eitaa logo
کافه کتاب♡📚
72 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده:نعیمه اسلاملو ولی حالا دانشگاه رفتن هم برایم معنای دیگری پیدا کرده بود تمرکز درستی برای درس خواندن نداشتند اما فکر اینکه دانشگاه جایی است که می‌توانم امیر را در آنجا ببینم شوقم را به دانشگاه رفتن زیاد می‌کرد کشش دانشگاه رفتن برای من مغناطیس وجود امیر بود مغناطیسی که ناخواسته مرا به سمت خود می‌کشید هیچ وقت یادم نمی‌رود آخرین جلسه کلاس استاد طالبی بود از آن جلسه آخرها که دانشجوها حال و حوصله رفتنش را ندارند و اتفاقاً بعضی وقت‌ها استادها مهم‌ترین حرف‌هایشان در مورد سوالات امتحانی را در همان جلسه می‌گویند بروم یا بمانم خانه تا کمک مادر کنم می‌توانستم نروم و آمار حرف‌های استاد را از مریم رویا بگیرم اما لحظات شیرین همکلاسی با امیر را از دست می‌دادم هرچند مطمئن نبودم این جلسه آخری را بیاید یا نه پریشانی و دل مشغولی ام زیاد شد چه کار باید می‌کردم مغناطیس کار خودش را کرد مغناطیس که چه عرض کنم جادویی که حالت را پریشان می‌کند عقل و ارادت را تحت شعاع قرار می‌دهد حال پریشانم هزار جور بهانه برای عقل که حق را به کمک کردن به مامان می‌داد ردیف کرد تا در خانه نماند یک سوپ آبکی برای مامان درست کردم و با عجله به سمت دانشگاه راه افتادم دیر شده بود با عجله خودم را به کلاس رساندم پشت در کمی مکث کردم نگران بودم هیچ صدایی نمی‌آمد حدس زدم که استاد باید سر کلاس باشه در زدم و در را باز کردم باورم نمی‌شد هیچکس در کلاس نبود هیچکس به جز امیر که در ردیف دوم نشسته در را که باز کردم سرش را با شوق به طرف من برگرداند اما انگار با دیدن من جا خورده باشد سریع سرش را به زیر انداخت و با احترام سلام کرد اما دیگر چیزی نگفت خیلی تعجب کرده بودم قلبم داشت از جا کنده می‌شد اما شوقی عجیب وجودم را فرا گرفته بود شوق دیدن او که مهمترین بهانه رفتن آن روزم به دانشگاه بود اما بقیه دانشجوها نبودند به زمان شک کردم به ساعتم نگاه کردم ساعت درست بود گوشیم را هم چک کردم دقیقاً زمان شروع کلاس بود اما چرا کسی نبود نکند کلاس کنسل شده باشد ولی اگر کنسل شده بود چرا امیر در کلاس بود آرام رفتم ته کلاس نشستم تا از آن پشت راحت‌تر حرکاتش را زیر نظر بگیرم در دلم گفتم چرا باید من و اون اینطوری اینجا با هم مواجه شویم خدایا اگر این عشق را نمی‌پسندی اگر دوست نداشتی عاشق شوم چرا این کار را کردی؟ https://eitaa.com/kafekatab
پسرا کمک کردن در رو از روی قفسه سینه مادر برداشتیم اما رنگ مادر سیاه شده بود بیهوش بود فکر کردیم مادر مرده شروع کردیم به گریه و جیغ و داد همسایه ها اومدن و مادر رو رسوندن بیمارستان تا چند ماه بعد این اتفاق هنوز با هر نفسی قفسه سینه ام درد می گرفت و صورتم هنوز کبود بود دستم را به دیوار می گرفتم و با ذکر یا زهرا کارهای خانه را پیش می بردم... 🌱https://eitaa.com/kafekatab