فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـ♡ـدایا
آسمان دل دوستانم را
پر از ستاره کن تا دلشان
از غم و غصه خالی شود
آرامش آسمان شب سهم قلبتون
و نور ستارهها روشنی بخش
تمام لحظههاتون🙏
✨شبتون ستاره بارون ✨
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
بارون بهم این باور رو میده
که زندگی هرچقدرم گاهی سراسر کثافت و زشتی بشه
یه درمونی داره
بالاخره
یه بارونی میاد که بشوره ببره سیاهی رو🌸🌧️
سلام امیدوارم که حالتون خوب باشه😊
میرم برای پارت های امشبمون
#فصل_چهارم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_سی_ونه
نویسنده:نعیمه اسلاملو
۷ سالش شده بود. هرچی از اونا اصرار از جلیل انکار تا اینکه میبینه حریفشون نمیشه. با اینکه از روبرو شدن با هوشنگ و سناتور نصیری خیلی میترسید، تصمیم میگیره از اون ده بره و برگرده تهرون. میگفت صبح زود که میرسه تهرون اول میره حموم. اون موقعها تو خیلی از خونهها حموم نبوده. بیشتر مردم میرفتن حموم عمومی و حموم نمره. خلاصه خستگی در میکنه و وسایلش رو میسپره به صاحب حموم، آمیز نصرالله. پرسیدم:آمیز دیگه چیه؟ همون آقا نصرالله؟
مامان تکههای خرد شده تره را داخل سبد پرت کرد و گفت: نخیر خانم دانشجو! آمیز فرق میکنه. اگر مردی مادرش سید باشه بهش میگن آقا میرزا. این آمیز نصرالله هم مادرش سید بوده.
کم نیاوردم و گفتم :آهان! از اون لحاظ؟
خانم جون نگاهم کرد و گفت :بله خانوم از همون لحاظ! بعد یک دسته نعنا گذاشت جلوی خودش و ادامه داد: خلاصه جلیل میره طرفهای خونه که چه عرض کنم قصر سناتور نصیری تا یه سر و گوشی آب بده که با خبر میشه اونا از اون خونه رفتن. هوشنگ هم که دائم الخمر بوده یک سال قبلش اونقدر زهرماری خورده بوده که میمیره. نصیری هم نمیدونم چه غلطی کرده بوده که مورد غضب اعلا حضرت گور به گوری قرار گرفته بوده و سمت سناتوری خلع شده بوده و تو یکی از ادارههای دولتی کار میکرده. آخه این سناتورها نماینده شاه بودند تو مجلس سنا. بیشترشون رو شاه خودش انتخاب میکرده. دنیا اینجوریه دیگه خدا، هرکی رو بخواد عزیز میکنه و هر کی رو هم بخواد ذلیل.
با صدای زنگ بلند شدم در را باز کنم. خودش بود، فضول معرکه. آقا فرزاد، تا اومد داخل خانه و دید همه دور هم هستیم فهمید که باید ادامه ماجرا باشد سریع گفت:ا، ماجراهای بدبختیسیماقاجونه؟! و رو به من گفت: بدبخت تیسیم یا خوشبخت تیسیم مسئله این است.
خانم جون رو کرد به فرزاد و گفت:ا، مادر! بدبخت چیه تو هی میگی؟ خدا نکنه کسی بدبخت باشه! خدا را شکر، همه خوشبختیم. آقا جونتونم بدبخت نبود و بعد با خنده آمیخته با شرم گفت :اگه بدبخت بود که یه گوهری مثل من گیرش نمیاومد!
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_چهارم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_چهل
نویسنده:نعیمه اسلاملو
فرزاد خطاب به مامان با لحن خیلی جدی گفت: مامان در باز کن داریم؟
مامان با تعجب گفت: واسه چی این وسط؟! باز از راه رسیدی میخوای بری سر وقت خوراکیها؟ بابا اینا رو خریدم یه وقت هادی میاد خونه خالی نباشه هرچی باشه داماده میاد مهمونی…
داشت سردرد دل مامان به دراز میکشید که فرزاد گفت :نه بابا من غلط بکنم! مامان گفت: لا اله الا الله! پس میخوای با در باز کن سبزی پاک کنی؟
فرزاد گفت :نه بابا! میخوام بدم خانوم جون واسه خودش نوشابه باز کنه که اینقدر آقا جون رو خوشبخت کرده.
خانم جون که منظور فرزاد رو نفهمیده بود گفت: نه مادر! نمیخوام نوشابه همش ضرره برای قندم هم بده.
خندم گرفت، فرزاد گفت: خانم جون، من نگفتم: بدبخت، بدبخت. گفتم بدبخت، خوشبخت.
خانم جون گفت: نگو! اصلاً بدبخت نگو! بدبخت چیه؟ بگو خوشبخت خوشبخت. فرزاد رو به من گفت: آره خوشبخت شی دخترم! پاشو برو یه چایی بیار بخورم تا ببینم خانم جون چی میگه. پوزخندی زدم و گفتم: حتماً! کار دیگهای نداری؟ خودش رفت داخل آشپزخانه و سریع با یک بشقاب پر از میوه و شیرینی برگشت تا هم دوپینگ کردن را از دست نداده باشد هم شنیدن ماجراهای خانم جون را.
به فرزاد گفتم: شنیدن داستان به شرط سبزی پاک کردنه. زود بیا مشغول شو ببینم! خانم جون که نگاه پرمهری به فرزاد داشت گفت: نه چیکارش داری بچه رو؟ خسته است. مگه دختره که بشینه سبزی پاک کنه؟
به چشمهای خانم جون نگاه کردم. محبتش به من در چشمهایش معلوم بود ولی دست خودش نبود انگار پسر دوستی با گوشت و خونش عجین شده بود!
خانم جون در حالی که میخندید گفت :خوب مادر کسی به تو میگه برو ماشین تعمیر کن؟ برو سر کار؟ برو خرید؟ سریع گفتم: بله شما مطمئن باشید من زودتر از فرزاد میرم سر کار. کل خرید خونه هم اگه لازم باشه خودم انجام میدم. فرزاد گفت: اولندش شما همین الانم سر کاری. بعد در حالی که سعی میکرد ادای
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
به بزرگی آرزویت نیندیش
به بزرگى کسى بیندیش
که میخواهد آرزویت رابرآورده کند...
سلام بچه ها😊
بریم برای پارت های امشب📖
#فصل_چهارم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_چهل_ویک
نویسنده:نعیمه اسلاملو
مردههایی مثل همسایهیمان ستارخان را در بیاورد گفت: دومندش، حق نداری بری خرید. چه معنی داره دختر بره با بقال و چقال حرف بزنه؟ ببینم رفتی خرید پاتو قلم میکنما. مامان که خشم و عصبانیت را در چشمهای من میدید به فرزاد گفت :شما خیلی بیخود میکنی! بعد با حالت چشم و سر به من فهماند که ولش کن و گفت :خب حالا بچهها یکی به دو بسه! بزارید ببینم خانم جون چی میگه.
خانم جون یک شاخه نعنا از لایه دست سبزی بیرون کشید و گفت: آره خلاصه این سناتور نصیری هم اونطوری از اوج عزت به حضیض ذلت میرسه و یک کارمند ساده دولتی میشه. جلیل هم خوشحال و شاد برمیگرده حموم وسایلش رو میگیره که بره ولی جایی نداشته که بره. هرچی فکر میکنه اون وقت شب کجا رو داره که بره چیزی به ذهنش نمیرسه. هی این پا و اون پا میکنه که آمیرز نصرالله انگار یه بوهایی میبره و میگه :پسرم! غریبی؟ این وقت شب جایی داری بری؟ جلیل بغضش میترکه و میشینه از سیر تا پیاز زندگیش رو واسه آمیرزا تعریف میکنه.
آمیرزا هم انگاری دلش میسوزه، اتفاقاً خیلی وقتم بوده که دنبال یه شاگرد میگشته به خاطر همین به جلیل اعتماد میکنه به کلیپ حموم رو میسپره بهش که هم شبها تو حموم بخوابه هم مواظب حموم باشه و صبحهای زود هم در حموم رو باز کنه. اینجوری خود آمیز نصرالله هم که سن و سالی ازش گذشته بود میتونسته یکم بیشتر استراحت کنه خدا بیامرز!
خانم جون به مامان نگاه کرد و گفت: مادرتون دیده بودش.
فرزاد که چند دقیقهای بود آمده بود پایه سبزیها و هر از گاهی چند تا تره خرد میکرد و پرت میکرد داخل سبد، به مامان گفت پس از قضا شما هم میرفتید همون حمومه؟! خانم جون با لبخند گفت: بله آخه از قضای روزگار آمیز نصرالله بابای خدا بیامرز من بوده.
من و فرزاد چند ثانیه با تعجب به هم نگاه کردیم که فرزاد خندهی شیطنت آمیزی تحویلم داد و برگشت سمت خانم جون و گفت :خوب بزارید از اینجا به بعدش رو من بگم. آره یه روز که خانم جون رفته بوده حموم چشمش به آقا جلیل میافته و یک دل نه صد دل عاشق آقا جون میشه.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
🔸مصرف «کندر» موجب افزایش هوش میشود!!
🔹کندر دارای مواد مغذی است که موجب تقویت حافظه و افزایش یادگیری میشود!
🔺اگر زنان باردار کندر بخورند ؛ فرزندان باهوشی خواهند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زندگی پنجرهای باز
🌿به دنیای وجود
🌸تا که این پنجره باز است
🌿جهانی با ماست...
🌸آسمان، نـور، خـدا، عشق
🌿سعـادت با مـاست
🌸فرصت بازی
🌿این پنجره را دریابیم ...
🌸 آخر هفته تون بخیرو نیکی
🌿 روزتون سرشاراز آرامش
سلام صبحتون بخیر🌷
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_چهارم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_چهل_ودو
نویسنده:نعیمه اسلاملو
خانم جون گفت :خبه خبه! بیخودی از خودت واسه من حرف در نیار! من از اون دخترا نبودم همه رو سر من قسم میخوردن.
با خودم فکر کردم اگه دختری عاشق بشه از اون دختراست؟! اما پسر عاشق بشه از اون پسرها نیست؟! مثلاً رویا از اون دخترها بود، ولی آقای الیاسی از اون پسرها نبود؟ ولی باز فکر کردم خوب البته مجید از همون اولش اومده بوده خواستگاری رویا و از اول بحث ازدواج وسط بوده اما الیاسی چی؟
یک دفعه با سقلمه ی مامان به خودم آمدم که میگفت: حواست کجاست؟ چرا ساقههای جعفری رو اونجور دراز دراز داری میریزی تو سبد؟
خانوم جون داشت ادامه ماجرا را تعریف میکرد: آقا جلیل چهار- پنج سال هم تو حموم بابای من کار کرده بود و به سن سی و یکی دو سالگی رسیده بود. بابام خدا بیامرز با جلیل در مورد اینکه باید ازدواج کنه خیلی صحبت میکرده ولی جلیل زیر بار نمیرفت. خلاصه بعد از چهار- پنج سال که دل جلیل یکم نرمتر شده بود یه روز که آمیرزا داشته باز در مورد ازدواج و اینکه اصلاً خوبیت نداره یه مرد عذب اقلی تو حموم کارکن صحبت میکرده، جلیل برمیگرده میگه آخه میرزا حالا گیریم من خواستم ازدواج کنم کی میاد دخترش رو بده به من یلا قبا؟
آمیرزا میگه: مگه چته؟ دلشونم بخواد جوون به این پاکی؟ اونجا انگاری جلیل روش باز میشه و میگه: آمیرزا خود شما باشید دخترت رو میدی؟
آمیرزا که یه حدسهایی زده بوده اولش جا میخوره چیزی نمیگه اما میره تو فکر. همین که اونجا چیزی نمیگه کم کم جلیل هم روش باز میشه و بالاخره یه چند ماه بعدش پیشنهاد خواستگاری از من رو با آمیرزا مطرح میکنه. خدا بیامرز بابامم از صادقی و صداقت جلیل خوشش میاد قبول میکنه. حالا اون موقع من چند سالم بود؟ فوقش پونز ده سال.
سریع گفتم :آره دیگه دلش واسه آقا جلیل سوخته بوده دختر پونزده سالش رو شوهر میده؟ گناه داره. آخه دختر پونزده ساله از زندگیت چی میفهمه؟
خانم جون گفت: اوه! کجای کاری دختر؟! اون موقعها خیلی از دخترا تو این سن و سال دو تا بچه هم داشتن معروف بود میگفتن :دختر که رسید به بیست باید به حالش گریست.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand