که برود دم در خفتش کردم و گفتم: «بفرمایید خیلی ناقابل است.» گرفت و تشکر کرد و درجا ظرف کج شد و لوبیاها ریخت روی کیسه‌ی نان‌ها! رفت دم در ورودی؛ همان‌جا که مهدی هم قرار بود برای بار دوم خفتش کند. در دلم خدا را شاکر بودم. بالاخره توانسته بودم بابت این همه وقتی که گذاشته و برای ده روز پیاپی هر روز تقریبا راس ساعت آمده و به زیارت عاشورا و روضه مهمانمان کرده، یک تشکر ناچیز از او کرده باشم. مهدی که آمد بالا، معادلات ذهنم را به هم زد: «مامان هرچی اصرار کردم نگرفت، گفت به جاش برام دعا کنین.» نگاهم به پاکت طرح‌دار با زمینه‌ی آبی و گل‌های قرمز و نارنجی که در دستش انگار ماسیده بود خشک شد.‌ ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ ذهنم شروع کرد انواع سناریوها را بررسی کردن؛ «شاید باید به یه بزرگتر می‌دادم بهش بده! میشه توی صبحانه‌ش بذارم؟ نه یه وقت می‌ره بیرون می‌ده دست کس دیگه‌ای. اگه نخواد قبول کنه یعنی زوری بهش بدیم؟ این نگرفتنش خیلی ارزشمنده، شاید بهتر باشه بذارم طبق نظر خودش رفتار کنه. آخه ما چطوری ازش تشکر کنیم؟» فردای آن روز هم در حالی‌که مثل همیشه سرش از ابتدا تا انتهای جلسه پایین بود و بیم آرتوروز گردن برایش می‌رفت، آمد زیارت عاشورا و روضه‌ی فاخرش را خواند و رفت. نه پرت و پلا می‌خواند و نه صدایش را زیادی بالا می‌برد؛ یک روضه‌ی آرام و باصفا. بعد از رفتنش نَقل مجلسش دهان به دهان می‌چرخید که صاحب‌نفس است و روضه‌اش به دل می‌نشیند. مهدی نمی‌دانم روی چه حساب و منطقی برای استاد نهج‌البلاغه‌مان گفت که این مداح پول نگرفت. او هم گفت: «برای همینه که نفسش خوبه.» من اما دلم راضی نبود. می‌خواستم یک‌طوری ازش تشکر کنم. نه این که بخواهم دستمزد بپردازم، نه. اصلا برای همین همسر را فرستادم که به مبلغ مورد نظرمان سکه‌ی پارسیان بگیرد، چون خوش نداشتم نقدی پرداخت کنیم. می‌خواستم وجهه‌ی تشکر و هدیه داشته باشد. روز آخر روضه‌مان بود و این یعنی دیگر دسترسی ما به او قطع می‌شد. به مامان گفتم: «میشه شما هم یه بار تلاش کنین؟» هرچه باشد مامان جاافتاده‌تر بود و شاید حرفش را زمین نمی‌انداخت. صبح دلگیر عاشورا را دوست نداشتم برای این کار انتخاب کنم، برای همین روز هشتم، آن عملیات ناموفق را شکل داده بودم. دهم بود و روضه‌خوان دیگر صدایش در نمی‌آمد، معلوم بود شب‌های قبل حسابی از شرمندگی حنجره‌اش درآمده. مامان از مدتی زودتر رفته بود توی حیاط و قدم می‌زد. مرد سیاه‌پوش از نوک موها تا نوک انگشت پا، با ریش‌های مشکی پر و همان سری که از گل‌های قالی آن‌طرف‌تر را هرگز در خانه‌مان ندیده بود، آمد برود بیرون که استاد گفت: «برادر کمی صبر کنید.» مودبانه چَشمی گفت و نشست روی یکی از مبل‌ها. استاد دردکشیده با همان دستی که سال‌ها همسر جانبازش را با مشقت فراوان تر و خشک کرده بود، کاغذی از توی دفترش کند و شروع به نوشتن چیزی کرد. جلسه یک جورهایی به حالت تعلیق درآمده بود، انگار زمان ایستاده بود و همه منتظر بودند که ببینند چه خواهد شد. استاد عذرخواهی کرد که معطلش کرده‌است و کاغذ را گرفت جلویش، گفت این را از مادربزرگتان بپذیرید. مرد با تواضع خاصی کاغذ را گرفت و تشکر کرد. خواستم بگویم این مادربزرگ، همسر شهید است تا قدر کاغذش را بیشتر بداند، اما خجالت مهلتم نداد. از در که رفت بیرون دل دل می‌کردم که چه خواهد شد... رفتم توی راهرو تا بلکه مکالماتشان را بشنوم. از پنجره‌ی راه پله، درِ خروجی ساختمان را دیدم و او را دست به سینه و کمر کج در قاب در. جوری می‌رفت که انگار دارد از چیزی فرار می‌کند. دویدم پایین پله‌ها و مامان را دیدم مأیوس و ناموفق. گفت: «بهش گفتم اینو یه مادر داره به یه فرزند می‌ده، شما از مادرتون هم قبول نمی‌کنین؟» گفت: «چرا، اما شما خودتون خرج امام حسین کنید.» نمی‌دانم، شاید نمی‌خواست جرینگ جرینگ سکه، طنین صدای حسین حسینش را تحت‌الشعاع قرار دهد... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
دخترک نه ساله روبروی خانم مصاحبه‌گر که برای ساخت مستند به موکب آمده، نشسته است. از او می‌پرسد: «تو هم دوست داری وقتی بزرگ شدی به زائرهای اباعبدالله الحسین خدمت کنی؟» برق در چشمان دخترک پیداست، می‌گوید: «بله! وقتی بزرگ بشم دوست دارم توی مسیر آب خنک بدم.» - چرا فقط آب خنک؟ - بچه‌های امام حسین خیلی تشنگی کشیدند، می‌خوا‌م بقیه بچه‌ها سیراب باشند. من که کنار خانم گزارشگر ایستاده‌ام آهسته و با تعجب پرسیدم: «شما گفتین چی بگن؟» می‌گوید: «نه، بچه‌ها از اعماق دل خودشون جواب میدند.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
از روی پشت‌بام‌ خانه‌ی ما رو به قبله که بایستی، از آن خیلی دورها دو‌ نقطه‌ی نورانی می‌بینی. آن‌جا گلدسته‌های حرم امام‌رضا است. اگر فضا زمان انیشتین بُعد احساسی و معنوی داشت، در این‌جا فشرده می‌شد. شاید هم پر‌رنگ‌تر می‌شد. مشهد جای خاصی است. هر جای دنیا را برای زندگی انتخاب کنم، انتخاب اولم مشهد آقاجانست. وقتی کوچک بودم چشم‌های نقاشی‌ام را خیلی درشت می‌کشیدم برادرم می‌گفت: «هر کس چیزی را می‌خواهد که ندارد.» ولی من در مشهد زندگی می‌کنم و مشهد را می‌خواهم. مثل کسی که کنار معشوقش است ولی دلش برایش تنگ می‌شود. در محله‌ی ما از هر خیابانی که بپیچی بالاخره روی یار را می‌بینی، دست به سینه می‌ایستی رو به گنبد و گلدسته‌ی یار و سلام می‌دهی. ترس از دست‌دادن این نعمت مثل زالو گوشه‌ی قلبم چسبیده است. وقتی برج‌میلاد تهران را ساختند خواب دیدم وارد تهران شده‌ام و همه جا پر از ابر سیاه و دود است. فضا تاریک بود و من دست‌های یخ‌زده‌ام را مشت کرده بودم و نفس‌نفس می‌زدم. چشم‌هایم دنبال یک نشانه‌ی آشنا در خیابان‌ها می‌گشت، یک گنبد و گلدسته‌ی طلایی که با دیدنش پیدا شوم. ولی هر‌جا چشم می‌چرخاندم برج‌میلاد را از بین ابر‌های سیاه می‌دیدم. خودم هم نمی‌دانستم کِی این‌قدر عاشق مشهد شدم که کابوس رفتن می‌دیدم. ✍ ادامه‌ در بخش دوم؛
بخش دوم؛ از هر‌کسی درباره‌ی شهرش بپرسی، اطلاعات زیادی دارد. عاشق کوچه‌ی فلان شهرم، عاشق فلان طبیعت، فلان بازار، فلان نقطه‌ی باحال گردشگری. ولی من نه. از مشهد فقط یک جا را دوست دارم و آن حرم آقاست. حرم برای کودکی من پارک بوده، برای جوانی‌ام سالن مطالعه بوده، گاهی بازار بوده، گاهی اتاق مشاوره، گاهی اتاق درس. گاهی فقط رفته‌ام لابه‌لای درختان باغ رضوان صدای پرنده‌ها را از بین همهمه‌ی دعا و زائرها گوش داده‌ام. حرم کافه‌ای است که با رفقا قرار می‌گذاشتیم و والدین‌مان با خیال راحت راهی‌مان می‌کردند. حرم برای من خانه است. پدر است، مادر است، برادر است، خواهر است. حرم خانه‌ی امید است. هر وقت دلم تنگ است مثل آهن‌ربا به آن‌سمت کشانده می‌شوم. قبل‌ترها حرم، برایم همه چیز بود جز حرم. مثل بچه‌هایم که اسم حرم می‌آید دهان‌شان آب می‌افتد. حرم برایشان جایی پر از خوراکی‌های خوشمزه و شکلات‌های دست خادم‌هاست. ولی از یک جایی به بعد، حرم می‌روم تا فقط آن‌ را نفس بکشم. رو به حجم طلایی بنشینم. چشم‌هایم را ببندم و خیال کنم امام رضا (علیه السلام) نگاهم می‌کند. دست بر سرم می‌کشد تا سبک و رها باز گردم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
آزاده داشت روایت «گیسوی حور در امین حضور» را می‌خواند. بغضش که افتاد روی جمله «اگر روضه نگیریم، لطمه می‌خوریم» احساسش کردم؛ کسی چراغ‌ها را خاموش کرد. چادرها روی صورت‌ها آمدند و زمزمه «حسین» غمناک و کِشداری توی فضا پیچید. طوری به گریه افتادم، که انگار باز ۱۸ ساله شده‌ام؛ هشتم محرم است و زیر کتیبه «أنا القتیل العبرات» اشک می‌ریزم؛ بلند. داغ. پریشان. وقتی جلسه مجازی «مداد مادرانه» تمام شد، دنیای اطرافم هنوز خیس بود. همان‌جا روایت‌های مجموعه کاشوب را در ذهنم و بعد در گوشی‌ام ورق زدم. من همه را خوانده بودم. وقتش بود باشگاه ادبی ما یک هیئت ادبی هم داشته باشد. ساعت را نگاه کردم. ۳ بعد‌از‌ظهر بود. توی گروه پیام دادم: «بی‌وقفه، بی‌مقدمه، هیئت گرفتنی‌ست هیئت گرفتنی‌ست، سعادت گرفتنی‌ست از موقع ورودیه تا آخر دعا هر حاجتی در این دو سه ساعت گرفتنی‌ست بسم‌الله به مجلس عزای امام حسین(ع) خوش آمدید. ساعت ۳/۳۰ تا ۴/۳۰ تماس صوتی وضو می‌گیریم و سلام می‌دهیم و دراولین جلسه پای روایت دیوانگان در پاییز از کتاب کآشوب می‌نشینیم. باشد که به سبک اهل قلم خود را به محشر کبرای آن ذبح عظیم برسانیم.» به این بهانه از روز سوم محرم، هر روز رأس ساعت سه و نیم، کم کم جمع شدیم و اول زیارت عاشورا را زمزمه کردیم. بعد روضه‌هایی که دیگران زیسته بودند را خواندیم و گریستیم. در آخر «فَفی فرج مولانا صاحب الزمان» صلوات فرستادیم‌. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
ده سالی می‌گذرد از آخرین روزهای قاسم‌خوانی‌ام. اما هرسال روز اول محرم که می‌رسد، روی صحنه‌ای می‌روم که تنها تماشاچی‌اش خودم هستم. من تنها چهارسال، در مقابل چشمان تماشاچی‌ها قاسم‌خوانی کردم اما چهارده سال است که در مجلس تک نفره‌ام، شبیه‌خوان می‌شوم... اول محرم هرسال، یکی از همان زن‌های دوران قاجار می‌شوم که شبیه‌خوان شده. لباس مشکی بلند عربی می‌پوشم و روی صحنه‌ی ذهنم می‌روم. راوی روایت می‌کند: نوجوانْ قاسم، مقابل با عمو اذن میدانش نداده روبه‌رو وارد صحنه می‌شوم، روی زانو می‌نشینم و دست‌هایم را به نشانه دعا بالا می‌برم. انگار دلشوره‌ای به دلم بيافتد، بلند می‌شوم و به این طرف و آن‌ طرف صحنه می‌روم. مضطرب این سو به آن سو بیقرار مادرش آمده کند درمان کار نامه‌ی بابا برایش خوانده است چون پدر، اذنش به میدان داده است نامه را بگرفته و بس شادمان همچو رعدی، تندری، شیری جوان نامه‌ی چرمین را در دست راستم می‌گیرم و هر دو دستم را بالا می‌برم. در میانه صحنه چرخشی پیروزمندانه می‌زنم و به شبیه‌خوان امام حسین می‌رسم. به نشانه‌ی ادب زانو می‌زنم، طوری‌که می‌خواهم در مقابل عظمت وجودش ذوب شوم در خودم فرو می‌روم. وقتی دست روی سینه می‌گذارم و سلام می‌دهم انگار امام را حیّ و حاضر در مقابلم می‌بینم. با احترام دو دستم را روی زانو می‌گذارم و سرم را پایین می‌اندازم. راوی ادامه می‌دهد: نامه را داد و دگر خاموش بود از دل و جان، او سراپا گوش بود شبیه‌خوان امام: مرگ، در کامت چگونه در سر است؟؟ سرم را بالا می‌آورم و با دنیایی حسرت پاسخ می‌دهم: از عسل ای جانِ‌جان، شیرین‌تر است. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ نوجوان قاسم در آغوشش نشست از عمو، صدبوسه بر رویش نشست به آغوشِ شبیه‌خوانِ امام می‌روم و چند لحظه‌ای در این حالت می‌مانیم. - بر تنش آیا زره اندازه بود؟؟ نه رفیقان! قاسم دردانه بود زرهی را از گوشه صحنه برمی‌دارم و می‌پوشم که به تنم بزرگی می‌کند. داشت پایش تا رکابش فاصله دشمنان آن سو کشیدند هلهله دست راست را بالای ابرو سایه‌بان می‌کنم. سمت چپ صحنه را نگاه و شروع به رجزخوانی می‌کنم: لشگر! قاسمم، ابن الحسن در دفاعِ از عمو بر تن کفن کوفیان آماده‌ام بر جنگتان حق کند لعنت بر این نیرنگتان شمشیر را بر می‌دارم و به چپ و راست شمشیر می‌زنم راوی می‌گوید: او رجز می‌خواند و در لشگر تنید هرکسی از روبه‌رویش می‌رمید یک نفر فریاد زد: سنگش زنید همچو بابا تیربارانش کنید سنگ‌ها را می‌بینم که بر سر و رویم فرود می‌آیند. می‌خواهم با سپر کردن دست مقابل سر و صورتم مانع برخورد سنگ‌ها بشوم. - چون کمانداران نشستند بر زمین گشت برپا در فلک صوتی حزین تیرها را حس می‌کنم که بر تن نوجوان ۱۳ساله چه بلایی می‌آورند. روی قبضه شمشیر فرود می‌آیم اما خیلی نمی‌توانم مقاومت کنم.احساس می‌کنم از همه جای بدنم خون جاری شده است. نقش بر زمین می‌شوم. راوی با لحنی محزون ادامه می‌دهد: - تیرها بر جسم پاکش بوسه زد خط خون در چشم ماهش سورمه زد طعم شیرین عسل در جانِ او (این مصرع‌ها را در حالی می‌شنوم که با صورت بر روی صحنه افتاده‌ام) - کرد فریاد: ای عمو جان! ای عمو! (به سختی دستم را بالا می‌آورم و با دستی لرزان و صدایی ضعیف از عمق جان برآمده، دیالوگ را می‌گویم) - استخوانم با هزاران زمزمه خُرد شد چون استخوان فاطمه انگار دیگر جانی در بدنم سالم نمانده و همه تلاشم را می‌کنم تا «ها»ی آخرِ فاطمه را هم به زبان بیاورم. دست و سرم به زمین می‌افتد و شبیه‌خوانِ امام، هراسان وارد صحنه می‌شود و سرم را در دامان می‌گیرد. چند سال پیش که در ایام محرم، به هیئت دانشگاه هنر رفته بودم، با یکی از دانشجوهای هنر، هم‌صحبت شدم. از حس و حال دست اندرکاران و خادمان هیئت، برای برگزاری مراسم می‌گفت و تاکید می‌کرد: «ما هنرخوانده‌ها چون به جزئیات دقت می‌کنیم، روضه گوش دادن برایمان خیلی سخت است چون همه حواشی را تصور می‌کنیم و آب می‌شویم...» اما من قاسم را زندگی کردم. قسمتی از وجودم، قلبم، حتی احساسم قاسم شده است و هر سال شعله می‌گیرد. و مثل قاسم آرزو می‌کنم با همه کوچک بودنم، وقت سفر از این دنیا سرم بر دامان امامم باشد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan