eitaa logo
کافه کتاب♡📚
70 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده:نعیمه اسلاملو اصلا میدونی به نظر من کار درست رو این فرشته میکنه، آدم به عمر بشینه کنج خونه، تا اخرعمرش بی شوهر بمونه،بهتر از اینه که این مردای بی شرف، آدم رو سر کار بذارن. میخوام صد سال نگن دوست دارم. دوست داشتن تو سرشون بخوره! تداعی سیگارش را در نعلبکی تکاند وگفت:اره جو عمت! حالا خماری، این حرفا را میزنی، پارسال که امید جونت بود،این وِرهارو نمیزدی، فردا هم که یه کرُه خر دیگه پیدا بشه بگه دوست دارم،زود نعشه میشی. مینا گفت اینو که راست گفتی بدبختی ما زن‌ها همینه زود خر می‌شیم با یه دوست دارم شنیدن عین تاپاله وا میدیم بعد سرش را بالا گرفت و به تدایی گفت حالا تو مثلاً توپ توپی دیگه اینو سحر بگه باز یه چیزی حداقل مطمئنی که اسمش تو شناسنامه طرف تو چی یادت رفته اون بار که با سعید به هم زدی چه حالی داشتی به مرداکه سهل به زمین و زمان هم فحش می‌دادی تداعی پک محکمی به سیگارش زد و گفت به کوری چشم حسودها حالا که توپ توپم هر وقت آرتین هم نارو زد می‌شینم پای ورورای شما زار می‌زنم مینا گفت بسه دیگه خون به دل دختر دایی ما کردین این همین جوری هم زیر بار شوهر کردن نمیره چه برسه که به این حرفا رو بشنوه سحر پوزخندی زد و گفت آخرش که چی تا کی می‌خواد بمونه برای دل ننش حالم داشت از بوی دود سیگارهایشان به هم می‌خورد اما رویم نمی‌شد چیزی بگویم که مینا به دادم رسید اون سیگارهای بی‌صاحاب بتونم خاموش کنین الان صدای مامان در میاد یه عالم باهاش صحبت کردم تا این قلیون‌ها رو آماده کنم برای شما تحفه‌ها زغالش طعم داره تا آن موقع فکر می‌کردم قلیان‌ها را برای دکور گذاشتند روی اپن مثلاً تریپ سنتی کار کردن نمی‌دانستم می‌خواهند قلیان بکشند تداعی از من پرسید تو چی یکی صاف صاف تو چشمات نگاه کنه بگه دوست دارم چیکار می‌کنی باورت نمی‌شه دلت قلی ولی نمیره یکم فکر کردم تا آن موقع هیچ پسری صاف در چشم‌هایم نگاه نکرده بود بگوید دوستت دارم حتی الیاسی واقعاً چرا یعنی تا آن موقع هیچ پسری من را دوست نداشت بهتر. https://eitaa.com/kafekatab
نویسنده:نعیمه اسلاملو مگر از دوست داشتن‌هایشان چه چیزی نصیب آدم می‌شود البته الیاسی که دوستم داشت اصلاً کی پسرها می‌آید صاف صاف به چشم‌های دخترها نگاه کنند و بگویند دوستت دارم خوب من هیچ وقت اجازه نداده بودم پسری راحت به چشم‌هایم نگاه کند که حالا بخواهد چیزی بگوید ولی اگر این اتفاق برایم می‌افتاد چه اگر الیاسی بیاید خیره به چشم‌هایم نگاه کند و بگوید که چقدر دوستت دارم باز هم می‌توانم آنقدر سخت و محکم در برابرش مقاومت کنم و سعی کنم رفتار جدی و عاقلانه‌ای از خودم نشان بدهم چرا من نمی‌خواستم راجع به علاقه بین خودم و الیاسی حتی فکر کنم چرا من به این چیزها اهمیت نمی‌دادم کار من درست بود یا آن دخترها شاید کار من درست بود نه کار آنها تدایی داشت نگاهم می‌کرد و منتظر جواب سوالش بود که مینا به دادم رسید و گفت بابا اون بچه مثبت اصلاً به پسرا محل نمی‌ذاره که بخوان بهش چیزی بگن تدایی نگهداری وزن ۱۰۰ کیلویی پی اش را به پشتی مبل سپرد سرش را عقب برد و در حالی که می‌خندید بلند گفت پس بگو پا نمیدی یه چیزی تو مایه‌های سگ محل سگ محلشون می‌کنی سارینا که داشت سیاهی ریمل‌های ریخته زیر چشمش رو با دستمال پاک می‌کرد گفت خوب می‌کنی هیچ کدومشون لایق محبت نیستن همشون دروغ میگن آشغال‌های هرزه سحر دستش رو روی میز کوبید و گفت بسه دیگه نکبت ناسلامتی دو ماه دیگه عروسیمونه‌ها حالا ببینم می‌تونی زندگیمون رو به هم بریزی احساس می‌کردم نفرتم از مردها دو برابر شده بود دیگر داشت از پدرم هم بدم می‌آمد احساس کردم حرف‌هایشان در مورد مردها بی‌راه نیست هرچه باشد همشان تجربه داشتند هرچند به نظرم همه ایشان مقصر بودند شاید مثل مهسای نشکده‌مان جلف بازی درآورده بودند پسرها هم بدشان نمی‌آمد سر کارشان بگذارند و استفاده ایشان را بکنند جالب بود که این همه نارو خورده بودند و هنوز هم به کارشان ادامه می‌دادند هنوز هم امید داشتند تداعی به عشق آرتین و مینا به سیامک شاید هم اصلاً امیدی نداشتند اما در ورطه‌ای افتاده بودند که مجبور بودند. https://eitaa.com/kafekatab
نویسنده:نعیمه اسلاملو یاد گوشیم افتادم خودش بود الیاسی باز پیام فرستاده بود میشه فقط بگید چرا جوابتون منفیه خواهش می‌کنم یکم بیشتر به این موضوع فکر کنید بیچاره بد موقع پیام فرستاده بود عصبانیتم زیادتر شد با خودم گفتم علت تصمیم‌های زندگی من چه ربطی به او دارد چرا فکر کرده باید برایش توضیح بدهم نمی‌دانستم با آن حال عصبانی چه جوابی به اوت بدهم که عاقلانه باشد بی‌جواب گذاشتن سوالش بهترین کار بود گوشی را کناری انداختم و سعی کردم ذهنم را از فکرش خالی کنم صدای قل قل و بوی دود قلیان می‌آمد اما هرچه بود از بوی گند سیگارهایشان بهتر بود خانم جون آرام و عصا زنان داشت با عمه از اتاق بیرون می‌آمد عمه گفت بفرمایید خانم چون دیدی گفتم بوی قلیونه مینا سریع تا قبل از اینکه خانم جون نزدیک بشه ته سیگارهایی را که در نرم کی بود برداشت و گذاشت زیر مبل خانم جون گفت آرام بدنش را روی مبل یک نفری رها کرد و گفت نکنه قلیون‌های امروزی بوی سیگار میده و با لبخند ملیحی به دخترها گفت نه به اون دکوپوزتون نه به این قلیون کشیدنتون تا بوده قلیون واسه مردای معتاد و پیرمردای علاف بوده تو قهوه خونه‌ها دسته قلیون را از دست سحر گرفت و گفت ای ما پیرزن‌های کپر که زده قدیمی هم هر از گاهی می‌کشیم و رو به تدایی که دسته قلیان دومی دستش بود گفت نکش مادر نکش شما جوونین فردا آبستن می‌شین زایمون دارین اینو واسه خودتون و بچه‌تون ضرر داره خدایی نکرده آسون می‌گیرین مادر با چند ظرف میوه از اتاق بیرون آمد و در حالی که به طرف آشپزخانه می‌رفت و رو به خانم جون گفت به به خانم جون رفتی قاطی جوونا خانم جون پشت چشمی نازک کرد و گفت وا چه حرفا مگه من چند سالمه چند وقت دیگه می‌خواد برام خواستگار بیاد می‌خوام با این دختر مخترع مشورت کنم که چی بگم سری قبل که نشد با نامزدم خوب گفتمان کنیم می‌خوام این بار خوب چشمامو باز کنم. https://eitaa.com/kafekatab
نویسنده:نعیمه اسلاملو همه از خنده غش کرده بودند سارینا و سحر که از شدت خنده چشمانشان پر از اشک شده بود و به من می‌گفتند چه مادربزرگ باحالی داری از خودت سرزنده‌تر است تداعی گفت آره فکر کنم اگه الان بهش بگیم بره عمل زیبایی کنه پوستش را بکشه و شکمش راساکشن کنه زود قبول کنه خانم جون که حرف ها ی آنها را شنیده بود گفت اره مادر بگو باید چیکار کنم تا دل خواستگارا رو ببرم همین ماکشن چیه مانکن می‌کنه صدای قاه قاه خنده دخترها آنقدر بلند بود که صدای زنگ آیفون را نشنیدن مینا رفت درو باز کند https://eitaa.com/kafekatab
یارم این گل خندان که سپردی به منش می‌سپارم به تو از دست حسود چمنش به بهانه استراحت به اتاق خودم رفتم بالشی گذاشتم و دراز کشیدم نمی‌دانم چرا بی‌اختیار قطره اشک از چشمم روی فرش افتاد باور نمی‌کردم در این فرصت اندک انقدر به شیرعلی وابسته شده باشم که اگر چند ساعت نباشد احساس خفگی کنم نمی‌دانم چرا گاهی دلم اینطوری می‌شد بشور می‌افتاد و بغض گلویم را می‌گرفت و تا حسابی گریه نمی‌کردم خالی نمی‌شدم یکی دو ساعتی در اتاق با خودم خلوت کردم و اشک ریختم گاهی با خدا حرف می‌زدم گاهی با خودم گاهی با دختر یا پسری که توی راه داشتم یکباره صدایش در حیاط پیچید همه دورش ریختند و من از حاشیه پرده نگاهش کردم برادرها و خواهرها مثل پروانه در اطرافش بودند تا عید مبارکی می‌کردند نگاهی به همه انداخت و گفت کو خانم ماه نازی به اتاق خودمان اشاره کرد و گفت همین حالا رفته استراحت کنه. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
با گوشه روسری اشکم را پاک کردم و بالش را برداشتم و گذاشتم روی رختخواب پیچ گوشه اتاق کمی خودم را مرتب کردم موهایم هر شاخه یک طرف رفته بود نگاهی در آینه کردم و مرتبشان کردم و رفتم جلو در اتاق ایستادم صدای پایش را شنیدم که به طرف اتاق می‌آمد قلبم داشت تند تند می‌زد نزدیک در اتاق رسید اسمم را صدا زد خانم ماه بیداری پرده را کنار زدم و سلام کردم جلوتر ایستاد و همینطور که کفشش را در می‌آورد گفت سلام خانم خودم عیدت مبارک گفتم عید شما هم مبارک آمد توی اتاق کیسه‌های خرید را گذاشت کنار درو به سوی من آمد پیشانی‌ام را بوسید و گفت صد سال به این سال ها انشالله همیشه سالم باشی و سایه پدر و مادرت روی سرت باشه من هم دستش را گرفتم و بوسیدم برای شما امسال مبارکی باشه گفت چند تا چی برات خریدم شاید به دردت بخوره اگه می‌خوای حاضر شو بریم یه سری به پدر و مادرت بزنیم انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش انقدر دم خودم احساس می‌کردم سرشار از انرژی هستم رفتم روسریم را جلو آینه درست کردم و چادرم را برداشتم و باهم راه افتادیم و رفتیم همه سه چهار روز عید بدید و بازدید گذشته بود و با اینکه حسابی سنگین شده بودم اما انگار نه انگار از اینکه فرصتی بود باشی ولی این طرف آن طرف بروم حسابی خوشحال بودم خیلی جاها هم خودش تنها می‌رفت به خانه فقرا سر می‌زد و برایشان عیدی به من چیزی نمی‌گفت از زبان این آن می‌شنیدم سحرگاه پنجم فروردین بود که با صدای خفیفی بلند شدم نگاه به کنار دستم کردم دیدم شیرعلی نیست در اتاق نبود ترسیدم صدایش بزنم بقیه بی‌خواب شود. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
به سختی خودم را کشیدم جلوی در در را باز کردم دیدم گوشه‌ای از حیاط سجاد پهن کرده و دارد گریه می‌کند تعجب کردم نمی‌دانستم برای چه گریه می‌کند فکر کردم صبح شده دارد نماز صبح می‌خواند اما دیدم سجده‌اش خیلی طولانی‌تر از معمول است بلند شدم بروم سمتش که یکباره درد عجیبی توی کمرم افتاد با صدای ناله‌ام شیرعلی متوجه من شد عبایش را روی سجاده انداخت و به سمت من دوید گفت خانما چی شده چی می‌خوای گفتم آی دلم آی گفت چی شده نکنه وقتی زایمانته گفتم نه نه خواستم بیام پیش تو گفت پیش من چرا گفتم آی آی خدا آی کمرم به حرف من توجه نکرد و دوید در اتاق مادرشو بیدارش کرد مادر شوهرم دوید توی حیاط گفت یا فاطمه زهرا چت شده مادر کجا درد می‌کنه گفتم کمرم دلم پام همه جام درد می‌کنه نگاهی به شیرعلی کرد و گفت بغلش کن بزارش روی رختخواب شیرعلی مرا بغل کرد آورد روی رختخواب خواباند و گفت میرم سراغ زن دایی چند دقیقه‌ای طول نکشید که مادرم و بعد زن میرزا عبدالله آمدند مادر شوهرم وسایلی را که از قبل آماده کرده بود بالای سرم گذاشت تو قرآن می‌خواند و مادرم صلوات می‌فرستاد و به شاه چراغ متوسل شده بود زن‌های دیگر هم کم کم آمدند اما آنقدر حالم بد بود که نمی‌فهمیدم کی به کیست یکی از زن‌ها تکه پارچه‌ای را در دهانم کرد و گفت گاز بزن تا دردت ساکت بشه مرگ را روبروی خود می‌دیدم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
چند ساعت گذشت و درد امانم را برید دیگر احساس می‌کردم حتی توان جیغ زدن و درد کشیدن هم ندارم فقط از خدا خواستم مرا ببخشد و بچه‌ام سالم باشد فریاد بلندی از ته دل زدم و فکر کردم خانه لرزید دیگر چیزی نفهمیدم چند دقیقه بعد چشمم رو باز کردم مادرم کنار سرم اشک می‌ریخت قنداقه سفیدی روی دست مادر شوهرم بود چشمم را به راحتی نمی‌توانستم باز کنم از دمای هوا و روشنی اتاق فهمیدم صبح شده است چشمم را یک بار باز و بسته کردم مادر شوهرم لبخندی زد و گفت قدم نو رسیده مبارک دختر سالم و خوشگل مثل خودت دستم را دراز کردم که بغلش کنم اما دستم بی‌اختیار پایین افتاد مادرم بچه را بغل کرد و کنار دستم گذاشت با دستم آرام قنداقه را کنار زدم انگار پاره‌ای از ماه را وسط تکه ابر سفید گذاشته باشد مثل ماه می‌درخشید نور از تمام صورتش تلو داشت بی‌اختیار اشک ریختن نفس عمیقی کشیدم و دوباره نگاهش کردم همه دردها فراموشم شد دستم را آرام آرام تکان دادم و سمت صورتش بردم گرم و نرم بود و بوی دلنوازی داشت انگار فرشته‌ای از بهشت آمده باشد و در آخرین لحظه‌ها چشمش را بسته تا با بقیه فرشته‌ها خداحافظی کند و به آنها قول بدهد همینطور که پاک و فرشته وار به دنیا آمده است روزی پاک و فرشته وار به آسمان برگردد معصومیت در خانه موج می‌زد چشم‌هایش را بسته بود انگار داشت با خدایش حرف می‌زد و از لحظه‌های اول ورود به دنیا می‌گفت سکوت کردم نمی‌خواستم خلوت خدا با فرشته کوچکش را به هم بزنم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
باز غمی که خاطر ما خسته کرده بود عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت هر کار کردم توی بغلم نخوابید گذاشتمش توی گهواره و بند گهواره را گرفتم و شروع به تکان دادن کردم کلی شیر مانده بود که باید می‌جوشاندم وگرنه خراب می‌شد از وقتی مرضیه به دنیا آمد کارهایم ۱۰۰ برابر شده بود کار خانه رسیدن به گاوها دوشیدن شیر درست کردن ماست نگه داشتن بچه شستن کهنه‌های مرضیه و هزار کار خرد و ریز دیگر مادرم هم حامله بود و دائم بهش سر می‌زدم و مراقبش بودم کارهای مادرم هم بین خودش و منو نرگس تقسیم شده بود هرچه لالایی بلد بودم خواندم تا بالاخره خوابش برد خدا را شکر نازی آمد کمکم مدت کمی بود با جواد ازدواج کرده بود و ارتباط خوبی با هم داشتیم تا دیگه شیر را دید با تعجب گفت چرا این شیرها رو نفروخته حالا همش خراب میشه گفتم نمیشه نازی خانم گفت این ظرف قلم تومن شیر توشه چطور خراب نمی‌شه خب پس از صبح که میره بیرون چیکار می‌کنه اگه اینطوری باشه شما باید از گرسنگی بمیرید ولی تازه خرج مادر و پدرشم میده 🌱https://eitaa.com/kafekatab
لبخندی زدم و به صورت مبهوتش نگاه کردم و گفتم تو تازه از راه رسیدی نو عروسی یکم که توی این خانواده زندگی کنی چیزهای عجیب زیاد می‌بینی شیرعلی از صبح این ظرف‌های شیر رو می‌بنده پشت دوچرخه و میره جلوی پادگان زرهی و این شیرها رو می‌فروشه به ارتشی‌ها همه خونه‌ها شیر می‌خرند باز هم زیاد میاد پولمون هم هیچ وقت کم نمی‌شه خرج بقیه رو هم میده به خواهرا و برادراشم می‌رسه چند هنگام دیگر در آتش انداختم تا شیر زودتر بجوشد به جاری هم اشاره کردم این هم بقیه شیرک ماست می‌کنم و فردا دوباره می‌فروشش نازی همینطور با چشم‌های گرد و متعجب نگاهی به من کرد و نگاهی به دیگ بعد گفت من شنیده بودم دست شیرعلی یه برکت خداداد داره ولی نمی‌دونستم اینجوریه توی این چند ماهی که زن جواد شدم تازه می‌فهمم چی میگن شیرعلی رفتاری که با جواد داره انگار نه انگار که برادر ناتنی هستند جواد هم اسم شیرعلی از زبانش نمی‌افته همه دهنشون وا مونده از تعجب که چطور دو تا برادر ناتنی می‌تونن انقدر به هم نزدیک باشن گفتم آدم وقتی خدا رو در نظر بگیره تنی و ناتنی فرق نمی‌کنه گفت آره والله کمی به صحبت گذراندیم که مادر شوهرم هم توی حیات آمد و خوش و بشی با ما کرد و بعد با لحنی گرم و مهربانی گفت دیشب خواب دیدم مادرت زاییده پسر آورده توی خواب صداش می‌زنن صادق خدا گفتم وای خیره انشالله شما سیده هستی زبونت خیره انشالله نازی هم لبخندی زد و گفت انشالله گفت حالا برو چادرت رو سرت کن یه سری به مادرت بزن و بیا اگه کاری چیزی داره براش انجام بده یکم دلم به شور افتاده. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
این حرف را که زد دلم یکباره یک جوری شد بی‌معطلی چادرم را برداشتم راه افتادم مادرم خیلی اوضاع و احوال خوبی نداشت روزهای آخر بارداریش بود بعد از چند سال دوباره حامله شده بود خیلی می‌ترسیدیم که خدای نکرده این بار هم داغی بر دل مادر بیفتد خیلی نذر و نیاز کرده بودیم هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شدم اول به این فکر می‌کردم که مادرم و کوچولیش در چه وضعی هستند پدرم نذر کرده بود که اگر بچه‌اش سالم باشه برن پابوس امام رضا و حلقه غلام یا آقا را به گوشش بندازن مادرم نذر کرده بود تا ۷ سال آش سر هر ماه بپزه خلاصه هر کس به نوعی این نوزاد در راه امید بسته بود فاصله خانه پدرم با مایه کوچه بیشتر نبود خیلی سریع رسیدم دایی و زن دایی هم با مادرم زندگی می‌کردند نرگس توی حیاط نشسته بود و کمی رنگ پریده بود ترسیدم گفتم حتماً اتفاقی برای کسی افتاده با ترس و وحشت سراغش رفتم و پرسیدم چی شده مادر حالش خوبه گفت خوبه ولی گفتم ولی چی گفت نمی‌دونم از صبح درد داره بی‌حال افتاده دویدم رفتم توی اتاق زندای کنار مادر نشسته بود سلام و احوالپرسی کردم و از حال مادرم پرسیدم همه نگران بودند گفتم خوب شاید وقت دنیا آمدن بچه باشه بفرستین دنبال قابله مادرم همینطور که گوشه اتاق نشسته و با دستمالی سرشو بسته بود گفت نه مادر خبری نیست 🌱https://eitaa.com/kafekatab
گفتم از کجا می‌دونی گفت دردش مثل همیشه نیست اما هر لحظه می‌دیدم رنگ مادرم سفیدتر می‌شود و و ضعفش شدیدتر کم کم صدای ناله‌ها بیشتر شد هر کار می‌کرد نمی‌توانست بنشیند یا از جایش بلند شود مطمئن بودم قرار است اتفاقی بیاید زن دایی رفت دنبال قابله اما نه خبری از زایمان بود نه درد مادر ساکن می‌شد همینطور اشک می‌ریختم و ائمه را صدا می‌زدم دل توی دلم نبود ظرف آب گرم و پارچه تمیز و قیچی و چند وسیله را آوردم دادم دست قابل اشک و ناله مادرم امانم را بریده بود نمی‌دونستم باید چیکار کنم فکری به ذهنم رسید تنها زنی که در کوشک قرآن بلد بود بخواند مادر شوهرم بود که از سادات معتمد بود هر زنی سر زایمان ترتیب جانش می‌افتاد می‌آمد دنبال مادر شوهرم که برود بالای سرش سوره مریم بخواند نرگس را صدا زدم و گفتم برود دنبال مادر شوهرم طولی نکشید که چند زن فامیل و مادر شوهرم آمدند مادر شوهرم وقتی مرا در آن وضع گریه و ناراحتی دید گفت تو چرا ناراحتی من که به تو گفتم چه خوابی دیدم انشالله یه برادر تو راه داری گریه نکن خوبیت نداره مادر شوهرم قرآن رو باز کرد تا شروع به خواندن سوره مریم کرد وسطای سوره بود که داد و فریاد مادرم بالا رفت بین صوت قرآن و داد و فریاد مادر و صدای دعا کردن زن‌ها یکباره صدای ناز گریه کودکانه‌ای بلند شد یکی از زن‌ها بچچه را گرفت برای شستن که دوباره صدای فریاد مادرم اوج گرفت وحشت تمام وجودم را فرا گرفت نکند قرار است برای مادر اتفاق بدی بیفتد قابله گفت یکی دیگه هم داره به دنیا میاد دوقلو داره پارچه و وسایل آماده کنید هر کدام از آنها کاری می‌کرد و کمکی می‌داد مادر شوهرم با همان چهره نورانی و صوت زیبا با آرامش کامل سوره مریم می‌خواند تمام شد دوباره سوره را از اول شروع کرد این بار به نیت نوزاد دوم من توی دلم صلوات می‌فرستادم صدای فریاد مادرم بلند شد و پشت سرش صدای نوزاد دیگری توی دست قابله بالا رفت همه نگاهش می‌کردند نگاهی به مادرم انداختم نگاهی به برادرم که گویی پاره نور بود و نگاهی به مادر شوهرم که رسیده بود به این آیه و السلام الا یوم ولدت و یوم اموت حیا. 🌱https://eitaa.com/kafekatab