eitaa logo
کافه کتاب♡📚
63 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده:نعیمه اسلاملو الان هم ناراحت از راه می‌رسه و تمام لذت و استفاده‌ای که از برنامه آن روز از خورده بود از دماغش در می‌آید از غصه هم شب خوابش نمی‌برد هر وقت اوقات فرزانه تلخ می‌شد من هم اعصابم به هم می‌ریخت و ناراحت می‌شدم فرزانه جزئی از وجود من بود از دست هادی خیلی کفری شده بودم آخر اون چه طرز رفتار با فرزانه بود آن هم جلوی من طفلک را بدجوری ضایع کرد دلم می‌خواست به گوشیش زنگ بزنم ولی گوشی فرزند جا مانده بود در خانه ،به گوشی هادی رویم نمی‌شد زنگ بزنم با صدای زنگ آیفون مهمان‌های ناخوانده از جا پریدن فرزانه بود باهادی مهمان‌ها جول و پلاسشان را جمع کردند که بروند ولی هستی از بچه‌های فریده دل نمی‌کند خانم جون وساطت کرد هستی نیم ساعت دیگر بماند و بازی کند بعد خودمان او را به خانه‌شان ببریم آقا هادی و فرزانه اومدن داخل شاد و شنگول با یک دسته گل و یک جعبه شیرینی انگار نه انگار که دعوایشان شده بود رفتارشان با همدیگر مهربان‌تر از مواقع معمولی بود از اینکه آنقدر نگران فرزانه شده بودم و برایش ان قدر غصه خورده بودم از دست خودم حرصم گرفت فرزانه می‌گفت تعریف کردم کجا بودم هادی کلی از خانم افتخاری و خاطراتش خوشش آمد بعد هم با هم رفته بودن رستوران غذا خورده بودن فرزانه هم همه خاطرات حتی داستان رویا را برای هادی تعریف کرده بود گفتم پس آقا هادی که اون هم عصبانی بود چی شد گفت مگه تو مردا رو نمی‌شناسی یه وقتایی اینجوری عصبانی میشن اگه هواشونو داشته باشی درست میشه ... من روانشناسی می‌خواندم اما فرزانه روانشناسی از من بهتر بود خوب مردها را می‌شناخت خوب که فکر کردم دیدم راست می‌گوید بابا هم یک وقت‌هایی عصبانی می‌شد اما مامان با صبوری با او برخورد می‌کرد ناراحتی بابا که برطرف می‌شد از قبلش هم مهربان‌تر می‌شد چرا تا آن موقع به این چیزها فکر نکرده بودم البته همه مردها اینطور نیستند بعضی‌هایشان خودخواه و بدجنس‌اند مثل بعضی از زن‌ها مامان دست گل را گرفته داخل یک گلدان گذاشت آقا هادی هم به همه شیرینی تعارف کرد خانم جون گفت: این چیه شیرینی آشتی کنونه؟ https://eitaa.com/kafekatab
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین کس واقف مانیست که از دیده چه ها رفت همسایه ای که نزدیک ما بود پسرهای شری داشت و کلا آب شان با پسرهای من به یک جو نمی رفت بچه ها را نصیحت می کردم و نمی گذاشتم توی کوچه بروند اما شب که می شد ساعت دو و سه نیمه شب روی پشت بام ما می آمدند و پا می کوبیدند یا می آمدند وسیله ای چیزی از خانه برمی داشتند و می رفتند این رفتار باعث شده بود عمار حسابی بترسد خیلی ترسو شده بود شب ها سرش را زیر پتو می کرد و به من می چسبید هرچه توضیح می دادم که من نمی گذارم کاری به او داشته باشند می گفت تو زنی زورشون به تو می رسه ما که بابا نداریم اونا از ما نمی ترسن بزرگ کردن عمار انگار از همه کارها سخت تر بود هر روز با یک ماجرای تازه روبرو بودم سعی می کردم به او دل و جرئت بدهم اما واقعا سخت بود یکی از خانم هایی که در آن محله بود همسرش در جبهه مفقودالاثر شده بود یک روز از من خواست با هم برویم بنیاد شهید و شهدای گمنامی را که آوردن ببینیم شاید شوهرش بین شهدا باشد... 🌱https://eitaa.com/kafekatab