eitaa logo
کافه کتاب♡📚
63 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده:نعیمه اسلاملو طبق معمول فریده نتوانست دوری حامد را تحمل کند خصوصا با دیدن روابط فرزانه و هادی و شنیدن ماجرای غم انگیز جشن تولد مبنی بر اینکه به دلیل سوپر مفید بودن جشن آمدنش خصوصاً با بچه‌ها مساوی بوده با محبوس شدن در اتاق به علاوه گرفتن چشم و گوش‌های بچه‌هایش که خیلی کوچکتر از آن بودند که بتوانند ماجرا را تحلیل کنند همان شب برگشت خانه شان ولی قبل از اینکه برود آقا حامد خودش آمد دنبال فریده و آن شب همه دور هم یک شام مفصل خوردیم. خانم افتخاری دو سه روز بعد از بیمارستان مرخص شد و خیلی زود رفت و با خانواده رویا صحبت کرد و بالاخره آنها را راضی کرد و در عوض به آنها قول داد در یک فرصت مناسب قضیه رویا را در حضور نامزدش برایش تعریف کند قرار شد بعد از امتحانات یک جشن عقد ساده برای آنها بگیرند همه سرگرم کارهای آخر ترمو کپی کردن جزوه و سوال بودیم بعضی وقت‌ها با مریم می‌رفتیم خانه رویای آنها می‌آمدند خانه ما و درس می‌خواندیم واحدهایی که خانم افتخاری با ما مشترک بود او هم با ما همراه می‌شد گاهی هم می‌رفتیم کتابخانه دانشگاه درس می‌خواندیم ایام آخر ترم حال و هوای خاص خودش را داشت. https://eitaa.com/kafekatab
چون حاجی در نوروز به شهادت رسید این ایام برای من بوی خون و حادثه داشت و نمی توانستم هیچ جا به جز سر قبر حاجی باشم انگار فقط از آن جا انرژی می گرفتم نمی خواستم بچه ها این رسم قشنگ را کنار بگذارند از طرفی هم عمار بچه بود اصلا از پدرش چیزی نمی دانست و دوست داشت مثل بچه های دیگر باشد گفتم امسال تو و رضیه و فخرالدین توی خونه سفره هفت سین بندازین من میرم آرامگاه بابا . معمولا روز عید آرامگاه حاجی شلوغ بود و من لازم می دانستم حتما باشم و از مهمان های حاجی پذیرایی کنم قبر حاجی خیلی سریع به زیارتگاه تبدیل شده بود علاوه بر این که همرزم های حاجی و خانواده شهدا و کسانی که حاجی به نوعی به آنها خدمت کرده بود به زیارت می آمدند مردم عادی هم اعتقاد شدیدی به حاجی پیدا کرده بودند و برای گرفتن حاجات و نذوراتی که داشتند به آرامگاهش سر می زدند مخصوصن در روزهایی مثل عید . عمار و رضیه از چند روز پیش ذوق و شوق سفره انداختن داشتند سبزه سبز کرده بودند و ماهی گلی خریده بودند برای سال تحویل لحظه شماری می کردند هر روز صبح به عشق دیدن جوانه گندم ها و اندازه گرفتنشان از خواب بیدار می شدند روز عید بعد اینکه از سر قبر حاجی برگشتم و عمار را دیدم که از خوشحالی چشم هایش برق می زد کلی خندیدم تا حالا سفره هفت سین ندیده بود هرچه در یخچال بود سر سفره هفت سین گذاشته بود از نان و پنیر گرفته تا ماهی گلی یکی از روزهای نوروز نزدیکی های ظهر بلند شدم بروم توی حیاط لباسی بیاورم که پایم به درهای نئوپانی گیر کرد پنج شش ورقه سه چهار متری بزرگی داشتیم که برای ساخت آرامگاه حاجی خریده بودم نمی دانم در اثر چه ضربه ای دربه آن بزرگی و سنگینی روی من برگشت با صدای جیغ من بچه ها رسیدند توی حیاط. 🌱https://eitaa.com/kafekatab