eitaa logo
.کافـهـ‌‌گـانــدو‌|حامیــن .
1.8هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
. إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ...:)+ پاتوق‌مامورای‌امنیتی‌وقاری‌های‌آینده🕶🌿:/ "حبیبی‌کپی‌درشان‌شما‌نیست✔️" Me: @Nazi27_f چنل‌ناشناسمون: < @Nashenaas_Gando > چنل‌‌‌‌خافانمون: < @CafeYadgiry > ▓تبلیغات❌ حله؟🤝 .
مشاهده در ایتا
دانلود
از بیمارستان زدم بیرون تا برم خونه و یه سر به اونجا بزنم... تازه با عزیز از خرید برگشته بودیم... به اصرارش من نشستم و اون رفت چای بیاره... درصد حساسیتش خیلی روم بالا بود و من به حد عجیبی وابسته عزیز شده بودم... همینطور تو افکار خودم غرق بودم که سینی چای رو گذاشت و بشقاب شیرینی رو گذاشت رو میز و نشست کنارم ... از چشمام ذهنم رو میخوند ... خم شد و یه فنجون چای رو از تو سینی گرفت و به دستم داد ... _بخور دخترم خسته شدی فنجون رو ازش گرفتم و بوسیدمش لبخندی به روم زد و مشغول خوردن چایی شد... دهن باز کردم حرفی بزنم که در باز شد و سر محمد اومد داخل ... محمد: سلام علیکم مهمون نمیخواین؟ عزیز با دیدنش گل از گلش شکفت و بلند شد ... _سلام پسرم خسته نباشی دورت بگردم مهمون چیه صاحب خونه ای ... بیا تو ! بیا تو برات چایی بریزم خستگیت در بیاد مادر ... ناراضی نق زدم : _عه عزیز نو که اومد به بازار کهنه شدش دل آزار؟ به روم خندید و رفت تو آشپزخونه... محمد اومد داخل و در رو بست... محمد: خانم قشنگم چطوره؟ گونه هام گل انداخت ... به نوع و لحن حرف زدنش خندیدم ... اومد نشست کنارم و یه شیرینی گرفت و خورد ... محمد: میبینم که عروس مادر شوهر حسابی بهم میرسینا! من: بله دیگه آقایون خونه که نیستن مجبوریم خودمون هوای خودمون رو داشته باشیم... محمد: عطیه من واقعا شرمندتونم به خدا سرم خیلی شلوغه!!! من: باشه عه چرا قسم میخوری شوخی کردم من... خندید و به تکیه گاه مبل تکیه داد و چشماشو بست... بلند شدم و رفتم بالا تا همه چیو آماده کنم ... رفتم تو اتاق خودمون و... ادامه دارد...
رفتم تو اتاق خودمون و نشستم رو تخت. وقتی واکنش محمد رو تصور می‌کردم نمیتونستم نخندم... خیلی دلم میخواست این ثانیه ها زودتر طی بشه... دست بردم و از تو پلاستیک خرید ها عروسک ها و پستونک و شیشه شیر و وسایل دیگه ای خریده بودم رو در آوردم و روی تخت گذاشتم ... بلند شدم و رفتم از تو یخچال مینی کیکی که خریده بودم رو آوردم و گذاشتم بین عروسکا ... از داخل کیفم برگه آزمایش رو در آوردم و گذاشتم بغل یکی از خرسا ... روی کیک نوشته بود: 《سلام بابا محمد !》 یه نگاه به همه چی انداختم و رفتم بادکنک هارو آوردم و گذاشتم... این صحنه حتما باید ثبت میشد ... بازهم قیافه شوک زده و متعجب محمد برام مجسم شد و خندم گرفت ... ریسه چراغ هارو زدم به پریز برق و ریسه هارو بین عروسک ها مارپیچ رفتم ... دوربین رو تنظیم کردم و برق اتاق و خاموش کردم... رفتم بیرون و در اتاق و بستم ... رفتم توی آشپزخونه نشستم رو صندلی و شروع کردم به درست کردن سالاد... صدای باز و بسته شدن در اومد و من گوشامو تیز کردم ببینم چه اتفاقی قراره رخ بده... یکم گذشت چند دقیقه گذشت ولی صدایی نیومد ... بلند شدم رفتم توی پذیرایی که دیدم برق اتاق روشن ولی خونه تو سکوت کامله... آروم از کنار در نگاه کردم به داخل اتاق که دیدم یکی از عروسک هارو گرفته بغلش و برگه آزمایش به دستش... هی نگاهی به برگه آزمایش می‌کرد و دوباره نگاهشو بین عروسک ها تقسیم می‌کرد... ماتش برده بود و قدرت تکلم نداشت... خندیدم و در اتاق و باز کردم و رفتم داخل اتاق... نگاهی بهم انداخت و برگه آزمایش رو گرفت بالا... محمد: ا..این چ..چیه؟؟ سرمو انداختم پایین و لبخند رو لبام نشست... داغی گونه هام و میتونستم بفهمم... محمد: عطیه ..عطیه این... من.... من: مبارکتون باشه آقا محمد... محمد: !! من بابا شدم؟؟؟ بازهم خندیدم که اونم خندش گرفت... بلند شد و به سمتم اومد دستی به سرم کشید و گفت: _قربون شما و این کوچولو بشم من... عزیز میدونه؟ سر به زیر سر تکون دادم ... بوسه ای روی پیشونیم نشوند و گفت: _نمیدونی چقدر خوشحالم عطیه ... بازهم خندیدم و سرم پایین تر رفت... رفتم سمت دوربین و فیلم رو قطع کردم.... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
1نفر دیگه عضو شه مصاحبه مجید نوروزی(استاد رسول) رومیزارم♥️🫀
سه هفته گذشت ... توی این سه هفته چه اتفاقایی که نیوفتاد... رسول و آقا داوود چند روزیه که مرخص شدن و اون چند روز توی خونه استراحت کردن و قرار امروز بیان سایت ، وای اگه رسول بفهمه این مدت علی سر میزش بوده... اوه اوه گفتم داداش سعید و فرشید عاشق شدن؟؟ سعید عاشق رفیق جینگ من و خواهر فرشید یعنی فاطمه شده و فرشید هم عاشق خواهر سعید یعنی ستاره شده... ولی ستاره خیلی دختر خوبیه... خیلی به دل میشینه... یعنی اینجوری بگم که سلیقه های داداش سعید و فرشید توی زن گرفتن عالیه... قرار شده توی همین یکی دو هفته یه عقد ساده واسه شون گرفته بشه... آخ آخ امروز هم باید برم لباس و کادو واسه عقد بگیرم... حالا چی بگیرم؟؟ توی همین فکر ها بودم که صدا هایی از پایین اومد... واسه همین از اتاقم خارج شدم و از پله ها پایین رفتم ... آقا داوود و رسول اومده بودن... رفتم برای احوال پرسی... روبه روی هردو ایستادم و گفتم: سلام خوبید؟؟ خوش اومدید... داوود: سلام ممنون... رسول: سلام خواهری خوبی؟؟ من: مرسی خوبم... داشتم کار هام رو انجام می دادم که فاطمه اومد پیشم... من: به به عروس خانم خوبی؟؟ فاطمه: دریا مزه نه پرون ... آقا محمد تشکیل جلسه داده سریع بیا... من: واه واه چه بی حوصله ... باشه برو ... میام... دیشب خیلی خوب بود... همه فهمیدن بابا شدم... رومینا اومد... امروز هم قرار شد بیاد اینجا چون نیاز به کارمند خانم داشتم... واسه همینه که امروز تشکیل جلسه دادیم... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
بچه ها کم کم اومدن... وقتی همه اومدن شروع به صحبت کردن کردم... من: خب اول از همه سلام... همه: سلام... من: بچه ها همینطور که میدونید ما نیاز زه کارمند خانم داریم ... و الان یکی اینجاست که به تیم ما اضافه بشه... خانم حسینی لطفا وارد بشید... وقتی گفت خانم حسینی با تعجب سرم رو گرفتم بالا که با رومینا مواجه شدم... اون رومینا بود؟؟ رفیق چندین و چند ساله ی من؟؟ رفیق بی معرفت من؟؟ باهم چشم تو چشم شدیم ... مثل همیشه چشمام پر از اشک شد... چند دقیقه ای میشد که چشم هامون قفل هم بود که با صدای فاطمه هردو سمتش برگشتیم... فاطمه: رومینا خودتی؟؟ خودتی رفیق؟؟ رومینا: خودمم خودمم ... خودمم رفیق... فاطمه رفت بغل رومینا و بعد از یکی دو دقیقه بیرون اومد... رومینا بهم نگاه کرد و دست هاش رو باز کرد که برم و بغلش کنم... ولی من نمی خواستم برم بغلش... ازش دلخور بودم... واسه همین روم رو ازش برگردوندم و نگاهم رو به رو به رو دادم... ولی این بغض لعنتی داشت خفم می کرد... رومینا که فهمید من نمی رم بغلش خودش اومد و من توی آغوش کشید... دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه... و تیکه تیکه گفتم : من: خیلی بی معرفتی ... خیلی رفتی بدون هیچ زنگی؟؟ خیلی بدی... چرا توی این دو سال یه زنگ نزدی؟؟ حواب تلفن هم که نمیدی... (دوستان تیکه تیکه این حرف ها رو میزنه ولی برای اینکه شما راحت بخونین به این شکل نوشته شد) رومینا: می دونم بی معرفتم... به خدا نمی تونستم... نه می تونستم زنگ بزنم نه جواب تلفن بدم... ببخش رفیق باشه؟؟ من: اووم باشه ولی هنوز ازت دلخورم... داشتیم حرف می زدیم که با صدای آقا داوود به سمت بچه ها بر گشتیم... داوود: میشناسید همدیگر رو؟؟ من: بله رفیق بی معرفت خودمه... محمد: اگه گریه زاری هاتون تموم شد بشینید تا جلسه رو شروع کنیم... من و رومینا: ببخشید ... چشم ... بعد از اینکه بچه ها خودشون رو معرفی کردن رفتم سراغ پرونده تا یه توضیح مختصر بدم... ادامه دارد... @Kafeh_Gandoo12😎 😎
43.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ حماسی "نسل آرمانی" اثر جدید گروه نجم الثاقب تهران اسرائیل 😡 ما بزودی قدسُ پس ‌می‌گیریم ✌️👊 با تمام توان پخش کنید مسئله فلسطین خیلی مسئله مهمیه دمتون گرم دمتون گرم ❤️ @Kafeh_Gandoo12😎
چرا دهن اون آقا(چشم قشنگ)همیشه بازه تو عکسا؟؟؟؟😂😂😂😂 @Kafeh_Gandoo12😎