eitaa logo
جاویدنشان
65 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺باید که اسرائیل از جهان زدوده شود؛ که دنیا از شر نفس های منحوس و به شماره درآمده ی آل سعود در امان بماند و سایه اش بر سر هیچ کودکی به جرم شیعه بودن سنگینی نکند... که هر از چندگاهی غول هایی پوشالی با هیبت اسلام جعلی از جای جای این کره ی خاکی قد علم نکنند و با چپاول جان و مال و آبروی مردم شکم خود را سیراب نکنند... اسرائیل نباشد، آمریکا و هم عهدهایش کلیددار دنیا نیستند ...دستی برای دست درازی به دنیا ندارند... نفسی برای بردن نام فلسطین، پاره ی تن اسلام، در میان سران بی کفایت عرب ندارند ... باید که اسرائیل از جهان زدوده شود ؛ به همت مردانی بزرگ از تبار و منش خمینی ... این قول حاج احمد است ... ✍ " زهرا متولیان " 🆔 @javid_neshan
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * : ، اين بيمارستان روی اصول اداره می شه... سيستم مديريتی اين جا، تشكيلاتيه، به فرض كه در اين مورد اهمال هم شده باشه، مسئول اش من نيستم... هر بخشی مدير داخلی داره، مقصر مدير داخليه. ناگهان از پاسخ به شدت از كوره در می رود، در حالی كه به دنبال چيزی می گردد كه با آن را بزند فرياد می زند: باز توجيه می كنه بی دين، مسئول اين بيمارستان تويی... از حالت برآشفته وحشت می كند و به سرعت پا به فرار می گذارد و به محض باز كردن در اتاق، تعدادی از مسئولين بيمارستان كه در پشت در گوش ايستاده بودند نيز فرار می كنند. به محض بسته شدن در، پارچ استيل آب را كه به سمت پرتاب كرده به در اصابت می كند. با رفتن و ساكت شدن اتاق، را می بينيم كه خسته و شكسته و ناتوان، برصندلی كنار تخت بسيجی خراب می شود. در حالی كه با دست هايش صورت خود را می پوشاند، آرام آرام شانه هايش می لرزد. درست در جلوی صورت ا، دست باندپيچی شده بسيجی قرار دارد. بسيجی با چشمان پراشك به می نگرد، و پريشان و بغض كرده به نگاه می كنند. بی صدا اشك می ريزد و سپس با همان حالت كه با دستهايش صورتش را می پوشاند می نالد. : خاك بر سر كه اين جوری امانت داری می كنه، خاك... برادر جان تو رو به حق قسم می دم، مارو ببخش... بسيجی مجروح، به زحمت خم می شود و با دست های باندپيچی شده اش سر را می گيرد و با سختی خود را به جلو می كشد، لب های خود را بر سر می چسباند و می بوسد. و اشك از چشمانشان سرازير می شود و بی تاب و پريشان از اتاق خارج می شوند. زير لب می نالد. : خدا لعنتت كنه ، خدا لعنتت كنه. فريبا در حالی كه ورق می زند رو به حميده می كند و جدی می پرسد: اينا مريض بودن؟! اينا عقده ای بودن؟ حميده كه با چهره ای متأثر به فريبا می نگرد، ناگهان از كوره در می رود و می گويد: حالا نيما يه غلطی كرد، ادامه اش رو بخون. فريبا شروع به خواندن صفحه بعد می كند. صدای رسول رضاييان، مطالب را می خواند. رسول رضاييان: هميشه شنيده بودم كه هركس رو كه می خوای بشناسی، از اطرافيانش بشناس، اما اين موضوع رو وقتی با تمام گوشت و پوستم احساس كردم كه چهره رو تو آينه همرزمانش ديدم، برای می مرد و هم برای . هميشه خدا، كار می داد دست بچه ها، هر وقت تو جمع بچه ها وارد می شد، همه در انتظار يه قِشقِرِق بودن. اون روز برای سر زدن به و اومده بوده ، ترك زبان بود و بچه ناف تهرون، داروهای حساس و خطرناك رو داشت تو قفسه می چيد. □اتاقی در مشغول چيدن شيشه های دارو با رنگ های مختلف است در حالی كه به اعمال نگاه می كند، می گويد: آخه اينم شد كار كه شما می كنيد؟ شيشه جابه جا كردن كه نشد جهاد در راه خدا... اگه مردی بيا همراه ما تو اين شهر قحطی زده آرد و نخود و نفت پخش كن، آقای دكتر، سوسول بازی ها رو بذار كنار، درسته لهجه ات تركيه اما از من كه از زيركار درروتر نيستی. : ریضا شلوغ نكن، حواسم قاطی پاتی می شه، اونارو اشتباهی می چينم و مردمو به كشتن می دی ها. : هركی می رسه به اين بيمارستان، خودبه خود می ميره، تو نگران مردم نباش. : يعنی بيز قاتل مردم هستيم. : نه دايی جون، به محض اين كه تو می ری بالا سر مريض و با جيك جيك معاينه اش می كنی، مريض اشهدش رو می گه. : آخه ناموسلمون من كی موقع فشار خون گرفتن جيك جيك می كنم. : وقتی به مريض، به جای اين كه بگی چته شما، می گی جته جوما، يا وقتی پمپ فشار خون رو فشار می دی تا بادكنی، مريض كر نيست، جيك جيك پمپ رو می شنوه، انوقت اشهدش رو می گه می ره پی كارش. قاطی می كند و در چيدن شيشه های دارو دچار اشتباه می شود. : اَ بابا. ريضا حواسميز پرت اله دين آخ نيو بله ليين. آدام ال َاوغلان. می آيد جلو و در حالی كه به شيشه ها نگاه می كند با تمسخر می پرسد: باز كه رفتی كانال آذربايجان. در اين لحظه وارد می شود و در حالی كه دو شيشه دارو در دست دارد خطاب به می گويد: ، پيت می گشت. مثل اين كه دو تا گرفتن. : من وزير تعاونی و ارزاق شهرم، برو به بگو كه وزير دفاعه. : آخه اطلاعات نمی دن، گفت بايد بياد، چون اون متخصص مُخ تليت كردنه. : اَی گربان اَغزيين. اين ريضا فقط ايكی ساعات با اون ها حرف بزنی، ها بع بع می كنو. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * دو شيشه را به دست می دهد و می گويد: این دو تا اِتِره بذار طبقه آخر، علامت خطررو هم بهشون بزن. : [با ادای گزارشگرها می گويد]: ببين بچه های مردم در اين ديار گلگون كردستان دارن جان فشانی می كنن و از خطه مردپرور مريوان مانند جان شيرين محافظت می كنند اونوقت اين برادر آذربايجانی با جيك جيك، اتر می چينه تو قفسه. علامت خطر رو هم بچسبون روش يه وقت كسی رو جيز نكنه. آخه مرد حسابی اين اتر قيافه اش به خطر مياد؟ دست می برد و يكی از شيشه ها را برمی دارد و مشغول باز كردن در آن می شود. و با ديدن اين عمل دستپاچه می شوند و بر سر فرياد می كشند. : نمه عليين بابا؟!!! : در اونارو واز نكن، داروی بيهوشيه. : بابا ور منه ریضا... خود را از چنگ و رها می كند و دوباره مشغول باز كردن درب شيشه می شود. : ما خودمون متخصصِ بيهوشی هستيم، اونوقت تو به اين آب می گی داروی بيهوشی؟! بر سر فرياد می كشد: به پيغمبر اگه اون شيشه رو برنگردونی گزارش ناجوری به می دم. : تو اين كارو نمی كنی جون. عصبانی می شود و به سمت در اتاق می رود. : بابا بو دلی دی، من ميريم به بگم. با رسيدن به در اتاق، خطاب به او می گويد: برادر جيك جيك وايستا، بيا بگير، بيا. می ايستد و سپس با لبخند به سمت می آيد. به محض دراز شدن دست ، شيشه را عقب می كشد. : اگه اين داروی بيهوشيه، اول بذار من يه بو بكشم، ببينم جنسش اصله يا تقلبيه. با خشم به سمت در می رود، در شيشه را باز می كند. (فرياد می كشد): بابا دست وردار . در حالی كه شيشه را نزديك دهانش می آورد خطاب به می گويد: هوی اوغلان! اگه پاتو از اتاق بذاری بيرون، من تا قطره آخر اين شيشه رو می خورم. اونوقت، مرده شور من هم موقع شستن، بيهوش می شه. در آستانه در می ايستد و با نگرانی به می نگرد. : شوما از اين كارا نمی كنو. : نه جون داداش، اين كارو می كنم. : خوب حالا كه چی؟ : هيچی، مگه تو نمی گفتی اگه تو وسط اين گلوله و آتيش اين جور جوك نبود، روزها به همه مون سخت می گذشت. : خب بعله، گفتم، اما اين كار تو جوك نيست، ديوونگيه. : من می خوام اثبات كنم كه نه خير، اين داروی بيهوشی شما جوكه و بنده همين الان در پيش چشم شما، يه نفس عميق از اون می كشم و خواهيد ديد كه نه تنها بيهوش نمی شه، كه اتر رو بيهوش می كنه. دهانه شيشه را به بينی اش نزديك می كند. ناخودآگاه دستش را جلو می آورد با چشم های از حدقه بيرون زده به نگاه می كند. : ریضا سن الله بوجور المه، او خطرناك دی. در حال نزديك كردن دهانه شيشه به بينی. : جيك جيك نكن حواسم پرت می شه. بينی به دهانه شيشه نزديك می شود. وحشت زده می نگرد. كلافه شده. : تو اومدی با ضدانقلاب بجنگی يا اين كه با اتر بيهوش بشی. : خدا منو بيهوش خلق كرده، نمی بينی چه جور همه از مجالستِ با من بيهوش می شن. با رسيدن دهانه شيشه به بينی، نفس بسيار عميقی می كشد. و سپس چند لحظه نفس را نگه می دارد چشم های و از حدقه بيرون زده و تكان نمی خورد. در همان حال كه نفسش را نگه داشته به آرامی در شيشه را می بندد و سپس آرام آرام، نفس حبس شده اش را آزاد می كند و همراه با آزاد شدن نفس، چشم هايش به نرمی شل می شود. و با شل شدن اندام و به زمين افتادن او، به سمتش می جهند، نخست شيشه را از دست های سست او می گيرند و سپس جسم بی جان را با احتياط بر زمين دراز می كنند. حسين محكم بر سرش می كوبد. : گوردين؟ ددم ياندی؟!! بر صورت با پشت دست آهسته چند سيلی می زند. : ، ، چشات رو واكن. صورت ساكت و آرام بی هيچ حركتی ديده می شود. : ريضا، ريضا، ای وای كول باشوما. چيكار كونو. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * محمدحسين برمی خيزد در اتاق اينور و آن ور می دود، مجتبی همچنان بر صورت رضا می زند، محمدحسين يك ليوان آب سرد می آورد و به سرعت در كنار صورت رضا می نشيند و به كمك سرانگشتانش آب به صورت رضا می پاشد اما انگار نه انگار گويی روح در بدن ندارد.در اين هنگام دو نفر از بچه ها وارد اتاق می شوند. با ديدن اين صحنه، وحشت زده به كنار و می آيند و شتاب زده می پرسند. رزمنده ۱ : چی شده، اين چرا افتاده زمين؟! رزمنده ۲ : مجروح شده؟! : اون قاپونو آچ يعنی بازش كن اون دررو. رزمنده ۱ : به سرعت بر می خيزد در اتاق را باز می كند. رزمنده ۲ : تو محوطه اس، اومده عيادت اون مجروحه. عسكری محكم بر سرش می كوبد. : ای وای، برو اون در رو ببند. محمدحسين در حالی كه بغض كرده، شانه های رضا را پی درپی تكان می دهد. : پاپونو اورت بابا، ای وای اگه بيفهمه... رزمنده ۱ به سرعت می رود و در اتاق را می بندد. : ريضا، بابا نمه الدو دور، دور قارداش. : رضا، رضا، اين دفعه منو تيربارون می كنه. رزمنده ۲ با پوشه ای مشغول باد زدن رضا می شود. با شتاب و عجله پوشه را تکان می دهد. رزمنده ۱ : نکنه مرده؟! : لال اول، الله علمه سين بابا. كاغذهای لای پوشه بر اثر بادزدن های رزمنده از لای پوشه بيرون می ريزد و بر سر و روی رضا پاشيده می شود. محمدحسين و عسكری با ديدن اين حادثه بر سر رزمنده ۲ فرياد می زنند. : چرا همچين می كنی تو؟! : ای بابا نيه بله ليين؟ اوضاع آشفته شده، ناگهان صدای در اتاق می آيد. محمدحسين و عسكری وحشت زده به در می نگرند. هر دو دستپاچه به يكديگر و سپس به می نگرند. : اينو بگير بلندش كنو بذاريم روی اون تخته. همزمان با ضربه دوم به در اتاق، محمدحسين و عسكری به كمك دو رزمنده، رضا را بلند می كنند و بر روی تخت كنار اتاق می گذارند. محمدحسين دستپاچه و بغض كرده رو به در اتاق می گويد: تشريفات داشته باشيد، دستمون بنده. از پشت در صدای شنيده می شود. صدای : برادر عسكری كجان؟ با صدای و سوال او، دنيا بر سر عسكری و محمدحسين خراب می شود. محمدحسين گريه اش گرفته، به سرعت خود را جمع می كند و با صدايی لرزان و عادی رو به در می گويد: بورداديول . صدای : يعنی چی برادر جان. عسكری با ايما و اشاره به محمدحسين اعتراض می كند اما معلوم نيست منظورش چيست. محمدحسين دستپاچه و گيج می گويد: يعنو اينجا هستش، آما دستش بنده ايشون... صورت رضا بی حالت است، اما ناگهان از حلقومش صدای خرخر برمی خيزد و به سرعت بلند و بلندتر می شود. با صدای خرخر رضا، محمدحسين و عسكری به شدت دستپاچه می شوند. محمدحسين در حالی كه از نگرانی اشك می ريزد، دست بر دهان رضا می گذارد تا صدای خرخر او قطع شود، اما صدای خرخر رضا با وضعی فجيع تر از بينی اش شنيده می شود. ديگر تمام دنيا برای محمد حسين و عسكری سياه شده است. ناگهان صدای از پشت در شنيده می شود. : چه اتفاقی افتاده؟ كسی مجروح شده؟ صدای خرخر رضا بيشتر و بيشتر می شود. محمدحسين و عسكری با دستپاچگی دهان رضا را گرفته اند، عسكری دست بر روی بينی رضا می گذارد، ناگهان انگار نفس رضا بند می آيد، به يكباره شروع به دست و پا زدن می كند و لگد محكمی به شكم محمدحسين می زند. محمد حسين فرياد خفه ای می كشد و در خود مچاله می شود. : وای ددم... صدای از پشت در با عصبانيت شنيده می شود. : برادر عسكری، برادر عسكری... مجتبی كه از وحشت نفسش بند آمده، نمی داند چه كند، با صدايی لرزان،ناخودآگاه می گويد: بله ... صدای : كسی مجروح شده؟ صدای خرخر رضا بالا و بالاتر می رود، محمدحسين با دل درد اين طرف و آن طرف می دود و از فرط اضطراب، اشك می ريزد. ضربات محكم تری به در می كوبد. مجتبی كه از وحشت كم مانده بميرد، به محمدحسين می نگرد. مجتبی: داره می آد تو... صدای : [با فرياد] برادرها چی كار می كنيد اونجا. محمدحسين ناخودآگاه به سمت در اتاق می رود و در را از پشت نگاه می دارد. عسكری نيز سعی دارد خرخر رضا را قطع كند. به يكباره، چشم باز می كند و با حالتی بسيار عادی و سريع دست عسكری را كنار می زند و بر تخت می نشيند و در عرض دو ثانيه به سمت پنجره باز اتاق می رود؛ از پنجره به داخل حياط می پرد و در حين دور شدن از پنجره برای محمدحسين و عسكری با حالتی بسيار عادی دست تكان می دهد. در اين هنگام و كه از اين حركت رضا خشك شان زده، به در اتاق نگاه می كنند. لحظاتی ناباورانه به در اتاق و پنجره می نگرند، به خود می آيد و با لكنت می گويد: ... سلام نليكم، شوما امری داشتيد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * با نگرانی و عصبانيت در را باز می كند و به محض ديدن و به آن حالت در پشت در، خشك اش می زند. : برادر جان چه اتفاقی افتاده؟!! محمدحسين مانند مجسمه به احمد می نگرد، عسكری نيز مات زده و بی حركت به احمد نگاه می كند. آن دو رزمنده نيز وحشت زده و نگران به احمد خيره می نگرند. ناگهان از داخل راهرو، وارد اتاق می شود و در كنار احمد می ايستد. : سلام ،... اتفاقی افتاده؟ محمدحسين و عسكری با ديدن رضا در كنار احمد، چشم هايشان از حدقه بيرون می زند و ديگر نفس شان بند می آيد. آن دو رزمنده كم مانده از خنده منفجر شوند. : برادر عسكری، چی شده اينجا؟ رضا به محمدحسين می نگرد و با قاطعيت از محمدحسين سوال می كند: برادر محمدحسين، از شما سوال كردن. محمدحسين، به همان حالت كه به رضا می نگرد، ناگهان چشمانش به سمت بالا می چرخد و بر زمين می افتد، گويا غش می كند. با افتادن محمدحسين، به سرعت به سمت او هجوم می برد و زير بغل او را می گيرد و به كمك رضا كه پاهای او را گرفته، بر روی تخت می خوابانند. : بيمارستان غش كرد، برادر عسكری عجله كنيد. : ريضا، ريضا... احمد با پشت دست بر صورت محمدحسين می زند. : برادر جان، برادر... رضا: شما توجه كنيد برادر احمد، در حال اغماء هم از اظهار محبت دست ورنمی داره، داره منو صدا می زنه. : ريضا... من الدوم... ريضا. - از ديد يك راننده در جاده بهشت زهرا به سمت تهران می آييم. صدای رسول رضاييان، نويسنده دستنوشته ها، بر روی اين تصوير شنيده می شود و هر از گاهی تابلوی سرداران شهيدی كه در كنار جاده نصب شده، در ديد دوربين قرار می گيرد. صدای رضاييان: در حالی كه سال ها از پايان جنگ گذشته بود، اما نمی دونم چرا بی اختيار دنبال رضا دستواره می گشتم، مدام به خودم می گفتم اگه رضارو پيدا كنم، خيلی چيزها بايد درباره حاجی ازش بپرسم. اون يارِ غارِ حاج احمد بوده. يعنی يك قسمت از حاج احمد. يعنی پيدا شدن قسمتی از حاجی. تا اين كه اون روز، موقع برگشتن از بهشت زهرا پيداش كردم. در اين لحظه از ديد راننده، به تابلويی كه در كنار جاده نصب است نزديك می شويم، عكس رضا دستواره بر آن تابلو نقاشی شده و در پايين آن نوشته شده، . ماشين و دوربين در كنار تابلو می ايستند. در گوشه راست دستواره و در گوشه چپ كادر، جاده بهشت زهرا به سمت تهران نمايان است. كات به لانگ شاتی بزرگ از جاده بهشت زهرا كه در عمق كادر، تابلو و ماشين ديده می شود. صدای رضاييان: يه مادر چه جور بچه هاش رو می پرسته، احمد هم مثل يه مادر، دور بچه ها و نيروهاش می گشت، مثل جون شيرين به اونها عشق می ورزيد. يه روز تو مريوان، و به خاطر دير شدن عمليات، كلافه می شن و از احمد قهر می كنن. و ، ساك به دست از ساختمان سپاه مريوان خارج می شوند. ادامه صدای رضاييان: ساك هاشونو می بندن و می رن سمت جبهه گيلان غرب، به اميد اين كه اون جا بيشتر بتونن خدمت كنن. می گفت به محض رفتن و برای كاری رفتم پيش احمد. عسكری به سمت اتاق احمد می رود. به محض رسيدن به اتاق احمد متوجه باز بودن لای در می شود. از لای در، احمد را می بينيم كه از پنجره به خارج شدن دستواره و چراغی از مقر سپاه می نگرد. عسكری نيز متوجه نگاه احمد و متوجه خروج آن دو نفر می شود، سپس وارد اتاق می گردد. : سلام . احمد كه در كنار پنجره ايستاده با ورود عسكری به سرعت اشك های خود را پاك می كند و بسيار جدی پاسخ سلام عسكری را می دهد. : سلام برادر جان. : ببخشيد ، اين ليست اقلام درخواستی بيمارستانه، زحمت بكشيد دستورش رو بنويسيد. احمد كلافه است. سريع با خودكار بر پايين كاغذ چيزی را می نويسد و امضاء می كند، سپس كاغذ را به دست عسكری می دهد. عسكری با دقت به احمد می نگرد. مژه های احمد از اشك خيس است. عسكری در حالی كه كاغذ را می گيرد قدری اين پا و آن پا می كند. : اين جور گذاشتن و رفتن، يعنی بی معرفتی. همون بهتر كه رفتن، چون آدم بی معرفت، به هيچ دردی نمی خوره. احمد از سخن عسكری جا می خورد با تعجب و گله مندی به عسكری می نگرد لحظاتی به سكوت می گذرد. سپس می گويد: اونا پاره های جگر من بودن، اين جوری درباره شون حرف نزن مجتبی. عسكری از پاسخ احمد جا می خورد. هيچ جوابی ندارد كه بدهد. به ناچار كاغذ در دست به سمت در اتاق می رود. : ببخشيد مزاحم تون شدم. پاسخی نمی دهد، عسكری از اتاق خارج می شود. به محض بسته شدن در، را می بينيم كه سر بر روی ميز می گذارد و با صدای بلند شروع به گريه می كند. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * با شنيدن صدای گريه ، پشت در بی حركت می ماند. باورش نمی شود كه صدای گريه از اتاق می آيد، لحظاتی می ماند. سپس با احتياط، لای در را باز می كند و را در پشت ميزش می بيند كه سخت می گريد و با خود نجوايی دارد. : خدا پشت و پناه هر دوتون... ناباور و غرق تعجب به می نگرد. سپس زير لب با خود نجوا می كند: يعنی اين همون كه رو به خاك سياه نشونده؟!! يعنی اين همون كه تو اون جاده ناامن، سوار ماشين ها شد؟ را با در جاده ای كوهستانی می بينيم. هر دو با لباس كردی كنار جاده ايستاده اند و گاه چند قدم راه می روند و گاهی برای ماشين در حال عبوری، دست تكان می دهند. : ، تو اين جاده مثل مور و ملخ و ريخته، اكثر اين ماشين ها كه عبور می كنن هستن، صلاح نيست سوار اونها بشيم. : نگران نباش برادر مجتبی. همزمان، يك ماشين كمپرسی از انتهای جاده نمايان می شود، می رود وسط جاده و به ماشين علامت ايستادن می دهد، ماشين كمپرسی به ناچار می ايستد. به محض ايستادن ماشين، ا سريع در سمت شاگرد را باز می كند و سوار می شود، در حين سوار شدن به می گويد: عجله كن بيا سوار شو. عسكری نيز به سرعت می آيد و در پی سوار ماشين می شود. راننده كمپرسی، با هيكلی بسيار قوی و بزرگ و با سبيلی پرپشت و آويزان دنده را جا می زند و ماشين حركت می كند. ساكت و بی صدا در كنارش نشسته و نيز با تشويش و نگرانی، زيرچشمی راننده را زير نظر دارد. راننده با لهجه بسيار غليظ كردی می گويد: خيلی وقته منتظر ماشينيد؟ : ای همچين. راننده: كرد نيستيد، از تهران آمديد؟ : ای همچين. راننده: هستيد يا ؟ : ای همچين... محرمانه اس. راننده: خوشم آمد، خوب حواس جمعيد. : اين جوری بهتره... خب، اوضاع كار و بار چطوره؟ زندگی می گذره؟ راننده: خوب می گذشت، خيلی خوب. : مگه الان نمی گذره. راننده: ای چی بگم، اين پاسدارهای خمينی مگه زندگی برای ما گذاشتن. : چطور؟ راننده: از وقتی كه اين بی پدر... چی بود اسمش اين پاسداره... پا تو اين منطقه گذاشته تمام كاسه كوزه مارو بهم ريخته. : كدوم پاسدار؟ راننده: اين پاسداره كه از تهران آمده... آهان ، از وقتی اين نامرد پاشو گذاشته تو اين منطقه، نفس همه مارو بريده، يه مشت رعيت گداگشنه كرد رو دور خودش جمع كرده، و همه حساب كتابارو ريخته به هم. تا قبل از آمدن اين بی پدر راحت از سليمانيه عراق، ودكا، ويسكی، پاسور می آورديم می فروختيم، آقايی می كرديم برای خودمان، چيزی نمانده بود كه خودمختار بشيم و كاروبارمون سكه بشه كه يك باره سر و كله اين پيدا شد، يك شبه شد رئيس جمهور ! نفس همه رو گرفت، ارباب شده رعيت و رعيت شده ارباب. : عجب، اين كه می گی چه شكليه؟ تا حالا ديديش؟ ادامه دارد... 🆔️ @javid_nashan
📸 حاج احمد متوسلیان در میان بدرقه ی گرم بسیجیان به سوی خودروی بنز سفارت. او عازم سفری ست که بازگشتی در پی ندارد 🆔 @javid_neshan
📸 صبح روز ۱۳ تیر ۶۱ پادگان زبدانی وداع آخرینِ احمد با یاران. شخص پشت به دوربین سعید قاسمی، شهید همت و تقی رستگار مقدم 🆔 @javid_neshan
📸 عکس : و ، دقایقی پیش از آن سفر بی بازگشت! ۱۳ تیر ١٣٦١ ✔️در پشت این عکس، دست خطی از به یادگار مانده است با این مضمون: "لبنان --> بین بعلبک (شهر شیعه نشین لبنان) و مرز سوریه لبنان (دره بقاع --> دره جنتا) چند ساعت پس از این عکس احمد سردار رشید اسلام در راه بیروت به اسارت فالانژیستها درآمد" 🆔 @javid_neshan
یوسف گمگشتہ باز آمد؟! نیامد حافظا تازه "کنعان" دِه به دِه دنبال یوسف مے رود...! 🆔️ @javid_neshan