تا خون غیرت در رگ ماست...
این سرزمین را پاسداریم.🇮🇷
#گاندو
#کافه_گاندو
#ادیت_خودم
#کپی_ممنوع
#داوود
#پروف
#نظامی
#مدیر
@Kafeh_Gandoo12😎
🧸🔗سلام سلام🔗🧸
🧸🔗چالش داریم🔗🧸
🧸🔗نوع: راندی🔗🧸
🧸🔗توسط:#اد_رمان_فاطمه🔗🧸
🧸🔗ظرفیت: ده نفر🔗🧸
🧸🔗جایزه: خفن🔗🧸
🧸🔗راندها: پنج🔗🧸
🧸🔗شرط:اف نشی...لف ندی...🔗🧸
🧸🔗فقط خواهران🔗🧸
🧸🔗ایدی🔗🧸
@le
#ستاره_های_زمینی
#فصل_اول
#پارت_صد_و_یکم
#محمد
توی راه فرشید و دریا یه طرف و گرفته بودن سعید هم یه طرف و گرفته بود...
این بگو و اون بگو...
چندی گذشت که رسیدیم به بیمارستان...
دریا هنوز ماشین خاموش نشده بود پرید پایین و با سرعت دویدن سمت بیمارستان...
و گفت: میریم به رسول خبر بدم...
سعید زیر لب از اینکه باز جلو زبون اون دوتا کم آورده برد نق میزد...
لبخندی رو لبم کش اومد و گفتم:
_اینقدر غر نزن بیا بریم!
...
به همراه سعید و فرشید وارد بیمارستان شدیم...
و باهم به سمت اتاقی که داوود بستری بود روانه شدیم...
به خاطر شرایط و اهمیتش تو یه اتاق جدا و تنها بود...
#دریا
راستش خجالت می کشیدم برم ملاقات آقا داوود برای همین بهونه رسول رو گرفتم و گفتم میرم بهش خبر بدم ...
ولی...
بازم خجالت می کشم تنها برم...
پس چیکار کنم...
اومممم...
آها فاطمه...
زنگ میزنم به اون ...
بیاد باهم بریم...
آخ فاطمه آجی قربونت برم که بعضی از جاها انقدر خوب به کار میای...
توی همین افکار بودم که رسیدم دم در اتاق رسول ، یکم شیطنتم گل کرده بود برای همین در رو با شدت باز کردم که یه صدای مبهمی داد رفتم...
بدبخت سه متر پرید بالا...
از خنده قرمز شده بودم که رسول گفت:
#رسول
فکر مشغول داوود و دریا بود که در با شدت باز شد و یکی اومد داخل ...
از صدای ترسیده به بالا پریدم که سرم به طرز وجهی درد گرفت اما به روی خودم نیووردم...
وقتی دیدم دریا بوده که این کار مسخره رو کرده در حالی که نفس نفس می زدم گفتم:
خد..ا..لعن..تت..نک..نه..دری..ا..چر..ا..اینج..وری..می..کنی؟؟
درحالی که سعی داشت خنده اش رو جمع کنه گفت:
دریا: ببخشید می خواستم یکم بترسونمت...
من: موفق شدی...
خب حالا بگو ببینم چیکار داری؟؟
با لحنی که خنده داخلش موج میزد گفت:
دریا: بلند شو می خوام ببرمت یه جای خوب ...
من: کجا؟؟
دریا: یه جا خوب دیگه...
من: تا نگی کجا نمیام دنبالت...
دریا: حتی اگه قرار باشه بری پیش آقا داوود؟؟
با ذوق گفتم: داوود؟؟
دریا: آره...
من: خب زود باش و بیا کمکم کن تا بریم ...
زود باش...
دریا: کمکت کنم؟؟
من: آره دیگه...
دریا: میرم بگم ویلچر برات بیارن...
من: ویلچر؟؟
ویلچر چرا؟؟
دریا: انتظار نداری که دوباره بیام و اون وزن سنگینت رو دوشم بندازم؟؟
من: دریاااااا...
دریا: زود میام...
#دریا
رفتم و واسه رسول ویلچر گرفتم و به یکی از پرستار های مرد گفتم که بیاد کمک...
اومد رسول رو ویلچر گذاشت ...
بهش گفتم خودش رسول رو به اتاق آقا داوود ببره...
پرستار داشت رسول رو می برد که رسول گفت:
رسول: دریا مگه تو نمیای؟؟
من: نه زنگ می زنم به فاطمه و با اون میام...
رسول: باشه زود بیا...
من: چشم...
بعد رفتن رسول زنگ زدم فاطمه اولش گله کرد ولی بعد با یک چرب زبونی راضیش کردم که بیاد ...
#داوود
اهه...
ای کاش تو همون اتاق بودم حداقل صدای دستگاه هارو میشنیدم...
اینجا که هیچی اصلا...
اگه محمد بیاد بهش میگم امضا بدم مرخص بشم ...
من دو روز دیگه اینجا باشم دیوونه میشم...
به کمک تخت بلند شدم و خیلی آروم با دردی که مدام توی بدنم بالا پایین میشد خودمو به پنجره رسوندم ...
دلم واسه بیرون تنگ شده بود!
لبخندی رو لبم کش اومد که دستمو روی قلبم گذاشتم و آروم فشردم و زیر لب زمزمه کردم:
_ولی می ارزید به گلوله خوردنم!
فکر و خیالات تو ذهنم همش جولان میداد...
اما اینا همه واسه من ممنوع بود...
یه عطر ممنوعه...
یه چیزی که فقط رویا و تصورات منه!!
دوباره به تختم رفتم و ملافه رو کشیدم روی سرم و سعی کردم بخوابم که با باز شدن در و شنیدن صداهای آشنا بلند شدم...
با دیدن فرشید سعید گل از گلم شکفت که فرشید دیوونه هم اومد و بغلم کرد...
فرشید:چطوری دیوونه!!
چه عجب بیدار شدی خرس قطبی...
به خواب زمستونی رفته بودی؟!
با شنیدن حرفاش خنده ای سر دادم و گفتم: راحت باش حسابی تخریبم کن دارم برات ...
بزار از رو این تخت بلند بشم ،درستتون میکنم...
یکم گذشت که محمد وارد اتاق شد...
_داداشش!!!
_سلام قربونت بشم من!
خوبی؟
_اوم..
رفتی که بیای!
_ببخشید شرمندم کار داشتم اداره...
_دشمنت این چه حرفیه!
فرشید با قیافه های کج گفت:اییی عوقق!!داوود توکه اینجوری نبودی!!
بعد هم ادامه داد:
_سیلیم قیربینیت بیشیم...
ممد آقا به خدا این روحیه لوس و مامانی از شما به دوره...
نکن با دلمون این کارو آقا!!
من و محمد هاج و واج نگاهش میکردیم و برای دیوونه بازیاش میخندیدیم که سعید گفت:
_نمیدونم چرا ولی الان خیلی باهات موافقم ...
داوود عمویی پستونک بدم خدمتتون؟!
همه زدیم زیر خنده...
نگاهی به صورت محمد انداختم!
چقدر خنده هاش آرامبخش و قشنگ بود!!
چقدر قلب و روح من برای زنده موندن به این خنده ها نیاز داشت!
راستی رسول کو؟؟
ادامه دارد...
#اد_رمان_فاطمه
@Kafeh_Gandoo12😎
#کافه_گاندو 😎