eitaa logo
جرعه‌نوش
313 دنبال‌کننده
99 عکس
25 ویدیو
6 فایل
من جرعه‌نوشِ بزم تو بودم هزار سال کی ترک آب‌خورد کند طبع خوگرم سیاهه‌های علی احسان‌زاده @dastmalbaf
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات از استاد (2) همه‌چیز از تابستان 1385 شروع شد؛ . برادرم که حقاً خیلی به او مدیونم، خیلی جدی گفت باید در این دوره شرکت کنی و دست مرا گرفت و به محل نام‌نویسی برد. از همان اول، عجیب بودند؛ در فرم نام‌نویسی سؤال‌هایی پرسیده بودند که تازگی داشت برای من نوجوان سیزده‌ساله. این سومین دوره‌ی تابستانه‌ی «مدرسه‌ی عشق» بود. مجموعه‌ای که توسط چند دانشجوی فارغ‌التحصیل دانشگاه آزاد یزد بنا شده بود با هدف تربیت 313 سرباز برای امام زمان (عج). این دانشجویان همان‌ها بودند که اولین‌بار در کشور، در دانشگاه شهید دفن کرده بودند. علاوه بر آن دوستان، چند طلبه هم با آن‌ها همکاری داشتند که مهم‌ترینشان و شاید مغز متفکر جمع، محمدحسین فرج‌نژاد نام داشت. @jorenush
خاطرات از استاد (3) کلاس‌های از این قرار بودند: عکاسی، فتوشاپ، احکام، تجوید قرآن، صهیونیسم‌شناسی، گوهرشناسی، و البته . این آخری را خود محمدحسین فرج‌نژاد تدریس می‌کرد. دائماً از قم به یزد می‌آمد و هر هفته برای ما کلاس برگزار می‌کرد. غرب‌شناسی او اما یک روند کلاسیک نداشت؛ همیشه درس‌هایش کارگاهی و گفت‌وگومحور بود. مخاطب را رشد می‌داد و به‌جای آن‌که فقط حافظه‌ی او را پر کند، فکرش را و آرمانش را و انگیزه‌اش را و و اراده‌اش را و سعه‌ی نظرش را بالا می‌برد. در همان اولین جلسات- نمی‌دانم به چه مناسبت- از برترین تانک جهان سخن به میان آمد. یکی از دوستان، از تانک ذوالفقار نام برد. من هم از سر تعجب و انکار- شاید در دلم و شاید با یک لبخند- او را به سخره گرفتم. اما استاد کاملاً جدی و مبتنی بر اطلاعات، موضع آن دوست را تقویت کرد. و این آغازین گام‌ها برای درمان و جبران خلأ در جان من توسط استاد فرج‌نژاد بود. در همان جلسات گاهی از او سؤال می‌پرسیدم و کمی باب گفت‌وگو میان ما باز شد. شیرینی آن دوره با اولین حضور در اعتکاف ماه رجب و اولین زیارت مشهد در جمع دوستان مدرسه‌ی عشق، دوچندان شد و من دنیای جدیدی را تجربه کردم؛ دوستانی جدید، استادانی جدید، اندیشه‌ای نو، دغدغه‌هایی تازه و دل‌بستگی‌هایی از جنسی دیگر و انس با چیزهایی که تا آن زمان از آن‌ها بیگانه بودم؛ هرچند پیش از آن نیز در خانواده‌ای مذهبی و انقلابی رشد کرده بودم. @jorenush
خاطرات از استاد (4) در آن روزها دانش‌آموز مدرسه‌ی راهنمایی شهید صدوقی ( یزد) بودم و حیثیتم به حضورم در مدرسه‌ی تیزهوشان وابسته بود. نمی‌دانم چه زمان متوجه شدم که استاد فرج‌نژاد هم دانش‌آموز همان مدرسه بوده. تابستان 86 دوره‌ی چهارم ، به صورت اردویی در مَنشاد (یکی از ییلاق‌های اطراف یزد) برگزار شد. طبعاً اردو فضایی صمیمی‌تر فراهم آورد و ما را با استاد بیش‌تر گره زد. از آن‌جا گفت‌وگوی من و استاد درباره‌ی مدرسه‌ی شهید صدوقی آغاز و شاید برای اولین‌بار به‌طور جدی به طلبه‌شدن فکر کردم. این را یک بار با استاد هم در میان گذاشتم. از خصوصیات او این بود که غالباً افراد را مستقیماً به دعوت نمی‌کرد؛ و همواره ما را به کار جدی و گسترده و عمیق در هرکجا که هستیم و علاقه داریم- حوزه یا دانشگاه- تشویق می‌کرد. صریحاً از او پرسیدم که آیا به حوزه بیایم، و او پاسخ صریحی به من نداد. مثل همیشه گفت: من نمی‌گویم به حوزه بیایی ولی هرجا هستی باید ... . @jorenush
خاطرات از استاد (19) تابستان 92، یکی از مدیران با من تماس گرفت و گفت در اردوی امسال می‌خواهیم تو هم تدریس کنی. گفت حسین فرج‌نژاد گفته که در خیلی خوب کار کرده‌ای. من هم که می‌دانستم این اندازه اغراق را نباید جدی بگیرم، گفتم احتمالاً ایشان توهم کرده‌اند. ولی در نهایت پذیرفتم. همان داستانِ نوشتن بود؛ استاد می‌خواست هم پیدا کنم، هم . و البته و ، هر دو، ما را می‌بخشید. او می‌گفت چون شما متعهدید، وقتی مسئولیت نوشتن یا تدریس را به عهده بگیرید، مجبور می‌شوید که مطالعه و فکرتان را افزایش دهید و این به شما کمک می‌کند. @jorenush