eitaa logo
کافه کتاب♡📚
89 دنبال‌کننده
102 عکس
126 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
که خانم افتخاری با یک خانم تقریباً همسن و سال خودش آمد داخل آشپزخانه و او را معرفی کرد گفت ایشون پریوشه همسر برادرم علی خیلی ذوق کردم چند وقتی بود که وعده داده بود ما را پیش پریوش خانم ببرد تا خاطراتش را برای من تعریف کند مشتاقانه را انجام دادیم و با خوشحالی به سمت حال رفتیم خانم افتخاری با مادرش و پریش خانم و یک خانم دیگر داخل حال منتظرمان بودند جلوتر رفتی و سلام و علیک کردیم اما نگاهم که به چهره آن خانم افتاد ماتم برد برای چند ثانیه همانطور فقط به او نگاه کردم او را قبلاً دیده بودم خانم افتخاری گفت ایشون رو هم که می‌شناسین فهیمه خانم مادر آقای علوی با شنیدن اسم آقای علوی دلم ریخت صورتم تا بزرگ شد دست و پایم را گم کردم نمی‌دانستم باید چیکار کنم نشستم ولی انگار هیچ صدایی نمی‌شنیدم انگار باز دلم می‌خواست سرکش شود داشت به جانم چنگ می‌انداخت که بمان دل بده دلدادگی شیرین است دلبری کن شاید همین جا دل مادرش را به دست آوری به جانم افتاده بود که داشت قلبم را از جا می‌کند اما من با خودم قرار گذاشته بودم که هر چیزی را که یادآور امیرحسین علوی باشد از خودم دور کنم ترک این وابستگی عاطفی جز با دوری و فراموشی ممکن نبود خدایا چه کار باید می‌کردم مدت‌ها بود که منتظر بودیم فرصتی پیش بیاید تا پریوش خانم را ببینیم اما حالا به چه بهانه‌ای می‌شدن جلو ترک کنم چند دقیقه‌ای نشستم بدون اینکه حواسم به حرف‌هایشان باشد داشتم دنبال راه و بهانه‌ای می‌گشتم تا فرار کنم از جایی که باز دلم هوایی می‌کرد هوای عشق پسری که مادرش اونجا بود دلم می‌رود ز دستم از یک طرف می‌ترسیدم بمانم دوباره دلم برود از دستم دوباره بی‌قراری دوباره دلشوره و ناآرامی از طرف دیگر به خودم دلداری می‌دادم که می‌مانم ولی با دلم کنار می‌آیم که یاد او نیفتم که حواسم پرت نشود اما نمی‌شد این عشق و دلبستگی ممکن بود دوباره منو با خود ببرد می‌ترسیدم من یوسف پیامبر نبودم که یوسف هم در برابر وسواس فرار کرد چه خانم افتخاری با یک خانم تقریباً همسن و سال خودش آمد داخل آشپزخانه و او را معرفی کرد گفت ایشون پریوشه همسر برادرم علی خیلی ذوق کردم چند وقتی بود که وعده داده بود ما را پیش پریوش خانم ببرد تا خاطراتش را برای من تعریف کند مشتاقانه را انجام دادیم و با خوشحالی به سمت حال رفتیم خانم افتخاری با مادرش و پریش خانم و یک خانم دیگر داخل حال منتظرمان بودند جلوتر رفتی و سلام و علیک کردیم اما نگاهم که به چهره آن خانم افتاد ماتم برد برای چند ثانیه همانطور فقط به او نگاه کردم او را قبلاً دیده بودم خانم افتخاری گفت ایشون رو هم که می‌شناسین فهیمه خانم مادر آقای علوی با شنیدن اسم آقای علوی دلم ریخت صورتم تا بزرگ شد دست و پایم را گم کردم نمی‌دانستم باید چیکار کنم نشستم ولی انگار هیچ صدایی نمی‌شنیدم انگار باز دلم می‌خواست سرکش شود داشت به جانم چنگ می‌انداخت که بمان دل بده دلدادگی شیرین است دلبری کن شاید همین جا دل مادرش را به دست آوری به جانم افتاده بود که داشت قلبم را از جا می‌کند اما من با خودم قرار گذاشته بودم که هر چیزی را که یادآور امیرحسین علوی باشد از خودم دور کنم ترک این وابستگی عاطفی جز با دوری و فراموشی ممکن نبود خدایا چه کار باید می‌کردم مدت‌ها بود که منتظر بودیم فرصتی پیش بیاید تا پریوش خانم را ببینیم اما حالا به چه بهانه‌ای می‌شدن جلو ترک کنم چند دقیقه‌ای نشستم بدون اینکه حواسم به حرف‌هایشان باشد داشتم دنبال راه و بهانه‌ای می‌گشتم تا فرار کنم از جایی که باز دلم هوایی می‌کرد هوای عشق پسری که مادرش اونجا بود دلم می‌رود ز دستم از یک طرف می‌ترسیدم بمانم دوباره دلم برود از دستم دوباره بی‌قراری دوباره دلشوره و ناآرامی از طرف دیگر به خودم دلداری می‌دادم که می‌مانم ولی با دلم کنار می‌آیم که یاد او نیفتم که حواسم پرت نشود اما نمی‌شد این عشق و دلبستگی ممکن بود دوباره منو با خود ببرد می‌ترسیدم من یوسف پیامبر نبودم که یوسف هم در برابر وسواس فرار کرد. https://eitaa.com/kafekatab
حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها دستم را روی صورتش گذاشتم و با سر انگشتم اشک هایش را پاک کردم گفتم گریه نکن عزیز دلم هر چی خدا بخواد همون میشه شما هنوز خیلی جوونین انشا الله باز بچه دار می شین فرصت برای مادر و پدر شدن زیاده بغضش شکست همین طور که روی رختخواب دراز کشیده بود به من چشم دوخت و گفت به عمار چی بگم خیلی خوشحال بود که قراره پدر بشه گفتم اون هم مثل تو چند روزی ناراحته و بعد تقدیر الهی رو می پذیره من هم یه بار بچه از دست دادم تو که سقط کردی من بچه نه ماهه رو به دنیا آوردم ولی خب قسمتش به دنیا نبود در هر حال باید خدا را شکر کرد خاله جون به خاطر هر اتفاقی که می افته الان هم برات سوپ قوی پختم بخور که یکم جون بگیریم به این چیزا هم فکر نکن که خدا رو خوش نمیاد گفت نمی دونم چرا این طوری شد خیلی ناراحتم گفتم ناراحت نباش عوضش عمار فوق لیسانس قبول شده! خدا اگه چیزی را می گیرد یک چیزی هم می دهد ... 🌱https://eitaa.com/kafekatab