جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_54 *
□خانه #عسكری
ساعت شماطه دار، تيك تاك كنان، در جلوی آينه شمعدان ديده می شود. #مجتبی و فاطمه ساكت و بی صدا زانوهايشان را در بغل گرفته اند و به عقربه های ساعت خيره شده اند.
- تصوير ساعت ديزالو می شود به لانگ شات نيمه تاريك شهر. بر روی تصوير شهر، صدای تيك تاك ساعت شنيده می شود، همراه با صدای ساعت، تصاوير زير پی در پی، اما آرام به دنبال هم می آيند:
- لانگ شات خيابانی.
- لانگ شات خيابانی بزرگ تر.
- تصوير بسته از درپوش فلزی فاضلاب.
- تصوير تعدادی خانه كه در تاريكی به خواب رفته اند.
- تصوير #احمد در پشت بام ساختمان مقر سپاه شهر.
- تصوير خيابانی از شهر.
- تصوير خيابانی باريك تر.
- تصوير ساعت شماطه دار.
- تصوير صورت #مجتبی كه به ساعت خيره است.
- تصوير صورت همسرش كه به ساعت می نگرد.
- تصوير ميدان شهر.
- تصوير درپوش فلزی فاضلاب.
- تصوير ديگری از درپوش فاضلاب ديگر.
- تصوير بسته درپوش فلزی فاضلابی ديگر.
- دوربين با حركتی نرم، به چند درپوش فاضلاب در مكان های مختلف نزديك می شود.
- تصوير ساعت شماطه دار كه ساعت ۱ بامداد را نشان می دهد.
- تصوير #احمد كه به ساعت مچی اش می نگرد.
- تصوير صورت #مجتبی و همسرش.
- تصوير عقربه های ساعت شماطه دار.
- تصوير لانگ شات نيمه تاريك شهر.
- تصوير نزديك شدن به درپوش فاضلاب، ناگهان با انفجاری، درپوش فلزی فاضلاب به هوا پرتاب می شود.
- انفجارهای پی درپی كه باعث بيرون پريدن درپوش های فلزی فاضلاب می شود.
- #مجتبی و فاطمه با صورتی خندان به داخل حياط می دوند.
- نيروهای سپاه، به شكل ستون با هدايت #حسين_قجه_ای و #رضادستواره به سمت خروجی مقر، بدو رو حركت می كنند.
- چراغ های خانه ها و اتاق ها در شهر، پی در پی روشن می شود.
- #احمد در داخل ماشين می نشيند و در را می بندد. ماشين به سرعت حركت می كند و از در خارج می شود، نيروها با عجله مشغول اعزام به شهر هستند.
- #مجتبی و فاطمه در وسط حياط، روبه روی هم نشسته اند و با نگاهی سرشار از حس تفاهم و چشمانی پر اشك به يكديگر نگاه می كنند.
#مجتبی: هركس كه برای يه شهر بتونه مادری كنه خوشبخت ترين زن دنياست. شعر قشنگی گفتی فاطمه.
فاطمه: عجله كن بريم توی شهر.
- نيروهای داخل خيابان های #مريوان با عجله حركت می كنند.
- از دهانه فاضلابی همچنان دود بيرون می آيد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_55 *
□پشت بام منزل حميده
از ديد حميده، شهر تهران را در شب می بينيم.
حميده: خوشبختی به چيه؟
فريبا: نه به داشتنه، نه به نداشتن. به دلِ خوشه.
حمیده: خوشبختی به دلِ خوشه.
فريبا: اگه دل به يه چيز با ارزش خوش باشه، چه تو مجرای فاضلاب باشی، چه تو بيابون. خوشبختی.
حميده: چه تو قصر باشی، چه تو خرابه، خوشبختِ خوشبختی.
فريبا: مهم دلخوشی با ارزشه. چاه كنی كه توی تاريكی دنبال آب می گرده، خوشبخت تر از برج نشينيه كه به سراب دل بسته.
حميده: تلخه، ولی بايد قبول كنيم كه فاطمه، تو اون فاضلاب، از بيشترِ دخترهای اين شهر خوشبخت تره.
فریبا: کِيفی كه فاطمه از زندگی كرد كجا؛ كسالتی كه ما می كشيم كجا.
حميده: فاطمه، #احمدمتوسليان رو داشت، اما من و تو، توی اين شهر شلوغ و بی عاطفه، كی رو داریم؟
فريبا: فعلاً این دستنوشته رو داریم. بعدشم دو جفت چشم داریم و دو جفت پا، می گرديم دنبال آب، از اون چاه كنه كه كمتر نيستيم.
حميده: تو فكر می كنی با اين خرابكاری كه امروز توی كتابفروشی كردم، اميدی به گير آوردن مابقی دستنوشته ها هست؟
فريبا: امروز سعيد فهميد كه تو روی اين نوع كاغذ مشق خط می كنی.
حميده: خب، منظور؟
فريبا: اگه من جای اون بودم، برای ابراز محبتم، همه اون كاغذهارو به عنوان ناقابل ترين هديه تقديمت می كردم.
حميده: تو اين كارو می كردی، اون بيچاره كه عقلش به اين چيزها نمی رسه.
فريبا: بيا دعا كنيم كه برسه.
□جلوی كتابفروشی - خيابان - شب
در جنب خیابان، مرد ۱ و راننده - مأمور مرد ميانسال - داخل ماشين نشسته اند و مراقب اطراف هستند.
خيابان ساكت و خلوت است. در ضلع ديگر خيابان، به فاصله پنجاه متری كتابفروشی، يك ماشين فولكس استيشن پارك كرده. راننده ماشين در تاريك روشن خيابان ديده می شود. دوربين به آرامی به سمت كتابفروشی حركت می كند، تنها صدای عبور ماشين از خيابان های اطراف می آيد. دوربين به كركره های مشبك مغازه می رسد، داخل مغازه تاريك تاريك است. هيچ چيز از داخل مغازه ديده نمی شود.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_56 *
□داخل مغازه كتابفروشی
در برابر شيشه ويترين جلوی مغازه، پارچه بزرگ سياه رنگی كشيده شده، داخل مغازه کاملاً روشن است.چهار مرد، با سرعت و دقت مشغول تفتيش هستند، مرد ۱ کتاب های قفسه ها را یک به یک بررسی می کند، مرد ۲ داخل کارتن های انتهای مغازه را می کاود. مرد ۳ در کمدی را که در گوشه مغازه قرار دارد باز کرده و مجموعه کتاب های خطی را بررسی می کند، مرد ۴ که گویی ارشدتر از آن سه نفر است، با دقت در کتابفروشی قدم می زند و همه سوراخ سُنبه های مغازه را بررسی می کند، دوربین از مرد ۴ به سمت ميزی كه پيشخوان مغازه است به نرمی حركت می كند. بر روی ميز، مجموعه دستنوشته ها قرار دارد، اما به علت اين كه روی ميز تعدادی كتاب و فاكتور چيده شده، دستنوشته ها زياد به چشم نمی آيد. دوربين به نرمی به حركت خود ادامه می دهد تا به تصوير بسته ای از دستنوشته ها می رسد.
□خيابان
ماشين گشت پليس به آرامی در خيابان جلو می آيد. افسر پليس به دقت خيابان را می نگرد، ماشين گشت، از كنار فولكس استيشن عبور می كند. در حين عبور، از ديد افسر به ماشين فولكس می نگريم، راننده در پشت فرمان نيست. افسر با خيال راحت، چشم از فولكس می گيرد و به مقابل نگاه می كند.
□داخل فولكس استيشن
راننده فولكس، در حالی كه بر روی صندلی دراز كشيده، در تاريكی داخل ماشين، خود را پنهان كرده است. در چهره راننده نگرانی و تشويش موج می زند، تصوير گوش راننده را می بينيم كه گوش تيز كرده، صدای دور شدن ماشين گشت می آيد.
□خيابان
ماشين گشت پليس، از برابر مغازه كتابفروشی می گذرد، افسر پليس با نگاهی عادی اطراف را می نگرد. به محض دور شدن ماشين گشت و پیچیدن آن به خیابانی دیگر، ماشین مرد ۱ و راننده از داخل كوچه به آرامی بیرون می آید و وارد خیابان می شود. مرد ۱ با چشمانی نگران، هر دو سمت خيابان را می پايد.
مرد ۱ : اينها تو مغازه دارن چيكار می كنن؟ الان نزديك به سه ساعته رفتن اون تو.
راننده: من نمی دونم يه دست نوشته مگه چقدر می ارزه كه بايد اين همه وقت و انرژی واسه اش تلف كرد.
□اتاق كار مرد ميانسال
مرد ميانسال با موبايل حرف می زند، زن جا افتاده ای كه منشی او است، پشت ميز كوچكی نشسته و به مرد ميانسال می نگرد.
مرد ميانسال: يعنی هنوز هيچی پيدا نكردی؟!... آخه چطور ممكنه؟... تو انباريش هم چيزی پيدا نكرديد؟... يعنی چی انباری نداره، مگه می شه؟!!... نيم ساعت ديگه بيشتر مهلت نداريد، همه كمدها، كاغذ باطله ها، كار تن های كتاب، همه رو بگرديد... كاری نداری؟
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_57 *
مرد ميانسال موبايل را قطع می كند و كلافه بر روی ميز می گذارد. لحظاتی به مقابل خود خيره می ماند. سپس بدون اين كه به منشی نگاه كند به او می گويد: يه وقت هايی كه كار به يه همچين گره هايی می خوره و پافشاری های شورای مرکزی امانم رو می بُره شک می کنم. پیش خودم می گم برای يه دست نوشته مجهول كه فقط توصيفش رو شنيديم، چقدر باید هزینه کرد؟!! اصلاً بودن يه دست نوشته، اون هم تو اين جامعه ای که آمار مطالعه اش صفره، چه لطمه ای به اهداف ما می زنه؟... فكر كنم يه همچين سوال هايی تو ذهن تو هم ايجاد می شه... درسته؟
منشی لبخند كم رنگی می زند.
منشی: سوال چرا، ايجاد می شه، اما نه به اون حد كه شك كنم.
مرد ميانسال از جايش بلند می شود و در حين قدم زدن چنين می گويد: می دونی هميشه شورا به سوال من چی جواب می ده؟
منشی: نه.
مرد ميانسال: می گه زباله های اتمی چقدر برای محيط زيست خطرناكه! آيا می شه گفت يك گرم زباله اتمی ديگه خطرناك نيست؟ پس اگه از يك گرم زباله اتمی نمی شه چشم پوشی كرد، از يك صفحه اين دست نوشته ها هم نمی شه گذشت! چرا؟ چون دهكده جهانی ما، از نظر زيست محيطی، با اين نوشته ها به خطر می افته. ممكنه الان يه دست نوشته يا دو تا كتاب به چشم نیاد، اما ما باید صد سال آینده رو در نظر بگیریم، مردمِ صد سال ديگه شايد با ذره بین و میکروسکوپ، به دنبال يه برگ از اين دست نوشته ها بگردن.
منشی: يعنی ما از الان بايد تفكرات ميكروبی رو كه در صد سال آينده ممكنه دهكده رو تهديد كنه، نابود كنيم، درسته؟
مرد ميانسال: هيچ می دونی يك كتاب پنجاه، شصت صفحه ای كه پروتكل های صهيونيزم رو لو داد، ميكروب ضداسرائيلی رو تو خاورميانه و اروپا پخش كرد؟ بله؛ يك كتاب پنجاه، شصت صفحه ای، اهداف پنهان و شگردهای عملِ صهيونيزم رو به گوش مردم رسوند و همه چيزرو خراب كرد.
منشی: اون جوری كه تو پرونده اين دستنوشته ديدم، بحث يك گرم دو گرم زباله اتمی نيست، خيلی بيشتر از اينهاست.
مرد ميانسال: مشاورين شورا، بعد از مطالعه پرونده اين دست نوشته، ميزان اثرگذاريش رو معادل سی و پنج كتاب عنوان كردن. چيز كمی نيست.
منشی: يعنی تا اين حد افشاگرانه است؟
مرد ميانسال: نه، هيچ رازی رو افشاء نمی كنه، فقط تصويری رو كه ما از اون جنگ به نسل جديد ارائه داديم، پاك می كنه؛ همين.... و اين، يعنی پنجاه كيلو زباله اتمی.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_58 *
□داخل كتابفروشی
از تصوير بسته دستنوشته های روی ميز دوربين عقب می كشد. مرد ۳ در حال تفتيش كشوهای ميز است تمامی كاغذها و محتويات كشوها را بر روی ميز می گذارد، مجموعه دست نوشته ها تقريباً در میان اشیاء روی میز گم شده است. مرد ۴ با صورتی عرق كرده به سرعت كتاب های داخل قفسه را که آشفته شده است دوباره بررسی می کند. محتويات كارتن های انتهای مغازه به وسیله مرد ۱ بیرون ریخته شده و کلافگی مرد ۱ حاكی از بررسی چندباره آنهاست. مرد ۲ در حالی كه بر روی چهار پايه ای ایستاده، کتاب ها و پوشه های بالای قفسه را بررسی می کند. مرد ۴ عصبانی به سمت میز پیشخوان می آید. او در حالی که به شدت کلافه است، به مرد ۳ كه كشوهای ميز را بررسی می كند می گويد: چيزی پيدا نكردی؟
مرد ۳ به علامت نَفی فقط سرش را به طرفين تكان می دهد. مرد ۴ در حالی كه دستش را بر روی دستنوشته ها می گذارد، به آن سمت ميز سرك می كشد تا سه چهار برگ كاغذی را كه بر روی ميز عسلی كنار ميز است بردارد. دست مرد ۴ سه چهار برگ را بر میدارد. چشم های عصبی مرد كاغذها را بررسی می كنند، هر سه چهار برگ فهرستِ موجودی کتاب مغازه است. مرد ۴ با عصبانیت، سه چهاربرگ را بر روی میز پرتاب می کند، سپس به ساعتش می نگرد.
□خیابان جنب کتابفروشی
ماشین مرد ۱ و راننده در داخل کوچه دیده می شود، راننده خواب آلود، خمیازه می کشد. مرد ۱ چشم از ساعتش می گیرد و با حرص زیر لب می گوید: ساعت یک ربع به چهار شد.
در خیابان ماشین فولکس استیشن در همان محل قبلی ایستاده. راننده اش در حالی که بر روی صندلی بغل دستش دراز کشیده، خمیازه می کشد، سپس با احتیاط به ساعت مچی اش می نگرد، با دیدن ساعت کلافه می شود، آرام و با احتیاط بر می خیزد و در پشت فرمان می نشیند. چشم های خواب آلود خود را می مالد و زیر لب می گوید:
چرا اینقدر طول کشید؟!
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_59 *
□داخل مغازه كتابفروشی
مرد ۴ در حالی كه يك دست خود را بر روی دست نوشته ها گذاشته و خود را به ميز تكيه داده است. رو به سه نفر ديگر می گويد: تا اونجايی كه به خاطر داريد، همه چيزرو به حالت اولش برگردونيد، تا يك ربع ديگه بايد از مغازه خارج شيم.
مرد ۴ سريع با موباليش شماره می گيرد.
□دفتر مرد ميانسال
مرد ميانسال در حالی كه با دقت مشغول مطالعه و يادداشت چيزی است، با زنگ خوردن موبايلش سريع گوشی موبايل را در گوش خود می گذارد.
مرد ميانسال: بله... خب... خب... يعنی هيچ چی؟؟... حتی دو، سه برگ هم پيدا نكرديد؟... بسيار خوب، من به بچه های خودمون خبر می دم.
□داخل كوچه
مرد ۱ موبايلش زنگ می خورد، سریع گوشی موبايل در كنار گوش مرد ۱ قرار می گيرد.
مرد ۱ : بله؟... تا يك ربع ديگه؟؟ بسيار خوب.
□داخل مغازه
هر چهار نفر مشغول مرتب كردن اشياء و كتاب های داخل مغازه می باشند. مرد ۴ كلافه و عصبی محتويات كشوهای ميز را به داخل آنها برمی گرداند. مرد ۱ و ۲ كارشان تمام شده و در حالی كه آستين های خود را می تكانند به كنار ميز پيشخوان می آيند.
دست های مرد ۴ مجموعه دستنوشته ها را نيز برمی دارد كه در داخل كشو بگذارد.
در لحظه گذاشتن متوجه می شود كه كشو پر است و جايی برای آن همه کاغذ وجود ندارد. مرد ۳ در حالی كه به سمت ميز پيشخوان می آيد خطاب به مرد ۴ می گوید: اون كاغذها تو كشو نبودن.
مرد ۴ : پس از كجا آوردی؟
مرد ۳ : فكر كنم از همون اول روی ميز بود.
مرد ۴ دست نوشته ها را كه روی سفيدشان ديده می شود بر روی ميز می گذارد.
مرد ۱ بی تفاوت يك برگ از روی مجموعه دستنوشته ها برمی دارد و با حالتی عادی پشت و روی آن را می نگرد. ناگهان با ديدن نوشته های پشت كاغذ قدری جا می خورد. سپس با دقت شروع به خواندن نوشته های پشت كاغذ می كند، با خواندن هر كلمه حالت چهره مرد تغيير می كند. پس از مطالعه يكی دو خط، شادی و هيجان از چهره مرد می جوشد. دست های لرزان مرد ۱ به سرعت دو، سه برگ ديگر از روی مجموعه كاغذها برمی دارد و با دستپاچگی شروع به بررسی نوشته های پشت كاغذها می كند. در چهره اش حالت تردید رفته رفته تبديل به يقين می شود. مرد ۱ با صدایی لرزان خطاب به مرد ۴ می گويد: فكر كنم پيداش كردم.
مرد ۲ و ۳ و ۴ كه مشغول آماده شدن برای خروج از مغازه هستند، ناگهان با ناباوری به مرد ۱ می نگرند.
مرد ۴ : چرند نگو!
مرد ۱ با دست های لرزان مجموعه كاغذها را از روی ميز برمی دارد و در حالی که آنها را بُر می زند، نوشته های پشت كاغذها را به مرد ۴ نشان می دهد و می گويد: از لحظه ورود جلوی چشم مون بود، ولی نديده بوديمش.
مرد ۴ به سرعت جلو می آيد و مجموعه دست نوشته ها را از دست مرد ۲ می گيرد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_60 *
□دفتر مرد ميانسال
موبايل مرد ميانسال زنگ می خورد، مرد ميانسال به سرعت گوشی موبايل را در گوش خود می گذارد. مرد ميانسال: بله؟... چی؟!!!... پيداش كرديد؟!!
□داخل كلاس درس
حميده در ميان همكلاسی های خود نشسته، كتاب متون در جلوی دانش آموزان است، حميده غرق فكر به كتاب نگاه می كند، معلم، كتاب در دست جلوی دانش آموزان ايستاده و شعری از كتاب را می خواند.
معلم: وقت است تا برگ سفر بر باره بنديم
دل بر عبور از سد خار و خاره بنديم
از هر كران بانگ رحيل آيد به گوشم
بانگ از جرس برخاست وای من خموشم دريادلان راه سفر در پيش دارند
پا در ركاب راهوار خويش دارند
گاه سفر آمد برادر ره دراز است
پروا مكن بشتاب همت چاره ساز است
فريبا از زير چشم، حميده را كه در صندلی جلو نشسته زير نظر دارد. حميده گويی غرق بحر تفكر است و پاك در عوالم خودش فرو رفته و مانند مجسمه ای جان دار، بر صندلی خشك اش زده.
□كتابفروشی
دوربين جای خالی مجموعه دست نوشته ها را بر روی ميز نشان می دهد. سعيد با تعجب و حيرت به جای خالی دست نوشته ها می نگرد. پدر سعيد در حالی كه به افسر پليس جاهای مختلف مغازه را نشان می دهد می گويد: همه چيز مغازه رو جابه جا كردن، چند سری كتاب كه نسخه خطی بودن سرقت شده. قيمت هر جلد اون كتاب ها از يك ميليون تومان كمتر نبود. سر جمع، ده، دوازده ميليون تومان كتاب دزديدن.
افسر پليس: مغازه بيمه اس؟
پدر: بله؟
افسر پليس: حتماً صورتجلسه می خواید.
پدر: خواسته نابجاييه؟
افسر: نه، اما اول بايد ثابت بشه كه يه همچين كتاب های قيمتی از اينجا سرقت شده.
پدر: شما بفرماييد كه چه جور بايد ثابت بشه. ايناهاش! اين پسر من، اون تنها شاهد اون كتاب هاست.
افسر به سعيد می نگرد، سعيد هاج و واج به افسر و پدرش نگاه می كند.
افسر: سارق بايد آشنا باشه، چون هيچ دزدی يه مغازه كتاب فروشی رو برای سرقت انتخاب نمی كنه. كسی به اين مغازه اومده كه از وجود اون كتاب های خطی اطلاع داشته.
□حياط دبيرستان
فريبا و حميده در كنار هم قدم می زنند. حميده: اون وقت اگه خودش نياورد چيكار كنيم؟ فريبا: هيچی، بايد دوباره رضارو بفرستيم اونجا و يه كلك ديگه سوار كنيم.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_61 *
□خيابان
حميده و فريبا در پياده رو حركت می كنند. از ديد آنها سعيد را می بينيم كه از آن سمت خيابان به طرف صندوق صدقات می آيد. حميده و فريبا زيرچشمی آمدن سعيد را زير نظر دارند.
حميده: وای قلبم داره از جا در می آد.
فريبا: خودت رو كنترل كن.
سعيد به كنار صندوق صدقات می رسد. فريبا و حميده با صندوق صدقات ده، بيست متری فاصله دارند.
سعيد با چهره ای درهم و غمگين، ايستاده و به نزديك شدن فريبا و حميده نگاه می كند. از ديد حميده و فريبا به سعيد نزديك می شويم. به محض رسيدن دخترها به يك متری، سعيد سی، چهل برگ كاغذ را كه با دست هايش در پشتش نگه داشته به سمت فريبا و حميده می گيرد و با صدايی لرزان می گويد: سلام... معذرت می خوام... ديروز كه شما رفتيد، پيش خودم گفتم حالا كه شما به اين كاغذها برای خطاطی نياز داريد، يه مقداری براتون بيارم...
حميده و فريبا، هاج و واج در برابر سعيد ايستاده اند.
فريبا گل از گلش شكفته شده در حالی كه كاغذها را از دست سعيد می گيرد می گويد: لطف كرديد، راضی به زحمت شما نبوديم.
سعيد: البته امروز رفتم كه همه اون كاغذهارو بيارم، اما متأسفانه ديشب دزد به مغازه مون زده و از شانس بد، مابقی اون كاغذهارو با خودش برده... به خاطر همين، فقط همين مقدار رو كه ديروز برداشتم، تونستم براتون بيارم... البته ناقابله... ببخشيد مزاحمتون شدم... خداحافظ.
با رفتن سعيد، فريبا به كاغذهای دستش می نگرد، آثار شادمانی از چهره اش محو شده، سپس به حميده می نگرد.
حميده نيز، با چهره ای گرفته و ماتم زده، به فريبا نگاه می كند. سپس با صدايی محزون می گويد: با اين حادثه، يعنی اين كاغذها، آخرين برگ های اون دست نوشته هاس كه به دست ما می رسه؟!!
فريبا: يعنی سهم ما، از اون همه، همين قدر بود؟
حميده در حالی كه با گام های آرام حركت می كند. می گويد: باورش سخته، اما خب، چاره چيه؟!...، امشب من ديگه خواب ندارم...، می رم اجازه می گيرم و می آم خونه تون، خوب نيست با اين حال و روز تو خونه بمونم.
فريبا: يه جور اجازه بگير كه ديگه نصف شب برنگردی خونه.
حميده: همين كاررو می كنم، كتاب های فردارم با خودم می آرم كه از خونه شما بريم مدرسه.
حميده و فريبا در سر چهارراهی از هم جدا می شوند، حميده با گام هايی خسته و آرام از فريبا دور می شود و فريبا به دور شدن حميده خيره شده. سپس به سی چهل برگ دست نوشته ای كه در دست دارد نگاه می كند.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_62 *
□دفتر مرد ميانسال
مرد ميانسال با دقت به توضيحات مرد كارشناسی كه عينكی با شيشه های قطور به چشم دارد، گوش می دهد.
در كنار كارشناس، يك كارشناس خانم هم نشسته است. مجموعه دست نوشته ها در وسط يك پوشه بر روی ميز قرار دارد.
مرد كارشناس: اون جوری كه ما از شماره صفحاتش برآورد كرديم، اين دستنوشته ها باید مجموعاً دوهزار و خرده ای صفحه باشه که متأسفانه فعلا ًهزار و دوازده صفحه اش در اختیار ماست.
از شماره صفحه های نامرتب اين دست نوشته می شه فهميد كه بر اثر اتفاق يا جابه جايی، ده صفحه، بيست صفحه از لابه لای اين دست نوشته گم شده و يا از بين رفته. درباره رتبه كيفيتش هم، طبق اولين بررسی ها، نمره ۸ ریشتر رو بهش دادیم.
مرد ميانسال: (با تعجب و حيرت) هشت ريشتر؟! يعنی بالاتر از اون چيزی كه فكر می كرديم.
كارشناس خانم: و مطلب بسيار مهم تر، اينه كه اين دستنوشته، اصل نيست، كپيه.
مرد ميانسال ناگهان شوكه می شود، ناخودآگاه به دست نوشته های روی ميز می نگرد، ناباورانه يك برگ از دست نوشته ها را برمی دارد و با دقت به آن نگاه می كند، سپس به كارشناس خانم می گويد: خب، اين يعنی چی؟
مرد كارشناس: يعنی اين كه اين دست نوشته، يك نسخه اصلی داره كه دو هزار و خرده ای صفحه اس و در يك جايی تو اين شهر بزرگ، همين جور افتاده و يا پنهان شده و يا...
كارشناس خانم: خلاصه ختم اين ماجرا، منوط به پيدا شدنِ اون نسخه اس.
مرد ميانسال با چهره ای گرفته و پريشان به دست نوشته روی ميز نگاه می كند.
كارشناس مرد: در هر صورت، شورا ميزان آلودگيش رو فهميده و برای پيدا كردنش پيگيری ويژه اعلام كرده.
مرد ميانسال: در اين مورد، به من چيزی اعلام نشده.
كارشناس خانم پاكت نامه ای را به مرد ميانسال می دهد و با لحنی كنايه آميز می گويد: با اين اعلام شده.
مرد ميانسال عصبی و كلافه پاكت را می گيرد و متشنج آن را باز می كند و به سرعت می خواند. سپس قدری از كوره در می رود.
مرد ميانسال: من كه فكر نمی كنم در حد پيگيری ويژه باشه.
كارشناس خانم: اين رو ديگه شورا تشخيص می ده و شورا هم براساس نمره ای كه ما اعلام می كنيم، تصميم می گيره.
مرد ميانسال: پيگيری ويژه، بودجه ويژه لازم داره؛ تشخيص اين ضرورت، با شماست يا شورا؟
كارشناس مرد: با گروه بودجه اس، شما ميزان تقاضاتون رو كتباً اعلام كنيد. گروه بودجه تا غروب فردا تصميم می گيره و بهتون اعلام می كنه.
مرد ميانسال بسيار كلافه و پريشان است نمی داند چه پاسخ دهد.
كارشناس خانم: بد نيست شما روی ديگه سكه رو هم نگاه كنيد. در صورت كشف نسخه اصل می دونيد شورا چه تقديری از گروه شما می كنه؟
مرد ميانسال: و اگه اصل اين دستنوشته در گوشه يك انباری متروك، خوراك موريانه ها شده باشد و ما موفق به پيدا كردنش نشيم، می دونيد شورا چه توبيخی از گروه ما می كنه؟
كارشناس مرد: ولی چقدر خوبه كه شما دو روی سكه رو با هم ببينيد.
مرد ميانسال قدری خود را جمع می كند.
مرد ميانسال: شما به من حق بديد؛ درست در لحظه ای كه من منتظر اعلام خاتمه اين ماجرا از جانب شما بودم، بی مقدمه قبلی، به من اعلام كرديد كه يك ماراتن نفس گير برای من آغاز شده. خب، خيلی غيرمنتظره بود. خیلی... هشت ریشتر... کپی بودنِ دستنوشته... پيگيری ويژه...
كارشناس خانم: پس ديگه وقت رو تلف نكنيد و از همين الان شروع كنيد.
مرد ميانسال نفس حبس شده اش را يكباره خارج می كند و می گويد: بله، درسته.
مرد ميانسال سريع گوشی موبايل را در گوش می گذارد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan