⚘ #برادراحمد_به_روایت_احمدمتوسلیان⚘
⚘ #قسمت_22 ⚘
...نتیجه این شد که ایشان به #ارتش دستور داد مرا بگیرند و به زندان ببرند. من به #فروهر گفتم: آقای فروهر! بین #ارتش و #سپاه با این دستور اصطکاک به وجود میآید. نکنید این کار را... مطمئن باشید که دارید با #سپاه رو در رو میشوید. بالاخره با دوندگی فراوان ما، ناچار شدند نورچشمی آقای #فروهر را به دادگاه تحویل بدهند. بعد همین آقایان هیئت، حسن نیت به خرج دادند و او را آزاد کردند. الان میدانید #عبدالرضا_فقیه چه کاره است؟ او معاون #عبدالرحمن_قاسملو، سرکردهی #حزب_دموکرات شده است.
با اجرای برنامههای این هیئت، عملاً روند اوضاع به جایی منتهی شد که تمام اولیای امور مملکت از آیندهی #کردستان ناامید شدند و همه مطمئن شده بودند که دیگر جدایی #کردستان از کشور قطعی است و در آیندهای نزدیک، ایران استانی به نام #کردستان نخواهد داشت. بار دیگر همهی پادگانها تحت محاصرهی اشرار قرار گرفت. ما از نزدیک میدیدم که چگونه همان وضعیت سابق، از نو در حال تکرار شدن است.
ادامه دارد...
·٠•●✿♡⚘♡✿●•٠·
🆔️ @javid_neshan
·٠•●✿♡⚘♡✿●•٠·
جاویدنشان
#شهید_محمد_توسلے🥀
💠 #خاکریز_خاطره 💠
#شهید_محمد_توسلے
*تنهانمازشب خوان*
نماز شب خواندن های محمد را فراموش نمی کنم. توی جمع بچه های آن زمان، محمد تنها کسی بود که خیلی نماز شب می خواند و معنویتش از همه بچه ها بیشتر بود. با این حال ، وقتی طی روز او را می دیدی با شوخی کردن و تو سر و کله بچه ها زدن، به همه روحیه می داد؛ توی حیاط سپاه ، دنبال هم می کردیم و مثل بچه ها از در و دیوار بالا می رفتیم. در آن لحظات ، از یاد نمی بردیم که این محمد، همان کسی است که در همه عملیات ها و درگیری ها با ضد انقلاب ، نفر اول ستون است و در اقتدار و روحیه تفاوت چندانی با حاج احمد ندارد. یک دفعه برمی گشت و می گفت: من دلم هوس جوجه سوخاری کرده، بریم دلی از عزا در بیاریم.
و در آن ناامنی و خطر حاکم بر کردستان، سه چهار نفری راه می افتادیم از مریوان ، می رفتیم کرمانشاه و به قول محمد جوجه سوخاری را می زدیم تو رگ و بر می گشتیم. محمد بیشتر حقوقش را ، برای خانواده اش می فرستاد و باقی مانده آن را این گونه برای بچه ها خرج می کرد.
یکبار پایش مجروح شد و یک بار هم دستش، ولی حاضر به ترک منطقه نمی شد. مادرش هر بار که برمی گشت ، خیلی به او اصرار می کرد که در تهران ماندگار شود ، تا یک دختر خوب برایش پیدا کند و دامادی او را ببیند. او هر بار وعده بازگشت قریب الوقوع خود را می داد. خاطر مادرش را خیلی می خواست و بالاخره، برای این که دل مادرش نشکند، قبول کرد ، اما در آن هنگام حاج احمد از او خواست ، تا یک بار دیگر با هم به مریوان بروند و محمد هم آمد و این بار...
╭═━⊰*💠*⊱━═╮
🆔️ @javid_neshan
╰═━⊰*💠*⊱━═╯
⚘ #برادراحمد_به_روایت_احمدمتوسلیان⚘
⚘ #قسمت_23 ⚘
... #پادگان_سنندج مجدداً محاصره شد و #ضدانقلاب در صدد خلع صلاح این پادگان برآمد. آنان به صورت شبانه روزی به این پادگان حمله میکردند. ناگفته نماند که #هیئت_حسن_نیت، #سپاه را وادار کرده بود که از منطقه خارج شود. آقایان هیئت به خواسته #ضدانقلاب مبنی بر خروج #سپاه از #کردستان جامهی عمل پوشاندند. تنها بخش از مجموعه #سپاه_کردستان که به هیچ قیمتی زیر بار اجرای این دستور خائنانه نرفت و به رغم همهی فشارها در منطقه باقی ماند، #سپاه_سنندج بود. این درحالی بود که هیئت، با قبول مذاکره با مشتی آدم کش دستنشانده اجنبی، عملاً آنها را به رسمیت شناخته بود و بعد هم طی اقدامی باورنکردنی، رسماً با آنان قرارداد منعقد کرده بود. مطابق یکی از بندهای این قرارداد، #هیئت_حسن_نیت متعهد شد که ضمن خارج ساختن #سپاه از #کردستان، انتظامات کلیهی شهرها و روستاهای منطقه را به عوامل مسلح گروهکها واگذار کند. ای وای بر ما که یک ارگان قانونی مملکت حق حضور در شهرها و روستاهای آنرا نداشته باشد و در عوض این گروهکهای غیرقانونی #ضدانقلاب از طرف عالیترین هیئت سیاسی حکومت کشور، واجد چنین مشروعیت و وجاهتی شناخته شود. وظیفهی تکتک مردم این کشور است که این آقایان هیئت را به محاکمه بکشند.
ادامه دارد...
·٠•●✿♡⚘♡✿●•٠·
🆔️ @javid_neshan
·٠•●✿♡⚘♡✿●•٠·
جاویدنشان
#شهید_محمد_توسلے 🥀
💠 #خاکریز_خاطره 💠
#شهید_محمد_توسلے
*روزهای آخر*
هر وقت فشار کار خسته اش می کرد و یا از موضوعی عصبانی می شد، اخمهایش را در هم می کشید و می گفت: آه، شیطون می گه همشون رو ول کن برو زن بگیر و خنده ملایمی، صورت پر هیبتش را تلطیف می کرد.
زمانی که برای اعضای خانواده اش مشکلی پیش می آمد ، غم وجودش را فرا می گرفت و می گفت: فلانی، اینها دست من به امانت سپرده شده اند، فکر نمی کنم تا به حال ، امانت دار خوبی برایشان بوده باشم.
روز های آخر حسابی عوض شده بود. آرامش عجیبی ، در تمام رفتار و اعمالش دیده می شد، یک بار به خودش گفتم: محمد چی شده، نکنه قراره زن بگیری که اینقدر تو خودت هستی؟ و او در پاسخ تنها می خندید.
بعد از این محمد را تنها نیمه شب ها ، هنگامی که به آرامی برمی خواست و در گوشه ای نماز می خواند، می دیدم . دائما در حال تردد در محور و سرکشی به نیروها بود، تا اینکه روز هفتم مهر ماه ، قرار شد یک ستون نظامی ، از مریوان به کرمانشاه برود. حاج احمد، محمد را به همراه تعدادی از ارتشی ها و چند نفر از پاسداران برای تامین جاده فرستاد، محمد آن روز ، حال عجیبی داشت، از صبح خنده از لبش محو نشده بود. حرف های عجیبی می زد. حرف هایش دقیق در خاطرم نیست ، اما خوب به یاد دارم که آن روز، هنگام خداحافظی با او، از حرف زدن و شوخی هایش ، نگرانی بی سابقه ای وجودم را فرا گرفت.
یک دفعه هوس کردم او را در آغوش بگیرم و ببوسم، اما خجالت کشیدم و به بوسه ای در پیشانی اش اکتفا کردم. با این وجود، زمانی که خبر کمین زدن به نیروها ، در تنگه گاران و اینکه تعداد شهدا قابل توجه است ، در شهر پیچید، اصلا به فکر محمد و اینکه ممکن است برای او اتفاقی افتاده باشد، نیفتادم.
وقتی وانتی ، که حامل شهدا و مجروحین بود سر رسید، خود را به بیمارستان رساندم تا برای تخلیه و انتقال آنان ، کمک کنم. منظره جان سوزی بود. شهدا و مجروحین را با عجله ، روی هم انداخته بودند و خون از قسمت بار وانت سرازیر بود.
یک به یک شروع کردیم به انتقال شهدا؛ دو الی سه پیکر بیشتر نمانده بود که متوجه جسم بی جان محمد شدم ، که کف وانت دراز شده و تمام صورت و محاسنش را خون پوشانده بود. روی جسد خم شدم ، تا از اشتباه خود مطمئن شوم ، ولی همان طور خشکم زد ، تا اینکه صدای یکی از برادران مرا به خود آورد. دیگر نتوانستم بایستم و همان جا کف وانت نشستم. نمی دانم چه کسی مرا پایین آورد و برد جلوی در ورودی بیمارستان نشاند، و چه مدت بهت زده سر به دیوار گذاشته بودم.
╭═━⊰*💠*⊱━═╮
🆔️ @javid_neshan
╰═━⊰*💠*⊱━═╯
⚘ #برادراحمد_به_روایت_احمدمتوسلیان⚘
⚘ #قسمت_24 ⚘
...تعدادی از اعضای این هیئت، مثل #عزتالله_سحابی و #هاشم_صباغیان، الان توی مجلس شورای اسلامی هستند....
همین #صباغیان عضو هیئت، چقدر توی #کردستان توطئه کرد، چقدر نیرنگ کرد. #صباغیان عامل خارج شدن #سپاه از شهر استراتژیک #بانه بود. او بود که نیروهای #سپاه را وادار به خروج از #بانه کرد.عامل خلع سلاح پادگانهای مهم آن منطقه، همچون #پاسگاه_رستمی و #پاسگاه_گونی، #هاشم_صباغیان بود. باز میبینیم که مسئولان ما قفل سکوت به لب زدهاند. آقا! اینها توی مجلس مملکت هستند. ای وای بر ما، که خائنان به ملت، توی مجلس ما باشند. این خائنان به ملت را باید جلوی چشم مردم ما اعدام کنند. نه یک بار،،، نه ده بار،،، نه صدبار.... .
ادامه دارد...
·٠•●✿♡⚘♡✿●•٠·
🆔️ @javid_neshan
·٠•●✿♡⚘♡✿●•٠·
جاویدنشان
#شهید_محمد_توسلے 🥀
💠 #خاکریز_خاطره 💠
#شهید_محمد_توسلے
*بی تابی های حاج احمد برای محمد*
گوشم پر بود از صدای هیاهو و گریه ، که ناگهان کسی در حالی که با دست بر سرش می زد، یا حسین گویان و به سرعت از مقابلم گذشت و وارد بیمارستان شد. حاج احمد بود، برگشت. بلند و محکم گفت: محمد شهید شده. بغضم ترکید.
حاج احمد ، همان جا به دیوار تکیه داد و نشست، سرش را میان دستش گرفت و بلند ناله کرد. من برای اولین بار بود ، که گریه او را می دیدم؛ بی پروا هق هق می کرد. به کمک چند نفر از بچه ها بلندش کردیم؛ نمی توانست سر پا بایستد، دائم می گفت: محمد! جواب مادرت را چی بدم. و یک دفعه خودش را از دست ما رها کرد و به سمت سردخانه دوید. هنگامه عجیبی بود، هر کس در گوشه ای ، به دیوار تکیه داده بود و زاری می کرد. احمد دست برد و کشوی سردخانه را بیرون کشید، تمام شهدا را ، به دلیل کمبود جا روی هم گذاشته بودیم و محمد هم در بین آنها بود، دستانش را بر دور آنها حلقه کرد و سرش را روی صورت محمد گذاشت و بلند و سوزناک گریه کرد. همه گرد سردخانه جمع شده بودیم، حتی کردهایی که آنجا بودند ، با دیدن این صحنه به ما پیوستند و همگی با هم اشک می ریختیم. دیگر هیچگاه ندیدم که احمدمتوسلیان،برای شهادت کسی چنین کاری را تکرار کند. با وجود اینکه ، همیشه به ما تذکر می داد برای شهدا در مقابل مردم محلی گریه نکنیم، آن روز بی ملاحظه، بر پیکر خونین محمد ، نوحه سرایی کرد و اشک ریخت.
هنگام خروج از بیمارستان ، چشم حاج احمد به جنازه محمد چهار چشم افتاد. یکی از سرکردگان ضد انقلاب ، که در جریان همین کمین کشته شده بود ، که گوشه حیاط بیمارستان درازش کرده بودند، در حالی که با دستش جلوی دهان و بینی خود را گرفته بود، رفت بالای سر جسد او و نگاهی به آن انداخت، نفرت و انزجار را ، به راحتی می شد از چشمانش خواند، برگشت رو به ما و گفت: اگه کسی جنازه این بی دین را ببرد به سردخانه ای که محمد آنجاست، با من طرف است. ولش کنید همین جا، خوراک سگها شود این بی شرف.
╭═━⊰*💠*⊱━═╮
🆔️ @javid_neshan
╰═━⊰*💠*⊱━═╯
جاویدنشان
#شهید_محمد_توسلے 🥀
💠 #خاکریز_خاطره 💠
#شهید_محمد_توسلے
*قطعه۲۴*
بعد از آن ، هر بار به تهران می آمدیم و به بهشت زهرا می رفتیم، حاج احمد بر مزار محمد می رفت و آرام اشک می ریخت، به خصوص آخرین مرتبه ای که پیش از سفر بی بازگشتش به لبنان ، به بهشت زهرا رفتیم، مدت زیادی در کنار قبر او زانو زد و گریه کرد.
حالا هم هر وقت دلم ، برای حاج احمد با محمد تنگ می شود، سری به قطعه ۲۴ می زنم و با محمد درد دل می کنم، شاید احمد هم در کنار او باشد.
منبعخاطرات: ستارهگان آسمانی گمنام، نوشتهی محمدعلیصمدی، نشر فرهنگسرای اندیشه، تهران_۱۳۷۸
╭═━⊰*💠*⊱━═╮
🆔️ @javid_neshan
╰═━⊰*💠*⊱━═╯
⚘ #برادراحمد_به_روایت_احمدمتوسلیان⚘
⚘ #قسمت_25 ⚘
*مریوان*
وقتی ما وارد منطقه شدیم کلاً حدود ۱۴ #پاسدار و ۶۰ #پیشمرگ_مسلمان بودیم. به محض ورود اولین کار ما تصرف ارتفاعات مشرف بر پادگان بود. به یاری خدا آنجا را از دست #ضدانقلاب خارج کردیم. بعد هم بلافاصله آماده شدیم برای ورود به داخل شهر. فرمانده پادگان، #سرهنگ_ستاری، از ورود ستون نیروهای ما به داخل شهر جلوگیری میکرد و نمیگذاشت نیروی اعضامی وارد شهر بشود.
به اعتقاد من در آن شرایط این عمل نادرست بود. چرا که به گروهکها فرصت و امکان میداد تا بیدغدغه تمام تاسیسات دولتی در سطح شهر را از بین ببرند. چنانکه همین کار را هم کردند.
تاسیسات ایستگاه رله رادیو_تلوزیون و بیمارستان #مریوان را از بین بردند. کلیه ادارات را غارت کردند و چنان جوی در شهر به وجود آوردند که بخش کثیری از مردم، شهر را تخلیه کردند. سرانجام بعد از حدود سیزده روز بلاتکلیفی و معطلی، تصمیم گرفتیم ولو به طور خودسرانه هم شده، ستون نیروها را وارد شهر کنیم. با سرهنگ #صیادشیرازی که فرماندهی عملیات کل منطقه را به عهده داشت هماهنگی به عمل آوردیم و روز سوم خرداد ۵۹ از سه محور نیروها را به طرف شهر حرکت دادیم؛ محور #دارتیران، محور میانی شهر و محور میدان پادگان.
ادامه دارد...
·٠•●✿♡⚘♡✿●•٠·
🆔️ @javid_neshan
·٠•●✿♡⚘♡✿●•٠·