✍بخش دوم؛
نان خشکهها را درآوردم: «دوباره بخون مامان! نه، زهرا جان صدات نمیذاره گوش کنن بیا بنویسیم؛ یک بیت شما، یک بیت من». باز باران را حفظ بودم ولی نمیدانم چرا اینقدر تغییر کرده بود و غلط میخواندم؟!! تند تند مینوشت، فهمیدم حفظ شده، خیالم راحت شد. دعوا از سرگرفته شد، با آجیل قائله خوابید.
- مامان، مطالعاتم چی؟!
- خب چجوری بخونیم صدا نداشته باشه؟! شما ازمن امتحان بگیر...
چشمانش برق زد. حریفش نمیشوم از روی کتاب بخواند، اینطور که میخواست سوال سخت دربیاورد و از مادرش انتقام بگیرد لااقل چشمش به مباحث کتاب میافتاد.
- مامان، محمد همه رو خورد... محمد همش؟!
گریه و مشت...
خدا را شکر نخودچیها جای خون جلوی چشمانشان را گرفت.
- مامان با داداشا بازی کردی، من چی؟
بدو بدو کاغذی با التماس گرفتم و نقطه نقطه نقطه، با دختر نقطه بازی کردم و نگاههای پر از حرف؛ ا«صلا چرا اومدی؟ برو خونه با بچههات بازی کن دختر خوب...»
«تسلیم نشو!!! هنوز شکلاتهای رنگی مانده، آنها سهم روضه حاج مهدیه.»
چرا هیچکس نمیفهمد تمام این شبها که نبودم، گریه سیرم نکرده، آمدهام اشک بگیرم، خستهام؟!
دعوا و درگیری شدید شده!!! همهی بازیها و خوراکیها رو به پایان است!!! حاج آقا هم ولکن نیست، حاج مهدی کجایی؟! شکلاتها...
دیگر توان مقاومت ندارم.
حاج مهدی نشست. آخ بچهها بیاید شکلا...
- مامان دسشویی دارم ...
- منم تشنمه...
- سوالا آمادست، جواب بده مامان...
- خانم یک تیکه ازنون خشکهتون به منم بده. دوقلو ان؟!ماشالا...
زنگ تلفن: «خانوم کجایید؟! من رسیدم.»
روضه به آخر رسیده بود، فقط بیست دقیقه میخواند. من تمام امروز را برای بیست دقیقه چیده بودم اما...
زانوهایم را بغل کردم و شروع کردم به گریه، اما نه آن گریهای که میخواستم! گریهای که نمکش، قد سرانگشتان شور شده، از زمین پوست آجیل جمع میکرد و آبش ته ماندهی لیوانهای آبی بود که شبنم ماندهاش یا سهم خرده نانها شد، یا به ته مدادها چسبید!!! هرچه بود، اشک نبود...
با خودم فکر میکنم امشب خادم کودکان شده بودم، نه درجای مخصوصی مانند مهد، بلکه در مرکز مجلس، وسط روضه دوستداشتنیام، همهی آنچه میخواستم را برایم گرفتند.
مادر جان! این کم که نه، این هیچ را از ما بپذیر...
#هانیه_کریمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
- بچهها سرم درد گرفت، تلویزیونو کم کنید دیگه!
- مامان حالا مگه چه عیبی داره؟! باختیم که باختیم... ناراحت نباش!
- آره مامان حالا اصلا مگه فوتبال به چه دردی میخوره؟! چیه اصلا؟!!🙄 حالا یعنی دیگه ما نمیریم مثلا بهشت؟!!!
خیلی قانع شدم.
الان هم به حالت اولیه زندگی برگشتیم،
چون خیالمون راحت شد بهشت رفتنمون به باخت تیممون نیست...😄
#رضوان_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بعثتت_دارد_زمین_را_نورباران_میکند 💫
پيامبری از كنار خانه ما رد شد. باران گرفت.
مادرم گفت: «چه بارانی ميآيد!»
پدرم گفت: «بهار است.»
و ما نمیدانستيم باران و بهار نام ديگر آن پيامبر است.
آسمان حياط ما پر از عادت و دود بود. پيامبر، كنارشان زد. خورشيد را نشانمان داد...
پيامبری از كنار خانه ما رد شد. لباسهای ما خاكی بود.
او خاك روی لباسهايمان را به اشارتی تكانيد.
لباس ما از جنس ابريشم و نور شد و ما قلبمان را از زير لباسمان ديديم.
پيامبری از كنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سرانگشتهای درخت كوچك باغچه روييدند و هزار آوازی را كه در گلويشان جا مانده بود، به ما بخشيدند.
و ما به ياد آورديم كه با درخت و پرنده نسبت داريم.
پيامبر از كنار خانه ما رد شد. ما هزار درِ بسته داشتيم و هزار قفل بیكليد.
پيامبر كليدی برايمان آورد. اما نام او را كه برديم، قفلها بی رخصت كليد باز شدند...
#پیامبری_از_کنار_خانه_ما_رد_شد
#عرفان_نظرآهاری
جانِ جهان دوش کجا بودهای؟!❤️
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#چشمان_دنیا_روشن
هنوز مدرسه نمیرفتم که سر و کلهی کامپیوتر توی خانهها پیدا شد. اول خانوادههای مرفهتر فامیل خریدند. به خانهشان میرفتیم و با حیرت به مانیتور خپل و گنده خیره میشدیم. از اتفاقاتی که توی صفحهاش با حرکت موس یا همان موشواره میتوانست بیفتد، دهانمان باز میمانْد.
بعد از مدتی پدرم برای ما هم کامپیوتر خرید. طبق معمول که هر وسیلهای مقرراتی داشت، برای کامپیوتر هم مقررات وضع شد.
پدرم معتقد بود که به کامپیوتر هم مثل موتورِ کولر فشار میآید و نباید پشت سر هم روشن بماند. یا مثل تلویزیون مهم است که فاصلهمان با صفحه نمایشْ بیشتر از بیست سانت باشد. به قول خودش: «تو حلق تلویزیون نشینید.»
علاوه بر فاصلهی مناسب و خاموش کردنش بعد از دو ساعت، قانون دیگری هم داشت؛ نیم ساعت اول خواهر بزرگترم، نیم ساعت دوم من که دختر کوچکتر بودم و دو نیم ساعت بعدی برای برادرهایم. مثل تمام زمانهایی که پدرم از راه میرسید و اگر چیزی در دستش بود، اول به فاطمه میداد بعد به من و بعد به پسرها. چون پیامبر گفته بود از راه که میرسید، اول به دخترها چیزی بدهید.
پیامبر برای پدرم خیلی مهم بود. آنقدر که وقتی میپرسیدم: «چه رنگی رو دوست دارین؟» میگفت: «سفید.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
با سر کج و نگاهی مشتاق میگفتم: «سفید که رنگ نیست. باید یه رنگ بگین.»
و او هم با همان جدیت همیشگیاش ادامه میداد: «چرا رنگه. رنگ مورد علاقهی پیامبره.»
نمیدانم چه اصراری داشتم و چرا در عالم بچگیام اینقدر مهم بود که پدرم چه رنگی دوست دارد ولی یادم هست که به کرّات این سوال را از او پرسیدم و هر بار همین جواب را گرفتم.
مثل هر عید نوروز که اصرار میکردم عیدی بدهد و هر بار میگفت: «عید ما عید غدیره. عید غدیر عیدی میدم.»
برادرم زرنگ بود. شنیده بود جمعه عید شیعیان است. هر جمعه میگفت: «بابا جمعهاس. عیدی نمیدین؟»
و پدرم بی هیچ حرفی میرفت سراغ شلوار پارچهایاش و از جیب سمت راست، دستهی پولهایش را برمیداشت. پولها را با دقت ورانداز میکرد، ببیند از کدام چهارتا دارد؛ مثلا چهار تا هزاری یا پانصدی یا دویستی که به همه برابر داده باشد، چون پیامبر گفته بود بین فرزندانتان فرق نگذارید. بعد با دقت آن چهارتا را از توی دسته پولها جدا میکرد و وسط اتاق میایستاد و بینمان تقسیم میکرد؛ به ترتیب به خواهر بزرگترم، بعد من، بعد... .
پیامبر خیلی کارهای خوبی به پدرم یاد داده بود.
به او یاد داده بود برای فرزندانتان اسب شوید. هنوز شیرینترین خاطرهی من از بچگیام، آن وقتهایی است که پدرم چهار دست و پا میشد و میگفت سوارش شوم. پاهایم به زمین نمیرسید و همین باعث میشد نتوانم به راحتی تعادلم را حفظ کنم. تند میرفت و من از دلهرهی افتادن، دلم غنج میرفت و از خنده ریسه میرفتم. اسب محبوبم آرام که میرفت، انگار دنیا زیر پایم رام بود.
پیامبر خودش این کارها را برای نوههایش هم انجام داده بود. پدرم میگفت.
بزرگ که شدم فهمیدم او خیلی مهربانتر از همهی پدرها بوده و هست. از همان روز اولی که خدا گفته: «تو پیامبر منی!»، او تمام پیامهای خدا را روی دوشش گذاشته و توی دنیا راه افتاده. درِ تمام خانهها را پدرانه زده و رزقی توی کاسهشان گذاشته. رزقی به اندازهی کاسهی هر کس. علی(ع) هم مثل او، پدرانه درِ تک تک خانهها را زده.
هر کسی که سر برگردانده و رزقش را روی چشم گذاشته، چشمش روشن شده. مثل چشمهای پدرم که همیشه به رنگ سفید لباسهایش روشن است.
جانِ جهان دوش کجا بودهای؟!❤️
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#جان_و_جهانیها
#از_زبان_شما
سلام
خواستم بگم متن #چشمان_دنیا_روشن عااالی بود
دوست داشتم ب نویسنده اش بگین خیلی قشنگ بود
خدا باباشو نگهداره برااااش😍
#ارسالی_از_مخاطب_کانال_ایتا
شما هم فعالانهتر با جان و جهان باشید! اینقدر خوشمان میآید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف میزند!🍀
شناسه کاربری ادمینها برای ارتباط بیشتر:
@zahra_msh
@m_rngz
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
در حالی که با گوشتکوب بر سر گردوها میکوبیدم از همسرم پرسیدم: «فردا چه کارهای؟»
دخترک با گوشهی چشم نگاهم کرد و زودتر از پدرش جواب داد: «آتشنشان! پستچی!
آخه چرا هر بار فکر میکنی بابا شب که بخوابه فردا یه کارهی دیگه میشه؟!!»
پدرش از حاضرجوابی دخترک حظی برد و از توی هال گفت: «راست میگه دیگه بچهام. شما هی هر بار میپرسی فردا چه کارهای؟!»
جا داشت ضربهی بعدی گوشتکوب بر سر خودم فرود بیاید!😅
#آزاده_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#کودتا
کاوه همینطور که داشت بند هِلمِت نظامیاش را باز میکرد، رو به حسین گفت: «سر دیپلم گرفتنشم همین ادا و اصولو در آوردی. هی گفتی جوونه! غریبه! راهش تا میدون توپخونه دوره! نمیخوام با اراذل دهن به دهن بشه! با مدرک سیکل هم اداره فرهنگ معلم میگیره، چه واجبه حالا دیپلم؟! با همین حرفا زنت رو خونهنشین کردی دیگه.»
صدای زوزهی سگها از دور توی بیابان میپیچید ولی حیوانی پیدا نبود.
حسین ته سیگار را پرت کرد روی زمین و زیر پوتینش فشرد. نیمنگاهِ سریع و غیظآلودی به کاوه انداخت.
کاوه را خیلی وقت بود که میشناخت. با هم رفت و آمد خانوادگی داشتند. اولینباری که کاوه پایش به خانهشان باز شد، شب اول زندگیشان بود. شب همان جشن عروسیای که نداشتند. کاوه درِ آهنی خانه کوچکی را که طبق آدرسِ توی دستشْ چند کوچه پایینتر از میدان شوش بود کوبید. ساعت نه و نیم شب بود و کوچهها در قرُق حکومت نظامی. صدای دمپاییهایی از حیاط بلند شد که سبک و موزون و مشتاق به سمت در میآمدند. مادربزرگ بیست سالهام، در را باز کرد. کاوه دختر جوان سبزهرویی را دید که حالت خندهاش مثل آکتورهای سینما بود. وقتی به دختر گفت که شوهرش بازداشت است و تا ده روز دیگر نمیآید، تعجب توی نگاه دخترْ با نگرانی آمیخت و شادیاش تماماً رنگ باخت. کاوه کمی اینپا و آنپا کرد.
عادت نداشت به کسی توضیح اضافه بدهد. مادربزرگم تعریف میکرد قبل از اینکه در را ببندد یکهو پنجهی دستش را کوبید روی سینه آهنی در و گفت: «نگران نباش. چون دو روز بیشتر از مرخصیاش استفاده کرده و دیر برگشته، بازداشت شده.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
انتظار داشت مادربزرگم با اکران دوباره لبخندش از او تشکر کند. اما دختر به گفتن مرسی، اکتفا کرد و در را محکم بست.
هوای بیابان سوز داشت و آفتابْ سرد میتابید روی خارها و بوتههای خشک. دو چترباز تازه فرود آمده بودند و باید پنج کیلومتری با همه ادوات و کولهی چتر تا پادگان پیاده میرفتند.
حسین پاکت سیگار خالیاش را توی دستش مچاله کرد. زل زد توی چشمهای کاوه و در حالیکه بخار نفسش توی هوا پخش میشد گفت:
«روز اولی که اومدم میدون تیر، افسره داد کشید از این به بعد اسلحهتونْ ناموستونه. وقتی تو باشگاه افسران دیدم هرکی مست و پاتیل داره با زن اون یکی میرقصه، فهمیدم اگه یه روز ارتش شاهنشاهی شکست خورد، دنبال اشکال توی اسلحههاش نگردم!» لبخند کاوه ماسید روی صورتش. حسین علیه تمام قوانین نانوشته رفاقتشان کودتا کرده بود. کاوه چاقوی ضامندارش را چپاند توی جیب شلوار و بی آنکه به رفیق سابقش نگاه کند، زیر لب غرید: «جمع کن بریم. من روز آخر ماموریتمه. نمیخوام توبیخی بزنن.» بعد هم پشت به خورشید کرد و راه افتاد سمت موقعیت فرضی مَقر. حسین قطبنما را توی دستش فشرد.
سال بعدْ درست در روز بخشیدن بحرین به آلخلیفه، در صد و هشتاد و چهارمین پرشاش، چتر پدربزرگم باز نشد. خرد شدن استخوان پای راستش بعد از برخورد با زمین، او را از خدمت در یگان مخصوص چترباز برای همیشه معاف کرد. فکر میکنم تمام ارتشیها، آن روز حس تحقیرآمیز بدی داشتند. شاید همهشان سرها را پایین انداخته بودند تا به چشم خود نبینند که جان و خون و زندگیشان را برای دفاع از مرز و خاکی کف دست گرفتهاند که به اشارتی، یک استانش شوهر میرود. پای پدربزرگم تا آخر عمر پا نشد؛ و وقتی فهمید کاوه عضو ساواک بوده، تا آخر عمر پای هیچکدام از دوستانش را به خانهاش باز نکرد.
اواخر سال پنجاه و شش همه توی خانه جلوی تلویزیون جمع شده بودند. پدربزرگم انتهای اتاق به پشتی تکیه داده بود و پایش را میمالید. کارتر، شب سال نوی میلادی به تهران آمده بود و فرح دستش را حلقه کرده بود دور بازویش. وقتی تصویر شاه توی تلویزیون آمد و نظامیانِ اطرافشْ «جاوید شاه!» گفتند، پدربزرگ چهل سالهام ساکت ماند. به نظرش دیگر شاه و سلطنتش جاویدان نبودند.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روزنامهدیواری
معلم پسرم دو روز تکلیف نداده بود و کارهایی برای دهه فجر تعریف کرده بود که یکیشان روزنامهدیواری بود.
برای فعالیتهای مختلف مثل ساخت کلیپ، خواندن سرودهای انقلاب، روزنامه دیواری و ساخت پرچم، امتیازهای مختلفی گذاشته بود و انجام یکی از کارها را به جای تکلیف، اجباری کرده بود.
بچهها به خواست خودشان برای انجام تکلیف، مدل گروهی یا تکی را انتخاب کردند.
معلمشان تقریباً یک زنگ کامل در مورد نحوه درست کردن روزنامهدیواری و محتوا برایشان توضیح داده بود و بچهها کاملاً متوجه چگونگی انجام کار شده بودند.
من به پسرم پیشنهاد دادم به فکر یک ایده خلاقانه برای شکل روزنامه دیواری باشند که فقط یک مستطیل ساده نباشد.
با گفتگو و پیشنهادات مختلف به شکل هواپیما رسیدیم؛ نمادی از هواپیمای امام. همه اعضای گروه استقبال کردند. چون ابعادش بزرگبود، من هم برای کشیدن و بریدنش کمک کردم.
و بعد بچهها با مشورت همدیگر در مورد مطالب و عکس و ...، روزنامه را تکمیل کردند.
▪️▪️▪️
معلمشان از دیدن کارهای بچهها خیلی ذوق کرده بود، از همه بیشتر از دیدن این هواپیما.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
پسرم تعریف کرد:
چهارنفری روزنامهدیواری را از اتاق پرورشی بردیم بالا. توی راه معاون میگفت: «مواظب باشید هواپیما سقوط نکنه.» رفتیم توی کلاس. استادمان خیلی خوشش آمد. از همه گروهها با روزنامهدیواری عکس گرفت. بعد به بقیه گفت: «بشینید، ما بریم کلاسهای دیگه.»
چندتایی هواپیما را گرفته بودیم. از اولین کلاس شروع کردیم.
استاد یکدفعه در کلاس را باز میکرد و داد میزد: «برید کنار! باند فردگاه رو خالی کنید. هواپیمای امام داره فرود میاد.»
معلمها وسط درس دادن شوکه میشدند. گوشی بیرون میآوردند و ازمان فیلم و عکس میگرفتند.
بعد استاد تند تند توضیح میداد این روزنامهدیواری است و چه چیزهایی تویش نوشته شده. چندتا شعار میداد و بعد بیرون میآمدیم و میرفتیم کلاس بعدی...
کل کلاسهای دوطبقه که چهارم و پنجم و ششم بودند، رفتیم.
حتی کلاس پیش دبستانیها هم رفتیم!
توی کلاس چهارم معلمشان میخواست ریاضی درس بدهد. تا ما رفتیم داخل کلاس، همه تعجب کردند. استاد با هیجان و تند تند توضیح داد این هواپیمای امام است و ... معلمشان گفت: «عه چه جالب ما درس امروزمون اندازهگیریهاست و اشکال هندسی.» از روی هواپیما اشکال را از بچهها پرسید.
- این پنجرهها چیه؟
بچهها گفتند: «مربع!»
- بالش چیه؟
- متوازیالاضلاع!
بعد سطح هواپیما را دست کشید و گفت: «به این میگیم مساحت. واحد اندازه گیری این روبانهای پایین چیه؟»
- سانتی متر
برای هر کلاس هم اسم یک پایتخت را گذاشته بود. از بغداد که کلاس همسایه بود تا اسلام آباد و پکن و ...
هواپیمای امام کل منطقه فرود آمده بود.
بعد از فرود هواپیمای امام در منطقه خاورمیانه و کشورهای اطرافش، روزنامهدیواری را روی دیوار مدرسه نصب کردند.
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پای_کار_انقلابیم
#برای_کاپشن_صورتی_گوشواره_قلبی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan