#فصل_هفدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_ونود_وچهار
امتحانات آخر ترم رو به اصفهان با فرا رسیدن تابستان و تعطیلی دانشگاه آرامش بیشتری پیدا میکردم آخرین امتحانات ما را که دادیم خانم افتخاری برای جشن مولودی حضرت زهرا ما را به خانهشان دعوت کرد جشن ساعت ۳ تا ۵ بود با مریم قرار گذاشتیم ساعت ۲ خانه خانم افتخاری باشیم تا کمکش کنیم رویا هم گفت مجید میآید و او را میرساند حدود ساعت ۲ بود که رسیدیم تقریباً هیچ کاری نبود خودش با زهرا همه کارها را انجام داده بودند و همه چیز مرتب بود جشن خوب و پرشوری بود تولد بهترین زن عالم بود حس خیلی خوبی داشتم خیلی باهاش درد دل کردم مخصوصاً بعد از خواندن دعای توسل با تمام وجود ازشون خواستم کمکم کند به او گفتم بانوی دو عالم تو از حالم بهتر از مادرم خبر داری برای دلم مادری کن من و مریم در طول مراسم در آشپزخانه مشغول کمک کردن بودیم روی هم مشغول پذیرایی از مهمانها بود به خاطر همین درست مهمانها را ندیدیم و خودمان هم نتوانسته بودیم چیزی بخوریم بعد از رفتن مهمانها هم مشغول شستن ظرفها و جمع و جور کردن آشپزخانه بودیم.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_پنجاه
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_ونود_وچهار
آن هم فکر می کردند سی سال است صدای این اعتراض ها را در دلشان خفه کردند اما به نوعی دیگر حالا وقتش شده است که بپرسند آیا خون شهدا و صبر خانواده هایشان برای رسیدن به چنین روزی بود از تبعیض ها از ارزش شدن ضد ارزش ها از وضع حجاب و پوشش زنان از مشکل اشتغال جوانان از دنیا خواهی بعضی مسئولان از فسادهای اقتصادی خرد و کلان از پارتی بازی ها از فراموش شدن وصیت نامه شهدا از طعنه هایی که به فرزندان شهدا می زنند و از خیلی موضوع های دیگر باید می پرسیدند دوست داشتم بروم وسط دخترها و پسرهای جوانی که با صدای موزیک های پرتنش غربی وسط خیابان هلهله می کردند بپرسم آیا می دانند شهید یعنی چه سردار بی سر یعنی چه آیا می دانند حاج شیرعلی تمام شب ها را تا صبح نماز شب می خواند و قرآن به سر می گرفت که آنها عاقبت به خیر شوند در تمام این سی و چند سال این قدر دلم نگرفته بود این قدر برای سرنوشت این مردم نگران نبودم دشمن هر چقدر آتش می سوزاند برایم مهم نبود می گفتم مهم چیز دیگری است اما حالا به آن چیز دیگر هم شک کرده بودم آخر عامل باب برای آینده انقلابی که بهایش خون عزیزان این میهن نگران بودم دلواپس نظامی بودم که هر کس نمی دانست دست کم من می دانستم چگونه به دست آمده است دشمن خوب گزینه ای را انتخاب کرده بود این جا تازه نقش ما روشن می شد آیا این جوان ها که امروز در دام تزویر افتاده بودند می دانستند کشورشان نظام و عزت و امنیتشان چه بهایی دارد امثال من نگفته بودیم فکر می کردیم اگر یک زن شهید حرف بزند سهم خواهی تلقی می شود ریاکاری به حساب می آید اما امروز می دیدیم ما باید حرف می زدیم الان هم باید بگوییم تا دیر نشده است سال هشتاد و هشت بود سالی که فهیمه با اعضای خانواده اش توفیق زیارت عتبات عالیات را یافتند من احساس می کردم هر روز بار این مسئولیت کمرم را بیشتر خم می کند وقتی اولین نتیجه من و شهید هم به دنیا آمد محمدطاها پسر فاطمه خانم نوه مرضیه احساس می کردم حالا همه چیز به من بستگی دارد محمدطاها یک شیر علی دوباره می شود یا جوان ناآگاهی که مثل دشمنی که دندان هایش را برای بلعیدن ما نشان می دهد روی خون شهدا خواهد رقصید...😢
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab