#فصل_هفدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_ونود_وشش
باید دوباره گره میزدم دلم را با خالق عشق با معشوق واقعی خدایا خودت شاهد باش که همه وجودم او را طلب میکند و من همش را برمیدارم و میروم از این مهلکه چون نمیخواهم به راه غلط دنبال دلم بروم و نمیروم بمانم حواسم پی مرد نامحرمی میرود که تو نمیپسندی میخواهم خودم را از هوس و گناه دور کنم میخواهم برایت خوب بندگی کنم تو چه خوب خدایی هستی هوای دلم را داشته باش دنبال راه فراری بودم که خانم افتخاری رفت به طرف آشپزخانه تا چیزی بیاورد من هم آرام بدون اینکه مریم و رویا متوجه بشود رفتم لباسها و کیفم را برداشتم و رفتم داخل آشپزخانه و به خانم افتخاری گفتم اگه اجازه بدین من میخوام برم با تعجب نگاهم کرد و گفت کجا گفتم کار دارم گفت تازه میخواستم بگم زنگ بزن ببین چرا فرزانه دیر کرد دریوش میخواد خاطره تعریف کنه برامون وای فرزانه رو پاک فراموش کرده بودم حتماً خیلی دلخور میشد اما بهتر که نیامد خودم هم باید بروم فرزانه اینجا بود رفتم سختتر بود با چهرهای مصمم به خانم افتخاری گفتم انشالله یه وقت دیگه با اجازتون
آمدم بروم طرف درک خانم افتخاری مچ دستم را گرفت و گفت اجازه بیاجازه این دفعه نمیخواد بری دقیقاً معنی کلمه این دفعه را که گفت نفهمیدم شاید فهمیده بودن دفعه که واحدهای درسیم را حذف کردم با این دفعه که میخواهم بروم یک انگیزه مشترک دارم بغض حنجره ام را فشرده حمله اشک به چشمانم را احساس کردم نگاه التماس آمیزی کردم و گفتم خواهش میکنم اجازه بدین برم مشم را رها کرد و چادرم را از روی سرم برداشت و در حالی که به طرف میز کابینت میرفت تا گوشیاش را بردارد پرسید گفتی شماره فرزانه چند بود دستهایم میلرزید و لبه چادرم را گرفته بودم تا آن را از من نگیرد مستسل گفتم خانم افتخاری من باید برم برای چند ثانیه ملتمسانه در چشمهایش نگاه کردم اما او رفتارش خیلی قاطعانه و شاید هم آمرانه بود
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_پنجاه_ویک
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_ونود_وشش
لبخندی زد و آرام شد بعد به کتابی که کنار دست من بود نگاه کرد و
گفت خاله چی می خونی از دیشب تا حالا
گفتم یک کتاب راجع به زندگی حاجی چاپ کردن
گفت جالبه؟
گفتم دستشون درد نکنه ولی حاجی کجا و این کتاب کجا
گفت خاله
گفتم بله عزیزم
گفت چه حسی داره شوهر آدم انقدر معروف باشه که همه توی شیراز بشناسنش و دربارش کتاب بنویسند و فیلم بسازند
گفتم نمی دونم شاید بیشتر حس مسئولیت
ظرف سوپ را جلو آوردم و قاشق قاشق در دهان فاطمه گذاشتم
پرسید خاله
گفتم جونم
گفت خاله خیلی دوسش داری نه ؟
گفتم شوهرم بوده
گفت نه برای شما فرق می کند
گفتم چه فرقی گفت آخه بعد این همه سال هنوز صدای زنگ گوشتون صدای حاجیه و هنوز هر پنجشنبه میرین سراغش هنوز هم همه کار به خاطر حاجی و داداشش می کنین خیلی معلومه که عاشق واقعی هستین وگرنه بالاخره با این همه خواستگار و زیبایی که شما داشتین ازدواج می کردین!
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab