eitaa logo
جاویدنشان
65 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 🌺 🌺 🌺 ‌... به پادگان آمدیم و در آنجا پیاده شدیم. وقتی ما آنجا رسیدیم، اتاق ها همه تمیز و رنگ کرده، پتوها تمیز و گران قیمت، موکت‌های رنگی هم کف اتاق پهن بود. هر چند نفر در یک اتاق بودیم. چند بار به هم گفته بودیم که اگر قرار شد گرفته شود؛ ما نیروی رزمی هستیم، بزمی نیستیم که پشت میز بنشینیم. هم آدم افتاده‌ای بود. همیشه توسل داشت و تسبیح به دستش بود و ذکر می‌گفت. به چهره‌ها هم نگاه نمی‌کرد. همیشه سرش پایین بود فقط چشم می‌گفت. چندروزی گذشت و خبری نشد. یک روز در دفتر اعزامی‌ها نشسته بودیم که چند نفری وارد سالن شدند و رفتند گوشه‌ی سالن وسایلشان را قرار دادند. پتوهایی که اینها همراه خود داشتند، نظر مرا جلب کرد. همه پتوهای کهنه و مندرس به رنگ مشکی همراه داشتند. من همیشه واقعا از خدا خواسته بودم یک نفر را نصیب ما کند که از لحاظ عملیاتی و نظامی در سطح بالا باشد تا در کنار ایشان بتوانیم بهتر خدمت کنیم و تجربه کسب کنیم. _الحمدلله خدا دعای مارا مستجاب کرد_ در بین آنها یک‌نفر قد بلندی داشت که نشان میداد نسبت به بقیه ارشدیتی دارد. آنها دعا و نماز سر وقت می‌خواندند و صبح‌ها در محوطه حیاط می‌دویدند. ورزش می‌کردند و سینه خیز می‌رفتند. ماهم دوست داشتیم با آنها آشنا شویم. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 🌺 🌺 🌺 ... من قصد کردم هر طور شده با فرمانده اینها آشنا شوم. چون قیافه‌اش، نظر مرا خیلی به خودش جلب کرده بود. در موقع غذا خورد، افراد پشت سر هن صف می‌ایستادند. غذا می‌گرفتند و سرجایشان می‌رفتند و غذا را می‌خوردند. یک روز آخر صف بودم؛ از بچه‌ها عذر خواستم و به وسط صف و به پشت او رفتم. نگاهی به من کرد و من به او سلام کردم. گفت: سلام علیکم. گفتم: هستم. ایشان هم گفت: من هستم. گفتم: دوست دارم بیشتر شما را زیارت کنم، مدتی است شما را زیر نظر دارم. نمی‌دانم چرا جذب شما شدم؟! همه‌ حرفایی که باعث می‌شد او نظر مرا درمورد خودش بداند گفتم. گفت: اختیار دارید، خواهش می‌کنم. گفتم: پس به اتاق ما تشریف بیاورید تا بچه‌ها هم در خدمت شما باشند. فکرکنم می‌دانست وضعیت اتاق چطور است که بچه‌ها را به آن گوشه سالن و با آن وضع پتوها برده بود. گفت: چشم خدمت می‌رسیم. این جریان گذشت تا اینکه یک روز با صحبت می‌کردیم که وارد اتاق ما شد. ماشاءالله قد بلندی هم داشت. نگاهی به ما و اتاق کرد و گفت: برادر ! گفتم: بله؟ از جدیت او واقعا خوشم می‌آمد. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 🌺 🌺 🌺 ... گفت: من در این اتاق نمی‌آیم، اجازه هم نمی‌دهم که بچه‌ها هم بیایند. نگاهی هم به پتوها کرد. با خود گفتم احتمالا بخاطر اینها نمی‌آید. پرسیدم: چرا نمی‌آیید؟ گفت: این چه وضعیتی است؟ شما روی موکت رنگی می‌خوابید، پتوهای آنچنانی روی خود می‌اندازید. اما بچه‌های مردم باید از پتوهای خاکی، کثیف و ... استفاده کنند؟ گفتم: ما روی پتوهای مشکی (سربازی) خوابیدیم، کمر درد هم گرفتیم. در سرما، گرما و خاک هم بوده‌ایم. گفت: نه؛ آقاجان اینجا هم جبهه است، پشت جبهه که نیست. گفتم: در همه‌ی اتاق‌ها همین وضع است، اگر پتوی سیاه پیدا کردید بدهید ما هم در خدمتیم. گفت: کسی که وارد منطقه می‌شود زندگی جبهه‌ای خود را شروع کرده است. تهران نیست که بخورید و بخوابید، باید به خودتان سختی بدهید. جسم باید سختی بکشد، روح باید ساخته شود. باید خود را بسازید تا فردا در بتوانید با مبارزه کنید. در این مدت ما به رفتیم و در عملیات های پاکسازی ارتفاعات سمت هم شرکت کردیم. تا اینکه یک روز صبح به من گفت: میخواهد به برود، تو هم با او می‌روی؟ گفتم: بله. ساکم را برداشتم و صبح زود از به آمدم. را دیدم و در خدمت ایشان ماندم. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
═━⊰*💠*⊱━═ منم اے نگار و چشمے كه در انتـــظار رويَٺ ... (سعدی) ═━⊰*💠*⊱━═ ❤ ╭═━⊰*💠*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*💠*⊱━═╯
═━⊰*💠*⊱━═ منم اے نگار و چشمے كه در انتـــظار رويَٺ ... (سعدی) ═━⊰*💠*⊱━═ ❤ ╭═━⊰*💠*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*💠*⊱━═╯
·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· مُحَمـَّـد زینــت نــام جهـــانــــــ است چه خوشبوتر از آن اندر دهانــــــ است نزائیده کســے همچــون محمــَّـد که نورِ روےِوِے رنگین‌کمانــــــ است ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🎊میلاد فرخنده پیامبر اڪرم 🌸حضرت محمدﷺ و هفتــه وحــدت مبـارڪ🌹 ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 🌺 🌺 🌺 _مهمترین عملیاتی که در انجام دادید، کدام عملیات بود؟ بود که تا حدودی هم موفق بود. ما همیشه در کوه ها به دنبال بودیم. نمی‌گذاشتیم آنها راحت بخوابند. اطلاعات که به دست می‌رسید، بلافاصله عملیات انجام می‌شد. گاهی شبها منطقه‌ای را محاصره می‌کردیم. شبها به کوچه و پس کوچه‌ها و مناطق مردمی می‌رفتند و اسلحه پیدا می‌کردند. نمی‌گذاشتیم راحت در خانه‌اش بخوابد. حاجی صبح‌های زود، زمستان سرما بعد از نماز صبح ما را به ارتفاعات مشرف به شهر می‌برد. تا بالای زانو در برف فرو می‌رفتیم. خودش هم می‌آمد. به سر قله که می‌رسیدیم؛ خوشحال می‌شدیم که دیگر آموزش تمام شده؟ اما حاجی میگفت: نه حالا باید کلاغ پر بروید. او میگفت: من هم مثل شما هستم اما من مسئولیتی دارم. اگر نتوانم شما را که به این منطقه آمده‌اید، از نظر نظامی آماده کنم، اگر خدایی نکرده برایتان اتفاقی بیفتد من مسئول خواهم بود. وقتی به رسیدیم خود پیشمرگ‌ها می‌گفتند: ما که بچه‌های کوهستان هستیم مثل شما از کوه‌ها بالا برویم. شما چطور اینقدر سریع بالا می‌روید؟ گفتیم: ما فرمانده‌ی قَدَر قدرتی مثل داریم که نمی‌گذارد راحت باشیم. حتی در قبل از رفتن به صبح و عصر ما را بالای ده مرتبه دور زمین صبحگاه می‌چرخاند و سینه خیز می‌برد. حتی از زیر سیم‌خاردار هم عبور می‌کردیم. حاجی همیشه می‌گفت: سخت است باید سختی بکشید تا بتوانید را تحمل کنید. بچه‌ها از پله‌های آهنی بالا می‌رفتند و پایین می‌رفتند. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 🌺 🌺 🌺 _چه شد که به رفتید؟ بعد از شهادت ؛ هم فرمانده‌ی سپاه هم فرمانده‌ی عملیات شد. تا مدتی که به آمد. به من گفت: جواد تو نزد برادر بمان. گفتم: نه، من شما را رها نمی‌کنم. بالاخره از حاجی اصرار و از ما انکار. تا اینکه به حاجی گفت: زیاد اصرارش نکن، او دلش می‌خواهد با ما بیاید. با هر مشقتی بود با یک مینی‌بوس به و سپس به آمدیم. وضع آنجا هم‌ بسیار بهم ریخته بود. شبها از روی ارتفاعات پادگان را با خمپاره می‌زدند. چند روز در پادگان بودیم. هم تمرینات رزمی به بچه‌ها می‌داد. بعد از چند روز حاجی به من گفت: با چندتا از نیروها به بروید، ماهم تا ۴۸ ساعت دیگر‌ به آنجا می‌رسیم. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 🌺 🌺 🌺 ...جاده در اختیار بود و نمی‌توانستم عبور کنیم، به همین دلیل با هلی‌کوپتر رفتیم. وقتی هلی‌کوپتر می‌خواست در پادگان بنشیند، صدای انفجارهای شدیدی آمد. علتش را پرسیدیم، گفتند: در ارتفاعات مستقر است و پادگان را در محاصره دارد. به طوریکه آنها نفر را هم با خمپاره می‌زنند. خلبان گفت: من‌نمی‌توانم با این وضع روی زمین بنشینم. گفتم: ایرادی ندارد، بلند شو و دور بزن، بیا پایین در فاصله‌ای نگهدار و روی زمین ننشین تا بچه‌ها بتوانند سریع از هلی‌کوپتر به پایین بپرند. خلبان همین کار را کرد و ما پایین پریدیم. همین اتفاق برای هم افتاد. وقتی از هلی‌کوپتر پیاده شدیم، فرمانده‌ی پادگان، کادر اداری و سربازها همه بیرون ریختند و خوشحال شدند. بعضی‌ها صلوات می‌فرستادند، دست می‌زدند و شادی می‌کردند. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
•┈┈•••✾• از بـاد مـــــــرا بـوےِ تـو آمد امروز شُکرانـہ‌ے آن بـہ‌ بـاد دادمـ دل را ♥️ •┈┈•••✾•♥️♡♡♡♡♡°•✾•••┈┈• 🆔️ @javid_neshan •┈┈•••✾•°♡♡♡♡♡♥️•✾•••┈┈•
🌺 🌺 🌺 🌺 _اولین کاری که در انجام شد چه بود؟ ما به اتاق‌های سازمانی منتقل شدیم. یکی دو روز بعد، طرح عملیات در جلساتی که با فرماندهان پادگان داشتیم ریخته شد. قرار بود ابتدا ارتفاعات را از دست بگیریم تا پادگان از محاصره در بیاید. شب که می‌شد خمپاره‌های زیادی سمت پادگان شلیک می‌شد. آنها در صدد این بودند که هرچه زودتر پادگان را اشغال و ما را خلع سلاح کنند. آن موقع هم تعداد نفرات ما ۱۲_۱۳ نفر بیشتر نمی‌شد. قبل از این‌ عملیات برای اینکه وقت بچه‌ها بیهوده نگذرد، جلسات قرآن تشکیل می‌داد و ترجمه و تفسیر می‌کرد‌. او درس خداشناسی می‌داد. حاجی قبلا دانشجوی دانشگاه علم و صنعت بود. بعدها شنیدم او شاگرد هم بوده و دارای یک خانواده‌ی مذهبی است. البته باید از خانواده‌ی مذهبی چنین فرزندی هم‌ متولد شود. بعضی از مواقع حاجی می‌گفت: فرض کنید من مارکسیست هستم و خدا را قبول ندارم. شما وجود خدا را برای من ثابت کنید. در جمع بیشتر از همه با بحث می‌کرد. هرچه می‌گفت، انکار می‌کرد. سطح معلومات حاجی بسیار بالا بود. کار به جایی رسید که بلند شد تا یقه‌ی را بگیرد. چون بیشتر از آن نمی‌توانست جوابگو باشد. هرچه او می‌گفت، حاجی نمی‌پذیرفت. گفت: بنشین برادر. با جدل و داد و بیداد که نمی‌شود چیزی را ثابت کرد. اگر با منطق صحبت کنی ما می‌پذیریم. بعد خودش با منطق و دلیل خدا را ثابت می‌کرد و آرامش برقرار می‌شد. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 🌺 🌺 🌺 ... قرار شد در عملیاتی اولین تپه که کنارش کارخانه‌ی دیگ سازی بود را بگیریم. ستون راه‌ افتاد و ما کنار راه می‌رفتیم. نزدیک‌های تپه، ما را به رگبار بستند. من امداد غیبی را در آنجا دیدم. کاملا روی ارتفاعات تسلط داشت و منطقه هم تماماً جنگل بود. آنها از پشت بوته و درخت تیراندازی می‌کردند. بچه‌ها یک لحظه کپ کردند و نشستند. که در ستون بود گفت: برادر من حرکت کن، چرا نشستی؟ جلوی ستون بود. بلند شد گفت: الله اکبر، شروع کرد به تیراندازی کردن. از آن طرف هم مارا به رگبار بسته بود. هرچه توجه کردم دیدم یک تیر هم به بچه‌ها نمی‌خورد. الله‌اکبر گویان رفتند و توجهی به تیراندازی نداشتند. بعد از درگیری کوچک تپه را از گرفتیم. آنها هم فرار کردند و به ارتفاعات بالاتر رفتند. ۲_۳ روزی روی آن تپه بودیم. تبلیغات گسترده‌ای علیه سپاه انجام‌ داده بود و به مردم گفته بود که اگر سپاه وارد شهر شود، خانه‌هایتان را به آتش می‌کشد، به ناموستان تجاوز می‌کند و به هیچ‌کس رحم نمی‌کند. این تبلیغات سبب شده بود خانواده ها شهر را تخلیه کنند. ما از دور می‌دیدم که مردم زندگی‌شان را در وانت می‌ریختند و فرار می‌کردند. چند روزی بر آن تپه نگهبانی دادیم. جیره‌ی غذایی مناسب هم نداشتیم، تنها غذای ارتش بود که کنسرو و لوبیا و گوشت بود. بچه‌ها چون جوان بودند و فعالیت می‌کردند؛ جیره‌ی غذایی که برای یک هفته بود را ۲ روزه تمام می‌کردند. بعد از تصرف آن تپه با توجه به نیروی کمی که در اختیار داشتیم و منطقه هم خیلی وسیع بود قرار شد نیروها در منطقه پخش و درخت به درخت و بوته به بوته را می‌گشتیم. در همان منطقه بود که به شهادت رسیدند. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·