🔺اقامه نماز توسط قوای محمد رسول الله ص در حرم حضرت زینب س
#امام_خمینی :
انشاءالله تعالی
باهم برویم و در #قدس
#نماز وحدت بخوانیم ...
🆔 @javid_neshan
🔺قوای محمد رسول الله در حال سینه زنی در حرم حضرت زینب س
شخصی که با علامت ضربدر در تصویر مشخص شده #حاج_احمد_متوسلیان است
🆔 @javid_neshan
🔺زیارت حضرت زینب س در کنار ضریح مطهر
نفر چهارم از راست، پشت به دوربین #احمد_متوسلیان است
🆔 @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_22 *
□انتهای دژ مرزی كوت سواری
دو رزمنده كه با خود مين ضدتانك را حمل می كنند به پشت خاكريز می رسند، با عجله از خاكريز بالا كشيده و در سينه كش بيرونی آن به كمك دستهايشان دو حفره ايجاد می كنند. همزمان از بالای سر آن دو، از نوك خاک ریز به متری، لوله تانك دشمن نمايان می شود و به محض نمایان شدن لوله تانک، گلوله شليك می كند و تمام صحنه را خاك پر می نمايد.
دو رزمنده، در حالی كه دو مين را در حفره ها جای می دهند، با عجله خود را به پايين خاكريز می غلتانند و سپس سينه خيز از محل دور می شوند.
دوربين در امتداد خاكريز حركت می كند و اوضاع بچه ها را نشان می دهد. اكثر مجروحان در دل خاكريز و در پناه حفره های كوچكی افتاده اند و ناله می كنند، دسته دسته جنازه كشتگان بر سينه خاكريز افتاده، دوربين در آخر به #مرتضی_مسعودی فرمانده #گردان_مقداد می رسد. #مرتضی خطاب به بچه هايی كه در دل خاكريز پناه گرفته اند فرياد می زند.
#مرتضی: هر كی می خواد عقب نشينی كنه ياعلی، اما من، مسئولِ این گردانم؛ بايد كنار مجروح ها بمونم.
تصاوير چهره پر گرد و خاك بچه هايی كه هنوز زنده اند را می بينيم يكی سرش را به علامت مخالفت تكان می دهد، يكی پيشانی را بر روی زانوانش می گذارد. يكی در سنگر انفرادی بيشتر فرو می رود.
در يك آن رگبار موشك های كاتيوشا بر سينه كش خاكريز دژ باريدن می گيرد. دوباره همه جا را دود و آتش پر می كند. #مرتضی با پيشانی مجروح به اطراف می نگرد. ناگهان در ميان گرد و خاك انفجارها شبح رزمنده ای را از دور می بيند.
ناباورانه چشم تيز می كند تا او را شناسايی كند، رزمنده با عجله به سمت خاكريز می آيد. چشمان متحير #مرتضی همچنان خيره است و پلك نمی زند. ناگهان با صدايی لرزان، با خود می گويد: يا پيغمبر، اين #حاج_احمده، ياعلی...
#مرتضی در زير انفجارهای پی در پی به سمت #حاج_احمد می دود به محض رسيدن به او با صدايی بلند می گويد: حاجی چرا آمدی اينجا؟!
ما تصوير #حاج_احمد و #مرتضی را در ميان گرد و غبار می بينيم. #حاج_احمد همچون شير می غرد.
#حاج_احمد: چيه، چه خبر شده؟ #مرتضی: اينور تانك، اونور تانك، همه جا تانك. ده تايی ازشون زديم ولی همه آر.پی.جی زنها رو شكار كردن! گلوله آر.پی.جی نداريم، يه دونه نارنجك هم نداريم.
#حاج_احمد در حالی كه همچون شير به موازات خاكريز حركت می كند، خطاب به #مرتضی می گويد: فشنگ كلاش كه داريد؟
#مرتضی: بله، اما احدی نمی تونه سرش رو از خاكريز دژ بالا ببره، در جا پودرش می كنند!
#حاج_احمد: زودباش به بچه ها بگو هوايی شليك كنن، يالا عجله كن همه بچه ها هوايی بزنن. #مرتضی خطاب به بچه هايی كه در سينه كش خاكريز پناه گرفته اند فرياد می زند: همه هوايی تيراندازی كنيد، يالا رگبار ببنديد.
#حاج_احمد با گام هايی پرشتاب به سمت تانكی كه در نزديكی خاكريز، در آشيانه اش پارك كرده می رود، #مرتضی با عجله خود را به #حاج_احمد می رساند. #حاج_احمد به محض رسيدن به تانك خطاب به راننده آن كه در زير تانك پناه گرفته فرياد می زند: بپر بالا تانك رو روشن كن، عجله كن.
راننده تانك بيشتر در زير تانك پناه می گيرد و خطاب به #حاج_احمد می گويد: بايد فرمانده ام به من دستور بده.
#حاج_احمد با عصبانيت فرياد می زند: می گم بلند شو تانك رو روشن كن و گاز بده.
راننده تانك: تو فرمانده من نيستی، من اين كاررو نمی كنم.
#حاج_احمد ناگهان با خشم به سمت راننده كه در زير تانك پناه گرفته هجوم می برد تا دست او را بگيرد و او را بيرون بكشد، راننده تانك به سرعت در زير تانك می رود بلكه از دست حاجی فرار كند. حاجی به سمت #مرتضی هجوم می برد و در يك لحظه اسلحه را از دست او می گيرد و به سمت تانك و راننده نشانه می رود و رگباری بر روی زمين می بندد. سپس، با تمام قدرت بر سر راننده تانك فرياد می زند: بچه های مردم دارن شهيد می شن، بيا بيرون بی وجدان!
راننده تانك با وحشت از زير تانك فرياد می زند: آخه دارن می زنن، نمی شه...
#حاج_احمد: تو فقط برو تو تانك بشين و گاز بده، همين، گه گاهی هم يك گلوله شليك كن... می آی بيرون يا با اسلحه بيرون بيارمت.
راننده تانك وحشت زده و محتاط، سرش را زير تانك بيرون می آورد. ابتدا با نگاه اطراف را وارسی می كند، پس از اطمينان خاطر از اين بابت كه از ناحيه #حاج_احمد خطری او را تهديد نمی كند، با عجله بيرون می خزد و به سرعت از تانك بالا می رود و به داخل می جهد و درب آن را می بندد. همزمان تانك با صدای مهيبی روشن می شود.
#حاج_احمد در زير رگبار انفجار و خمپاره به سمت بولدوزری كه در نزديك خاكريز افتاده اشاره می كند و خطاب به #مرتضی می گويد: يكی رو بفرست اون بولدوزر رو روشن كنه و فقط تا آخر گاز بده.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_23 *
#مرتضی به سمت بولدوزر می دود، رزمنده هايی كه در سينه كش خاكريز پناه گرفته اند همچنان هوايی شليك می كنند. تانك با صدای مهيبی در جا پی در پی گاز می دهد و گاه گاه گلوله ای شليك می كند. ناگهان بر اين حجم صدای متراكم، صدای گوشخراش بولدوزر نيز افزوده می شود. و #حاج_احمد در حالی كه می دود، خطاب به نيروها فرياد می كشد: برادرهای من! شما به سلاحی مجهزيد كه تموم تسليحات مدرن شرق و غرب از مقابله باهاش عاجزن و اون؛ الله اكبرِ ... کلید فتح #قدس و مظهر قدرت نمایی جهانی انقلابتون الله اکبرِ... با توكل به خدا، همه با من بگن الله اكبر!
رزمنده ها پی در پی گلوله شليك می كنند و الله اكبر می گويند. در محوطه پشت خاكريز دژ، غوغايی به پا شده: تانك شليك می كند، بولدوزر گاز می دهد، هياهوی الله اكبر همه جا را پر كرده، نخستين تانك پيشتاز و زرهی دشمن كه از سينه كش دژ در حال بالا كشيدن است، درست در خط الرأس خاک ریز منفجر می شود! مین ضد تانک کاشته شده تانك را منهدم كرده است.
در ميانه نعره های تكبير نيروها و انبوهی دود و غبار، ديگر تانك ها متوقف شده، به سرعت دور زده، عقب می كشند. نيروها با قوت قلب مضاعف از خاكريز بالا آمده با رگبار كلاش و فرياد تكبير دشمن فراری را بدرقه می كنند. تصوير خاكريز غبارآلود، حل می شود در تصوير درشت دستنوشته و صدای فريبا كه آخرين سطور را می خواند.
فريبا: شهيد #حسن_باقری فرمانده #قرارگاه_عملياتی_نصر گفته بود؛ سنگين ترين پاتك سپاه سوم دشمن رو، برادرهای ما فقط با مهمات الله اكبر دفع كردند.
الله اكبر!
□خانه حميده
نيما، جوانی بسيار خوش تيپ و خوش لباس مجموعه دست نوشته ها را كه انگار خوانده، به جلوی حميده و فريبا پرتاب می كند. دست نوشته ها بر روی ميز پخش می شود. نيما با لحن عصبانی و تمسخرآميز می گويد: اينا ديوونه ان، ديوانه هايی كه بايد تو بيمارستان بستری بشن. همه اين نوشته ها تبليغاتيه، نويسنده اين حوادث هم عين خود همون ها ديوونه بوده. آخه معنی نداره، اين كه يه مشت انسان به جون همديگه بيفتن و همديگه رو تيكه پاره كنن، كجاش با ارزش و حماسه اس؟ حماسه، شكافتن هسته اتمه، فرستادن يه ماهواره غول پيكر به فضا است. شماها احساساتی شديد، به مسائل، منطقی و دقيق نگاه نمی كنيد. كل ماجرا اين بوده كه رژيم ايران قصد صادر كردن آشوب و انقلاب رو به كشورهای همسايه داشته، خب، حکومتِ عراق هم برای جلوگيری از اين صدور بلوا، دست به حرکت نظامی زده و جلوی اين رژيم آشوب طلب ايستاده...
رژيم ايران دنبال قدرت بيشتر و خاك بيشتر بود و عراق هم به فكر حفظ قدرتش و دفاع از خاك خودش. اين كه ديگه هياهو نداره و كف زدن و هورا كشيدن نمی خواد.
فريبا كه ساكت به حرف های نيما گوش می دهد، شمرده و آرام می گويد: اگه عراقی ها، به ادعای شما البته، برای دفاع از خاك خودشون می جنگيدن، پس چرا اول اونا اومدن خاك مارو اشغال كردن.
نيما: چون پيش بينی می كردن ايران قصد تجاوز وسيعی رو داره و صدور انقلاب، شعار قبل از اين تجاوزه.
فريبا: لابد جناب صدام هم قصاص قبل از جنايت كردن. چون ايشون احتمال تجاوز می دادن، خودشون پيش دستی كردن.
نيما: خوب اين حرف هارو می زنی كه چی؟ می خوای به اون ديوونه هايی كه به اسم رزمنده، خون عراقی هارو می ريختن لقب دلاور و ابرمرد بدی؟! خوب بفرما. اگه احساسات ماليخوليايی تو هم با اين كار ارضاء می شه خوب به اونها بزرگترين لقب ها رو بده.
فريبا: يعنی همه اونهايی كه تو جبهه می جنگيدن و جلوی تجاوز سربازای صدام ايستاده بودند ماليخوليای خونريزی داشتن.
نيما: پس چی؟ بياييم و شجاعت داشته باشيم و با واقع بينی بزنيم زير همه اين تبليغات ها. ببين عزيزم، من نمی دونم شما چقدر اهل مطالعه هستيد، اما من به اندازه خواب و خوراك به مطالعه و آگاهی اهميت می دم. مطالعه مثل اكسيژنه برای من. اگه شما يه مقدار مطالعات جامعه شناسی داشته باشيد، اين رو می فهميد كه در هر جامعه ای، همه افراد، هنجار و نرمال نيستند، عده زيادی به دلايل مختلف مثل فقر، سوءتربيت، بی سوادی، تنبيه های كودكی و... دچار عقده های دلخراشی می شن كه مثل بمب ساعتی در درون شون جاسازی می شه. حالا اين افراد آنرمال، در كنار افراد نرمال اين جامعه راه می رن و زندگی می كنند. وقتی در اين جامعه حادثه ای رخ می ده، اين افراد برای ارضاء اون عقده ها و انفجار اون بمب ساعتی، به دور اون حادثه جمع می شن و مسير حادثه رو به سمت خشونت و خونريزی می كشونن. به خاطر همين می بينی كه به محض يه عطسه كردن عراق، تمام اين افراد عقده ای و مريض، توی جبهه ها جمع می شن و اون كاری رو میکنن که خودتون شاهد بودید.
این، یعنی کمپرس عقده خشونت؛ به نام دفاع از انقلاب.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_24 *
فريبا: با اين آگاهی وسيع و دقيقی كه شما از اين افراد عقده ای در جامعه ما داريد، بايد دويست سيصد نفر از اين افراد مريض جبهه رفته رو مورد مطالعه و بررسی قرار داده باشيد و از نزديك روحيه های بيمار اونها را كالبد شكافی كرده باشيد.
نيما: نيازی به اين كار نيست؛ علم جامعه شناسی و روانشناسی به تو فرمول و قالب می ده.
فريبا: و همين علم به شما می گه كه سوژه و فردرو از نزديك بررسی آزمايشگاهی كن و بعد در فرمول و قالب های تعيين شده بذار، درسته؟
نيما: كه چی؟
فريبا: علم حرف كلی بدون بررسی آزمايشگاهی نمی زنه، علم با ميكروسكوپ به سلول نگاه می كنه، انسان كه كمتر از سلول نيست.
نيما: خوب مقصود؟
فريبا: شما كه اين قدر با قدرت و اطمينان از مريضی و عقده ای بودن تمام اين جبهه رفته ها صحبت می كنيد، بايد حداقل روی ۵۰، ۶۰ هزار نفر از اونها مطالعه و تحقيق آزمايشگاهی از نزديك كرده باشيد. درسته؟
نيما: خوب چرا هی تكرار می كنی؟! فريبا: می شه از شما خواهش كنم اسم ده نفر از اين افراد جبهه رفته رو كه از نزديك مورد مطالعه روانی قرار داديد، نام ببريد.
نيما: چه كمكی به بحث ما می كنه؟
حميده: اگه تو پذيرفتی كه شرط علمی نظر دادن، بررسی ميكروسكوپی و آزمايشگاهی سوژه است، پس بايد حداقل ده نفر از اين مريض های روانی جبهه رفته رو اسم ببری كه خودت از نزديك اونهارو بررسی كردی و به اين نتيجه رسيدی كه همه اونها آدمهای ناهنجار و آنرمالی هستند. نیما: من فقط این رو به شما میگم که واقعاً براتون متأسفم. برای اثبات يك دست نوشته پرت و پلا و مجهول، من رو بازخواست علمی می كنيد!؟ اين يعنی ايست مغزی به دست تبليغات.
فريبا: من فكر می كنم نيماخان شما به جای مطالعه و منطق، فحاشی و شانتاژ كردن براتون اكسيژنه (فريبا از جا برمی خيزد) دوست نداشتم اين حرف رو بزنم، اما بايد بگم برای حميده جون متأسف شدم. پز علمی و روشنفكری دادن اما در منش، چماقی و مستبدانه عمل كردن شيوه انسانهائيه كه عقده حقارت دارند. اين رو به اين دليل می گم، چون شمارو از نزديك مورد مطالعه قرار دادم. اما شما ده ها فحش و اتهام به يك مشت آدم وارد كرديد، كه حتی اسم يك نفر از اونهارو نمی دونيد...
نيما، قاه قاه می خندد اما نيش دار. فريبا در حال بيرون رفتن از اتاق می گويد: اين دست نوشته به قول شما پرت و پلا و مجهول، حداقل من رو علاقه مند كرده كه برم و اين افرادرو از نزديك مورد بررسی قرار بدم و بعد رأی صادر كنم. اما من نمی دونم ذهن شما در چه هوايی تنفس می كنه كه بدون سر سوزنی تحقيق با تمام قدرت رأی صادر می كنيد.
فريبا در آستانه خارج شدن از اتاق می گويد: من به شما پيشنهاد می دم كه به چشم هاتون هم اجازه نگاه كردن بديد؛ فقط به گوش هاتون تكيه نكنيد. خداحافظ حميده جون. من اين چند صفحه باقی مانده رو می خونم و برات می آرم، به اميد ديدار نيماخان.
فريبا در اتاق را می بندد، حميده متفكر و غمزده به دستنوشته های پخش شده در روی ميز خيره می نگرد، نيما نيز شكست خورده اما هنوز مغرور، به حميده نگاه می كند. فضای ساكت اتاق بر نيما سنگينی می كند. ناگهان با صدای بلند شروع به خنده می كند و با لحن صميمی می گويد.
نيما: دختر بانمكيه.
حميده همچنان متفكر و بی حركت به كاغذها می نگرد. نيما جابه جا می شود و در حالی كه اين پا و آن پا می كند از صندلی بلند می شود و با لحنی تمسخرآميز می گويد: به چی فكر می كنی؟... اگه با تعصب هم بخوای قضاوت كنی، بايد رأی رو به نامزدت بدی، نه به دوستت... اينجور نيست؟
حميده همچنان به كاغذها می نگرد. نیما: من اصلاً ناراحت نيستم... من به احساساتی بودن زنها علاقه دارم... به خاطر همين، خوشم می آد وقتی اين جوری خودنمايی می كنن.
حميده به آرامی سرش را بالا می آورد و به نيما می نگرد. نيما از شعاع نگاه حميده، چشمش را می دزدد و اين پا و آن پاكنان كيف دستيش را برمی دارد و در حالی كه به سمت در اتاق می رود می گويد: شب می آم دنبالت شام بريم بيرون.
حميده لبخند تلخی به نيما می زند. نيما در حال بيرون رفتن از اتاق.
نيما: تلخی لبخندت منو آزار نمی ده. چون خوب می شناسمت. شب می بينمت، خداحافظ.
نيما بيرون می رود و حميده به آرامی به كاغذها چشم می دوزد و در فكر فرو می رود.
□اتاق فريبا، شب
فريبا در اتاقش تنها نشسته و سه برگ در دستش ديده می شود. انگشت فریبا تکمه PLAY ضبط را می فشارد، موسيقی بسيار ملايم و با احساسی شروع به نواختن می كند. فريبا نفس عميقی می كشد و به نوشته های صفحه اول چشم می دوزد دوربين همزمان به چشم های فريبا نزديك می شود... كات به... #محمد_خطه كه با چشمان پر اشك رو به دوربين با تمام احساس صحبت می كند.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_25 *
#محمد_خطه: #برادر_احمد، شما به من بگو، عاشق شدن جرمه؟ عاشقيت حرومه؟ به قرآنی كه تو سينه محمده اين چيزی كه توی دل من هست يه ريزه شيطونی نيست. دوست داشتن من پاك و پاكيزه اس؛ عين آب. اما نمی دونم چرا همه فك و فاميل و ايل و طايفه اش شمشير از رو بستن برای من، مادر و پدر بدبختم نفس نمی تونن بكشن بدون اجازه فاميل. اين وسط كی می سوزه و خاكستر می شه؟ من و اون.
ناگهان رزمنده ای نفس نفس زنان از در اتاق وارد می شود و خطاب به #احمد می گويد.
رزمنده: ببخشيد #برادر_احمد، برادر #عسكری از بيمارستان پيغام داده كه بچه های مجروح نياز فوری به جراحی دارند و بايد اعزام بشن تهران، چيكار كنيم؟
صدای #احمد: سريع بفرستين، سريع. رزمنده: با ماشين؟!
صدای #احمد: نه، با هلی كوپتر، بی سيم بزنيد سنندج، هلی كوپتر بياد. رزمنده به سرعت بيرون می رود. #محمد_خطه با رفتن رزمنده به #احمد خيره می شود. به علامت تأسف سرش را تكان می دهد و با لحنی تلخ می گويد: #برادر_احمد يه سيلی بزن تو گوشم و من رو از اتاقت بنداز بيرون. تو چقدر بی كسی؟! وسط اين اوضاع آشفته كه از همه طرف دارن #مريوان رو می كوبن و آه در بساط نداری و با چنگ و دندون داری شهررو می چرخونی، منِ عوضیِ عاشق پيشه اومدم و دارم از عاشقيت می نالم... خوب چيكار كنم برادر؟ اين فكر و اين ماجرا من رو مثل خوره داره می خوره، به پيغمبر برام كاری نداره حرفهام رو قورت بدم و ادای مقدس ها رو در بيارم و جسمم اينجا باشه و دلم پيش اون، ولی چه خاكی به سرم كنم كه تو مارو اين جوری بار آوردی، خودت می خوای كه حرف دلم رو بهت بگم. تو رو به پيغمبر راست بگو؛ تو دلت از من بدت می آد، نه؟ پيش خودت می گی ببين برو بچه ها تو اين شهر بی صاحب دنبال خدمت به مردمن و اين ممد بی وجدان و بی عاطفه زانوی عاشقيت بغل گرفته و مثل بچه داره گريه می كنه؟ درسته #برادر_احمد؛ تو دلت اينه؟...
#احمد سرش پايين است در حالی كه لبخند بر لب دارد می گويد: اگه بی عاطفه بودی كه عاشق نمی شدی... #محمد_خطه: اين نامردی نيست كه تو اين الم شنگه #مريوان و تير و تركشی #ضدانقلاب، من فيلم ياد هندوستان كرده و واسه اون گريه می كنم؟
#احمد: گريه تو برای اينه كه چرا اون دختر خانم رو به تو نمی دن، اگه می دادن، تو خيالت راهت بود و يه قطره اشك هم نمی ريختی، می ريختی؟ #محمد_خطه: نه به خدا.
#احمد: پس آدم می تونه عاشق باشه و همسر آينده اش رو دوست داشته باشه و وسط كوه های #مريوان مثل شير بجنگه.
#محمد_خطه: آره والله، اگه فك و فاميلش اين جوری نمی كردن، ديگه غصه ای نداشتم. سر كيف تر از همه بچه ها با اين نامردها می جنگيدم. #احمد: ممدجون، دلی كه عشق رو نفهمه و عاشق نباشه، اون دل مريضه. #مريوان، عشق به اين مردم و سامون، وگرنه عقل می گه برو دنبال زندگی و تحصيل و كسب و كار خودت، به تو چه به #مريوانی ها ظلم می شه.
#محمد_خطه: پس احساس گناه نكنم؟
#احمد: احساس گناه كسی بايد بكنه كه عشق های ناپاك تو دلشه. برای تويی كه به عشق اين مردم آواره #كردستان شدی و مثل همه آدم ها علاقه مند ازدواج با دختر خانمی شدی چه جای احساس گناه؟!
#محمد_خطه: با اين فكر مشغولم، چيكار كنم؟ همش وحشت اين رو دارم كه در غياب من، شوهرش بدن.
#احمد: مگه اونم خواهانِ تو نیست؟
#محمد_خطه: چرا احساس اون از من داغ تر و پاك تره. فقط پدر و مادرش گير فاميلن.
#احمد: درستش می كنيم. اگه زنده موندم، هفته ديگه با هم می ريم و خودم مادر، پدرش رو راضی می كنم. #محمد_خطه گويی شوكه شده، ناباورانه از #احمد می پرسد: يعنی... #برادر_احمد! شما با من می آی كه پدر و مادرش رو راضی كنی؟!!
#احمد: آره مگه چيه؟
#محمد_خطه: #مريوان چی؟
#حاج_احمد: چراغی كه به خونه رواست به مسجد حرومه، به مردم #مريوان داره ظلم می شه، به تو هم كه كنار دست منی داره ظلم می شه، كمك به تو كمتر از كمك به مردم #مريوان نيست، هست؟
#محمد_خطه: اون وقت، اگه بروبچه ها بفهمن، برای شما بد نمی شه؟ #حاج_احمد: مگه من به نظر بچه ها عمل می كنم؟... حالا خوب گوش كن برادرجان، عاشقی زخم خورده به امام حسين عليه السلام رجوع كرد و گفت يا اباعبدالله، خود شما می دونيد كه در رسم عرب، اگه پسر و دختری عاشق هم بشن، تا ابد خويشاوندان دختر اين وصلت رو حروم می دونن. حالا من، مدت هاست كه در سودای محبّتِ فلانی می سوزم و اون هم در محبّتِ من، اما به خاطر اين رسم قديمی، خويشاوندای اون دختر وصال مارو حرام اعلام كردن و به همين خاطر، تمام زندگی برام شده جهنم و هر لحظه آرزوی مرگ می کنم. يا اباعبدالله، اگه اين محبّت خطاست، کاری کنید که از قلبم بيرون بره؛ اگه خطا نيست، ياريم كنيد كه هيچ يار و ياوری ندارم.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_26 *
امام حسين عليه السلام به محض شنيدن حرف های جوان به سرعت بلند شد و دست جوان رو گرفت و رفت به در منزل دختر.
به پدر دختر گفت: من برای شما چقدر ارزش دارم؟
پدر دختر گفت: سر و جون من فدای خاك پای تو حسين جان، تو آقا و ارباب منی، اين چه فرمايشيه!!؟
امام گفت: اگه من خواسته ای از تو داشته باشم چيكار می كنی؟
پدر دختر گفت: هيچی، از خوشحالی می میرم، چون پاداشِ اجابت خواسته شما، همون بهشتیه که خدا وعده داده.
امام گفت: پس من دختر پاكدامن تو رو برای اين جوان خواستگاری می كنم. ببينم دخترت رو به اين جوان می دی؟
پدر دختر گفت: نه تنها دختر بلكه چند برابر جهاز هم به افتخار خواستگاری شما به اون می دم.
#احمد در اين لحظه اشك می ريزد و لب هايش می لرزد و می گويد: امام لبخندی زد و دست های خسته و نااميد جوان رو به دست پدر دختر داد و وقتی جوان به دست پدر بوسه زد و پدر هم به پيشونی اون، چشم های گريون دختر، فقط به امام حسين عليه السلام نگاه می كرد. فقط به امام حسين عليه السلام.
#محمد_خطه شروع به گريستن می كند و شانه هايش از شدت گريه تكان می خورد.
#احمد با دست قطره های اشك را از گونه خود پاك می كند و به #محمد می گويد: #محمد_خطه، امام حسين عليه السلام برای دل های مهربون اينقدر ارزش قائل بوده، اونوقت من كی باشم كه همرات نيام. هر دو تامون توسّل به خودش می كنيم و هفته ديگه راهی می شيم.
خود امام حسين عليه السلام با دست مهربونش دل اونهارو نرم می کنه.
#محمد_خطه گريه اش شديد شده و با صدای بلند ضجه می زند. گويا حالش آنقدر منقلب شده كه ديگر نمی تواند بنشيند، با حالی پريشان برمی خيزد و از اتاق #احمد خارج می شود.
فريبا سر بر ميز مطالعه اش گذاشته و سخت در خود فرو رفته، صدای موسيقی همچنان شنيده می شود، سه برگه دست نوشته بر روی زمين افتاده، صدای رعد و برق می آيد و نور آن، بر روی برگ های دست نوشته زده می شود.
در حالی كه دوربين به سمت پنجره حركت می كند، صدای موسيقی و گريه فريبا شنيده می شود، باد و باران، پرده پنجره را تكان می دهد. دوربين در خيابان قرار دارد و پنجره را از بيرون می بينيم. فريبا همچنان سر بر ميز می گريد، باد و باران، پرده توری را به داخل اتاق می فرستد. دوربين به نرمی رو به پايين حركت می كند و به تابلوی نام كوچه كه به يك ميخ آويزان است، می رسد.
باران تابلوی رنگ و رو رفته را می شويد.
بر تابلو اسم كوچه نوشته شده: كوچه #شهيد_محمد_خطه.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan