eitaa logo
جاویدنشان
66 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * محمدحسين برمی خيزد در اتاق اينور و آن ور می دود، مجتبی همچنان بر صورت رضا می زند، محمدحسين يك ليوان آب سرد می آورد و به سرعت در كنار صورت رضا می نشيند و به كمك سرانگشتانش آب به صورت رضا می پاشد اما انگار نه انگار گويی روح در بدن ندارد.در اين هنگام دو نفر از بچه ها وارد اتاق می شوند. با ديدن اين صحنه، وحشت زده به كنار و می آيند و شتاب زده می پرسند. رزمنده ۱ : چی شده، اين چرا افتاده زمين؟! رزمنده ۲ : مجروح شده؟! : اون قاپونو آچ يعنی بازش كن اون دررو. رزمنده ۱ : به سرعت بر می خيزد در اتاق را باز می كند. رزمنده ۲ : تو محوطه اس، اومده عيادت اون مجروحه. عسكری محكم بر سرش می كوبد. : ای وای، برو اون در رو ببند. محمدحسين در حالی كه بغض كرده، شانه های رضا را پی درپی تكان می دهد. : پاپونو اورت بابا، ای وای اگه بيفهمه... رزمنده ۱ به سرعت می رود و در اتاق را می بندد. : ريضا، بابا نمه الدو دور، دور قارداش. : رضا، رضا، اين دفعه منو تيربارون می كنه. رزمنده ۲ با پوشه ای مشغول باد زدن رضا می شود. با شتاب و عجله پوشه را تکان می دهد. رزمنده ۱ : نکنه مرده؟! : لال اول، الله علمه سين بابا. كاغذهای لای پوشه بر اثر بادزدن های رزمنده از لای پوشه بيرون می ريزد و بر سر و روی رضا پاشيده می شود. محمدحسين و عسكری با ديدن اين حادثه بر سر رزمنده ۲ فرياد می زنند. : چرا همچين می كنی تو؟! : ای بابا نيه بله ليين؟ اوضاع آشفته شده، ناگهان صدای در اتاق می آيد. محمدحسين و عسكری وحشت زده به در می نگرند. هر دو دستپاچه به يكديگر و سپس به می نگرند. : اينو بگير بلندش كنو بذاريم روی اون تخته. همزمان با ضربه دوم به در اتاق، محمدحسين و عسكری به كمك دو رزمنده، رضا را بلند می كنند و بر روی تخت كنار اتاق می گذارند. محمدحسين دستپاچه و بغض كرده رو به در اتاق می گويد: تشريفات داشته باشيد، دستمون بنده. از پشت در صدای شنيده می شود. صدای : برادر عسكری كجان؟ با صدای و سوال او، دنيا بر سر عسكری و محمدحسين خراب می شود. محمدحسين گريه اش گرفته، به سرعت خود را جمع می كند و با صدايی لرزان و عادی رو به در می گويد: بورداديول . صدای : يعنی چی برادر جان. عسكری با ايما و اشاره به محمدحسين اعتراض می كند اما معلوم نيست منظورش چيست. محمدحسين دستپاچه و گيج می گويد: يعنو اينجا هستش، آما دستش بنده ايشون... صورت رضا بی حالت است، اما ناگهان از حلقومش صدای خرخر برمی خيزد و به سرعت بلند و بلندتر می شود. با صدای خرخر رضا، محمدحسين و عسكری به شدت دستپاچه می شوند. محمدحسين در حالی كه از نگرانی اشك می ريزد، دست بر دهان رضا می گذارد تا صدای خرخر او قطع شود، اما صدای خرخر رضا با وضعی فجيع تر از بينی اش شنيده می شود. ديگر تمام دنيا برای محمد حسين و عسكری سياه شده است. ناگهان صدای از پشت در شنيده می شود. : چه اتفاقی افتاده؟ كسی مجروح شده؟ صدای خرخر رضا بيشتر و بيشتر می شود. محمدحسين و عسكری با دستپاچگی دهان رضا را گرفته اند، عسكری دست بر روی بينی رضا می گذارد، ناگهان انگار نفس رضا بند می آيد، به يكباره شروع به دست و پا زدن می كند و لگد محكمی به شكم محمدحسين می زند. محمد حسين فرياد خفه ای می كشد و در خود مچاله می شود. : وای ددم... صدای از پشت در با عصبانيت شنيده می شود. : برادر عسكری، برادر عسكری... مجتبی كه از وحشت نفسش بند آمده، نمی داند چه كند، با صدايی لرزان،ناخودآگاه می گويد: بله ... صدای : كسی مجروح شده؟ صدای خرخر رضا بالا و بالاتر می رود، محمدحسين با دل درد اين طرف و آن طرف می دود و از فرط اضطراب، اشك می ريزد. ضربات محكم تری به در می كوبد. مجتبی كه از وحشت كم مانده بميرد، به محمدحسين می نگرد. مجتبی: داره می آد تو... صدای : [با فرياد] برادرها چی كار می كنيد اونجا. محمدحسين ناخودآگاه به سمت در اتاق می رود و در را از پشت نگاه می دارد. عسكری نيز سعی دارد خرخر رضا را قطع كند. به يكباره، چشم باز می كند و با حالتی بسيار عادی و سريع دست عسكری را كنار می زند و بر تخت می نشيند و در عرض دو ثانيه به سمت پنجره باز اتاق می رود؛ از پنجره به داخل حياط می پرد و در حين دور شدن از پنجره برای محمدحسين و عسكری با حالتی بسيار عادی دست تكان می دهد. در اين هنگام و كه از اين حركت رضا خشك شان زده، به در اتاق نگاه می كنند. لحظاتی ناباورانه به در اتاق و پنجره می نگرند، به خود می آيد و با لكنت می گويد: ... سلام نليكم، شوما امری داشتيد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * با نگرانی و عصبانيت در را باز می كند و به محض ديدن و به آن حالت در پشت در، خشك اش می زند. : برادر جان چه اتفاقی افتاده؟!! محمدحسين مانند مجسمه به احمد می نگرد، عسكری نيز مات زده و بی حركت به احمد نگاه می كند. آن دو رزمنده نيز وحشت زده و نگران به احمد خيره می نگرند. ناگهان از داخل راهرو، وارد اتاق می شود و در كنار احمد می ايستد. : سلام ،... اتفاقی افتاده؟ محمدحسين و عسكری با ديدن رضا در كنار احمد، چشم هايشان از حدقه بيرون می زند و ديگر نفس شان بند می آيد. آن دو رزمنده كم مانده از خنده منفجر شوند. : برادر عسكری، چی شده اينجا؟ رضا به محمدحسين می نگرد و با قاطعيت از محمدحسين سوال می كند: برادر محمدحسين، از شما سوال كردن. محمدحسين، به همان حالت كه به رضا می نگرد، ناگهان چشمانش به سمت بالا می چرخد و بر زمين می افتد، گويا غش می كند. با افتادن محمدحسين، به سرعت به سمت او هجوم می برد و زير بغل او را می گيرد و به كمك رضا كه پاهای او را گرفته، بر روی تخت می خوابانند. : بيمارستان غش كرد، برادر عسكری عجله كنيد. : ريضا، ريضا... احمد با پشت دست بر صورت محمدحسين می زند. : برادر جان، برادر... رضا: شما توجه كنيد برادر احمد، در حال اغماء هم از اظهار محبت دست ورنمی داره، داره منو صدا می زنه. : ريضا... من الدوم... ريضا. - از ديد يك راننده در جاده بهشت زهرا به سمت تهران می آييم. صدای رسول رضاييان، نويسنده دستنوشته ها، بر روی اين تصوير شنيده می شود و هر از گاهی تابلوی سرداران شهيدی كه در كنار جاده نصب شده، در ديد دوربين قرار می گيرد. صدای رضاييان: در حالی كه سال ها از پايان جنگ گذشته بود، اما نمی دونم چرا بی اختيار دنبال رضا دستواره می گشتم، مدام به خودم می گفتم اگه رضارو پيدا كنم، خيلی چيزها بايد درباره حاجی ازش بپرسم. اون يارِ غارِ حاج احمد بوده. يعنی يك قسمت از حاج احمد. يعنی پيدا شدن قسمتی از حاجی. تا اين كه اون روز، موقع برگشتن از بهشت زهرا پيداش كردم. در اين لحظه از ديد راننده، به تابلويی كه در كنار جاده نصب است نزديك می شويم، عكس رضا دستواره بر آن تابلو نقاشی شده و در پايين آن نوشته شده، . ماشين و دوربين در كنار تابلو می ايستند. در گوشه راست دستواره و در گوشه چپ كادر، جاده بهشت زهرا به سمت تهران نمايان است. كات به لانگ شاتی بزرگ از جاده بهشت زهرا كه در عمق كادر، تابلو و ماشين ديده می شود. صدای رضاييان: يه مادر چه جور بچه هاش رو می پرسته، احمد هم مثل يه مادر، دور بچه ها و نيروهاش می گشت، مثل جون شيرين به اونها عشق می ورزيد. يه روز تو مريوان، و به خاطر دير شدن عمليات، كلافه می شن و از احمد قهر می كنن. و ، ساك به دست از ساختمان سپاه مريوان خارج می شوند. ادامه صدای رضاييان: ساك هاشونو می بندن و می رن سمت جبهه گيلان غرب، به اميد اين كه اون جا بيشتر بتونن خدمت كنن. می گفت به محض رفتن و برای كاری رفتم پيش احمد. عسكری به سمت اتاق احمد می رود. به محض رسيدن به اتاق احمد متوجه باز بودن لای در می شود. از لای در، احمد را می بينيم كه از پنجره به خارج شدن دستواره و چراغی از مقر سپاه می نگرد. عسكری نيز متوجه نگاه احمد و متوجه خروج آن دو نفر می شود، سپس وارد اتاق می گردد. : سلام . احمد كه در كنار پنجره ايستاده با ورود عسكری به سرعت اشك های خود را پاك می كند و بسيار جدی پاسخ سلام عسكری را می دهد. : سلام برادر جان. : ببخشيد ، اين ليست اقلام درخواستی بيمارستانه، زحمت بكشيد دستورش رو بنويسيد. احمد كلافه است. سريع با خودكار بر پايين كاغذ چيزی را می نويسد و امضاء می كند، سپس كاغذ را به دست عسكری می دهد. عسكری با دقت به احمد می نگرد. مژه های احمد از اشك خيس است. عسكری در حالی كه كاغذ را می گيرد قدری اين پا و آن پا می كند. : اين جور گذاشتن و رفتن، يعنی بی معرفتی. همون بهتر كه رفتن، چون آدم بی معرفت، به هيچ دردی نمی خوره. احمد از سخن عسكری جا می خورد با تعجب و گله مندی به عسكری می نگرد لحظاتی به سكوت می گذرد. سپس می گويد: اونا پاره های جگر من بودن، اين جوری درباره شون حرف نزن مجتبی. عسكری از پاسخ احمد جا می خورد. هيچ جوابی ندارد كه بدهد. به ناچار كاغذ در دست به سمت در اتاق می رود. : ببخشيد مزاحم تون شدم. پاسخی نمی دهد، عسكری از اتاق خارج می شود. به محض بسته شدن در، را می بينيم كه سر بر روی ميز می گذارد و با صدای بلند شروع به گريه می كند. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * با شنيدن صدای گريه ، پشت در بی حركت می ماند. باورش نمی شود كه صدای گريه از اتاق می آيد، لحظاتی می ماند. سپس با احتياط، لای در را باز می كند و را در پشت ميزش می بيند كه سخت می گريد و با خود نجوايی دارد. : خدا پشت و پناه هر دوتون... ناباور و غرق تعجب به می نگرد. سپس زير لب با خود نجوا می كند: يعنی اين همون كه رو به خاك سياه نشونده؟!! يعنی اين همون كه تو اون جاده ناامن، سوار ماشين ها شد؟ را با در جاده ای كوهستانی می بينيم. هر دو با لباس كردی كنار جاده ايستاده اند و گاه چند قدم راه می روند و گاهی برای ماشين در حال عبوری، دست تكان می دهند. : ، تو اين جاده مثل مور و ملخ و ريخته، اكثر اين ماشين ها كه عبور می كنن هستن، صلاح نيست سوار اونها بشيم. : نگران نباش برادر مجتبی. همزمان، يك ماشين كمپرسی از انتهای جاده نمايان می شود، می رود وسط جاده و به ماشين علامت ايستادن می دهد، ماشين كمپرسی به ناچار می ايستد. به محض ايستادن ماشين، ا سريع در سمت شاگرد را باز می كند و سوار می شود، در حين سوار شدن به می گويد: عجله كن بيا سوار شو. عسكری نيز به سرعت می آيد و در پی سوار ماشين می شود. راننده كمپرسی، با هيكلی بسيار قوی و بزرگ و با سبيلی پرپشت و آويزان دنده را جا می زند و ماشين حركت می كند. ساكت و بی صدا در كنارش نشسته و نيز با تشويش و نگرانی، زيرچشمی راننده را زير نظر دارد. راننده با لهجه بسيار غليظ كردی می گويد: خيلی وقته منتظر ماشينيد؟ : ای همچين. راننده: كرد نيستيد، از تهران آمديد؟ : ای همچين. راننده: هستيد يا ؟ : ای همچين... محرمانه اس. راننده: خوشم آمد، خوب حواس جمعيد. : اين جوری بهتره... خب، اوضاع كار و بار چطوره؟ زندگی می گذره؟ راننده: خوب می گذشت، خيلی خوب. : مگه الان نمی گذره. راننده: ای چی بگم، اين پاسدارهای خمينی مگه زندگی برای ما گذاشتن. : چطور؟ راننده: از وقتی كه اين بی پدر... چی بود اسمش اين پاسداره... پا تو اين منطقه گذاشته تمام كاسه كوزه مارو بهم ريخته. : كدوم پاسدار؟ راننده: اين پاسداره كه از تهران آمده... آهان ، از وقتی اين نامرد پاشو گذاشته تو اين منطقه، نفس همه مارو بريده، يه مشت رعيت گداگشنه كرد رو دور خودش جمع كرده، و همه حساب كتابارو ريخته به هم. تا قبل از آمدن اين بی پدر راحت از سليمانيه عراق، ودكا، ويسكی، پاسور می آورديم می فروختيم، آقايی می كرديم برای خودمان، چيزی نمانده بود كه خودمختار بشيم و كاروبارمون سكه بشه كه يك باره سر و كله اين پيدا شد، يك شبه شد رئيس جمهور ! نفس همه رو گرفت، ارباب شده رعيت و رعيت شده ارباب. : عجب، اين كه می گی چه شكليه؟ تا حالا ديديش؟ ادامه دارد... 🆔️ @javid_nashan
📸 حاج احمد متوسلیان در میان بدرقه ی گرم بسیجیان به سوی خودروی بنز سفارت. او عازم سفری ست که بازگشتی در پی ندارد 🆔 @javid_neshan
📸 صبح روز ۱۳ تیر ۶۱ پادگان زبدانی وداع آخرینِ احمد با یاران. شخص پشت به دوربین سعید قاسمی، شهید همت و تقی رستگار مقدم 🆔 @javid_neshan
📸 عکس : و ، دقایقی پیش از آن سفر بی بازگشت! ۱۳ تیر ١٣٦١ ✔️در پشت این عکس، دست خطی از به یادگار مانده است با این مضمون: "لبنان --> بین بعلبک (شهر شیعه نشین لبنان) و مرز سوریه لبنان (دره بقاع --> دره جنتا) چند ساعت پس از این عکس احمد سردار رشید اسلام در راه بیروت به اسارت فالانژیستها درآمد" 🆔 @javid_neshan
یوسف گمگشتہ باز آمد؟! نیامد حافظا تازه "کنعان" دِه به دِه دنبال یوسف مے رود...! 🆔️ @javid_neshan
🔺امام (ره) تکلیف همه را روشن کرد راه قدس از کربلا می‌گذرد #حرای کسب اجازه نهایی برای حمله به #ا [روز ۳ تیر۶۱] از دمشق به تهران مراجعت کرده و خدمت امام رسید. امام با لبخند فرمود: المؤمن کَیس فِتَن؛ مؤمن باید زرنگ باشد. ما نباید بازی بخوریم. این یک توطئه است. ✔️پس از مطرح شدن مباحثی در شورای عالی دفاع در رابطه با نحوه ورود و فعالیت نیروهای ایرانی در #ل مذاکراتی که در این زمینه با حافظ اسد رئیس جمهور وقت #سورت گرفت و همچنین اخباری که از عدم آمادگی نیروهای سوری در همکاری و معاضدت با نیروهای ایرانی به حضرت #اسید، سرانجام ایشان با جمله‌ای که در این رابطه بیان فرمودند، تکلیف همگان را روشن کردند؛ حضرت امام (ره) فرمودند: "راه #قز #کی گذرد" ؛بدین معنا که اگر فردی می‌خواهد با #رجنگد،لازمه اش پیروزی در نبرد با رژیم بعثی صدام است. 🆔 @javid_neshan
🔺"برادرها من به میروم و شما به تهران برمیگردید و بدانید که همانطور که امام فرمود، راه فلسطین از بغداد می گذرد" آخرین سخنرانی در جمع کادرهای ارشد قوای محمد رسول الله ص پیش از عزیمت به بیروت 🆔 @javid_neshan
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * ساكت و بی حركت در كنار راننده نشسته و به جاده می نگرد. راننده: می گن هيكلش مثل ديوه، قيافه اش رو هر كی ديده زهره ترك شده، مثل اجنه لابه لای هر كوه و دره ای پيداش می شه، تا حالا با پاسدارهاش به هر مقری حمله كرده اونجارو يه ساعته گرفته. يه جانوريه كه (، سركرده معدوم حزب منحله در . این حزب از اسفند ۵۷ به بعد در غائله تجزيه طلبی گروهك های ضدانقلاب در مناطق كردنشين غرب كشور نقش محوری را ايفا می كرد.) از اسمش وحشت داره. : پس اگه ببينيش نمی شناسيش، درسته؟ راننده: با این مشخصاتی که گفتن، چرا، تقریباً می شه شناختش، اما خدا نیاره اون روزی رو که باهاش روبرو بشم. : اگه من بهت بگم اون كه تعريفش رو شنيدی الان تو اين ماشينه چی می گی؟ راننده با شنيدن حرف ناگهان قاه قاه می زند زير خنده و در حين خنديدن يكی دوبار زيرچشمی به و سپس به می نگرد. او همچنان كه به قهقهه خنده اش ادامه می دهد، يكی، دوبار زيرچشمی به نگاه می كند. نيز، ساكت و بی حركت، همچنان به جاده می نگرد. صدای قهقهه راننده، رفته رفته به زوزه و سپس، كم كم به ناله تبديل می شود. دست های راننده شروع به لرزش می كند. كنترل فرمان گاهی از دستش در می رود. در اين لحظه، ساكت و آرام، با يك دست فرمان را می گيرد تا ماشين به چپ و راست نرود. راننده با ديدن اين عمل ، مانند زن های بچه مرده، با جيغ شروع به گريه می كند و از وحشت، بدون اين كه به نگاه كند، خود را به سمت در می كشد و پی در پی به جيغ كشيدن ادامه می دهد. - آخرين برگ از دست فريبا بر زمين می افتد. حميده كه در كنار پنجره ايستاده، با چهره ای خندان گوش می دهد. با سكوت فريبا، حميده به سرعت می چرخد و به فريبا می نگرد. در نگاهش اعتراض و ناراحتی موج می زند. فريبا به علامت پايان يافتن دستنوشته ها، دست هايش را می تكاند و به حميده می گويد: تموم شد. حميده (با عصبانيت فرياد می زند): اَه، خودم فردا می رم و همه اون كاغذهارو ازش می گيرم. □خيابان حميده و فريبا با لباس مدرسه با سرعت راه می روند، حميده عصبانی است و فريبا با نگرانی، در پی حميده با شتاب حركت می كند. فريبا سعی دارد حميده را آرام كند و جلوی عمل او را بگيرد. فريبا: اين كارو نكن، همه چی خراب می شه، اگه تو بخوای همه اون كاغذهارو بگيری، پسره از ماجرا سر در می آره، اون وقت ممكنه تاقچه بالا بذاره و كاغذهارو به تو نده، بعد می دونی چی می شه؟ اون كاغذهارو می بره هفت لا قايم می كنه تا از تو بله بگيره. حميده خريت نكن، اون الان آرزوی اينو داره كه تو بهش محتاج بشی. اگه اينو بفهمه ديگه تو پياده ای و اون سواره، اوضاع رو بهم نريز، بذار بی سر و صدا از چنگش بيرون بياريم. حميده: چرا نمی فهمی، خسته شدم از اين تيكه تيكه خوندن ماجرا، بذار تا آخرش بخونيم، ببينيم اين بابا كيه. فریبا: می دونی اگه با این حالت بری تو مغازه و پدرش هم باشه، دیگه یه کلمه نمی تونی حرف بزنی؟ اگه پدرش تو مغازه باشه، امکان گرفتن اون کاغذها صفره، صفر...! تورو به خدا وایستا. آن دو، به چند متری مغازه که می رسند، فریبا با دست شانه حمیده را می گیرد، حمیده با کلافه گی می ایستد. حمیده: چی می گی تو؟ از دید راننده مراقب که از طرف مرد میانسال است، حمیده و فریبا را می بینیم که با هم جر و بحث می کنند، مرد ۱ به مرد میانسال می گوید: همون دختره س. راننده: مثل این که می خوان برن تو مغازه؟ مرد ۱: دیدی شک من بی مورد نبود؟ حمیده و فریبا در هفت هشت متری مغازه ایستاده اند و با هم بحث می کنند. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan