هدایت شده از انجمن بیکاران کتابخون🇵🇸؛
کلمات، همیشه نیستند که یاری ات دهند. گاهی که قهرشان بگیرد، باید نازشان را بکشی و به آن ها بگویی لیاقتت بیشتر از این حرف هاست. گاهی کلمات وزن می گیرند و قافیه و می شوند شعر؛ گاهی هم می شوند مکتوبات یک نویسندۀ خوش خیال که در شوق کلمات، چشمه ی ذهنش را جاری دفتر می کند و صفحه کاغذ را مملؤ از چیزهایی که می داند و نمی داند یا اینکه می خواهد بداند.
آگاتای سابق؛ 1402/12/19
اروئیکا.
-
با دیدن این تصویر صدای اون گیول تو مغزم میپیچه: وود یو نووو مای نیییمم ، ایف آی سُ یو این هِوِننن؟😔✨
هدایت شده از نارگیل کوچولو:)
بیا خودمونو بغل کنیم
بیا حتی اگه کسی نیست که بگه آفرین که تا همینجا تحمل کردی
آفرین که داری به زندگیت ادامه میدی
بیا خودمون از خودمون تشکر کنیم که دووم آوردیم
بیا قول بدیم فعلا ادامه بدیم، کم نیاریم
بیا یادمون بمونه یه خدایی هم بالا سرمون هست که ما رو میبینه و حواسش هست..
اروئیکا.
خودم را گم کرده ام، شما آن را دیده اید؟!
شاید زیر درخت گلابی نشسته
استراحت میکند
یا در آن کوچه باریک که بوی قورمهسبزی میدهد، قدم میزند
نمیدانم..
شاید هم با پسر ها گلکوچک بازی میکند
یا در کنار ننهجان نشسته
و انگشت های چروکیده و مهربان ننه، موهای سیاه و بلندش را میبافد
شاید چادر سفید گلگلی اش را پوشیده و در حیاط با گلسوم، دختر همسایه بغلی عروسک بازی میکند
یا در کنار دریا
با چوب نازکی که پیدا کرده، مشق امروزش را تمرین میکند:
بابا آب داد. بادبادک آبی است
نمیدانم کجاست
یا حتی چه کار میکند
در دشتی سوسن میچیند؟ میرقصد؟ نقاشی میکشد؟ تنهاست؟ عاشق شده است؟ میخندد؟
نمیدانم..
نگرانش هستم
شما آن را ندیده اید؟!
اره قبول دارم. من تو اون لحظه نتونستم خوب از کلمات استفاده کنم؛ ولی توچی؟ اصلا به خودت زحمت خوندن چشمامو دادی؟
آنها فکر میکنند چشم فقط برای دیدن است. وسیله ای برای فرستادن اطلاعات درباره نور و محیط اطراف به مغز؛ اما من فکر نمیکنم فقط همین باشد. چشم ها علاوه بر دیدن برای بوسیده شدن توسط لب های معشوق ساخته شده اند، برای گره خوردن به نگاهی گرم و مهربان و گاهی برای اشک هایی که در آغوشی امن و بزرگ از آن سرازیر می شود!
اروئیکا.
بگذار بوسه ای بکارم
بر گونه ات
شاید روزی از آنجا زاده شدم،
سبز شدم،
و میوه سرخ عشقم
روی لب هایت ریخت!
چشم های اورا به یاد می آورد. سبز بودند. رنگ زندگی، رنگ برگ های درخت بید مجنون روبه روی خانه، رنگ بوته عدس کاشته شده در گلدان و رنگ تابلو های کوچک گلدوزی شده روی دیوار. چشمان خودش قهوه ای بود. رنگ آرامش، رنگ تنه زمخت درختان، رنگ ساعت چرمیِ او و رنگ خاک تیره باران خورده.
برای همین یکدیگر را کامل میکردند. مثل درختی تنومند که با قدرت جلوی وزش باد ایستاده. یا مثل جوانه ای کوچک و زیبا که تازه سر از خاک بیرون آورده.
مادر داد میزند: اگه تو نبودی خوشحالتر بودم!
در کوبیده میشود و صدای کفشهای پاشنه بلند قرمز مامان روی پلههای سرامیکی شنیده میشود. زانوهایش را در بغلش جمع میکند و چشمهایش را میبندد. حرف مامان را به قسمت پشتی مغزش میبرد. آنجا را دوست دارد. آن قسمت کارگاهی مجهز است درست مثل کارگاه بابا فقط به جای میخ و پیچ و مهره نقطهها خطها کلمات استفاده شده و گاهاً شکسته قرار دارند جمله را روی میز میگذارد. سنگین است و رنگ قرمزِ زشتی دارد. اول باید کمی رنگش کند. قلمو را از ظرف بزرگ سفید برمیدارد و روی جمله میکشد. حالا بهتر شد. یاد بابا میافتد او هم رنگ قرمز را دوست نداشت. اما مامان.. او خود قرمز بود. مغرور، بیحوصله، عصبانی. البته اگر از مردهای دیگر شهر میپرسیدی او را جور دیگری توصیف میکردند: زنی مطیع با موهای بلند و بدنی جذاب. احساس میکرد رنگ قرمز جمله از زیر رنگ سفید برایش دست تکان میدهد. قلمو را دوباره داخل رنگ فرو برد و این بار غلیظ تر کشید. احساس بهتری داشت ولی هنوز کارش تمام نشده بود. جمله را دوباره خواند: اگه تو نبودی خوشحالتر بودم. همانطور که زیر لب جمله را تکرار میکرد به سمت قفسه کلمات رفت. باورش نمیشد.. هیچ کلمه جدیدی برایش باقی نمانده بود.انتظار داشت حداقل یک کلمه عشق یا محبت داشته باشد اما مثل اینکه از همه آنها برای ساختن خاطر استفاده کرده بود. چارهای جز استفاده از کلمات قدیمی نداشت. کلمات دست دوم کلماتی که خیلی وقت پیش آنها را از جملات بابا ذخیره کرده بود متاسفانه آنها هم قدیمی بودند و نیاز به روغن کاری داشتند. باید روی آنها هم کار میکرد. عقربهها چرخیدند و چرخیدند و بالاخره جمله آماده شد. با لبخندی که رضایت در آن میدرخشید به جمله نگاهی انداخت: حالا که تو هستی خوشحالتر هستم. آن را زیر لبش زمزمه میکرد و با هر بار تکرارش میتوانست پروانههایی را که در دلش پرواز میکردند، حس کند. حالا وقت خاطره سازی بود.. آخرین و مهمترین مرحله. به قفسه دیگری نزدیک شد که پر بود از دفترهایی با جلدهای آبی نفتی. بیشترشان برای بابا بود. آنقدر قدیمی بودند که موقع ورق زدنشان دائم نگران بود که برگههایش از هم جدا شود. دفتر کوچکی که جلد آبی آسمانی زیبایی داشت و برای خودش بود را برداشت، صفحه سفیدی از آن را باز کرد و شروع به نوشتن کرد.
صدای باز شدن در آمد. من مشغول نقاشی کشیدن بودم. مادر صدایم زد. من سرم را بلند کردم. مادر لباس لباس آبی پوشیده بود. مادر زیبا شده بود. مادر گفت: حالا که تو هستی خوشحالتر هستم. من خندیدم. مادرم مرا دوست داشت. من هم خوشحال بودم.