eitaa logo
کافه کتاب♡📚
63 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها دستم را روی صورتش گذاشتم و با سر انگشتم اشک هایش را پاک کردم گفتم گریه نکن عزیز دلم هر چی خدا بخواد همون میشه شما هنوز خیلی جوونین انشا الله باز بچه دار می شین فرصت برای مادر و پدر شدن زیاده بغضش شکست همین طور که روی رختخواب دراز کشیده بود به من چشم دوخت و گفت به عمار چی بگم خیلی خوشحال بود که قراره پدر بشه گفتم اون هم مثل تو چند روزی ناراحته و بعد تقدیر الهی رو می پذیره من هم یه بار بچه از دست دادم تو که سقط کردی من بچه نه ماهه رو به دنیا آوردم ولی خب قسمتش به دنیا نبود در هر حال باید خدا را شکر کرد خاله جون به خاطر هر اتفاقی که می افته الان هم برات سوپ قوی پختم بخور که یکم جون بگیریم به این چیزا هم فکر نکن که خدا رو خوش نمیاد گفت نمی دونم چرا این طوری شد خیلی ناراحتم گفتم ناراحت نباش عوضش عمار فوق لیسانس قبول شده! خدا اگه چیزی را می گیرد یک چیزی هم می دهد ... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
لبخندی زد و آرام شد بعد به کتابی که کنار دست من بود نگاه کرد و گفت خاله چی می خونی از دیشب تا حالا گفتم یک کتاب راجع به زندگی حاجی چاپ کردن گفت جالبه؟ گفتم دستشون درد نکنه ولی حاجی کجا و این کتاب کجا گفت خاله گفتم بله عزیزم گفت چه حسی داره شوهر آدم انقدر معروف باشه که همه توی شیراز بشناسنش و دربارش کتاب بنویسند و فیلم بسازند گفتم نمی دونم شاید بیشتر حس مسئولیت ظرف سوپ را جلو آوردم و قاشق قاشق در دهان فاطمه گذاشتم پرسید خاله گفتم جونم گفت خاله خیلی دوسش داری نه ؟ گفتم شوهرم بوده گفت نه برای شما فرق می کند گفتم چه فرقی گفت آخه بعد این همه سال هنوز صدای زنگ گوشتون صدای حاجیه و هنوز هر پنجشنبه میرین سراغش هنوز هم همه کار به خاطر حاجی و داداشش می کنین خیلی معلومه که عاشق واقعی هستین وگرنه بالاخره با این همه خواستگار و زیبایی که شما داشتین ازدواج می کردین! 🌱https://eitaa.com/kafekatab
مامان بزرگ می گفت خواستگارها می رفتن پیش بابابزرگ گریه می کردن ولی شما قبول نمی کردین خواستم از جواب دادن طفره بروم گفتم خاله جون هر که حاجی رو دیده عاشقش چه مرد چه زن گفت که بله ولی آخه من هر چی اطرافم نگاه می کنم زنی مثل شما نمی بینم حاجی چطوری بود گفتم حاجی عاشق بود هر که عاشق واقعی باشه هزار تا عاشق هم پیدا می کنه حاجی دروغ نمی گفت ریا نمی کرد از خود گذشته بود دنبال دنیا نبود گفت خاله جون معلومه دلت خیلی براش تنگ شده آهی کشیدم ظرف سوپ را زمین گذاشتم و گفتم بقیه اش را بخور من باید یه سر برم سپاه فجر برمی گردم گفت برا آرامگاه؟ گفتم آره گفت مگه بنیاد شهید و اینا کمک نکردن گفتم نه فعلا تا حالا ده جا رفتم هیچ کس کمک نمی کنه آخرین امیدم سپاه فجره خداحافظی کردم و در راه به حرف های فاطمه درباره عشق فکر می کردم نمی دانستم. واقعا نمی توانستم بفهمم چرا عشق من به حاجی برای این بچه ها عجیب است وارد محوطه سپاه فجر شدم خیلی خسته بودم گرمای هوا حسابی صورتم را قرمز کرده بود دلم یک لیوان آب سرد می خواست به سردر سپاه که نگاه کردم یاد روزهایی افتادم که هنوز برادران هم رزم حاجی جوان بودند توان جسمی شان زیاد بود و انگیزه های فراوان داشتند دائم به ما سر می زدند و از حالمان خبر می گرفتند نمی دانم این روزها کارشان بیشتر شده یا ارادتشان کمتر... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
ورودی سپاه یک سرباز ایستاده بود که با دست به من اشاره کرد از ورودی خواهران وارد شوم دو خواهر نشسته بودند و یک دفتر ثبت جلوی آن بود حجابشان با حجاب مردم کوچه و خیابان خیلی فرق داشت گوشی موبایل مرا گرفت پشت سرم خواهر دیگری هم وارد شد مرا که دید شروع به احوال پرسی کرد اما هرچه فکر کردم نشناختمش دختر جوانی که مسئول بازرسی بود رو به من کرد و گفت باکه کار داری لبخندی زدم و گفتم با فرمانده با تعجب نگاه کرد و گفت کی فرمانده کل سپاه استان؟ گفتم بله گفت وقت قبلی داری گفتم نه گفت نمی شه خواهر ایشون سرشون خیلی شلوغه کارتون چیه گفتم من زیاد وقتشون رو نمی گیرم اگه میشه گفت خانوم ایشون که بیکار نیست اگه قرار باشه هرکی از راه برسه بره پیش فرماندهی بیکار که نیستن ناراحت شدم از این همه دوندگی برای کاری که برای هیچ کس مهم نبود خسته شده بودم با دلخوری گفتم راست می گ خواهر شوهر من بیکار بود... گفت شوهرت کیه منظورت چیه یک باره خواهری که نمی شناختمش گفت خواهر ایشون رو نمی شناس ایشون همسر حاج شیرعلی سلطانی سردار بیشتر فتح المبین هستند حرف این خواهر باعث شد خواهری که مسئول کنترل بود با دفتر تماس بگیرد سردار وقتی فهمید من هستم دستور داد همکاری کنند و مرا بفرستند بالا. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
از سربالایی سپاه نفس نفس زنان بالا رفتم زبانم از تشنگی خشکیده بود سراغ دفتر سردار را گرفتم رفتم و درباره بازسازی مقبره حاجی صحبت کردم متاسفانه جوابی را که باید نگرفتم خسته و ناامید به دنبال راهی برای این موضوع از سپاه بیرون زدم آخرین امیدم برای بازسازی سپاه بود اما در راه به روزهایی فکر می کردم که حاجی تازه به سپاه پیوسته بود نه حقوق داشت و نه درآمدی اما شبانه روز کار می کرد از نظرش سپاه جای مقدسی بود من نباید با خواهری که در حال انجام وظیفه بود آنجور حرف می زدم که ناراحت و شرمنده شود برگشتم تا مرا دید تعجب کرد و گفت چی شد خواهر کارت انجام شد جلو آمدم دستش را گرفتم علی رغم اکراه پشت دستش را بوسیدم و گفتم خواهر کار سپاه کار مقدسیه شما این جا مراجعه کننده زیاد دارین اگه اعصابتون خورد بشه و بدرفتاری با کسی بکنین مقصر منم که اعصابتون رو خورد کردم تورو خدا حلال کنین و از من ناراحت نباشین بنده خدا تا چند ثانیه نمی دانست چه بگوید بعد گفت ما رو شرمنده می کنین حاج خانم ببخش که شما رو نشناختم از دلش درآوردم و بعد از سپاه بیرون آمدم آن بنده خدا تقصیری نداشت به قول خودش نشناخته بود. 🌱https://eitaa.com/kafekatab