eitaa logo
جاویدنشان
66 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 🌴 🌴 🌴 ...آن روزها، زمان حساسی بود. همه‌ی تلاش می‌کردند استقلال و خودمختاری را مطرح و کشور را تجزیه کنند. در آنجا و در مقابله با این توطئه، نقش بالایی ایفا می‌کرد. فکر میکنم نقشی که ایفا کرد در ایفا کرد در مقابل نقشش در و نجات آن منطقه از چنگ با کمترین امکانات و کمترین نیرو اگر بیشتر نباشد، کمتر نیست. چون در در جهتی حرکت می‌کرد که کشور را از دست و که در مجموعه‌ی دولت موقت جا پیدا کرده بودند خارج کند. در جلسه‌ای می‌گفت: تا به حال دوبار با امام در رابطه با ملاقات داشته است. جلسه اول، امام را نمی‌شناخت، وقتی نظرات او را گوش داد متوجه شد این کسی است که می‌تواند مشکل منطقه را حل کند و گزارشات خوبی را بیاورد. امام به او اعتماد کرده بود. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🔴 ما هنوز پیروز نشدیم 🔹 ما اگر اعتقادمان این باشد که پیروز شدیم ؛ دیگر رو به سستی می رویم و ما [هنوز] پیروز نشدیم . ما مانع ها را حالا یک مقداری رفع کردیم ، ریشه هاشان هم هنوز باقی است . آمریکا به این زودی دست از سر ما بر نمیدارد ، انگلیس هم دست از ما بر نمیدارد . اینها همه درصدد هستند که نقاط ضعف در ما پیدا بشود . 👤 امام خمینی (ره) صحیفه امام ؛ ج۶ ؛ ص۴۹۲ ؛ قم ۱۷ فروردین ۱۳۵۸ 🆔 @javid_neshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹و شهید ... یک روز به خون خواهی خویش در مقابل ما ، خواهد ایستاد ... برای راهشان ؟!! 😷 🆔 @javid_neshan
🌴 🌴 🌴 🌴 _ در فرمانده سپاه بود؟ ابتدا فرمانده بود. در آنجا هنوز سپاه آنچنانی وجود نداشت و به نام نیروهای سپاه بودند. وقتی مدتی رفت، فرمانده نیروی سپاه بود. مدتی رفت و سال ۶۱ یا ۶۲ برگشت و فرمانده سپاه شد. بار اول قبل از آمدن به (سال۵۸) زمان دولت موقت با امام ملاقات کرد. دوراندیشی و اعتماد به نفس عجیبی داشت. در شرایط سخت بود. بچه ها امکانات و غذا نداشتند. برای آب خوردن برف ها را آب می‌کردند. با دست خالی نمی‌توانست کاری کند. گویی همه‌مان در زندان بودیم، یا باید از راه زمینی استفاده می‌کردیم که حتماً همه به شهادت می‌رسیدیم. مخصوصاً گردنه خان، که بین و قرار دارد بسیار خطرناک بود. مدام در آنجا تردد و کمین داشت. عبور از راه هوایی هم ممکن نبود. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
✨🌱 گشٺم خريدار غمٺــــــ حيران بہ بازار غمٺــــــ جان داده در ڪار غمٺــــــ من از ڪجا؟ عشق از ڪجا؟ ✨🌱 ♥️ ╭═━⊰*💠*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*💠*⊱━═╯
💠💠💠 ‏بی‌رحم‌ ٺرین‌ حالٺــــــ یک‌ صبح‌ همین‌ اسٺــــــ خورشید بتابد بہ جهانــــــ، بازنیایی...💔 ╭═━⊰*💠*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*💠*⊱━═╯
9.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 منتظر مانده زمین، تا که زمانَش برسد...✨❤️🕊 💠💠💠 ╭═━⊰*💠*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*💠*⊱━═╯
🌴 🌴 🌴 🌴 ...فرمانده پایگان از نظر ما بود. چون ما به عینه خیانت های او را مشاهده می‌کردیم. دید بچه‌ها دارند از پای در می‌آیند. ایشان اعتقاد داشت بیکاری فساد می‌آورد. لذا نمی‌گذاشت بچه‌ها بیکار باشند. آنها را مشغول می‌کرد. آنها را بالای کوه می‌برد و آموزش می‌داد. هم طوری دیگر بچه‌ها را مشغول می‌کرد. از جمله افرادی که آنجا حضور داشتند: ، ، ، ، ، ، آنجا بودند. یک روز (معروف به حسن خیانت بودند) به همراه با سه فروند هلی‌کوپتر وسط پادگان نشستند. فرمانده پادگان برایشان تدارک دیده و سفره آنچنانی پهن کرده بود در حالی که بچه‌های ما هیچ چیز نداشتند بخورند. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
جاویدنشان
#شهید_حسن_زمانے 🥀 #شهید_محسن_نورانے🥀 #حاج‌_احمد_متوسلیان 🥀
💠 💠 🥀 خانم ناهیدی، همسر بزرگوار شهید نورانی، که یک خواهرش در آبادان به اسارت دشمن بعثی در آمده بود و برادرش علیرضا نیز در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسیده بود، از ازدواجش با محسن اینگونه یاد می‌کند: بلافاصله بعد از ازدواج به اسلام آباد غرب رفتیم و در آنجا ساکن شدیم. همان روز اول مرا در خانه گذاشت و رفت به خط. یک هفته بعد آمد. حال عجیبی داشت که برایم تعجب آور بود. معلوم بود که خیلی ناراحت است. وقتی علت را پرسیدم، با بغض گفت: «آن موقع که برادرت علی شهید نشده بود، فرمانده تیپ بود و به خاطر مسئولیتم اجازه نمی‌داد به خط مقدم بروم. الان هم که فرمانده تیپ شده‌ام، به هیچ وجه اجازه رفتن به خط رو به من نمی‌دهند…» من خوابی را که چند شب پیش دیده بودم، برایش تعریف کردم و گفتم: «اتفاقاً من هم خواب دیدم که تو شهید می‌شوی، روز و ساعتش را خدا می‌داند، ولی مطمئن باش که انشاءالله شهادت نصیبت خواهد شد.» نماز شب‌های محسن حال و هوای عجیبی داشت؛ با آنکه بیست سال بیشتر نداشت چنان از درگاه خدا طلب بخشش می‌کرد و شهادت را در راه او درخواست می‌کرد که هر شنونده‌ای به حیرت می‌افتاد و دلش می‌لرزید. هنگامی که برای آخرین دیدار، ساعت 2 نیمه شب به خانه آمد، با وجود خستگی زیاد، هنگامی که همسرش به او گفت: «کمی استراحت کن، صبح زود می‌خواهی بروی جلو.» تبسمی کرد و گفت: «نه، می‌خواهم مقداری با تو صحبت کنم.» آن شب، محسن دستانش را حنابندی کرده، عطر خوش رایحه‌ای به خود زد. به او گفتم: «هیچ وقت آخرین دیدار را با برادرم علیرضا فراموش نمی‌کنم. وقتی حرف می‌زد، احساس عجیبی به من دست می‌داد. الان هم که شما دارید صحبت می‌کنید، همان احساس را دارم.» به چشمان محسن که خیره شدم، دید به یک نقطه خیره شده است و به فکر فرو رفته است. اشک از چشمانش سرازیر شده بود. آهسته گفت: واقعاً خدا می‌خواهد این شهادت را نصیب من کند؟ واقعاً من لیاقت شهادت را در راهش دارم؟ با این حرف‌ها اشک از دیدگانم جاری شد، محسن با تعجب گفت: بیشتر از این از شما انتظار داشتم، چی شد؟ روحیه‌ای که بعد از شهادت علیرضا در تو بود، کجاست؟ گفتم: «نه بخدا من برای اینکه شما شهید شوید گریه نمی‌کنم، گریه‌ام از روح والا و بزرگ و ارزشمند شماست و به مقام بالایی که نزد خدا دارید، غبطه می‌خورم. شما کجا هستید و دیگران کجا؟ محسن آهی کشید و گفت: خدا را شکر که همیشه یاری‌ام کرده است، از اول زندگی تاکنون… به من توصیه کرد که در مراسم شهادت او، پیش چشم مردم گریه نکنم و لباس مشکی نپوشم تا دشمن شاد نشوم، و به منافقین بفهمانم که اسلام چقدر قدرتمند است، ما هیچ نیستیم و این اسلام است که به ما نیرو می‌دهد. منبع:کتابِ‌حماسه‌ی‌ذوالفقار ╭═━⊰*💠*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*💠*⊱━═╯
🌴 🌴 🌴 🌴 _اینجا سمتِ چه خبر بود؟ فرمانده سپاه شده بود، جای . سعی می‌کرد ارتباطش را با شهر قطع نکند. خودش می‌رفت و می‌آمد و یا بچه‌ها را می‌فرستاد. یک نوبت برای حمام بچه‌ها اقدام کرد. با شرایط سختی که هر‌لحظه امکان داشت نارنجک به داخل حمام بیاید. او طوری کج دار و مریض رفتار می‌کرد که تصور نکند ما ترسیده‌ایم و خود را در پادگان زندانی کرده‌ایم. در هر حال محدودیت داشتیم. فرمانده پادگان از سوی همان هیئت دستور داشت جلوی حضور بچه‌های سپاه را در شهر بگیرد. و دار و دسته‌اش به راحتی در هتل انقلاب با و جلسه داشتند. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
🌴 🌴 🌴 🌴 _ برخوردی با این نداشت؟ برخورد داشت اما در حد صحبت و تشر بود. مثلا ما آمدیم پای هلی‌کوپتر و گفتیم باید هلی‌کوپترها ما را از اینجا ببرند. فرمانده پادگان گفت که نمی‌شود. آن چنان سیلی‌ای به او زد که با سر به هلی‌کوپتر خورد. حقیقتاً مصداق آیه "اشداء علی الکفار رحماء بینهم" بود. با دشمنان سرسخت و محکم برخورد می‌کرد و در کنارش با دوستان با محبت رفتار می‌کرد. چندین جلسه با این هیئت داشت. آنها بحث جدا سازی و خودمختاری دادن به را مطرح می‌کردند. خودمختاری دادن به خیانت به مردم بود و نابودی این مردم را به همراه داشت‌. از طرفی هم یک عده قدرت طلب خودخواه که خودشان را معرفی می‌کردند به قدرت می‌رسیدند. بین مردم و این عده که خودشان را معرفی می‌کردند مثل و فرق می‌گذاشت. همیشه در صحبت هایش اینها را از هم تفکیک می‌کرد، گاهی افراد صحبت می‌کردند و می‌گفتند در سر می‌بُرند. یعنی همه‌ی مردم را جنایتکار قلمداد می‌کردند اما همیشه می‌گفت: حواستان باشه بین ، مردم عادی و غیرنظامی هم وجود دارد. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿