#فصل_چهاردهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وشصت
و رو به مامان گفت بعدشم شما که میدونی این مردا اگه این خرجها رو نکنن باید یاد بگیرن دست تو جیبشون کنن زن خرج داره مامان که خستگی هم بر او غلبه کرده بود همانطور بیحوصله سرش را به طرف من برگرداند که یعنی سیب زمینیها چه شد و همزمان گفت چه میدونم والا اما ویدا خیلی سرحال و پر انرژی گفت به خدا شما شوهراتون رو بد عادت کردین لااقل به دختراتون یاد بدین آروم به من گفت باید خرج کردن را به مرد یاد داد نباید بزاری پول اضافی تو جیبش بمونه اگه امروز پولش رو واسه تو خرج نکنه پس فردا میره واسه یکی دیگه خرج میکنه شلوارش میشه دوتا خانم جون هم با لبخند گفت تو نبرش پایه این برنامههای اونجوری نترس شلوارش دوتا نمیشه که میخوای شوهرت رو نگه داری باید دلشو تو دستت بگیری نه اینکه جیبش رو خالی کنی هستی که تا آن موقع سخت مشغول دیدن مدلهای لباس در گوشی مادرش بود و چند ثانیهای بود داشت روی واژه شلوار فکر میکرد به خانم جون گفت نه بابا بابام که شلوارش دوتا نیست یه عالمه شلوار دیگه هم داره یه دونه مشکی یه دونه قهوهای یه دونه طوسی
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_ودو
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وشصت
از هر دستاویزی استفاده می کردن که دل مرا نرم کنند بنده خدا می گفت آخه حاج خانم یه دلیلی بیار تو من بگم به این دلیل نه گفتم شغل ایشون عکاسی و فیلم برداریه من کار آزاد را قبول ندارم گفت خب میره نظامی و پاسدار میشه مثل بقیه دامادا گفتم شیراز نیست گفت میام شیراز زندگی میکنم گفتم دخترم می خواد درس بخونه گفت می گذارم بخونه نمی دانستم چگونه از دستش راحت شوم از طرفی هم این همه سماجت در موضوع ازدواج خلاف سیره حاجی بود مخصوصا که توصیه کرده بود بچه ها زود ازدواج کنند دلم راضی نبود هر طور چرتکه می انداختم نمی شد اصلا دلم رضا نمی داد بقیه می دیدند مرا نمی توانند راضی کنند سراغ رضیه رفتن از جوانی و احساساتی بودنش برای رضایت استفاده کردن من هم این را وقتی فهمیدم که کار از کار گذشته بود شبانه روز رضیه یکجا کز می کرد و گفت مامان هر کسی باید زندگیش رو خودش انتخاب کنه من هم دوست دارم با کسی زندگی کنم که عاشقم باشه مثل پدر که عاشق تو بود این همه شما بهش جواب منفی می دی باز هم ول نمی کنی قضیه دختر جوانی بود که تازه داشت دنیا را از دید خود لابد فکر می کرد الان که دانشگاه رفته و باسواد شده است چیزی از عشق می داند که ما چون درس نخوانده ایم نمی دانیم فکر می کردم زبان زمان را عوض کرده است هرچه از عشق می شنیدم با چیزی که تجربه کرده بودم و می شناختم فرق داد چاره ای نداشتم وقتی دیدم هر دو نفر این قدر اصرار دارند قبول کردم و صلاح ندانستم بیش از این مجادله کنم خانواده داماد آمدند منزل ما و خواستگاری رسمی انجام شد در تحقیقات حرف های ضد و نقیض زیاد شنیده بودیم اما قطار این عشق به راه افتاده بود و منتظر ما نبود قرار عقد را گذاشتیم.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab