🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_19 *
رزمنده ۱ قبضه آر.پی.جی بدون گلوله اش را در مشت می فشارد
رزمنده ۱ : اين طور كه تانك هاشون دارن جلو می كشن، حتم دارم می خوان بيان رو خاكريز و خط مارو پشت دژ قيچی بزنن!
رزمنده ۲ : موشك نداری؟
رزمنده ۱ : آخريش رو هم زدم محمود، اما لامصبا بهشون كارگر نيست!
دوربين در گرد و غبار و انفجار به پيش می رود به كنار بی سيم چی مجروحی كه سرش را باندپيچی كرده و نصف صورتش غرق خون است می رسيم. گوشی بی سيم در دست #مرتضی_مسعودی؛ فرمانده #گردان_مقداد است و او با فرياد، با بی سيم صحبت می كند.
#مرتضی: هيچ راهی نداريم، خرچنگاش از راست می زنن، از چپ می زنن، از روبه رو می زنن، از آسمون هم مثل بارون خمپاره می ريزه. سيزده دور تسبیح [13كيلومتر] پشت سرم دشمنه، جلوم هم يه فوج خرچنگ!...
پوشش هوايی نداريم حاجی!
صدای #حاج_احمد: #مرتضی! الآن #همت رفته بالای سر #ابوذر، #شهبازی و #همدانی هم پشت #انصار رو گرفتن. من دارم می آم اونجا، استقامت كنيد برادرجان، تا خودم برسم. مفهومه؟
#مرتضی: #احمدجان! كجا؟ معلوم نيست تا پنج دقيقه ديگه ما زنده بمونيم، بی فايدس حاجی، خطرناكه اينور نيا.
صدای #حاج_احمد: تو فقط يه كم ديگه جلوی رخنه شون رو سد كن، بچه ها الان روی خط سياه تا شمال #خرمشهر درگيرند. مقاومت كن، اومدم.
صدای #حاج_احمد قطع می شود. #مرتضی_مسعودی، با پيشانی مجروح و شمايلی خاك آلود، بی رمق گوشی را پايين می آورد و نااميد و حيرت زده به بی سيم چی می نگرد.
بی سيم چی: چی شد آقا #مرتضی؟ چی گفت؟
#مرتضی: #حاج_احمد داره می آد اينجا...
بی سيم چی با وحشت فرياد می زند: تو اين جهنم؟!!
ناگهان انفجار خمپاره در چند متری، تمام كادر را پر از آتش و خاك می كند. دوربين به شدت تكان می خورد. در ميان فرياد فرمانده گردان كه در زير كادر بر زمين دراز كشيده، صدای ناله بی سيم چی شنيده می شود. دوربين در ميان گرد و خاك به دنبال بی سيم چی می گردد. #مرتضی با پايی لنگ خود را بر زمين می كشد و به دنبال بی سيم چی می گردد.
ناگهان در زير غبار، تصوير محوی از بی سيم چی را كه به خاكريز تكيه داده می بيند، بی سيم چی سر ندارد. #مرتضی، دردمند خم شده، بر رگهای بريده گلوی بی سيم چی بوسه می زند و لرزان می گويد: يا احكم الحاكمين.
سپس در حالی كه كوله بی سيم را بر دوش انداخته و در طول خاكريز لنگان لنگان می دود به بچه ها فرمان می دهد.
#مرتضی: اون مين هارو ببريد بذاريد جلوی مسيرشون.
رزمنده ۱ : برادر #مرتضی! همين پشتن، چسبوندن به خاكريز.
#مرتضی: بذاريد روی خاكريز، يا علی، يه نفر بياد كمك كنه.
#مرتضی در حالی كه دست می اندازد و زير بغل دو مجروح را می گيرد و از زمين بلند می كند، يك رزمنده هم با پای مجروح از راه می رسد و پاهای مجروح را می گيرد.
فريبا به كاغذها خيره شده. حميده بی صبرانه می پرسد: چی شده؟
فريبا كاغذی را به حميده نشان می دهد: ترجمه يه صورت جلسه، اگه اشتباه نكرده باشم.
حميده: صورت جلسه؟...اين ديگه چيه؟
فريبا: بذار بخونم، معلوم می شه.
فريبا با سگرمه های درهم رفته، شروع به خواندن می كند. دستپاچه و ناشی می خواند.
فريبا: سرفرماندهی كل نيروهای مسلح عراق راز، امانت دوست به كل سری، تاریخ 1982.5.7
موضوع: اجلاس فوق العاده فرماندهان تابعه سپاه سوم
حضار: سرلشكر ستاد صلاح قاضی فرمانده سپاه سوم، سرتيپ ستاد جواد اسعد شیتنه فرمانده لشکر ۳ زرهی، سرتيپ ستادطالع الدوری فرمانده لشکر ۹ زرهی، سرهنگ ستاد محسن عبدالله فرمانده تيپ ۱۲ زرهی.
در اثنای قرائت فريبا، تصوير ديزالو می شود به قرارگاه فرماندهی سپاه سوم ارتش بعث.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_22 *
□انتهای دژ مرزی كوت سواری
دو رزمنده كه با خود مين ضدتانك را حمل می كنند به پشت خاكريز می رسند، با عجله از خاكريز بالا كشيده و در سينه كش بيرونی آن به كمك دستهايشان دو حفره ايجاد می كنند. همزمان از بالای سر آن دو، از نوك خاک ریز به متری، لوله تانك دشمن نمايان می شود و به محض نمایان شدن لوله تانک، گلوله شليك می كند و تمام صحنه را خاك پر می نمايد.
دو رزمنده، در حالی كه دو مين را در حفره ها جای می دهند، با عجله خود را به پايين خاكريز می غلتانند و سپس سينه خيز از محل دور می شوند.
دوربين در امتداد خاكريز حركت می كند و اوضاع بچه ها را نشان می دهد. اكثر مجروحان در دل خاكريز و در پناه حفره های كوچكی افتاده اند و ناله می كنند، دسته دسته جنازه كشتگان بر سينه خاكريز افتاده، دوربين در آخر به #مرتضی_مسعودی فرمانده #گردان_مقداد می رسد. #مرتضی خطاب به بچه هايی كه در دل خاكريز پناه گرفته اند فرياد می زند.
#مرتضی: هر كی می خواد عقب نشينی كنه ياعلی، اما من، مسئولِ این گردانم؛ بايد كنار مجروح ها بمونم.
تصاوير چهره پر گرد و خاك بچه هايی كه هنوز زنده اند را می بينيم يكی سرش را به علامت مخالفت تكان می دهد، يكی پيشانی را بر روی زانوانش می گذارد. يكی در سنگر انفرادی بيشتر فرو می رود.
در يك آن رگبار موشك های كاتيوشا بر سينه كش خاكريز دژ باريدن می گيرد. دوباره همه جا را دود و آتش پر می كند. #مرتضی با پيشانی مجروح به اطراف می نگرد. ناگهان در ميان گرد و خاك انفجارها شبح رزمنده ای را از دور می بيند.
ناباورانه چشم تيز می كند تا او را شناسايی كند، رزمنده با عجله به سمت خاكريز می آيد. چشمان متحير #مرتضی همچنان خيره است و پلك نمی زند. ناگهان با صدايی لرزان، با خود می گويد: يا پيغمبر، اين #حاج_احمده، ياعلی...
#مرتضی در زير انفجارهای پی در پی به سمت #حاج_احمد می دود به محض رسيدن به او با صدايی بلند می گويد: حاجی چرا آمدی اينجا؟!
ما تصوير #حاج_احمد و #مرتضی را در ميان گرد و غبار می بينيم. #حاج_احمد همچون شير می غرد.
#حاج_احمد: چيه، چه خبر شده؟ #مرتضی: اينور تانك، اونور تانك، همه جا تانك. ده تايی ازشون زديم ولی همه آر.پی.جی زنها رو شكار كردن! گلوله آر.پی.جی نداريم، يه دونه نارنجك هم نداريم.
#حاج_احمد در حالی كه همچون شير به موازات خاكريز حركت می كند، خطاب به #مرتضی می گويد: فشنگ كلاش كه داريد؟
#مرتضی: بله، اما احدی نمی تونه سرش رو از خاكريز دژ بالا ببره، در جا پودرش می كنند!
#حاج_احمد: زودباش به بچه ها بگو هوايی شليك كنن، يالا عجله كن همه بچه ها هوايی بزنن. #مرتضی خطاب به بچه هايی كه در سينه كش خاكريز پناه گرفته اند فرياد می زند: همه هوايی تيراندازی كنيد، يالا رگبار ببنديد.
#حاج_احمد با گام هايی پرشتاب به سمت تانكی كه در نزديكی خاكريز، در آشيانه اش پارك كرده می رود، #مرتضی با عجله خود را به #حاج_احمد می رساند. #حاج_احمد به محض رسيدن به تانك خطاب به راننده آن كه در زير تانك پناه گرفته فرياد می زند: بپر بالا تانك رو روشن كن، عجله كن.
راننده تانك بيشتر در زير تانك پناه می گيرد و خطاب به #حاج_احمد می گويد: بايد فرمانده ام به من دستور بده.
#حاج_احمد با عصبانيت فرياد می زند: می گم بلند شو تانك رو روشن كن و گاز بده.
راننده تانك: تو فرمانده من نيستی، من اين كاررو نمی كنم.
#حاج_احمد ناگهان با خشم به سمت راننده كه در زير تانك پناه گرفته هجوم می برد تا دست او را بگيرد و او را بيرون بكشد، راننده تانك به سرعت در زير تانك می رود بلكه از دست حاجی فرار كند. حاجی به سمت #مرتضی هجوم می برد و در يك لحظه اسلحه را از دست او می گيرد و به سمت تانك و راننده نشانه می رود و رگباری بر روی زمين می بندد. سپس، با تمام قدرت بر سر راننده تانك فرياد می زند: بچه های مردم دارن شهيد می شن، بيا بيرون بی وجدان!
راننده تانك با وحشت از زير تانك فرياد می زند: آخه دارن می زنن، نمی شه...
#حاج_احمد: تو فقط برو تو تانك بشين و گاز بده، همين، گه گاهی هم يك گلوله شليك كن... می آی بيرون يا با اسلحه بيرون بيارمت.
راننده تانك وحشت زده و محتاط، سرش را زير تانك بيرون می آورد. ابتدا با نگاه اطراف را وارسی می كند، پس از اطمينان خاطر از اين بابت كه از ناحيه #حاج_احمد خطری او را تهديد نمی كند، با عجله بيرون می خزد و به سرعت از تانك بالا می رود و به داخل می جهد و درب آن را می بندد. همزمان تانك با صدای مهيبی روشن می شود.
#حاج_احمد در زير رگبار انفجار و خمپاره به سمت بولدوزری كه در نزديك خاكريز افتاده اشاره می كند و خطاب به #مرتضی می گويد: يكی رو بفرست اون بولدوزر رو روشن كنه و فقط تا آخر گاز بده.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_23 *
#مرتضی به سمت بولدوزر می دود، رزمنده هايی كه در سينه كش خاكريز پناه گرفته اند همچنان هوايی شليك می كنند. تانك با صدای مهيبی در جا پی در پی گاز می دهد و گاه گاه گلوله ای شليك می كند. ناگهان بر اين حجم صدای متراكم، صدای گوشخراش بولدوزر نيز افزوده می شود. و #حاج_احمد در حالی كه می دود، خطاب به نيروها فرياد می كشد: برادرهای من! شما به سلاحی مجهزيد كه تموم تسليحات مدرن شرق و غرب از مقابله باهاش عاجزن و اون؛ الله اكبرِ ... کلید فتح #قدس و مظهر قدرت نمایی جهانی انقلابتون الله اکبرِ... با توكل به خدا، همه با من بگن الله اكبر!
رزمنده ها پی در پی گلوله شليك می كنند و الله اكبر می گويند. در محوطه پشت خاكريز دژ، غوغايی به پا شده: تانك شليك می كند، بولدوزر گاز می دهد، هياهوی الله اكبر همه جا را پر كرده، نخستين تانك پيشتاز و زرهی دشمن كه از سينه كش دژ در حال بالا كشيدن است، درست در خط الرأس خاک ریز منفجر می شود! مین ضد تانک کاشته شده تانك را منهدم كرده است.
در ميانه نعره های تكبير نيروها و انبوهی دود و غبار، ديگر تانك ها متوقف شده، به سرعت دور زده، عقب می كشند. نيروها با قوت قلب مضاعف از خاكريز بالا آمده با رگبار كلاش و فرياد تكبير دشمن فراری را بدرقه می كنند. تصوير خاكريز غبارآلود، حل می شود در تصوير درشت دستنوشته و صدای فريبا كه آخرين سطور را می خواند.
فريبا: شهيد #حسن_باقری فرمانده #قرارگاه_عملياتی_نصر گفته بود؛ سنگين ترين پاتك سپاه سوم دشمن رو، برادرهای ما فقط با مهمات الله اكبر دفع كردند.
الله اكبر!
□خانه حميده
نيما، جوانی بسيار خوش تيپ و خوش لباس مجموعه دست نوشته ها را كه انگار خوانده، به جلوی حميده و فريبا پرتاب می كند. دست نوشته ها بر روی ميز پخش می شود. نيما با لحن عصبانی و تمسخرآميز می گويد: اينا ديوونه ان، ديوانه هايی كه بايد تو بيمارستان بستری بشن. همه اين نوشته ها تبليغاتيه، نويسنده اين حوادث هم عين خود همون ها ديوونه بوده. آخه معنی نداره، اين كه يه مشت انسان به جون همديگه بيفتن و همديگه رو تيكه پاره كنن، كجاش با ارزش و حماسه اس؟ حماسه، شكافتن هسته اتمه، فرستادن يه ماهواره غول پيكر به فضا است. شماها احساساتی شديد، به مسائل، منطقی و دقيق نگاه نمی كنيد. كل ماجرا اين بوده كه رژيم ايران قصد صادر كردن آشوب و انقلاب رو به كشورهای همسايه داشته، خب، حکومتِ عراق هم برای جلوگيری از اين صدور بلوا، دست به حرکت نظامی زده و جلوی اين رژيم آشوب طلب ايستاده...
رژيم ايران دنبال قدرت بيشتر و خاك بيشتر بود و عراق هم به فكر حفظ قدرتش و دفاع از خاك خودش. اين كه ديگه هياهو نداره و كف زدن و هورا كشيدن نمی خواد.
فريبا كه ساكت به حرف های نيما گوش می دهد، شمرده و آرام می گويد: اگه عراقی ها، به ادعای شما البته، برای دفاع از خاك خودشون می جنگيدن، پس چرا اول اونا اومدن خاك مارو اشغال كردن.
نيما: چون پيش بينی می كردن ايران قصد تجاوز وسيعی رو داره و صدور انقلاب، شعار قبل از اين تجاوزه.
فريبا: لابد جناب صدام هم قصاص قبل از جنايت كردن. چون ايشون احتمال تجاوز می دادن، خودشون پيش دستی كردن.
نيما: خوب اين حرف هارو می زنی كه چی؟ می خوای به اون ديوونه هايی كه به اسم رزمنده، خون عراقی هارو می ريختن لقب دلاور و ابرمرد بدی؟! خوب بفرما. اگه احساسات ماليخوليايی تو هم با اين كار ارضاء می شه خوب به اونها بزرگترين لقب ها رو بده.
فريبا: يعنی همه اونهايی كه تو جبهه می جنگيدن و جلوی تجاوز سربازای صدام ايستاده بودند ماليخوليای خونريزی داشتن.
نيما: پس چی؟ بياييم و شجاعت داشته باشيم و با واقع بينی بزنيم زير همه اين تبليغات ها. ببين عزيزم، من نمی دونم شما چقدر اهل مطالعه هستيد، اما من به اندازه خواب و خوراك به مطالعه و آگاهی اهميت می دم. مطالعه مثل اكسيژنه برای من. اگه شما يه مقدار مطالعات جامعه شناسی داشته باشيد، اين رو می فهميد كه در هر جامعه ای، همه افراد، هنجار و نرمال نيستند، عده زيادی به دلايل مختلف مثل فقر، سوءتربيت، بی سوادی، تنبيه های كودكی و... دچار عقده های دلخراشی می شن كه مثل بمب ساعتی در درون شون جاسازی می شه. حالا اين افراد آنرمال، در كنار افراد نرمال اين جامعه راه می رن و زندگی می كنند. وقتی در اين جامعه حادثه ای رخ می ده، اين افراد برای ارضاء اون عقده ها و انفجار اون بمب ساعتی، به دور اون حادثه جمع می شن و مسير حادثه رو به سمت خشونت و خونريزی می كشونن. به خاطر همين می بينی كه به محض يه عطسه كردن عراق، تمام اين افراد عقده ای و مريض، توی جبهه ها جمع می شن و اون كاری رو میکنن که خودتون شاهد بودید.
این، یعنی کمپرس عقده خشونت؛ به نام دفاع از انقلاب.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_29 *
□اتاق پدر حميده
پدر حميده در حالی كه عينك به چشم دارد و سيگار می كشد با دقت دست نوشته ها را می خواند و هر از چند گاهی بر روی كاغذی ديگر يادداشت هايی بر می دارد. راديو روشن است و از سرويس فارسی BBC اخبار مربوط به تحولات فرهنگی - اجتماعی ايران پخش می شود. تحليل گر رادیو BBC صادق صبا، از وضع افكار عمومی ايران و مسئولين نظام می گويد.
مردم ايران با كسب تجربه از حوادث گذشته، نسبت به برقراری رابطه با اروپا با ديد مثبت تری نگاه می كنند و طرفدار نمايندگانی هستند كه مدافع آزادی های اجتماعی و سياسی و اقتصادی باشند.
در تهران روزنامه های زيادی انتشار می يابد كه شعارهايشان از پايان يك دوره از انقلاب اسلامی حكايت دارد. اين جرايد، برای احقاق حقوق مدنی مردم، مسئولين را تحت بازخواست قرار می دهند. به همين دليل در ميان وزراء كابينه، بيشترين فشار افراطیون، متوجه آقای مهاجرانی وزير ارشاد شده است. زيرا پروانه روزنامه های فوق به دستور ايشان صادر شده است.
پدر حميده همچنان دست نوشته ها را می خواند و فكر می كند و سپس يادداشت هايی برمی دارد.
□رستوران سنتی
بر روی سن، گروه اركستر، موسيقی شاد و ريتم داری را می نوازد.
در جلوی سن، دو سه دختر كم سن، مشغول رقصيدن هستند. در قسمت بالكن رستوران، نيما و حميده در پشت ميز مملو از غذا و دسر، روبروی هم نشسته اند.
نيما: خودت احساس نمی كنی يه ذره عوض شدی؟
حميده لبخند كم رنگی می زند و همچنان ساكت است. نيما قطعه ای ژله در دهان می گذارد.
نيما: نمی دونم، شايد هم كسی بدگويی منو كرده. حميده همچنان لبخند می زند.
نيما: نكنه هنوز ذهنت درگير اون بحث كهنه اختلاف طبقاتی من و خودته... من كه حرف هام رو گفتم. برای من اصلاً مهم نیست که از نظر اقتصادی خانواده تو در حد متوسطه. تو برام مهمی، تو! مگه يه پسر كارخونه دار نمی تونه يه دختر از طبقه متوسط رو دوست داشته باشه؟
حميده مات و بی حالت به نيما، می نگرد. نيما كلافه شده، موضوع صحبت را عوض می كند.
نيما: جوری نگام می كنی كه انگار دروغ می گم... شايد هنوز ارتباط من با شيلا و نازی تو ذهنته... آخه چرا نمی خوای قبول كنی اين جور ارتباطها و دوستی ها، تو طبقه ما یه چیز عاديه. مثلاً همين الان پدر من با ده، پونزده نفر از زن های فاميل و غيرفاميل دوسته و در عين حال، مادرم رو هم می پرسته. چون همسر جای خودش رو داره، دوست هم جای خودش رو.
حميده همچنان به نيما خيره است - تصويری بسته از چشمان حميده را می بينيم - تصويری بسته از دهان نيما كه بی صدا تكان می خورد - تصوير چشم های حميده - تصوير دست نوازنده ضرب كه بر ضرب می كوبد - تصوير نيما كه حرف می زند و صدايش را نمی شنويم. تصوير چشم های حميده كه مات می نگرد.
_تصويری از سقوط هادی به اعماق پر برف دره، #رضا به سمت محل سقوط او می دود و با وحشت و ناباوری بر صورت خود سيلی می كوبد.
_تصويری از رقص عروسكی جوان های داخل پارك.
_تصويری از #احمد كه به سمت مجروح ضدانقلاب می دود و شال خود را باز می كند و بر شكم مجروح می بندد.
_تصويری از سعيد كه نامه را در شكاف صندوق صدقات می گذارد.
_تصوير اتاق شكنجه كه داوود بر روی صندلی بسته شده و با سرعت صندلی می چرخد.
_تصوير سردار هاشمی؛ كه با موهای ريخته، چهره ای به رنگ مهتاب، لب هايی كبود و خشكيده و دندان های كرم خورده، بر تخت دراز كشيده و در حالی كه دستش را به سمت دوربين دراز كرده ناگهان از هوش می رود.
_تصوير كشيدن روسری از سر آن زن به وسيله يكی از آن سه تفنگچی #كومه_له.
_تصوير كلت كشيدن #احمد و زدن آن سه #كومه_له.
_تصوير انفجار و شهيد شدن بی سيم چی و زخمی شدن #مرتضی؛ فرمانده گردان.
_تصوير مجروحين و شهدا كه در پشت خاكريز دژ كوت سواری در هر سو بر خاك افتاده اند و در اطرافشان انفجارهای پی درپی ديده می شود
_تصوير پر گرد و غبار از آمدن #احمد كه بر سر راننده تانك فرياد می زند
_تصوير مبهمی از چهره خبرنگار، در وسط انبوهی از كاغذ و عكس. او اشک می ریزد، بدون اینکه صدایش را بشنویم و بإ؛×× دوربین صحبت می كند.
_تصوير سعيد كه نامه را در شكاف صندوق صدقات می گذارد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan