#فصل_شانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهشتاد_ودو
بهانه حل سوال از آن جایی شروع شد که آنجا میدیدیم با اینکه خانم افتخاری خیلی پیش ما و زهرا نبود اما زهرا بیشتر از آنکه دنبال مادرش باشد دلواپس پدرش بود هرجا ماشینها توقف میکردند چشم میچرخاند و خودش را به پدرش میرساند اگر هم میتوانست میرفت جلو و با او چند کلمه حرف میزد داخل اتوبوس هم که بودیم گاهی به پدرش زنگ میزد و اگر جواب نمیداد به مادرش زنگ میزد و حال او را از مادرش میپرسید به این رفتارش چه کردیم سعی کردیم خودمان هر طوری شده از قضیه سر در بیاوریم یک بار بعد از اینکه زهرا از مادرش سراغ پدرش را میگرفت مریم گفت گفت خب حالت چقدرم هوای باباش رو داره زهرا خندید و گفت خوب دختر بابایین دیگه مریم گفت ما هم دختریم ولی نه اینطور بابایی و صبح تا شب که بابات سر کار چند بار بهش زنگ میزنی زهرا با حالتی از غم گفتی اینجا فرق میکنه مریم گفت مثلاً چه فرقی میترسی دوباره صدام حمله کنه بعد از ۲۰ ۳۰ سال زهرا لبخند تلخی زد و گفت راستش آره میترسم حمله کنه من و مریم با تعجب به هم نگاه کردیم زهرا که تعجب ما را دید گفت نه جنگ رو نمیگم اثرهای جنگ رو میگم به قول بابا یادگاریهای جنگ با این توضیحش هم انگار چیزی از تعجب ما کم نشد مریم پرسید یادگار جنگ یعنی چی زهرا لبش را کسی تا بغضش معلوم نشه بعد آب دهانش را قورت داد و گفت موج انفجار پرسیدم موج انفجار یعنی چی گفت بابا تو جنگ موجی شده وقتی حالت موجیش عود میکنه خیلی حالش بد میشه دست خودش نیست از سالی که اومده ایران فقط یه بار رفت مناطق جنگی همون بار هم حالت موجیش عود کرد و خیلی حالش بد شد حتی چند روز بیمارستان بستری شد.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_وهفت
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وهشتاد_ودو
هنوز حرفی نزده بود که زن فخرالدین انگشترش را درآورد به من داد و گفت این هم نشون مادر فخرالدین دور میدان دور زد و دوباره به سوی خانه نرگس رفت گفتم به خدا شما دیوونه شدین همین امشب که فاطمه رو نمی برن ما تا الان خونشون بودیم حالا بگیم چی هر چه می گفتم فایده نداشت فخرالدین گفت مامان وصیت بابا یادت رفته بچه ات زن می خواد مرضیه گفت مادر حالا بذاری جاری هم گیر ما بیاد چی میشه اصلا احساس می کردم موضوع را به مسخره گرفتند رسیده بودیم جلوی در خانه نرگس و نمی شد کاری کرد زنگ زدیم نرگس در را باز کرد تا ما را دید حسابی ترسید فکر کرد اتفاقی افتاده است با دل شوره پشت هم سوال می کرد خواهر تو رو خدا چی شده چرا برگشتین کسی چیزی شده کسی حرفی زده چیزی جا گذاشتین رفتیم داخل و در پذیرایی نشستیم پسرهای نرگس زیر پتو بودند فاطمه هنوز بیدار بود و درس می خواند تا مرا دید تعجب کرد فخرالدین بی مقدمه گفت خاله ما اومدیم برای امر خیر گفت امر خیر چی نور دیده چی شده گفتم اومدیم اگه اجازه بدین فاطمه رو خواستگاری کنیم برا عمار تا اسم خواستگاری برای عمار آمد برادرهای فاطمه پتو را کنار زدند و هاج و واج نگاه کردند و بلند شدند به جان عمار افتادند به شوخی و جدی به باد کتکش گرفتند و گفتند مرد حسابی آخه نصف شبی می اومدی ما رو بد خوابی کردی مامان ما رو زهره ترک کردی برای خواستگاری کی آخه به تو زن میده کچل عمار به خاطر کشتی موهایش را تراشیده بود راستش حسابی همه چیز خنده دار شده بود اما فاطمه زار زار گریه می کرد می گفت ولش کنین ولش کنین تو رو خدا
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab